هیچ پیش آمده كز هستی دلگیر شوی
هیچ پیش آمده كز جان و جهان سیر شوی
هیچ دانی چه گرانبار غمیست
كز پس عمری با سعی و عمل خو كردن
فارغ از سیر فلك رو به زمین آوردن
وانگهی
این سیهكار هوسباز سراپا نیرنگ
بزند چرخی و بازیچه تقدیر شوی
هیچ میدانستی
چه غم جانكاهیست
نوز برنامده از چاله، فتادن در چاه
نوز نگشوده ز افسانه و افسون گرهی
با دو صد بند گران بسته تزویر شوی
هیچ دیدهدستی در پهنهی گیتی جائی
كاندر او نسل جوان
از پس عمری شور و طلب و جوش و خروش
خسته از بار ملالی كه گرفتهست به دوش
مشت خود بر دهنت كوبد و آشوبد، اگر
بشنود از تو دعائی كه:
برو، پیر شوی
هیچ باور داری
زیر این برشدهی دودْوش زنگاری
سرزمینیست عجیب
همه چیزش وارون
كاندر او مرگ به از زندگی است
شرف انسان در بندگی است
دیدهی گریان خوب است و لب خندان بد
موهبتهای خدا فقر و نیاز و مرض است
كه كنی عصیان، روزی تو اگر سیر شوی
هیچ پنداشتی ای بسته به آینده امید
عاشق صبح سپید
ای به سودای طلوع سحری جسته ز جا
راهپیمای جهان فردا
كز پس عمری سعی و عمل و شوق و امید
زیر آوار شب تیره زمینگیر شوی؟
وندر این دامگه جهل و جنون، زرق و ریا
به گناهی كه چرا دم زدی از چون و چرا
هدف ناوك مردافكن تكفیر شوی
هیچ پیش آمده كز هستی دلگیر شوی
هیچ پیش آمده كز جان و جهان سیر شوی
* این شعر از صاحب این قلم نیست.
۱۳۸۳/۱۲/۰۸
۱۳۸۳/۱۲/۰۴
۱۳۸۳/۱۲/۰۳
الگوپذیری اكثریت ایرانیان از برنامههای طنز
ملت ایران ویژگیهای جالب زیادی دارند. یكی از آنها هم تغییر الگوهای رفتاری آنهاست. هر كسی پای در این سرزمین نهاده باشد میداند ایرانیها تا چه حد از زور و اجبار به انجام رفتاری بیزارند و به هر نحوی كه بتوانند یا از انجام آن كار تحمیلی سر باز میزنند یا به نوعی مخالفت خود را نشان میدهند و وقتی تمام این راهها را بسته ببینند آنچنان سستی و اهمالورزی میكنند تا همگان بدانند ایرانی عزیز مستقل ما كه سخت از اجبار و زور بیزار است به ناچار دست به انجام فلان كار زده است و ناگزیز فلان حریم را رعایت میكند. وقتی هم كه رفتار یا اندیشه تحمیلی، مسلح به ابزاری برتر است هموطن دوستداشتنی ما از تنها حربه خویش سود میجوید و وقتی مقامی نامحبوب بر صفحه تلویزیون ظاهر شد اگر نتواند به تغییر كانال و دیدن برنامههای ماهواره بپردازد با تمام قدرت نگاه لبریز از نفرتش را به صفحه تلویزیون میدوزد و اگر در جمعی خصوصی باشد چند ناسزا هم نثار مقام منفور مملكتی خویش میكند! اما ... اما این حكایت وقتی برنامهای طنز از همان تلویزیون پخش میگردد كاملا واژگون میشود. از بامداد شبی كه سریالهای طنز متعدد از شبكه سوم سیمای ج.ا.ا. پخش میشد شما نه تنها قادر بودید موضوع داستان را با تمام جزئیات در هر كوی و برزن و هر محیط چند نفره مانند تاكسی و اتوبوس و اداره بشنوید بلكه شاهد بودید اكثریت مردم در سنین مختلف اصطلاحهای خاص بازیگران سریالهای یاد شده را به دفعات تقلید میكنند! بچههای دبستانی تا دبیرستانی كه در این مسابقه تقلید و تكرار جایگاه ویژهی خود را داشتند!!
ایرانیان، همانان كه كشوری در درون خانههایشان ساختهاند كه فرسنگهای با پوسته بیرونی اجتماعشان متفاوت است به حكم طبع و سرشت خویش قادر به پذیرش سخنان سخت و درشت نیستند، این قوم جز زبان نرم و ظریف را نمیپسندد و اشاره غیر مستقیم را هر چقدر هم تلخ باشد به سخن رو در روی نیمهتلخ ترجیح میدهند. تاریخ این مردم نیز گواه همین ادعاست كه در تمام دوران دیكتاتورهائی بودند كه به نام دین یا ایل یا مُلك میكشتند و غارت میكردند و شاعر و ادیب و منتقد را مجبور میساختند تا انتقاد خود را در صد لعاب و زرورق بپیچد و بر مردم بینوا عرضه كند. دوپهلوگوئیهای ما محصول این تاریخ است. این مردم، بیآنكه كسی آنان را مجبور كرده باشد بسیاری از الگوهای خود را از میان بازیگران عرصه طنز برگزیدهاند و زبان آنان را در كام گرفتهاند. همان بازیگرانی كه او را لحظهای از انبوه مشكلات و مسائل پیچیده زندگی میرهانند و لبخند را هر چند برای كوتاه زمانی بر لبان او مینشانند. كسی كه میخواهد با این مردم گفتگو كند و آنان را نقد كند باید زبانی مناسب حال آنها در كام گیرد وگرنه ره به تركستان خواهد برد!
ایرانیان، همانان كه كشوری در درون خانههایشان ساختهاند كه فرسنگهای با پوسته بیرونی اجتماعشان متفاوت است به حكم طبع و سرشت خویش قادر به پذیرش سخنان سخت و درشت نیستند، این قوم جز زبان نرم و ظریف را نمیپسندد و اشاره غیر مستقیم را هر چقدر هم تلخ باشد به سخن رو در روی نیمهتلخ ترجیح میدهند. تاریخ این مردم نیز گواه همین ادعاست كه در تمام دوران دیكتاتورهائی بودند كه به نام دین یا ایل یا مُلك میكشتند و غارت میكردند و شاعر و ادیب و منتقد را مجبور میساختند تا انتقاد خود را در صد لعاب و زرورق بپیچد و بر مردم بینوا عرضه كند. دوپهلوگوئیهای ما محصول این تاریخ است. این مردم، بیآنكه كسی آنان را مجبور كرده باشد بسیاری از الگوهای خود را از میان بازیگران عرصه طنز برگزیدهاند و زبان آنان را در كام گرفتهاند. همان بازیگرانی كه او را لحظهای از انبوه مشكلات و مسائل پیچیده زندگی میرهانند و لبخند را هر چند برای كوتاه زمانی بر لبان او مینشانند. كسی كه میخواهد با این مردم گفتگو كند و آنان را نقد كند باید زبانی مناسب حال آنها در كام گیرد وگرنه ره به تركستان خواهد برد!
۱۳۸۳/۱۲/۰۲
"سوختن در ميدان عشق" يا "ساختن با اغواي جهل"
شيوه سوگواري ملت ايران براي امام حسين(ع) را با تمامي انتقاداتي كه بر آن وارد است نميتوان يكسره "خود آزاري" ناميد. توصيف كلي چنين رفتارهايي ظرافتي خاص ميطلبد. نحوه برگزاري سوگواري هر ملتي ريشه در فرهنگ و تاريخ او دارد. به همين دليل مسلمانان خاور ميانه و مسيحيان اروپا به يك شيوه به سوگ نمينشينند. ميتوان به انتقاد نشست و از خشونتي كه در اين مراسمها رواج دارد مثنويها نوشت اما مگر قمهزدنها و به خونكشيدنها چند درصد سوگواريهاي ايرانيها را تشكيل ميدهد؟ نگارنده خود در شهري زندگي ميكند كه شهرستان نزديكش در كل كشور به قمهزني مشهور است. به حكم ديدههاي خود ميگويم تعداد جماعتي اينچنين بسيار اندكتر از چيزي است كه رسانههاي دنيا بازتاب ميدهند، جماعتي محدودند در محلههائي خاص؛
در ساليان پيش و در پي ممنوع شدن قمهزني در شهرستان يادشده، كار به زد و خورد مردم و پليس كشيده شد و جماعت خشمگين با فرياد "شاه حسين، حيدر" با قمههاي آخته بيتوجه به هشدار پليس به سوي مسجدها و محلهاي قمهزني روان شدند و كار به جائي رسيد كه در سالهاي بعد هيچ كس متعرض اين گروه اندك نشد. دليل شكست پليس در مقابل اين گروه همان بكارگيري ابزار زور و سركوب بود چيزي از جنس همان واژه "خود آزاري" و "رفتار بدوي" خواندن اين رفتارها كه نامي جز "بازي با عواطف" مردمان عادي ندارد. امسال هم از سر ناچاري آقاي قرائتي را به مراسم 22 بهمن فرستادند تا با لحني به ظاهر منطقي اما در واقع شكوهآميز و التماسگونه آنان را از اين كار منع كند.
اگر انتقاد از بر سر و سينه كوبيدن است پس تمام آنانكه در غم عزيزي از خود بيخود ميشوند به "خود آزاري" مشغولاند. مگر ميتوان به انساني كه گرفتار غم بزرگ فقدان عزيزي است امر و نهي كرد كه طبق كدامين الگو رفتار كند؟ رفتارهاي انساني را در اين موارد نميتوان به كلي با حكم "خود آزاري" محكوم كرد. چه انساني در فقدان عزيزي به ماتم نشسته باشد و چه به شوق سوختن در ميدان عشق حسين(ع) به عزاداري بپردازد در ميداني جز ميدان سوگواري بايد با او سخن گفت. همچنان كه با عاشقي شيفته كه حتي از جان براي معشوق ميگذرد نميتوان با منطق مباحثه كرد. بايد او را در جولانگاهي ديگر خطاب قرار داد آنهم نه با اين لحن و نه با اين واژهها؛ و اصولا او مخاطب اصلي ما نيست، او يا دل در گرو روحاني محله و كشور خويش دارد يا پيرو سنني است كه صدها سال است در اين سرزمين جاري است، تغيير سنن و آداب و فرهنگ يك قوم نيز يك شبه پديد نميآيد، همين است كه هرگز هيچ انقلابي قادر به تحقق وعده سعادت و خوشبختي ملت خود نشده است زيرا ساختار فرهنگ ملت فرصتي براي اصلاح و تغيير نداشته، تنها كلاهي رفته و تاجي نشسته؛
شكي نيست كه اين رفتارها اثر تبليغي وسيعي در جهان دارند و افكار عمومي دنيا را عليه ما بسيج ميكنند اما آيا شيوه انتقاد از اين رفتار آن هم توسط نخبگان جامعه اينچنين است؟ با صداي بلند فرياد زدن و خلق را به "خود آزاري" متهم ساختن كدام گره را خواهد گشود و دواي كدامين درد خواهد بود؟ منظور سخنم هم "واژه توصيفي" است و هم "نوع مواجهه"، وگرنه اين اصطلاح پُر بيراه نيست اما تنها در مورد قمه زدن و به خون كشاندن بدن عزاداران با زنجير و كارد و نظاير آن؛ قرار هم نيست وقتي جماعتي عامي (از نگاه ما) در برابرمان صف كشيدهاند، اعتقاد ريشهدارشان را اينچنين محكوم كنيم و با تندترين واژهها به جنگ اعتقادات مذهبيشان برويم زيرا بيترديد در مجاب كردن طرف مقابل شكست خواهيم خورد. در واقع توصيفهائي اينچنين روي ديگر سكه خطاي كساني است كه ميپندارند اگر تمام مفاهيم مدرن را از دل اسلام بيرون بكشند و برايشان سندي تاريخي-مذهبي دست و پا كنند كار اصلاح فرهنگ ملت جلو خواهد رفت.
اينجا ديگر مجال فلسفهبافيهاي نخبهگرايانه و روشنفكرمآبانه من و شما نيست. از اقليت خودنمائي كه به سودائي جز عزاداري، پاي در اين محافل مينهند بگذريم. اكثريت شركتكنندگان، حداقل در شركت جستن در اين مراسم صادقاند. به قضاوت تاثير اين سوگواري در فرداي زندگيشان نيز نمينشينم كه قادر به صدور حكمي كلي نيستم. نفس برگزاري چنين مراسمي هم ربطي به پيشرفت و اصلاح فرهنگ مردم ندارد كه آنرا با صفت "شيعه گري" محكوم كنيم. نيز ميدانيم هيچ كس به گريهي ما نيازي ندارد و اين مراسمها تنها براي يادآوري و درسآموزي است.
روشنفكر اگر جهان را دگرگونه ميبيند و دگرگونه ميخواهد و اگر الگوهاي رفتاري جديدي را ترسيم ميكند بايد پيش از هر چيز به واكاوي هسته بپردازد نه پوسته؛ او بايد به ريشههاي يك "ناهنجاري به هنجار تبديل شده" در جامعه بپردازد، بيآنكه با بركشيدن تيغ، "عامه" را بر مسند متهم رديف اول بنشاند و او را به شورش وادارد و كدامين اهل مطالعه است كه نداند فرجام شورش "عوام" جز به نفع مسندنشينان ضد پيشرفت نبوده است و اولين قربانيان اين شورشها، روشنفكران و آزاديخواهان و اصلاحجويان بودهاند؟ اين خطاي بزرگي است كه هنوز روشنفكران عرفي ايراني مرتكب ميشوند. نهاد مذهب با همه پيرايهها و خرافهها و شاخ و برگهاي انحرافي همچنان يكي از قدرتمندترين نهادهاي فرهنگي-تاريخي ايراني است و ناديده گرفتن آن تنها ناديدن "تمام واقعيت" است.
نفي ريشهاي مذهب چاره كار نيست. گام نخست آن است كه با قلم منطق به انتقاد از ريشهها بپردازيم. رويش اين الگوهاي به ظاهر غير امروزي مرهون همان ريشه هاست. با نقد ريشهها، اين رفتارها نيز موضوعيت خويش را از دست ميدهد و از رونق ميافتد و ديگر كسي ياراي ايستادگي در برابر فرهنگ و عرف نوين جامعه را ندارد. فتواي جديد آقاي منتظري كه حدود ارتداد را بسيار فراتر از دايره تنگ پيشين بُرد جز بر اثر انتقادها و بحثهاي منطقي روشنفكران و انتقادهاي روشنشان پديد نيامد. اين قلم منتقدان بود كه هر يك ضربهاي بر اين پيكره سنگين و فربه وارد ساختند و اينك به بار نشستن نتايجش را نظارهگرند. اين قلم، خود را در جبهه روشنفكران ديني نميبيند كه بخواهد نيش قلم را به جانب روشنفكران عرفي بگيرد اما نفي واقعيت جامعه و محكوميت يك جمع آنهم با چنين توصيفي، جز بُريدن از جامعه و بياثري كوشش اصلاحطلبانه و رماندن عامه حاصلي نخواهد داشت. اينچنين است كه حتي جواني كه به بسياري از دستورهاي معمولي اسلام چون نماز پايبند نيست و مي و مطرب را ممنوع نميداند، حسين(ع) را ستوني بيبديل و قابل اعتماد براي تكيه كردن ميبيند، هم او از اين "توهين" برميآشوبد كه او از عزاداري تنها بر سينه زدن را آموخته و به عشق حسين و به ياد مصيبتي كه بر او رفته گريستن را؛
"آزادي" چيزي جز آزادي مذهب و اعتقاد و عقيده نيست. آزادي نيز نه با نفي مذهب و يا حتي جلوههاي زشت و زيباي آن كه با تحولي در روح يك نسل پديد ميآيد. نسلي كه مرزي روشن ميان حريم شخصي و اجتماع ميكشد و ميآموزد حق ندارد هيچ اعتقادي را به اجتماع تحميل كند و باوري را نامحترم بداند، اينگونه است كه "خود آزادي" جلوهگر ميشود. آري، بار ديگر نگاهها به زيباترين دموكراسي جهان، دموكراسي آمريكائي دوخته ميشود، جائي كه مذهب و دموكراسي در مقامي برابر قرار دارند و با صلح، در كنار يكديگر زندگي ميكنند. مذهب به نام دموكراسي پس زده نميشود تا فرانسهي مهد دموكراسي ريشخند مردم جهان شود و دموكراسي به نام مذهب نابود نميگردد تا همه جهان عليه بنيادگراها بسيج شوند. روشنفكران ديني با تمام چالشهاي بزرگ تئوريك و عملي كه در پيش رو دارند اما هنوز با زباني نزديكتر به زبان ملت سخن ميگويند. در ميان دو تيغه متحجران مذهبي و روشنفكران لائيك، روشنفكران ديني و سكولارهاي مومن ايستادهاند. آينده ثابت خواهد كرد بخت اين گروه براي اصلاح جامعه با تمام نقصها، بيش از سايرين خواهد بود.
در ساليان پيش و در پي ممنوع شدن قمهزني در شهرستان يادشده، كار به زد و خورد مردم و پليس كشيده شد و جماعت خشمگين با فرياد "شاه حسين، حيدر" با قمههاي آخته بيتوجه به هشدار پليس به سوي مسجدها و محلهاي قمهزني روان شدند و كار به جائي رسيد كه در سالهاي بعد هيچ كس متعرض اين گروه اندك نشد. دليل شكست پليس در مقابل اين گروه همان بكارگيري ابزار زور و سركوب بود چيزي از جنس همان واژه "خود آزاري" و "رفتار بدوي" خواندن اين رفتارها كه نامي جز "بازي با عواطف" مردمان عادي ندارد. امسال هم از سر ناچاري آقاي قرائتي را به مراسم 22 بهمن فرستادند تا با لحني به ظاهر منطقي اما در واقع شكوهآميز و التماسگونه آنان را از اين كار منع كند.
اگر انتقاد از بر سر و سينه كوبيدن است پس تمام آنانكه در غم عزيزي از خود بيخود ميشوند به "خود آزاري" مشغولاند. مگر ميتوان به انساني كه گرفتار غم بزرگ فقدان عزيزي است امر و نهي كرد كه طبق كدامين الگو رفتار كند؟ رفتارهاي انساني را در اين موارد نميتوان به كلي با حكم "خود آزاري" محكوم كرد. چه انساني در فقدان عزيزي به ماتم نشسته باشد و چه به شوق سوختن در ميدان عشق حسين(ع) به عزاداري بپردازد در ميداني جز ميدان سوگواري بايد با او سخن گفت. همچنان كه با عاشقي شيفته كه حتي از جان براي معشوق ميگذرد نميتوان با منطق مباحثه كرد. بايد او را در جولانگاهي ديگر خطاب قرار داد آنهم نه با اين لحن و نه با اين واژهها؛ و اصولا او مخاطب اصلي ما نيست، او يا دل در گرو روحاني محله و كشور خويش دارد يا پيرو سنني است كه صدها سال است در اين سرزمين جاري است، تغيير سنن و آداب و فرهنگ يك قوم نيز يك شبه پديد نميآيد، همين است كه هرگز هيچ انقلابي قادر به تحقق وعده سعادت و خوشبختي ملت خود نشده است زيرا ساختار فرهنگ ملت فرصتي براي اصلاح و تغيير نداشته، تنها كلاهي رفته و تاجي نشسته؛
شكي نيست كه اين رفتارها اثر تبليغي وسيعي در جهان دارند و افكار عمومي دنيا را عليه ما بسيج ميكنند اما آيا شيوه انتقاد از اين رفتار آن هم توسط نخبگان جامعه اينچنين است؟ با صداي بلند فرياد زدن و خلق را به "خود آزاري" متهم ساختن كدام گره را خواهد گشود و دواي كدامين درد خواهد بود؟ منظور سخنم هم "واژه توصيفي" است و هم "نوع مواجهه"، وگرنه اين اصطلاح پُر بيراه نيست اما تنها در مورد قمه زدن و به خون كشاندن بدن عزاداران با زنجير و كارد و نظاير آن؛ قرار هم نيست وقتي جماعتي عامي (از نگاه ما) در برابرمان صف كشيدهاند، اعتقاد ريشهدارشان را اينچنين محكوم كنيم و با تندترين واژهها به جنگ اعتقادات مذهبيشان برويم زيرا بيترديد در مجاب كردن طرف مقابل شكست خواهيم خورد. در واقع توصيفهائي اينچنين روي ديگر سكه خطاي كساني است كه ميپندارند اگر تمام مفاهيم مدرن را از دل اسلام بيرون بكشند و برايشان سندي تاريخي-مذهبي دست و پا كنند كار اصلاح فرهنگ ملت جلو خواهد رفت.
اينجا ديگر مجال فلسفهبافيهاي نخبهگرايانه و روشنفكرمآبانه من و شما نيست. از اقليت خودنمائي كه به سودائي جز عزاداري، پاي در اين محافل مينهند بگذريم. اكثريت شركتكنندگان، حداقل در شركت جستن در اين مراسم صادقاند. به قضاوت تاثير اين سوگواري در فرداي زندگيشان نيز نمينشينم كه قادر به صدور حكمي كلي نيستم. نفس برگزاري چنين مراسمي هم ربطي به پيشرفت و اصلاح فرهنگ مردم ندارد كه آنرا با صفت "شيعه گري" محكوم كنيم. نيز ميدانيم هيچ كس به گريهي ما نيازي ندارد و اين مراسمها تنها براي يادآوري و درسآموزي است.
روشنفكر اگر جهان را دگرگونه ميبيند و دگرگونه ميخواهد و اگر الگوهاي رفتاري جديدي را ترسيم ميكند بايد پيش از هر چيز به واكاوي هسته بپردازد نه پوسته؛ او بايد به ريشههاي يك "ناهنجاري به هنجار تبديل شده" در جامعه بپردازد، بيآنكه با بركشيدن تيغ، "عامه" را بر مسند متهم رديف اول بنشاند و او را به شورش وادارد و كدامين اهل مطالعه است كه نداند فرجام شورش "عوام" جز به نفع مسندنشينان ضد پيشرفت نبوده است و اولين قربانيان اين شورشها، روشنفكران و آزاديخواهان و اصلاحجويان بودهاند؟ اين خطاي بزرگي است كه هنوز روشنفكران عرفي ايراني مرتكب ميشوند. نهاد مذهب با همه پيرايهها و خرافهها و شاخ و برگهاي انحرافي همچنان يكي از قدرتمندترين نهادهاي فرهنگي-تاريخي ايراني است و ناديده گرفتن آن تنها ناديدن "تمام واقعيت" است.
نفي ريشهاي مذهب چاره كار نيست. گام نخست آن است كه با قلم منطق به انتقاد از ريشهها بپردازيم. رويش اين الگوهاي به ظاهر غير امروزي مرهون همان ريشه هاست. با نقد ريشهها، اين رفتارها نيز موضوعيت خويش را از دست ميدهد و از رونق ميافتد و ديگر كسي ياراي ايستادگي در برابر فرهنگ و عرف نوين جامعه را ندارد. فتواي جديد آقاي منتظري كه حدود ارتداد را بسيار فراتر از دايره تنگ پيشين بُرد جز بر اثر انتقادها و بحثهاي منطقي روشنفكران و انتقادهاي روشنشان پديد نيامد. اين قلم منتقدان بود كه هر يك ضربهاي بر اين پيكره سنگين و فربه وارد ساختند و اينك به بار نشستن نتايجش را نظارهگرند. اين قلم، خود را در جبهه روشنفكران ديني نميبيند كه بخواهد نيش قلم را به جانب روشنفكران عرفي بگيرد اما نفي واقعيت جامعه و محكوميت يك جمع آنهم با چنين توصيفي، جز بُريدن از جامعه و بياثري كوشش اصلاحطلبانه و رماندن عامه حاصلي نخواهد داشت. اينچنين است كه حتي جواني كه به بسياري از دستورهاي معمولي اسلام چون نماز پايبند نيست و مي و مطرب را ممنوع نميداند، حسين(ع) را ستوني بيبديل و قابل اعتماد براي تكيه كردن ميبيند، هم او از اين "توهين" برميآشوبد كه او از عزاداري تنها بر سينه زدن را آموخته و به عشق حسين و به ياد مصيبتي كه بر او رفته گريستن را؛
"آزادي" چيزي جز آزادي مذهب و اعتقاد و عقيده نيست. آزادي نيز نه با نفي مذهب و يا حتي جلوههاي زشت و زيباي آن كه با تحولي در روح يك نسل پديد ميآيد. نسلي كه مرزي روشن ميان حريم شخصي و اجتماع ميكشد و ميآموزد حق ندارد هيچ اعتقادي را به اجتماع تحميل كند و باوري را نامحترم بداند، اينگونه است كه "خود آزادي" جلوهگر ميشود. آري، بار ديگر نگاهها به زيباترين دموكراسي جهان، دموكراسي آمريكائي دوخته ميشود، جائي كه مذهب و دموكراسي در مقامي برابر قرار دارند و با صلح، در كنار يكديگر زندگي ميكنند. مذهب به نام دموكراسي پس زده نميشود تا فرانسهي مهد دموكراسي ريشخند مردم جهان شود و دموكراسي به نام مذهب نابود نميگردد تا همه جهان عليه بنيادگراها بسيج شوند. روشنفكران ديني با تمام چالشهاي بزرگ تئوريك و عملي كه در پيش رو دارند اما هنوز با زباني نزديكتر به زبان ملت سخن ميگويند. در ميان دو تيغه متحجران مذهبي و روشنفكران لائيك، روشنفكران ديني و سكولارهاي مومن ايستادهاند. آينده ثابت خواهد كرد بخت اين گروه براي اصلاح جامعه با تمام نقصها، بيش از سايرين خواهد بود.
۱۳۸۳/۱۱/۳۰
تقدیم به زعیم ... روح خدایا
دوستی گرامی كه سخت دلبسته اندیشههای دكتر شریعتی است از نگارنده خواسته است شعری را كه مرحوم شریعتی در مدح مرحوم آیتالله خمینی سروده، برایش ارسال كنم. این شعر را از انتهای كتاب "حسن و محبوبه" دكتر شریعتی به نقل از كتاب "فریاد" آوردهام. عنوان شعر را نیز بر تارك این یادداشت نهادم. تاریخ دقیق سرودنش را نمیدانم ولی به احتمال زیاد مربوط به اواخر دهه چهل است و این نكتهای است كه نباید از دید مخاطبان مخفی بماند چرا كه بسیاری، حتی با شنیدن وجود چنین شعری بلافاصله بر مسند قضاوت مینشینند و داد سخن میدهند كه ....
فریاد روزگار ماست
روح خدا
در روزگار قحطی هر فریاد
در روزگار قحطی هر جنبش،
هر كوشش،
فریاد روزگار ماست
آری!
در روزگار مرگ اصالتها
بیتو دگر چه بگویم
چه را بسرایم،
ای مطلع تمام سرودهها
بیتو فرو نشسته دگر،
فریاد
تنها شده است
هر چه كه انسانیست،
در پایتخت غارت و خون
جز وحشت و هراس
نمیبینم،
این درد را با كه بگویم
كه هر ورق،
از هر كتاب،
ترس را فریاد میكند.
حتی پلاس كهنه خیابان
هم،
تجربه كرده است ترس را،
اینك سیاه بینیش
تا بر تو باز شود
كه راست میگویم،
در هر كرانهی این شهر بیطپش
سگهای زنجیری،
سگهای دستآموز،
در چشمهای بیدار
ترس را نشاندهاند
آنها،
هر روز میدرند،
هر روز میبرند
و پاداش را
از دست گرگ نواله میگیرند
در پایتخت غارت و خون
سگهای زنجیری،
آن گرگ پیر را به حراست نشستهاند
بی تو،
در پایتخت دیو دماوند
سیاوشها،
و نه كاووسها
دربندند.
ای كاش، رستم
كاووس را نمیرهاند
تا اینگونه، گشادهدست
دربند، بخواهد رستم را
در خون كشد سیاوش را،
بیتو من از "خمین" گذشتم
افسرده بود و سرد،
نام تو را زمزمه میكرد روز و شب.
فریاد روزگار ماست "روح خدا"
بانگ تعهد و رسالت،
بانگ خدا و قرآن
اینك تو ای سلامت پویا
ای كرامت بیمرز،
بر این زمین تشنه ببار
آری آری
تا زاید این سترون فرسوده،
گلهای سرخ "شهادت" را
تا باز در نبض شهر طپد
"فریاد".
آری،
تو ای سخاوت بیحد
ببار بر جنگل
تا باز این درخت خفته
شود بیدار،
تا باز آن جوانه
كند "فریاد".
فریاد روزگار ماست
روح خدا
در روزگار قحطی هر فریاد
در روزگار قحطی هر جنبش،
هر كوشش،
فریاد روزگار ماست
آری!
در روزگار مرگ اصالتها
بیتو دگر چه بگویم
چه را بسرایم،
ای مطلع تمام سرودهها
بیتو فرو نشسته دگر،
فریاد
تنها شده است
هر چه كه انسانیست،
در پایتخت غارت و خون
جز وحشت و هراس
نمیبینم،
این درد را با كه بگویم
كه هر ورق،
از هر كتاب،
ترس را فریاد میكند.
حتی پلاس كهنه خیابان
هم،
تجربه كرده است ترس را،
اینك سیاه بینیش
تا بر تو باز شود
كه راست میگویم،
در هر كرانهی این شهر بیطپش
سگهای زنجیری،
سگهای دستآموز،
در چشمهای بیدار
ترس را نشاندهاند
آنها،
هر روز میدرند،
هر روز میبرند
و پاداش را
از دست گرگ نواله میگیرند
در پایتخت غارت و خون
سگهای زنجیری،
آن گرگ پیر را به حراست نشستهاند
بی تو،
در پایتخت دیو دماوند
سیاوشها،
و نه كاووسها
دربندند.
ای كاش، رستم
كاووس را نمیرهاند
تا اینگونه، گشادهدست
دربند، بخواهد رستم را
در خون كشد سیاوش را،
بیتو من از "خمین" گذشتم
افسرده بود و سرد،
نام تو را زمزمه میكرد روز و شب.
فریاد روزگار ماست "روح خدا"
بانگ تعهد و رسالت،
بانگ خدا و قرآن
اینك تو ای سلامت پویا
ای كرامت بیمرز،
بر این زمین تشنه ببار
آری آری
تا زاید این سترون فرسوده،
گلهای سرخ "شهادت" را
تا باز در نبض شهر طپد
"فریاد".
آری،
تو ای سخاوت بیحد
ببار بر جنگل
تا باز این درخت خفته
شود بیدار،
تا باز آن جوانه
كند "فریاد".
۱۳۸۳/۱۱/۲۵
تفاوت روزنامهنگاري سايبر و مكتوب
هفته پيش روزنامه ايران در مقاله جالبي به بررسي تفاوتهاي روزنامهنگاري سايبر (وبنگاري) و روزنامهنگاري مكتوب پرداخته بود. در ميان تفاوتهاي اين دو نوع روزنامهنگاري، نويسنده به مهمترين آنها اشاره كرده بود: «عدم نياز نشريات الكترونيك و وبنگاران به اجاره محل، مجوز نشر، هزينههاي چاپ و فراغت از انواع محدوديتها و مسؤوليتها و قابليت فضاي سايبر براي استفاده آسان از عكس، صدا، كليپ و همينطور توانائي انتشار سهل و ساده مطالب و ايجاد فضاي چندرسانهاي و جذاب، اصليترين تفاوتهاي اين دو نوع روزنامهنگاري هستند». نويسنده در اين مقاله كه گوشههائي از نظرات دكتر يونس شكرخواه نيز به عنوان يكي از استادان رشته ارتباطات و پايهگذار نخستين روزنامه الكترونيك (جام جم) در آن آمده، پرسيده بود آيا وبنگاري، روزنامهنگاري را تهديد ميكند؟ او ضمن اشاره به بحران روزنامهها در هنگام تولد راديو و تلوزيون و تهديدي كه از جانب اين رسانه جديد احساس ميكردند به پُر كردن خلاهاي رسانههاي تازه در آنهنگام توسط روزنامهها اشاره كرده بود كه در نهايت به بقاي روزنامهها و حفظ جايگاه آنها انجاميد.
نكته مهم در اين مقاله، اشاره به نقطه ضعف بزرگ فضاي سايبر است. فضاي سايبر فضاي انفجار خبر است و اين در حالي است كه جاي تحليل و گزارش حرفهاي در آن خالي است. اين نكته بسيار قابل تاملي است. خود شما لحظهاي فكر كنيد. آيا ميتوانيد حوادث به وقوع پيوسته در امسال را در ذهن رديف كنيد؟ چقدر از آنها را به ياد ميآوريد؟ اگر بازار تحليل گرم بود و حوادث مختلف به صورت رشتهاي اتفاقهاي مرتبط با يكديگر پيوند داده شده و نقد و بررسي و تحليل شده بودند به يقين آنها را بهتر به ياد ميآورديد و درك درستتري از فضاي پيرامون خويش داشتيد و حتي راحتتر ميتوانستيد به پيشبيني حوادث آينده بپردازيد.
فراموش نكنيم حداكثر 6 درصد جمعيت ايران از اينترنت استفاده ميكنند كه 70 درصد آنها هم به سراغ سايتهاي پورنو و سرگرمي ميروند و اين امر، نهايت توان سايتها و وبلاگها را در مقايسه با مخاطبان به نسبت بيشتر روزنامههاي كاغذي روشن ميسازد. از طرف ديگر مخاطبان اصلي وبلاگها و سايتهاي خبري را نخبگان ايراني تشكيل ميدهند، بنابريان فرورفتن وبلاگستان فارسي در باتلاق اخبار خام كه هر روز نيز با وقوع حادثهاي نو، رنگ و روي كهنگي ميگيرند جز به ايجاد ذهني آشفته و ناتوان از درك ارتباط حوادث نخواهد انجاميد. نيز باعث خواهد شد تمام جذابيت و قابليت اين فضا پس از مدتي زائل گردد. اين قلم قصد ايجاد رقابت به ضرر روزنامههاي مكتوب را ندارد كه سودي نيز براي كسي به ارمغان نخواهد آورد، اما آيا زمان بازنگري در مسيري كه وبلاگستان فارسي و سايتهاي خبري-تحليلي ايراني در اين چند سال پيمودهاند فرا نرسيده است؟ آيا قرار است اينترنت تنها فرشته خبرآور ايرانيان باشد و ما به شوق اطلاع از اخبار پس پرده سايت يا وبلاگي را باز كنيم؟ اندكي تحليل و نقد ميتواند تب آشفتگي انفجار اخبار را به خنكاي شفافيت و نظم و برنامهريزي تبديل كند. البته اگر دوستان همت كنند و اين نقد منصفانه را جدي بگيرند.
نكته مهم در اين مقاله، اشاره به نقطه ضعف بزرگ فضاي سايبر است. فضاي سايبر فضاي انفجار خبر است و اين در حالي است كه جاي تحليل و گزارش حرفهاي در آن خالي است. اين نكته بسيار قابل تاملي است. خود شما لحظهاي فكر كنيد. آيا ميتوانيد حوادث به وقوع پيوسته در امسال را در ذهن رديف كنيد؟ چقدر از آنها را به ياد ميآوريد؟ اگر بازار تحليل گرم بود و حوادث مختلف به صورت رشتهاي اتفاقهاي مرتبط با يكديگر پيوند داده شده و نقد و بررسي و تحليل شده بودند به يقين آنها را بهتر به ياد ميآورديد و درك درستتري از فضاي پيرامون خويش داشتيد و حتي راحتتر ميتوانستيد به پيشبيني حوادث آينده بپردازيد.
فراموش نكنيم حداكثر 6 درصد جمعيت ايران از اينترنت استفاده ميكنند كه 70 درصد آنها هم به سراغ سايتهاي پورنو و سرگرمي ميروند و اين امر، نهايت توان سايتها و وبلاگها را در مقايسه با مخاطبان به نسبت بيشتر روزنامههاي كاغذي روشن ميسازد. از طرف ديگر مخاطبان اصلي وبلاگها و سايتهاي خبري را نخبگان ايراني تشكيل ميدهند، بنابريان فرورفتن وبلاگستان فارسي در باتلاق اخبار خام كه هر روز نيز با وقوع حادثهاي نو، رنگ و روي كهنگي ميگيرند جز به ايجاد ذهني آشفته و ناتوان از درك ارتباط حوادث نخواهد انجاميد. نيز باعث خواهد شد تمام جذابيت و قابليت اين فضا پس از مدتي زائل گردد. اين قلم قصد ايجاد رقابت به ضرر روزنامههاي مكتوب را ندارد كه سودي نيز براي كسي به ارمغان نخواهد آورد، اما آيا زمان بازنگري در مسيري كه وبلاگستان فارسي و سايتهاي خبري-تحليلي ايراني در اين چند سال پيمودهاند فرا نرسيده است؟ آيا قرار است اينترنت تنها فرشته خبرآور ايرانيان باشد و ما به شوق اطلاع از اخبار پس پرده سايت يا وبلاگي را باز كنيم؟ اندكي تحليل و نقد ميتواند تب آشفتگي انفجار اخبار را به خنكاي شفافيت و نظم و برنامهريزي تبديل كند. البته اگر دوستان همت كنند و اين نقد منصفانه را جدي بگيرند.
۱۳۸۳/۱۱/۲۴
حق آمريكا در حمله به عراق / بخش ۲
بخش نخست مقاله ...
» ايرانيان و آمريكا پس از انقلاب:
ما پس از انقلاب سفارتخانه آمريكا را لانه جاسوسي ناميديم. در كجاي تاريخ سفارتخانههاي خارجي در كشورهاي ديگر جاسوسي نميكردهاند. اصلا وظيفه يك سفارتخانه در يك كشور جمعآوري اطلاعات براي برنامهريزي سطح و نوع روابط دو كشور و حفظ منافع دولت متبوعش ميباشد. مساله اين نيست كه اين موضوع اخلاقي است يا خير. اين عرف پذيرفتهشدهي جهاني است. بايد بتواني اطلاعات جمعآوري كني اما اجازه جاسوسي به ديگران ندهي. از آن گذشته سفارت بسياري از دولتها كه از قضا ما از بسياري از آنها پشتيباني ميكنيم، از محل جمعآوري اطلاعات به مركز هدايت عمليات تبديل شده است و كيست كه تفاوت اين دو را نداند. نيكسون در «فرصت را دريابيم» ميگويد: «رژيم بنيادگراي ايران در بيش از 400 حادثه تروريستي در جهان دست داشته است» بنابراين ما نه تنها بعدها ثابت كرديم كه سفارتخانه بيش از يك مركز جاسوسي است بلكه همان اسناد سفارت آمريكا هم چندان مستند محكمي مبني بر جاسوسي در بر نداشت و همين بود كه پس از 444 روز گروگانها را آزاد كرديم. راستي مگر آنها جاسوس نبودند؟ تاوان جاسوسي آنهم در جو ملتهب و انقلابي آن سالها مگر چيزي جز اعدام است؟ پس چرا گروگانها آزاد شدند؟!
اما در سطح جهاني دو خاطره تلخ از آمريكا وجود دارد. اولي بمباران اتمي ژاپن است و دومي جنگ ويتنام؛ ژاپن برخلاف تصور رايج نه يك كشور مظلوم و مورد همجه كه يك دولت زورگو و توسعهطلب و قساوتپيشه بود. جنايات ژاپن در چين و كره جنوبي قابل چشمپوشي نيست. هاليدي ميگويد: ژاپن با ارتشي بالغ بر 5 ميليون نفر، به طور مستقيم و غيرمستقيم 11 ميليون چيني را به قتل رساند و 60 ميليون نفر را بيخانمان كرد. ممكن است پرسيده شود كه دولت ژاپن مسؤول اين حوادث بود، گناه مردم اين كشور چه بود؟ اين پرسش را در تمام جنگها ميتوان پرسيد. در تمام تاريخ حكومتها يا گروههاي داخلي يك كشور براي رسيدن به قدرت به نبرد با يكديگر پرداختهاند و در اين ميان «مردم» تنها قربانيان اين افزونطلبيها بودهاند. اين نتيجه طبيعي هر جنگي است. استدلال ترومن رئيسجمهور آمريكا در هنگام بمباران اتمي ژاپن و كشتار وسيع غيرنظاميان اينچنين بود: «تا كنون در جنگ حدود 40 تا 50 ميليون نفر كشته شدهاند، اگر جنگ ادامه مييافت چه بسا رقمي در همين حدود كشته اضافه ميشد بنابراين ما با كشتن 100 هزار نفر جنگ را تمام كرديم و اين به نفع صلح جهاني بود.» به خصوص با خط سيري كه ژاپن در پيش گرفته بود و با قدرت نظامي دولت و روحيه نظامي مردم كه از روحيه سامورائي به ارث برده بودند (مانند حمله انتحاري هواپيماهاي ژاپن به ناوهاي آمريكائي) صلح جهاني به شدت در خطر بود. بنابراين بايد تصور خويش را از بمباران اتمي ژاپن اصلاح كنيم. وگرنه گوئي در برابر يك دولت سنگدل قرار داريم كه براي ارضاي ساديسم آدمكشي خويش با فشار يك دكمه صدهزار انسان را نابود كرده است. در حالي كه واقعيتها نتيجهاي جز اين تصور خام دارند. ما نيز به بغداد موشك شليك ميكرديم و ميدانستيم اين موشكها فقط نظاميان را نابود نميسازد. استدلال ما نيز مقابله به مثل با بمباران شهرهاي ايران توسط ارتش عراق و حمله پيشگيرانه به مواضع مجاهدين خلق بود.
در مورد جنگ ويتنام هم وضعيت آنزمان جهان بايد مبناي درك ما از اين واقعه قرار گيرد. در آن زمان كمونيسم تا قلب اروپا پيش رفته بود و از اين سو تا آسياي جنوب شرق و چين كشيده شده بود. شوروي حركت براي رسيدن به سواحل جنوبي آسيا را آغاز كرده بود. از آن سو كمونيسم به قلب قاره آمريكا رسيده بود. رهبر معتدلتر جهان كمونيسم، خروشچف، خطاب به جهان سرمايهداري ميگفت: «ما همه شما را به گور خواهيم سپرد». طبيعي است در چنين موقعيتي جهان سرمايهداري بيكار نمينشيند تا زيردريائيها و ناوهاي شوروي به ساحل آمريكا برسند. اگرچه هوشيمينه با تيزهوشي و تحريك احساسات ناسيوناليستي، آمريكا را يك امپريالست بيگانه و متجاوز به خاك ويتنام جلوه داد و باعث درگير شدن تمامي مردم در اين جنگ شد اما واقعيت اين بود كه آمريكا بدليل احساس خطر از پيشروي كمونيسم كه آشكارا او را به براندازي و نابودي قهرآميز تهديد ميكرد، در ويتنام نيرو پياده كرد. منافع آمريكا در آن زمان از سوي كمونيسم كه تا چين رسيده بود و به ويتنام سرايت كرده بود و ژاپن كه راه فاشيسم را انتخاب كرده بود، از هر دو سو، مورد تهديد جدي بود. علت توقف جنگ ويتنام هم كاركردي بود نه اخلاقي. زيرا خطر پيشروي و جسور شدن كمونيستها تا حد زيادي برطرف شده بود و در ضمن از نظر روشنفكران آمريكائي اين جنگ پيروزي به همراه نداشت. آنها ميدانستند آمريكا در ويتنام و ژاپن براي منافع خودش ميجنگد اگرچه در اين بين مرتكب جناياتي هم ميشود.
جالب است كه احتياط آمريكا در برخورد پيشگيرانه با حمله دشمنانش، به واقعه 11 سپتامبر منجر شد. اين آمريكا همان كشوري است كه بسياري از سران جهان، از هوشيمينه گرفته تا دوگل و چرچيل و حتي يكنوبت استالين از نقشآفرينياش در جنگ دوم جهاني تقدير كردند چرا كه پيروزي بود كه غنيمتي نبرد.
پرسشي كه در اين جا طرح ميشود اين است كه اگر قدرت آمريكا دست يكي از ديگر كشورهاي به ظاهر مظلوم و استعمارزده بود آنان چه ميكردند؟ پاكستان با فقر عمومي به محض دستيابي به سلاح اتمي با هند درگير مسابقه تسليحاتي شد و همزمان به تقويت شورشيان افغانستان پرداخت. عراق با سلاحهائي كه براي كنترل ما دريافت كرده بود كل جهان عرب را تهديد كرد. ديگران هم كم و بيش همين گونهاند. پس از اين نظر هم آمريكا بسيار نجيب بوده است.
آمريكا چون تمام كشورها در سطح بينالملل به دنبال منافع خويش است. اين امر نه مذموم است زيرا همه ما در زندگي اجتماعي چنين روشي داريم و نه قابل انكار است كه بتوان با حمله انتحاري و بمبگذاري آنرا نفي كرد. اگر امروز دموكراسي گفتمان غالب در جهان شده، بدليل آن است كه در تمامي كشورها گروههائي شورش ميكردند و با يكديگر درگير ميشدند و پيروز ميدان تاج پادشاهي بر سر مينهاد. اين سنت تمام تاريخ بود تا بشر كم كم به اين رشد رسيد كه راه كمهزينهتري براي تداول قدرت بيابد. در سطح جهاني نيز دستكم در آينده نه چندان نزديك چنين سيستمي پياده خواهد شد. اما تا آنزمان واقعيت قدرت كشورها و روابط ميان آنها و ساختار جامعه بينالملل را نميتوان و نبايد ناديده گرفت. اينچنين نيست كه ما يك راي داشته باشيم و آمريكا يك راي؛ با شعار و جنجال تبليغاتي صورت مساله عوض نميشود. تنها ما گمراه و پشيمان ميشويم.
» ايرانيان و آمريكا پس از انقلاب:
ما پس از انقلاب سفارتخانه آمريكا را لانه جاسوسي ناميديم. در كجاي تاريخ سفارتخانههاي خارجي در كشورهاي ديگر جاسوسي نميكردهاند. اصلا وظيفه يك سفارتخانه در يك كشور جمعآوري اطلاعات براي برنامهريزي سطح و نوع روابط دو كشور و حفظ منافع دولت متبوعش ميباشد. مساله اين نيست كه اين موضوع اخلاقي است يا خير. اين عرف پذيرفتهشدهي جهاني است. بايد بتواني اطلاعات جمعآوري كني اما اجازه جاسوسي به ديگران ندهي. از آن گذشته سفارت بسياري از دولتها كه از قضا ما از بسياري از آنها پشتيباني ميكنيم، از محل جمعآوري اطلاعات به مركز هدايت عمليات تبديل شده است و كيست كه تفاوت اين دو را نداند. نيكسون در «فرصت را دريابيم» ميگويد: «رژيم بنيادگراي ايران در بيش از 400 حادثه تروريستي در جهان دست داشته است» بنابراين ما نه تنها بعدها ثابت كرديم كه سفارتخانه بيش از يك مركز جاسوسي است بلكه همان اسناد سفارت آمريكا هم چندان مستند محكمي مبني بر جاسوسي در بر نداشت و همين بود كه پس از 444 روز گروگانها را آزاد كرديم. راستي مگر آنها جاسوس نبودند؟ تاوان جاسوسي آنهم در جو ملتهب و انقلابي آن سالها مگر چيزي جز اعدام است؟ پس چرا گروگانها آزاد شدند؟!
اما در سطح جهاني دو خاطره تلخ از آمريكا وجود دارد. اولي بمباران اتمي ژاپن است و دومي جنگ ويتنام؛ ژاپن برخلاف تصور رايج نه يك كشور مظلوم و مورد همجه كه يك دولت زورگو و توسعهطلب و قساوتپيشه بود. جنايات ژاپن در چين و كره جنوبي قابل چشمپوشي نيست. هاليدي ميگويد: ژاپن با ارتشي بالغ بر 5 ميليون نفر، به طور مستقيم و غيرمستقيم 11 ميليون چيني را به قتل رساند و 60 ميليون نفر را بيخانمان كرد. ممكن است پرسيده شود كه دولت ژاپن مسؤول اين حوادث بود، گناه مردم اين كشور چه بود؟ اين پرسش را در تمام جنگها ميتوان پرسيد. در تمام تاريخ حكومتها يا گروههاي داخلي يك كشور براي رسيدن به قدرت به نبرد با يكديگر پرداختهاند و در اين ميان «مردم» تنها قربانيان اين افزونطلبيها بودهاند. اين نتيجه طبيعي هر جنگي است. استدلال ترومن رئيسجمهور آمريكا در هنگام بمباران اتمي ژاپن و كشتار وسيع غيرنظاميان اينچنين بود: «تا كنون در جنگ حدود 40 تا 50 ميليون نفر كشته شدهاند، اگر جنگ ادامه مييافت چه بسا رقمي در همين حدود كشته اضافه ميشد بنابراين ما با كشتن 100 هزار نفر جنگ را تمام كرديم و اين به نفع صلح جهاني بود.» به خصوص با خط سيري كه ژاپن در پيش گرفته بود و با قدرت نظامي دولت و روحيه نظامي مردم كه از روحيه سامورائي به ارث برده بودند (مانند حمله انتحاري هواپيماهاي ژاپن به ناوهاي آمريكائي) صلح جهاني به شدت در خطر بود. بنابراين بايد تصور خويش را از بمباران اتمي ژاپن اصلاح كنيم. وگرنه گوئي در برابر يك دولت سنگدل قرار داريم كه براي ارضاي ساديسم آدمكشي خويش با فشار يك دكمه صدهزار انسان را نابود كرده است. در حالي كه واقعيتها نتيجهاي جز اين تصور خام دارند. ما نيز به بغداد موشك شليك ميكرديم و ميدانستيم اين موشكها فقط نظاميان را نابود نميسازد. استدلال ما نيز مقابله به مثل با بمباران شهرهاي ايران توسط ارتش عراق و حمله پيشگيرانه به مواضع مجاهدين خلق بود.
در مورد جنگ ويتنام هم وضعيت آنزمان جهان بايد مبناي درك ما از اين واقعه قرار گيرد. در آن زمان كمونيسم تا قلب اروپا پيش رفته بود و از اين سو تا آسياي جنوب شرق و چين كشيده شده بود. شوروي حركت براي رسيدن به سواحل جنوبي آسيا را آغاز كرده بود. از آن سو كمونيسم به قلب قاره آمريكا رسيده بود. رهبر معتدلتر جهان كمونيسم، خروشچف، خطاب به جهان سرمايهداري ميگفت: «ما همه شما را به گور خواهيم سپرد». طبيعي است در چنين موقعيتي جهان سرمايهداري بيكار نمينشيند تا زيردريائيها و ناوهاي شوروي به ساحل آمريكا برسند. اگرچه هوشيمينه با تيزهوشي و تحريك احساسات ناسيوناليستي، آمريكا را يك امپريالست بيگانه و متجاوز به خاك ويتنام جلوه داد و باعث درگير شدن تمامي مردم در اين جنگ شد اما واقعيت اين بود كه آمريكا بدليل احساس خطر از پيشروي كمونيسم كه آشكارا او را به براندازي و نابودي قهرآميز تهديد ميكرد، در ويتنام نيرو پياده كرد. منافع آمريكا در آن زمان از سوي كمونيسم كه تا چين رسيده بود و به ويتنام سرايت كرده بود و ژاپن كه راه فاشيسم را انتخاب كرده بود، از هر دو سو، مورد تهديد جدي بود. علت توقف جنگ ويتنام هم كاركردي بود نه اخلاقي. زيرا خطر پيشروي و جسور شدن كمونيستها تا حد زيادي برطرف شده بود و در ضمن از نظر روشنفكران آمريكائي اين جنگ پيروزي به همراه نداشت. آنها ميدانستند آمريكا در ويتنام و ژاپن براي منافع خودش ميجنگد اگرچه در اين بين مرتكب جناياتي هم ميشود.
جالب است كه احتياط آمريكا در برخورد پيشگيرانه با حمله دشمنانش، به واقعه 11 سپتامبر منجر شد. اين آمريكا همان كشوري است كه بسياري از سران جهان، از هوشيمينه گرفته تا دوگل و چرچيل و حتي يكنوبت استالين از نقشآفرينياش در جنگ دوم جهاني تقدير كردند چرا كه پيروزي بود كه غنيمتي نبرد.
پرسشي كه در اين جا طرح ميشود اين است كه اگر قدرت آمريكا دست يكي از ديگر كشورهاي به ظاهر مظلوم و استعمارزده بود آنان چه ميكردند؟ پاكستان با فقر عمومي به محض دستيابي به سلاح اتمي با هند درگير مسابقه تسليحاتي شد و همزمان به تقويت شورشيان افغانستان پرداخت. عراق با سلاحهائي كه براي كنترل ما دريافت كرده بود كل جهان عرب را تهديد كرد. ديگران هم كم و بيش همين گونهاند. پس از اين نظر هم آمريكا بسيار نجيب بوده است.
آمريكا چون تمام كشورها در سطح بينالملل به دنبال منافع خويش است. اين امر نه مذموم است زيرا همه ما در زندگي اجتماعي چنين روشي داريم و نه قابل انكار است كه بتوان با حمله انتحاري و بمبگذاري آنرا نفي كرد. اگر امروز دموكراسي گفتمان غالب در جهان شده، بدليل آن است كه در تمامي كشورها گروههائي شورش ميكردند و با يكديگر درگير ميشدند و پيروز ميدان تاج پادشاهي بر سر مينهاد. اين سنت تمام تاريخ بود تا بشر كم كم به اين رشد رسيد كه راه كمهزينهتري براي تداول قدرت بيابد. در سطح جهاني نيز دستكم در آينده نه چندان نزديك چنين سيستمي پياده خواهد شد. اما تا آنزمان واقعيت قدرت كشورها و روابط ميان آنها و ساختار جامعه بينالملل را نميتوان و نبايد ناديده گرفت. اينچنين نيست كه ما يك راي داشته باشيم و آمريكا يك راي؛ با شعار و جنجال تبليغاتي صورت مساله عوض نميشود. تنها ما گمراه و پشيمان ميشويم.
۱۳۸۳/۱۱/۱۷
« مارشال پتن » ايران كجاست؟
آغار به كار دولت دوم بوش با هجوم تبليغاتي وسيعي عليه ايران همراه بود. حضور شخصيتي چون خانم رايس در راس دستگاه ديپلماسي آمريكا كه آشكارا از اقدام نظامي برضد ايران دفاع ميكند موجي از نگراني در بين وبنگاران به دنبال داشته است. محتوا و مبناي سخن بسياري از نويسندگان در تحليل مسيري كه آمريكا در اين مورد ميپيمايد در اين نكته نهفته است كه تا آنجا كه امكان دارد بايد با اقدامي « پيشگيرانه » از وقوع يك فاجعه انساني و ملي در ايران جلوگيري كرد. اين نظر البته نظر صحيحي است اما نكته آنجاست كه تا زماني كه قدرت و خطر دولت و ارتش آمريكا و گرايشهاي دور از خرد سياستمداران كشور و ضعف قدرت نظامي ايران نزد عموم مردم موشكافي نشده باشد هر اقدامي از روي خرد براي بازداشتن طرفهاي ماجرا از بروز يك فاجعه، نام « خيانت » و « ننگ » خواهد داشت و نخواهد توانست در چنين هنگامهاي آشفتگي ميان ملت را مهار كرده و به مسير صحيح و عقلائي هدايت كند. شايد نگاهي به تاريخ اين موضوع را روشنتر كند؛
مارشال پتن فرانسوي پيروز جنگ جهاني اول بود. او در نبردي خونين در شهر « وردن » ضربهاي كاري به ارتش آلمان وارد ساخت و در سال 1918 قرارداد ترك مخاصمه را با آلمان شكستخورده امضاء كرد. پس از آن او پيروزمندانه وارد پاريس شد در حالي كه هزاران نفر با فرياد « پتن فاتح » از او استقبال كردند. پتن 22 سال در اوج اقتدار و محبوبيت حكومت كرد اما با آغاز جنگ جهاني دوم، فرانسه نتوانست در برابر ارتش نازي مقاومت كند و به ناچار تسليم آلمان شد. قرارداد تسليم فرانسه به آلمان نازي توسط پتن در همان مكاني به امضاء رسيد كه او 22 سال پيش، قرارداد تسليم ژنرالهاي آلماني را در برابر آنها نهاده بود. استدلال پتن آن بود كه نبايد اجازه داد پاريس با آن آثار تاريخي و زيبا توسط ارتش هيتلري به ويرانه مبدل شود. چنين بود كه مارشال پتن فاتح به ناگاه « مارشال پتن خائن » لقب گرفت. در طول مدت اشغال فرانسه بسياري از نيروهاي نهضت مقاومت فرانسه توسط عوامل پتن كشته شدند. فرانسويان ضدفاشيست معتقد بودند شرافت ملي و سربلندي وطن مهمتر از پاريس زيبا است، فرانسه را دوباره ميتوان ساخت اما شرافت لكهدار شده را نميتوان فراموش كرد. اينگونه بود كه دو عكس در تاريخ جاودانه شد: عكس نخست مارشال پتن فاتح و پيروز را نشان ميدهد كه سربلند و مغرور پا به پاريس ميگذارد و دومي او را پس از شكست آلمان در جنگ جهاني دوم در دادگاه و به هنگام محاكمه نشان ميدهد. نخستوزير او اعدام شد و خود او با وساطت ژنرال دوگل، رهبر نهضت مقاومت ملي فرانسه، از اعدام رهائي يافت و به زندان محكوم شد و اندكي بعد جان سپرد.
حال براي آنانكه به حق از پيشگيري از حمله آمريكا ميگويند ميتوان اين پرسش را طرح نمود كه اگر مبارزه قلمي ما براي دور كردن شعلههاي خانمانسوز جنگ از ميهنمان سودي نبخشيد و نيروهاي آمريكائي براي حمله نهائي و تصرف ايران در پس مرزها آماده شدند، با توجه به قدرت نظامي اين ارتش و فرجام قطعي نبرد ميان ايران و آمريكا و سرنوشت امروز افغانستان و عراق، آيا حاضريم همچون پتن قرارداد تسليم ايران به آمريكا را امضا كنيم؟ و اگر پاسخ ما مثبت است « مارشال پتن ايران » كيست و كجاست؟
مارشال پتن فرانسوي پيروز جنگ جهاني اول بود. او در نبردي خونين در شهر « وردن » ضربهاي كاري به ارتش آلمان وارد ساخت و در سال 1918 قرارداد ترك مخاصمه را با آلمان شكستخورده امضاء كرد. پس از آن او پيروزمندانه وارد پاريس شد در حالي كه هزاران نفر با فرياد « پتن فاتح » از او استقبال كردند. پتن 22 سال در اوج اقتدار و محبوبيت حكومت كرد اما با آغاز جنگ جهاني دوم، فرانسه نتوانست در برابر ارتش نازي مقاومت كند و به ناچار تسليم آلمان شد. قرارداد تسليم فرانسه به آلمان نازي توسط پتن در همان مكاني به امضاء رسيد كه او 22 سال پيش، قرارداد تسليم ژنرالهاي آلماني را در برابر آنها نهاده بود. استدلال پتن آن بود كه نبايد اجازه داد پاريس با آن آثار تاريخي و زيبا توسط ارتش هيتلري به ويرانه مبدل شود. چنين بود كه مارشال پتن فاتح به ناگاه « مارشال پتن خائن » لقب گرفت. در طول مدت اشغال فرانسه بسياري از نيروهاي نهضت مقاومت فرانسه توسط عوامل پتن كشته شدند. فرانسويان ضدفاشيست معتقد بودند شرافت ملي و سربلندي وطن مهمتر از پاريس زيبا است، فرانسه را دوباره ميتوان ساخت اما شرافت لكهدار شده را نميتوان فراموش كرد. اينگونه بود كه دو عكس در تاريخ جاودانه شد: عكس نخست مارشال پتن فاتح و پيروز را نشان ميدهد كه سربلند و مغرور پا به پاريس ميگذارد و دومي او را پس از شكست آلمان در جنگ جهاني دوم در دادگاه و به هنگام محاكمه نشان ميدهد. نخستوزير او اعدام شد و خود او با وساطت ژنرال دوگل، رهبر نهضت مقاومت ملي فرانسه، از اعدام رهائي يافت و به زندان محكوم شد و اندكي بعد جان سپرد.
حال براي آنانكه به حق از پيشگيري از حمله آمريكا ميگويند ميتوان اين پرسش را طرح نمود كه اگر مبارزه قلمي ما براي دور كردن شعلههاي خانمانسوز جنگ از ميهنمان سودي نبخشيد و نيروهاي آمريكائي براي حمله نهائي و تصرف ايران در پس مرزها آماده شدند، با توجه به قدرت نظامي اين ارتش و فرجام قطعي نبرد ميان ايران و آمريكا و سرنوشت امروز افغانستان و عراق، آيا حاضريم همچون پتن قرارداد تسليم ايران به آمريكا را امضا كنيم؟ و اگر پاسخ ما مثبت است « مارشال پتن ايران » كيست و كجاست؟
۱۳۸۳/۱۱/۱۶
حق آمريكا در حمله به عراق / بخش ۱
آنچه در اين يادداشت و به دنباله آن ميآيد خلاصهي مقالهاي است از مرتضي مرديها روزنامهنگار برجسته كشورمان؛ اين مقاله توسط انجمن اسلامي دانشكده صنايع دانشگاه صنعتي اصفهان منتشر شده است. تلاش من براي يافتن آدرس ايميل يا تلفن از جناب مرديها براي اطمينان از عدم تشابه اسمي نويسنده اين مقاله با ايشان و همچنين كسب اجازه براي خلاصه كردن مقاله بينتيجه بود. به ناچار خلاصه مقاله يادشده را در چند بخش منتشر خواهم كرد و اميدوارم جناب مرديها در صورت مشاهده خلاصه مقاله از طريق ايميل خيال اين قلم را از رضايت نويسنده اصلي آسوده كنند. از دوستان وبنگار ميخواهم با توجه به گمانهزنيهاي مختلف درباره حمله آمريكا به ايران و آغاز بحث در مورد اين موضوع ميان وبلاگهاي وزين فارسي و عدم وجود تحليلي جامع و بدون بغض از روابط ايران و آمريكا، با لينك يا بازانتشار اين سلسله مطالب، به گسترش تحليلي متفاوت و قابل تامل پيرامون موضوع يادشده مدد رسانند. خلاصه كردن و انتشار اين مقاله به هيچ رو به معناي موافقت نگارنده با تمامي آنچه در اين نوشتار آمده است، نيست.
» ايرانيان و آمريكا پيش از انقلاب:
ايده امپرياليسم تلاش لنين و همفكرانش براي توضيح علت تحقق نيافتن پيشبينيهاي ماركس راجع به وقوع انقلاب در كشورهاي سرمايهداري بود. بر اساس اين نظريه كشورهاي سرمايهداري به صورت شبكه درآمدهاند تا هم آسيبپذيريشان كاهش يابد و هم با غارت كشورهاي ديگر و تامين مواد اوليه ارزان، اقتصاد خود را نجات دهند. اين ايده، امپرياليسمي را تصوير ميكرد كه آشتيناپذير بود و راهي به جز انقلاب يا روياروئي دنياي سوسياليستي و كاپيتاليستي براي نابودي آن وجود نداشت.
تا مقطع تاريخي معاصر، ايران كشوري پيشرفته، مرفه و مولد نبود و استعمار هم نشده بود. از سوي ديگر به دلايل مختلف نتوانسته بود اختلاط آميزشي فرهنگي جدي با ساير فرهنگها داشته باشد. به همين دليل نوعي بيگانهگريزي و بيگانهترسي در نهاد ايرانيان وجود داشت. اين ويژگي، وقتي با ميراث نظريه لنين كه توسط روشنفكران ايراني تبليغ ميشد كه بيگانهستيزي و آشتيناپذيري را در دل خويش داشت مخلوط شد و كفرستيزي تبليغي گروههاي مذهبي نيز بدان افزوده گشت معجون استكبارستيزي و به تبع آن مصداق ساختگي آن، آمريكاستيزي آماده گشت.
روشنفكران چه در كشورهاي جهان سوم و چه كشورهاي اروپائي، استعمار را بسيار گسترده، بسيار عميق، سراسر خسارت و زيانبار تصوير كردهاند. در صورتي كه نه عمق و گستره استعمار تا بدين حد بوده و نه استعمار براي كشورهائي كه شانس مستعمره شدن را داشتهاند يكسره خسارت بوده و نه تمامي مشكلات كشورهاي جهان سوم ناشي از استعمار بوده است. استعمار براي اين كشورها در كنار آفتهاي خويش فوايدي نيز داشته است. اكنون كشورهائي مستعمره پيشين از نظر زبان و فرهنگ در جايگاه ممتازي ايستادهاند. توانائي برقراري روابط و ارتباط علمي و تفريحي آسان با دنيا (بدليل برتري اين زبانها) و با كشور مزبور و بالارفتن سطح فرهنگ اين جوامع از طريق زبان و نيز حضور بيگانگان نتايج مستقيم و غير مستقيم مستعمره شدن چنين كشورهائي است. فرهنگ در كشورهاي جهان سوم اغلب سرشار از مسائل خرافي و ناانديشيده است و مصلحت و منفعت را به جاي عقل مينشاند. فرهنگ در اين كشورها به صورت يك سيستم هدايتي غالب و قادر ظاهر ميگردد كه پاسخ تمامي پرسشهاي احتمالي را از پيش آماده ساخته و دستورهاي لازم را تهيه كرده است. با رشد آموزش و افزايش ارتباط با بيگانگان، اين فرهنگ شكاف برميدارد و رقيق ميشود و فرد ميتواند لذت آزادي و انتخاب را بچشد. زيرا در اجتماعهاي « مهرپيوند » فرهنگ به جاي فرد تصميم ميگيرد ولي در جوامع مدرن و « سود پيوند » ، فرهنگ در اثر آموزش تصعيد ميشود. اصولا تمامي پيشرفتهاي اندكي كه ايران در تاريخ معاصر داشته است، محصول مواجهه ايرانيان با بيگانگان و دريافت ميزان ضعف نظامي و علمي و صنعتي در مقابل آنان بوده است. قرارداد تقويت بنيه نظامي ارتش ايران آنهنگام با فرانسه بسته شد كه ايران به شدت از روسيه شكست خورد و دانست ديگر جنگ، جنگ شمشير نيست، جنگ توپخانه است.
رابطه ايران و آمريكا هرگز به گونهاي نبوده است كه اين خصومت ريشهدار را عليه او توجيه كند. روشنفكران ما اين سلاح را تيز كردند و بدست يك طبقه سياسي دادند تا بهانهاي شود براي تمامي خشونتورزيهائي كه اين طبقه در سر داشتند. آمريكائيها پيش از انقلاب چه كردند كه مستوجب اين همه قهر و كين باشند؟ اگر از كودتاي 28 مرداد نام برده شود، ميتوان از قراردادهاي تركمانچاي و گلستان نيز نام برد كه به يكباره بخش بزرگي از تاريخ و جغرافيا و فرهنگ و ثروت و شهروند ايراني را از كشور جدا كرد. آيا هرگز اين حجم از نفرت و كينه از روسيه در دل ايرانيان وجود داشته است؟ حمله افغانها به ايران در زمان صفويه، حمله عراق به ايران كه فاجعهاي زيانبار در حد حمله مغول بود، كشتار زائران كعبه در عربستان و نبردهاي ايران و تركيه كه به پيش از تاريخ مكتوب ميرسد همگي نمونههائي اينچنيني هستند. آيا قطع روابط و خصومتورزي طولانيمدت با اين كشورها وجود داشته است؟ البته نبايد و نميتوانست اين دشمني و قهر ادامه يابد چرا كه شرايط جهاني و بينالمللي در هيچ مقطعي به كشور اجازه ترك روابط براي مدتزمان طولاني را نميداده است.
حال اگر ميتوان از تمام خسارتهاي اين كشورها به ايران چشم پوشيد و روابط سياسي-تجاري در بالاترين سطح را با آنها طرحريزي كرد چگونه نميتوان از كودتائي نسبتا كماهميت كه نقش آمريكا هم در آن حداكثر در حد هماهنگ كننده و تامين كنندهي اندك مخارج بوده است گذشت؟ كسي نميتواند چنين اعلام جنگ پايانناپذيري را با آمريكا به شواهدي مستند كند مگر آنكه در شبكهاي درهم تنيده از خطاي سنتي روشنفكري، بزرگنمائي عوامانه، سوء استفاده يك طبقه سياسي، جدال ايدئولوژيكي مبتني بر بيگانهستيزي و غيرواقعبيني سياسي گرفتار آمده باشد.
خطاي عمده ايرانيان آن است كه با باور «خودي خوب است ولو بد كند» از كنار اعمال ناشايست ايرانيان در حق يكديگر ميگذرند و آنرا اختلافي داخلي ميشمارند و مباح ميدانند اما اگر همين كارها توسط بيگانه انجام شود پرچم خونخواهي هموطنان برپا ميشود! اگر چه در تمامي رمانها، فيلمها و محصولات سيما كه به نشان دادن روابط آمريكا و ايرانيان ميپردازد همواره ايرانيان، مظلوم تصوير ميشوند اما در كمال تاسف واقعيت وارونه است. اين اوباش ايراني بودند كه زنان و دختران آمريكائي را ميدزديدند، به آنها تجاوز ميكردند و اموالشان را غارت ميكردند. اين ايرانيها بودند كه سياه مست ميكردند و بيش از ظرفيت خود شراب مينوشيدند و درگيري ميآفريدند. فاحشهخانههاي ما را هم نه آمريكائيها درست كردند و نه مشتري آن بودند. پس طبيعي است براي قومي پايبند به آداب اجتماعي و سلوك برخورد و مسؤوليتشناس و با نزاكت كه حتي به بچهها و پيرها احترام ميگذاشت حقي به نام حق توحش قائل شوند، چيزي از جنس بدي آب و هوا، حال گيريم بدي آب و هواي فرهنگي و اجتماعي؛
آمريكائيان نيز ضعفهائي داشتند چنان كه همه انسانها دارند اما به يقين ضعفهاي ما بيش از آنها بوده است. حضور گل هم هميشه همراه خار بوده است. آمريكائيان در ايران كار ميكردند و اين به نفع ما بود اگر چه برخي تبعات ناگريز و ناخوب را نيز داشت اما قطعا نفع حضور آنها بيش از اخراجشان بود. كار خطا نيز از جانب هركس، چه خودي چه بيگانه، باشد ناپسند است. در واقع اصل مطلب اين است كه دوستي، به وطن و دين نيست بلكه به نوع برخورد ديگران با شما برميگردد نه نسبت خوني و نژادي و خاكي يك فرد با شما.
گاهي صحبت از خدشهدار شدن استقلال وطن بدليل حضور مستشاران آمريكائي ميشود. فارغ از بسياري شعارهاي تبليغي و ادعاي جنجالي خودباوري، اكنون پس از گذشت ربع قرن از پيروزي انقلاب كدام كار مهم را به تنهائي به پيش بردهايم؟ ما حتي در جنگ و تخريب ( يعني تخصص ما! ) نيز متكي به موشك آمريكائي و تفنگ روسي و توپ چيني بوديم تازه عاقبت هم كم آورديم! چه رسد به سازندگي! ما هماكنون نيز در مواردي به مستشار نياز داريم چه رسد به 30 سال پيش از اين!
تنها ردپاي قابل اعتناي آمريكا پيش از انقلاب كودتاي 28 مرداد است. اما اول اينكه، اگر كسي قرار است از آمريكا به خاطر اين كودتا كينه به دل داشته باشد مردم هستند نه عوامل اقتدار كه حتي پس از انقلاب، از مصدق در جايگاهي بهتر از شاه ياد نميكنند و از اتفاق بر طبل خيانتهايش ميكوبند. دوم آنكه اگر آمريكا دولت مصدق را سرنگون نكرده بود و شاه را بازنگردانده بود به احتمال زياد 25 سال بعد نوبت به كساني نميرسيد كه در اوج نااميدي بخت خود را بيازمايند و از قضا به تمامي امكانات دست يابند.
آمريكا در سال 32 منابع ما را غارت نكرد، كشور ما را بمباران نكرد، گوشهاي از كشور ما را جدا نكرد، تنها دولت مصدق را سرنگون كرد. مصدق با استقلالطلبي افراطي و عدم درك مصلحتگرايانه از امور، كشور را فلج كرد. ملي كردن نفت كار غيرواقعبينانهاي بود. انگليس و رزمآرا براي تبديل سهم 20% ايران-80% انگليس به سهم مساوي 50-50 به توافق رسيده بودند و ادامه تدريجي اين افزايش سهم خود به خود به ملي شدن نفت منجر ميشد. اما پس از ملي شدن نفت، انگليس نفت ايران و البته خريد آنرا تحريم كرد و آمريكا نيز به دولت لرزان مصدق بياعتنائي كرد و حاصل روي آوردن مصدق به شوروي و حزب توده بود و همين، آمريكا را به طرفداري از يك حكومت ضدشوروي سوق داد. حال نقش آمريكا در اين كودتا را مقايسه كنيد با زمينههاي منفي فعاليتهاي جبهه ملي و حزب توده، هوشياري شاه و سلطنتطلبان و همراهي مستقيم و غيرمستقيم برخي جريانهاي مذهبي با كودتا؛ نقش كدام مهمتر و كارآمدتر بود كه آمريكا را در جايگاه متهم شماره يك اين ماجرا مينشانيم؟
… ادامه دارد: ايرانيان و آمريكا پس از انقلاب؛
» ايرانيان و آمريكا پيش از انقلاب:
ايده امپرياليسم تلاش لنين و همفكرانش براي توضيح علت تحقق نيافتن پيشبينيهاي ماركس راجع به وقوع انقلاب در كشورهاي سرمايهداري بود. بر اساس اين نظريه كشورهاي سرمايهداري به صورت شبكه درآمدهاند تا هم آسيبپذيريشان كاهش يابد و هم با غارت كشورهاي ديگر و تامين مواد اوليه ارزان، اقتصاد خود را نجات دهند. اين ايده، امپرياليسمي را تصوير ميكرد كه آشتيناپذير بود و راهي به جز انقلاب يا روياروئي دنياي سوسياليستي و كاپيتاليستي براي نابودي آن وجود نداشت.
تا مقطع تاريخي معاصر، ايران كشوري پيشرفته، مرفه و مولد نبود و استعمار هم نشده بود. از سوي ديگر به دلايل مختلف نتوانسته بود اختلاط آميزشي فرهنگي جدي با ساير فرهنگها داشته باشد. به همين دليل نوعي بيگانهگريزي و بيگانهترسي در نهاد ايرانيان وجود داشت. اين ويژگي، وقتي با ميراث نظريه لنين كه توسط روشنفكران ايراني تبليغ ميشد كه بيگانهستيزي و آشتيناپذيري را در دل خويش داشت مخلوط شد و كفرستيزي تبليغي گروههاي مذهبي نيز بدان افزوده گشت معجون استكبارستيزي و به تبع آن مصداق ساختگي آن، آمريكاستيزي آماده گشت.
روشنفكران چه در كشورهاي جهان سوم و چه كشورهاي اروپائي، استعمار را بسيار گسترده، بسيار عميق، سراسر خسارت و زيانبار تصوير كردهاند. در صورتي كه نه عمق و گستره استعمار تا بدين حد بوده و نه استعمار براي كشورهائي كه شانس مستعمره شدن را داشتهاند يكسره خسارت بوده و نه تمامي مشكلات كشورهاي جهان سوم ناشي از استعمار بوده است. استعمار براي اين كشورها در كنار آفتهاي خويش فوايدي نيز داشته است. اكنون كشورهائي مستعمره پيشين از نظر زبان و فرهنگ در جايگاه ممتازي ايستادهاند. توانائي برقراري روابط و ارتباط علمي و تفريحي آسان با دنيا (بدليل برتري اين زبانها) و با كشور مزبور و بالارفتن سطح فرهنگ اين جوامع از طريق زبان و نيز حضور بيگانگان نتايج مستقيم و غير مستقيم مستعمره شدن چنين كشورهائي است. فرهنگ در كشورهاي جهان سوم اغلب سرشار از مسائل خرافي و ناانديشيده است و مصلحت و منفعت را به جاي عقل مينشاند. فرهنگ در اين كشورها به صورت يك سيستم هدايتي غالب و قادر ظاهر ميگردد كه پاسخ تمامي پرسشهاي احتمالي را از پيش آماده ساخته و دستورهاي لازم را تهيه كرده است. با رشد آموزش و افزايش ارتباط با بيگانگان، اين فرهنگ شكاف برميدارد و رقيق ميشود و فرد ميتواند لذت آزادي و انتخاب را بچشد. زيرا در اجتماعهاي « مهرپيوند » فرهنگ به جاي فرد تصميم ميگيرد ولي در جوامع مدرن و « سود پيوند » ، فرهنگ در اثر آموزش تصعيد ميشود. اصولا تمامي پيشرفتهاي اندكي كه ايران در تاريخ معاصر داشته است، محصول مواجهه ايرانيان با بيگانگان و دريافت ميزان ضعف نظامي و علمي و صنعتي در مقابل آنان بوده است. قرارداد تقويت بنيه نظامي ارتش ايران آنهنگام با فرانسه بسته شد كه ايران به شدت از روسيه شكست خورد و دانست ديگر جنگ، جنگ شمشير نيست، جنگ توپخانه است.
رابطه ايران و آمريكا هرگز به گونهاي نبوده است كه اين خصومت ريشهدار را عليه او توجيه كند. روشنفكران ما اين سلاح را تيز كردند و بدست يك طبقه سياسي دادند تا بهانهاي شود براي تمامي خشونتورزيهائي كه اين طبقه در سر داشتند. آمريكائيها پيش از انقلاب چه كردند كه مستوجب اين همه قهر و كين باشند؟ اگر از كودتاي 28 مرداد نام برده شود، ميتوان از قراردادهاي تركمانچاي و گلستان نيز نام برد كه به يكباره بخش بزرگي از تاريخ و جغرافيا و فرهنگ و ثروت و شهروند ايراني را از كشور جدا كرد. آيا هرگز اين حجم از نفرت و كينه از روسيه در دل ايرانيان وجود داشته است؟ حمله افغانها به ايران در زمان صفويه، حمله عراق به ايران كه فاجعهاي زيانبار در حد حمله مغول بود، كشتار زائران كعبه در عربستان و نبردهاي ايران و تركيه كه به پيش از تاريخ مكتوب ميرسد همگي نمونههائي اينچنيني هستند. آيا قطع روابط و خصومتورزي طولانيمدت با اين كشورها وجود داشته است؟ البته نبايد و نميتوانست اين دشمني و قهر ادامه يابد چرا كه شرايط جهاني و بينالمللي در هيچ مقطعي به كشور اجازه ترك روابط براي مدتزمان طولاني را نميداده است.
حال اگر ميتوان از تمام خسارتهاي اين كشورها به ايران چشم پوشيد و روابط سياسي-تجاري در بالاترين سطح را با آنها طرحريزي كرد چگونه نميتوان از كودتائي نسبتا كماهميت كه نقش آمريكا هم در آن حداكثر در حد هماهنگ كننده و تامين كنندهي اندك مخارج بوده است گذشت؟ كسي نميتواند چنين اعلام جنگ پايانناپذيري را با آمريكا به شواهدي مستند كند مگر آنكه در شبكهاي درهم تنيده از خطاي سنتي روشنفكري، بزرگنمائي عوامانه، سوء استفاده يك طبقه سياسي، جدال ايدئولوژيكي مبتني بر بيگانهستيزي و غيرواقعبيني سياسي گرفتار آمده باشد.
خطاي عمده ايرانيان آن است كه با باور «خودي خوب است ولو بد كند» از كنار اعمال ناشايست ايرانيان در حق يكديگر ميگذرند و آنرا اختلافي داخلي ميشمارند و مباح ميدانند اما اگر همين كارها توسط بيگانه انجام شود پرچم خونخواهي هموطنان برپا ميشود! اگر چه در تمامي رمانها، فيلمها و محصولات سيما كه به نشان دادن روابط آمريكا و ايرانيان ميپردازد همواره ايرانيان، مظلوم تصوير ميشوند اما در كمال تاسف واقعيت وارونه است. اين اوباش ايراني بودند كه زنان و دختران آمريكائي را ميدزديدند، به آنها تجاوز ميكردند و اموالشان را غارت ميكردند. اين ايرانيها بودند كه سياه مست ميكردند و بيش از ظرفيت خود شراب مينوشيدند و درگيري ميآفريدند. فاحشهخانههاي ما را هم نه آمريكائيها درست كردند و نه مشتري آن بودند. پس طبيعي است براي قومي پايبند به آداب اجتماعي و سلوك برخورد و مسؤوليتشناس و با نزاكت كه حتي به بچهها و پيرها احترام ميگذاشت حقي به نام حق توحش قائل شوند، چيزي از جنس بدي آب و هوا، حال گيريم بدي آب و هواي فرهنگي و اجتماعي؛
آمريكائيان نيز ضعفهائي داشتند چنان كه همه انسانها دارند اما به يقين ضعفهاي ما بيش از آنها بوده است. حضور گل هم هميشه همراه خار بوده است. آمريكائيان در ايران كار ميكردند و اين به نفع ما بود اگر چه برخي تبعات ناگريز و ناخوب را نيز داشت اما قطعا نفع حضور آنها بيش از اخراجشان بود. كار خطا نيز از جانب هركس، چه خودي چه بيگانه، باشد ناپسند است. در واقع اصل مطلب اين است كه دوستي، به وطن و دين نيست بلكه به نوع برخورد ديگران با شما برميگردد نه نسبت خوني و نژادي و خاكي يك فرد با شما.
گاهي صحبت از خدشهدار شدن استقلال وطن بدليل حضور مستشاران آمريكائي ميشود. فارغ از بسياري شعارهاي تبليغي و ادعاي جنجالي خودباوري، اكنون پس از گذشت ربع قرن از پيروزي انقلاب كدام كار مهم را به تنهائي به پيش بردهايم؟ ما حتي در جنگ و تخريب ( يعني تخصص ما! ) نيز متكي به موشك آمريكائي و تفنگ روسي و توپ چيني بوديم تازه عاقبت هم كم آورديم! چه رسد به سازندگي! ما هماكنون نيز در مواردي به مستشار نياز داريم چه رسد به 30 سال پيش از اين!
تنها ردپاي قابل اعتناي آمريكا پيش از انقلاب كودتاي 28 مرداد است. اما اول اينكه، اگر كسي قرار است از آمريكا به خاطر اين كودتا كينه به دل داشته باشد مردم هستند نه عوامل اقتدار كه حتي پس از انقلاب، از مصدق در جايگاهي بهتر از شاه ياد نميكنند و از اتفاق بر طبل خيانتهايش ميكوبند. دوم آنكه اگر آمريكا دولت مصدق را سرنگون نكرده بود و شاه را بازنگردانده بود به احتمال زياد 25 سال بعد نوبت به كساني نميرسيد كه در اوج نااميدي بخت خود را بيازمايند و از قضا به تمامي امكانات دست يابند.
آمريكا در سال 32 منابع ما را غارت نكرد، كشور ما را بمباران نكرد، گوشهاي از كشور ما را جدا نكرد، تنها دولت مصدق را سرنگون كرد. مصدق با استقلالطلبي افراطي و عدم درك مصلحتگرايانه از امور، كشور را فلج كرد. ملي كردن نفت كار غيرواقعبينانهاي بود. انگليس و رزمآرا براي تبديل سهم 20% ايران-80% انگليس به سهم مساوي 50-50 به توافق رسيده بودند و ادامه تدريجي اين افزايش سهم خود به خود به ملي شدن نفت منجر ميشد. اما پس از ملي شدن نفت، انگليس نفت ايران و البته خريد آنرا تحريم كرد و آمريكا نيز به دولت لرزان مصدق بياعتنائي كرد و حاصل روي آوردن مصدق به شوروي و حزب توده بود و همين، آمريكا را به طرفداري از يك حكومت ضدشوروي سوق داد. حال نقش آمريكا در اين كودتا را مقايسه كنيد با زمينههاي منفي فعاليتهاي جبهه ملي و حزب توده، هوشياري شاه و سلطنتطلبان و همراهي مستقيم و غيرمستقيم برخي جريانهاي مذهبي با كودتا؛ نقش كدام مهمتر و كارآمدتر بود كه آمريكا را در جايگاه متهم شماره يك اين ماجرا مينشانيم؟
… ادامه دارد: ايرانيان و آمريكا پس از انقلاب؛
اشتراک در:
پستها (Atom)