در طول این سالها، چه زمانی که افغانستان در اشغال نیروهای شوروی بود، چه زمانی که طالبان، کابل را به تصرف درآورد و مُهر نکبت بزرگی بر جنگ داخلی بیحاصل و طولانی نیروهای جهادی زد، وقتی به تصاویر تلویزیونی افغانستان و محنت و رنج بیپایان مردم آن نگاه میکردم، بیدرنگ زیر لب زمزمه میکردم:
«اگر در این روزگار، یک افغان، افغانستان را به حال خود بگذارد و راهی غربت شود، حق دارد؛ نمیتوان بر او خُرده گرفت و به ماندن و تلاش برای نجات وطن دعوتش کرد. مملکتی اینچنین ویران شده؛ هیچ کورسوی امیدی نیز بر پایان این ویرانی هرروزهاش نیست؛ کاری هم از دست آن افغان ساخته نیست جز آنکه تماشاگر ناتوان بلایی باشد که بر سر او و هزاران نفر چون او میآید. حتی اگر نور امیدی هم میبود، بعید به نظر میرسد عمر چون اویی برای بازسازی آن همه ویرانی و پسرفت و بازگشت به نقطهی صفر آغاز این زنجیرهی حوادث، کفایت کند.»
امروز، ماههاست نسبت به وطنم ایران چنین احساسی پیدا کردهام. خود را در برابر ایران و آنچه بر او میرود، ناتوان میبینم. نه تنها خود که کل نیروهای سیاسی را. نور امید به بهبود در دلم فرومرده است. سررشتهی حوادث و رویدادها بهتمامی در دست حاکمیت قرار گرفته است. قدرت نفوذ سایر بازیگران عرصهی سیاست، عملاً در برابر دیوارهای ضخیم سد بلند حاکمیت، رنگ باخته است.
در چنین شرایطی است که باید به یک ایرانی که از ایران دل میبُرد، حق داد. تلاش برای بهبود شرایط، لازمهی میزانی از فداکاری و گذشتن از لذتهای زندگی شخصی است. هر کس بر اساس شرایط زندگی خصوصی خود، سطحی از فعالیت را انتخاب میکند. اما تمام اینها به شرطی است که افقی برای نتیجهبخش بودن این کوششها و پویشها در دیدرس باشد. فقدان این افق، هر فعالیتی را بیمعنا میکند و فرد را به انتخابی ناگزیر میان تداوم فعالیت سیاسی و صَرف نیرو و توان برای بهروزی ایران یا رها کردن سیاست و پرداختن تامّ و تمام به زندگی شخصی سوق میدهد. اینجا سرنوشت ایران و سرنوشت شخص در برابر یکدیگر قرار میگیرند. فرد خود را از بهبود سرنوشت ایران -که با سرنوشت او گره خورده است- ناتوان میبیند، پس تصمیم میگیرد تمام همّ و غم خود را برای بهبود سرنوشت شخصیاش بگذارد و مؤلفهی سرنوشت ایران را به کناری بنهد.
در چنین لحظاتی است که میتوان زمزمههای از این دست را از یک ایرانی عاشق ایران شنید:
«وطنم! ایران عزیزم! تو را همچنان دوست میدارم. اما چه کنم که تلاشهای من و امثال من برای نجات و بهبود وضع تو، بیثمر بوده است. کورسویی هم برای ثمربخشی آن در آیندهای نزدیک وجود ندارد. آیندهای که با عُمر محدود من بخواند.
وطنم! ایران عزیزم! فعالیت سیاسی و تلاش برای تو در چنین شرایطی، کاری عقلانی و عُقلائی به نظر نمیرسد. بهناچار فعالیت سیاسی و صرف وقت و توان برای تو را رها میکنم و به صورت تماموقت به زندگی شخصیام میپردازم.
امیدها و آرزوها و رؤیاها برایت داشتم. همه را در جعبهای چوبی گذاشتم و به آب سپردم. از تو دل بُریدم. اکنون تو نیز بخشی از دفینهی خاطرات تلخ و شیرینم هستی. شاید حتی در جایی دیگر از این کرهی خاکی ساکن شدم. اما بدان به یادت خواهم بود... به یاد روزهایی که با یکدیگر نرد عشق میباختیم....»
«اگر در این روزگار، یک افغان، افغانستان را به حال خود بگذارد و راهی غربت شود، حق دارد؛ نمیتوان بر او خُرده گرفت و به ماندن و تلاش برای نجات وطن دعوتش کرد. مملکتی اینچنین ویران شده؛ هیچ کورسوی امیدی نیز بر پایان این ویرانی هرروزهاش نیست؛ کاری هم از دست آن افغان ساخته نیست جز آنکه تماشاگر ناتوان بلایی باشد که بر سر او و هزاران نفر چون او میآید. حتی اگر نور امیدی هم میبود، بعید به نظر میرسد عمر چون اویی برای بازسازی آن همه ویرانی و پسرفت و بازگشت به نقطهی صفر آغاز این زنجیرهی حوادث، کفایت کند.»
امروز، ماههاست نسبت به وطنم ایران چنین احساسی پیدا کردهام. خود را در برابر ایران و آنچه بر او میرود، ناتوان میبینم. نه تنها خود که کل نیروهای سیاسی را. نور امید به بهبود در دلم فرومرده است. سررشتهی حوادث و رویدادها بهتمامی در دست حاکمیت قرار گرفته است. قدرت نفوذ سایر بازیگران عرصهی سیاست، عملاً در برابر دیوارهای ضخیم سد بلند حاکمیت، رنگ باخته است.
در چنین شرایطی است که باید به یک ایرانی که از ایران دل میبُرد، حق داد. تلاش برای بهبود شرایط، لازمهی میزانی از فداکاری و گذشتن از لذتهای زندگی شخصی است. هر کس بر اساس شرایط زندگی خصوصی خود، سطحی از فعالیت را انتخاب میکند. اما تمام اینها به شرطی است که افقی برای نتیجهبخش بودن این کوششها و پویشها در دیدرس باشد. فقدان این افق، هر فعالیتی را بیمعنا میکند و فرد را به انتخابی ناگزیر میان تداوم فعالیت سیاسی و صَرف نیرو و توان برای بهروزی ایران یا رها کردن سیاست و پرداختن تامّ و تمام به زندگی شخصی سوق میدهد. اینجا سرنوشت ایران و سرنوشت شخص در برابر یکدیگر قرار میگیرند. فرد خود را از بهبود سرنوشت ایران -که با سرنوشت او گره خورده است- ناتوان میبیند، پس تصمیم میگیرد تمام همّ و غم خود را برای بهبود سرنوشت شخصیاش بگذارد و مؤلفهی سرنوشت ایران را به کناری بنهد.
در چنین لحظاتی است که میتوان زمزمههای از این دست را از یک ایرانی عاشق ایران شنید:
«وطنم! ایران عزیزم! تو را همچنان دوست میدارم. اما چه کنم که تلاشهای من و امثال من برای نجات و بهبود وضع تو، بیثمر بوده است. کورسویی هم برای ثمربخشی آن در آیندهای نزدیک وجود ندارد. آیندهای که با عُمر محدود من بخواند.
وطنم! ایران عزیزم! فعالیت سیاسی و تلاش برای تو در چنین شرایطی، کاری عقلانی و عُقلائی به نظر نمیرسد. بهناچار فعالیت سیاسی و صرف وقت و توان برای تو را رها میکنم و به صورت تماموقت به زندگی شخصیام میپردازم.
امیدها و آرزوها و رؤیاها برایت داشتم. همه را در جعبهای چوبی گذاشتم و به آب سپردم. از تو دل بُریدم. اکنون تو نیز بخشی از دفینهی خاطرات تلخ و شیرینم هستی. شاید حتی در جایی دیگر از این کرهی خاکی ساکن شدم. اما بدان به یادت خواهم بود... به یاد روزهایی که با یکدیگر نرد عشق میباختیم....»
...
پاسخحذفnarges
سلام .
پاسخحذفبه هر کی یه چیزی میگی ... زود به خودش میگیره !
پس به خودم میگم :
پس از نه ماه دوری از خانواده ، یه فرصت سه ماهه برای دیدن خانواده داشتم که یک ماهش گذشت و هنوز منتظر دیدن خانواده... .
دارم کار خودم رو انجام می دم
قرار گذاشتم ایران رو درست نکنم
خانواده ی من هم کار خودشون رو می کنند
دوستان من هم همینطور ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خلاصه خیلی وقته ، فارغ از بعد مکان و زمان و مسافت ؛ ایران من و دوستانم روز به روز بهتر شده ، چون هر کسی داره وظیفه خودشو انجام میده . تمام.