در طول این سالها، چه زمانی که افغانستان در اشغال نیروهای شوروی بود، چه زمانی که طالبان، کابل را به تصرف درآورد و مُهر نکبت بزرگی بر جنگ داخلی بیحاصل و طولانی نیروهای جهادی زد، وقتی به تصاویر تلویزیونی افغانستان و محنت و رنج بیپایان مردم آن نگاه میکردم، بیدرنگ زیر لب زمزمه میکردم:
«اگر در این روزگار، یک افغان، افغانستان را به حال خود بگذارد و راهی غربت شود، حق دارد؛ نمیتوان بر او خُرده گرفت و به ماندن و تلاش برای نجات وطن دعوتش کرد. مملکتی اینچنین ویران شده؛ هیچ کورسوی امیدی نیز بر پایان این ویرانی هرروزهاش نیست؛ کاری هم از دست آن افغان ساخته نیست جز آنکه تماشاگر ناتوان بلایی باشد که بر سر او و هزاران نفر چون او میآید. حتی اگر نور امیدی هم میبود، بعید به نظر میرسد عمر چون اویی برای بازسازی آن همه ویرانی و پسرفت و بازگشت به نقطهی صفر آغاز این زنجیرهی حوادث، کفایت کند.»
«اگر در این روزگار، یک افغان، افغانستان را به حال خود بگذارد و راهی غربت شود، حق دارد؛ نمیتوان بر او خُرده گرفت و به ماندن و تلاش برای نجات وطن دعوتش کرد. مملکتی اینچنین ویران شده؛ هیچ کورسوی امیدی نیز بر پایان این ویرانی هرروزهاش نیست؛ کاری هم از دست آن افغان ساخته نیست جز آنکه تماشاگر ناتوان بلایی باشد که بر سر او و هزاران نفر چون او میآید. حتی اگر نور امیدی هم میبود، بعید به نظر میرسد عمر چون اویی برای بازسازی آن همه ویرانی و پسرفت و بازگشت به نقطهی صفر آغاز این زنجیرهی حوادث، کفایت کند.»