چند شب پیش بود که در طول خواب شبانهام، دوبار خواب حملهی نظامی را دیدم. هر دوبار یک هواپیمای مسافربری بزرگ بر سر شهر ظاهر شد و دو موشک بزرگ شلیک کرد. هر موشک از زیر یکی از بالهایش. هوا سرد بود و تاریک. من در حیاط ایستاده بودم. ساعت نزدیک ۴ صبح بود و نور تیر چراغ برق توی کوچه، حیاط را روشن کرده بود. آسمان صاف و تمیز بود و ستارهها میدرخشیدند. همهچیز طعم کودکی و نوجوانیام را میداد. دیدم که موشکها به منطقهای از شهر اصابت کرد و دود و آتش برخاست. زیر لب گفتم: زد... انگار حتی تا آخرین لحظه هم انتظار داشتم نزند.
امشب توی بالکن ایستاده بودم و به سمت چپ شهر چشم دوخته بودم. همان نقطهای که سایت UCF اصفهان قرار دارد. میان خیال و واقعیت، هواپیمای نظامی اسرائیلی را دیدم که از بالای سرم گذشت. ستارهی داوود را بهوضوح روی بالش دیدم. رفت و رفت تا به سایت هستهای اصفهان شلیک کرد؛ انفجار مهیبی رخ داد. باد پُرشدتی شروع به وزیدن کرد؛ از جنس همان بادهای پاییز که مرا به هزارتوی درونم میکشد. شعلههای آتش را میدیدم که به هوا برخاسته بود. خواستم برگردم داخل آپارتمان، اما به خودم گفتم: «مقاومت که فایدهای ندارد... مواد رادیواکتیو خیلی زود به تو خواهد رسید و زندگیات را به پایان خواهد رساند. بایست و بهدلچسب تماشا کن.»
به نجوا گفتم بروم پیپم را بیاورم که لااقل این دقایق آخر را از دست ندهم. میان رؤیا و واقعیت بودم که صدای مادر مرا به خود آورد...
امشب توی بالکن ایستاده بودم و به سمت چپ شهر چشم دوخته بودم. همان نقطهای که سایت UCF اصفهان قرار دارد. میان خیال و واقعیت، هواپیمای نظامی اسرائیلی را دیدم که از بالای سرم گذشت. ستارهی داوود را بهوضوح روی بالش دیدم. رفت و رفت تا به سایت هستهای اصفهان شلیک کرد؛ انفجار مهیبی رخ داد. باد پُرشدتی شروع به وزیدن کرد؛ از جنس همان بادهای پاییز که مرا به هزارتوی درونم میکشد. شعلههای آتش را میدیدم که به هوا برخاسته بود. خواستم برگردم داخل آپارتمان، اما به خودم گفتم: «مقاومت که فایدهای ندارد... مواد رادیواکتیو خیلی زود به تو خواهد رسید و زندگیات را به پایان خواهد رساند. بایست و بهدلچسب تماشا کن.»
به نجوا گفتم بروم پیپم را بیاورم که لااقل این دقایق آخر را از دست ندهم. میان رؤیا و واقعیت بودم که صدای مادر مرا به خود آورد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!