ماجرای نویسنده وبلاگ بامدادی و دخترک گلفروش سر چهارراه مرا یاد خاطرهای از دوران دانشجویی انداخت. پنجشنبهشب بود. ما طبق معمول از دانشگاه به مرکز شهر رفته بودیم تا هم چرخی بزنیم و هم کمی خرید کنیم. برای برگشت، در ایستگاه اتوبوس نزدیک میدان باغ ملی یزد منتظر ایستاده بودیم که سر و کلهی چند پسرک واکسی پیدا شد. دیدن آن پسرها با آن سر و وضع سیاه و کثیف و آشفته و آن لباسهای پاره و ژنده در آنجا چیز عجیبی نبود. اما محل اصلی حضور آنها، فاصلهی میدان مجاهدین تا میدان امیرچخماق بود. در آن محدوده تقریباً به هر گوشهای که نگاه میکردی تعدادی از این پسرکها را میدیدی. تعدادی بساطکرده در کنار دیوار و تعدادی هم دوان و اصرارکنان در پی رهگذران. و وای به روزی که یک خارجی از آنجا عبور میکرد! چنان دورهاش میکردند و از سر و کولش بالا میرفتند و راهش را میبستند که بیا و ببین!
بچهها سراغ ما آمدند و گفتند امروز کاسبی نکردهایم و درآمدی نداشتهایم و اگر با این وضع به خانه برگردیم پدرمان ما را کتک خواهد زد و... آنقدر گفتند که دلمان سوخت. هر کدام دست در جیب کردیم و مبلغی کمک کردیم. بعضی از مسافران منتظر اتوبوس هم همینطور. دو دقیقهای نگذشته بود که این سه چهار بچه، فرز و چابک، از کنار ما رد شدند؛ جلوی یک پیکان سواری عبوری را گرفتند و با صدای بلند گفتند: ۴۰۰ تومان، دربست، قاسمآباد! (قاسمآباد محلهای نزدیک به دانشگاه بود)
قیافهها واقعاً دیدنی بود! ما به دلیل صرفهجویی مالی کمتر سوار تاکسی میشدیم، چه رسد به تاکسی دربست گرفتن! آنوقت این بچهها که فقر و معصومیت از سر و رویشان میبارید، آنقدر پول در بساط داشتند که بهراحتی تاکسی دربست کنند و زودتر از مایی که چشممان نیمساعتی بود به آمدن اتوبوس سفید شده بود به خانه برسند!
من از همان روز در کمک کردن به چنین بچههایی محتاط شدم. التماسها و اصرارهای آنها کمتر در من اثر میکند. دوست ندارم کسی خوشقلبی و دلسوزی مرا سادگی و حماقت ببینید و به آن پوزخند بزند.
بچهها سراغ ما آمدند و گفتند امروز کاسبی نکردهایم و درآمدی نداشتهایم و اگر با این وضع به خانه برگردیم پدرمان ما را کتک خواهد زد و... آنقدر گفتند که دلمان سوخت. هر کدام دست در جیب کردیم و مبلغی کمک کردیم. بعضی از مسافران منتظر اتوبوس هم همینطور. دو دقیقهای نگذشته بود که این سه چهار بچه، فرز و چابک، از کنار ما رد شدند؛ جلوی یک پیکان سواری عبوری را گرفتند و با صدای بلند گفتند: ۴۰۰ تومان، دربست، قاسمآباد! (قاسمآباد محلهای نزدیک به دانشگاه بود)
قیافهها واقعاً دیدنی بود! ما به دلیل صرفهجویی مالی کمتر سوار تاکسی میشدیم، چه رسد به تاکسی دربست گرفتن! آنوقت این بچهها که فقر و معصومیت از سر و رویشان میبارید، آنقدر پول در بساط داشتند که بهراحتی تاکسی دربست کنند و زودتر از مایی که چشممان نیمساعتی بود به آمدن اتوبوس سفید شده بود به خانه برسند!
من از همان روز در کمک کردن به چنین بچههایی محتاط شدم. التماسها و اصرارهای آنها کمتر در من اثر میکند. دوست ندارم کسی خوشقلبی و دلسوزی مرا سادگی و حماقت ببینید و به آن پوزخند بزند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!