۱۳۹۱/۰۳/۰۴

بغض مرگ

واژه‌ی مرگ، تن انسان را می‌لرزاند. نام مرگ که می‌آید، ذهن هر کس به سویی پرواز می‌کند. من برمی‌گردم به ۱۲ سال پیش. شهریور ۱۳۸۰. پشت پنجره‌ی شرکت؛ پنجره‌ای که رو به میدان آزادی (دروازه شیرازِ اصفهان) باز می‌شد. دستانم را پشت سرم قلاب کرده بودم و با نگاهی مات و پرسشگر، مردمی را که با عجله از ورودی خیابان سعادت‌آباد عبور می‌کردند، تماشا می‌کردم.

صبح زود بود که یکی از اقوام تلفن کرد و خبر داد پسر دایی‌ام سرانجام فوت کرد. یک سال و نیم پیش از آن، به علت سرعت بالا در جاده‌ای نزدیک به اصفهان چپ کرده بود؛ به جز هفته‌ی اول که هشیار بود، باقی این یک و نیم سال را گوشه‌ی خانه افتاده بود و یک زندگی نیمه‌گیاهی را می‌گذراند. شش ماه از من کوچک‌تر بود و همبازی دوران کودکی‌ام (اینجا و اینجا).

آن روز، جنازه‌اش تشییع و به خاک سپرده می‌شد. علاقه‌ای نداشتم به این مراسم بروم. فاصله‌ی فکری و خانوادگی و تفاوت عمیق نگاه ما، سال‌ها بود که ما را با یکدیگر غریبه و بیگانه کرده بود. دلتنگ هم نمی‌شدیم و به هنگام دیدارهای ناگزیر عیدانه، به یک روبوسی و احوال‌پرسی ساده اکتفا می‌کردیم. روبوسی‌هایی که اغلب با جلو آمدن‌های او اتفاق می‌افتد و نه من.

اما در آن نگاه مات و پرسشگر من، در آن چشم دوختن به جنب و جوش و عجله‌ی مردمی که می‌رفتند و می‌آمدند، در آن نگاه کردن به تاکسی‌هایی که می‌ایستادند و مسافران را پیاده می‌کردند و به سرعت راه می‌افتادند، این جملات مدام در ذهنم تکرار می‌شد:

«نگاه کن! امیر مُرد! اما زندگی ادامه دارد... مردم را نگاه کن که می‌روند و می‌آیند؛ بی‌خبر از اینکه امروز یک نفر از میان‌شان کم شده است.
نگاه کن! زندگی با مرگ هیچ انسانی متوقف نمی‌شود... می‌رود... زندگی پس از مرگ هر انسانی، باز هم ادامه می‌یابد... گویی آن انسان هرگز وجود نداشته است...»

حالا سال‌هاست نام مرگ که می‌آید، پرتاب می‌شوم به آن صحنه. خود را می‌بینم که تمام‌قد پشت پنجره‌ی شرکت ایستاده‌ام؛ با همان حالت؛ و همین جملات را زیر لب زمزمه می‌کنم.

بغضی مبهم گلویم را می‌فشارد... روزی نوبت من هم خواهد رسید... و زندگی باز هم ادامه خواهد یافت... گویی من نیز هرگز متولد نشده و پا به این جهان نگذاشته‌ام... و اینجاست که بر خود نهیب می‌زنم؛ نه! نه! من هرگز جزو انسان‌هایی که هیچ‌کس از تولد و مرگ‌شان خبردار نمی‌شود، نخواهم بود. و با خودم نجوا می‌کنم: این‌گونه آمدن و رفتن برایم تحمل‌ناپذیر است. من در بخشی از تاریخ حضور خواهم یافت و نامم را به نیکی ثبت خواهم کرد. این کمترین ردپایی خواهد بود که از خود به یادگار خواهم گذاشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!