تمام صبح را اندیشناک و محزون و متفکر در کنار زایندهرود نشسته بودم. جایی میان پل خواجو و پل بزرگمهر. روی چمنهای پارک حاشیهی رودخانه. جایی با ارتفاعی دو سه متری و مشرف به آب. در دو سمتم دو درخت کاج بود و در پیش رویم، دو درخت چنار که با فاصلهای از یکدیگر روییده بودند. فاصلهی دو چنار را باغچهای پر از گلهای بنفشه پر کرده بود. زرد و قرمز و آبی و آجری، با گلبرگهایی لطیف و مخملین. در دو سوی باغچه، در زیر درختهای چنار دو بتهی گل بود که عطری دلکش را سخاوتمندانه پیشکشم میکرد.
پیش رویم زایندهرود بود که نرم و آرام و باوقار و سنگین میخرامید و پیش میرفت. سه کارگر تا کمر در آب فرو رفته بودند و کف رودخانه را لایروبی میکردند. باد خنکی میوزید. شاخههای بیدهای کنار رودخانه، همچون موهای افشان دختری که در مسیر باد، روی سنگفرشهای حاشیهی رودخانه لم داده است، ریز ریز پریشان میشد. صحنهای رؤیایی بود.
به خودم فکر میکردم. و به تنهایی. و به این روش و منش تازهی چند ماهه. مدتهاست فرض را بر این گذاشتهام که تنهایم. این را نه به عنوان گلایهای از زندگی و نه حتی به عنوانی واقعیتی که باید پذیرفت، که به عنوان یک مبنا و یک سنگبنا وارد زندگیام کردهام. فرض را بر این گذاشتهام که تنهایم. کسی نیست. هیچکس. در هیچ موقعیتی. چه زمان نیاز و چه زمان بینیازی. خود را از باقی انسانها بینیاز کردهام. لااقل کوشش میکنم بینیاز باشم و بینیاز باقی بمانم. دیدهام این احساس نیاز به دیگران، انسان را خرد و حقیر میکند. بوده است که احساس نیاز، بال پرواز شده است؛ شاهپَری شده است که بالِ گشودهام را برای پریدن قوّت و نیرو داده است. اما در اغلب اوقات، وزنهای شده است که مرا با پرهایی گشوده از هر پروازی باز داشته است.
تنهایی مرام من شده است. به کوه میروم، تنهایی. پیادهروی میروم، تنهایی. خرید لباس میروم، تنهایی. سینما میروم، تنهایی. مسافرت میروم، تنهایی. زندگی میکنم، تنهایی. این روزها، تنهایی و بینیازی از دیگران را به تمامی زوایای زندگیام تسری دادهام؛ به تمامی زوایای زندگیام.
این تنهایی به معنای گریز از دیگران نیست. ضدیت با حضور در جمع و اجتماع نیست. آن هم برای من که اهل جمع و جماعتام و صدای قهقههها و مزهپرانیهایم همیشه در هر جمعی بلند است. این اعلام استقلال است از انسانهای دیگر. کوه میروم، تنهایی. اگر دوستانی بودند که همراهیام کنند یا همراهشان شوم، چه بهتر. اگر دوستانی همدل و همرأی و همزبان بودند که دیگر چه عالی. اما اگر نبودند...؟ هیچ ملالی نیست! پاشنهی کفشها را ور میکشم و راهی کوه میشوم. پیادهروی میروم، تنهایی. اگر دوستانی بودند که پایکار بودند و اهل قدم زدن در خنکای یک صبح بهاری در کنار زایندهرود، خب چه خوب! و چه عالی! اما اگر نبودند...؟ هیچ مشکلی نیست! لباسم را میپوشم. ادکلن دوستداشتنیام را میزنم و راهی میشوم. به این زندگی خو کردهام. و گاه که هجمهای ذهنم را میآشوبد به خود نهیب میزنم که راه را از بیراهه باز بشناسم و مسیر را گم نکنم. زندگیام این روزها اینگونه طی میشود....
خورشید به میان آسمان آمده بود که به خود آمدم. ظهر شده بود. باید به خانه باز میگشتم.
پیش رویم زایندهرود بود که نرم و آرام و باوقار و سنگین میخرامید و پیش میرفت. سه کارگر تا کمر در آب فرو رفته بودند و کف رودخانه را لایروبی میکردند. باد خنکی میوزید. شاخههای بیدهای کنار رودخانه، همچون موهای افشان دختری که در مسیر باد، روی سنگفرشهای حاشیهی رودخانه لم داده است، ریز ریز پریشان میشد. صحنهای رؤیایی بود.
به خودم فکر میکردم. و به تنهایی. و به این روش و منش تازهی چند ماهه. مدتهاست فرض را بر این گذاشتهام که تنهایم. این را نه به عنوان گلایهای از زندگی و نه حتی به عنوانی واقعیتی که باید پذیرفت، که به عنوان یک مبنا و یک سنگبنا وارد زندگیام کردهام. فرض را بر این گذاشتهام که تنهایم. کسی نیست. هیچکس. در هیچ موقعیتی. چه زمان نیاز و چه زمان بینیازی. خود را از باقی انسانها بینیاز کردهام. لااقل کوشش میکنم بینیاز باشم و بینیاز باقی بمانم. دیدهام این احساس نیاز به دیگران، انسان را خرد و حقیر میکند. بوده است که احساس نیاز، بال پرواز شده است؛ شاهپَری شده است که بالِ گشودهام را برای پریدن قوّت و نیرو داده است. اما در اغلب اوقات، وزنهای شده است که مرا با پرهایی گشوده از هر پروازی باز داشته است.
تنهایی مرام من شده است. به کوه میروم، تنهایی. پیادهروی میروم، تنهایی. خرید لباس میروم، تنهایی. سینما میروم، تنهایی. مسافرت میروم، تنهایی. زندگی میکنم، تنهایی. این روزها، تنهایی و بینیازی از دیگران را به تمامی زوایای زندگیام تسری دادهام؛ به تمامی زوایای زندگیام.
این تنهایی به معنای گریز از دیگران نیست. ضدیت با حضور در جمع و اجتماع نیست. آن هم برای من که اهل جمع و جماعتام و صدای قهقههها و مزهپرانیهایم همیشه در هر جمعی بلند است. این اعلام استقلال است از انسانهای دیگر. کوه میروم، تنهایی. اگر دوستانی بودند که همراهیام کنند یا همراهشان شوم، چه بهتر. اگر دوستانی همدل و همرأی و همزبان بودند که دیگر چه عالی. اما اگر نبودند...؟ هیچ ملالی نیست! پاشنهی کفشها را ور میکشم و راهی کوه میشوم. پیادهروی میروم، تنهایی. اگر دوستانی بودند که پایکار بودند و اهل قدم زدن در خنکای یک صبح بهاری در کنار زایندهرود، خب چه خوب! و چه عالی! اما اگر نبودند...؟ هیچ مشکلی نیست! لباسم را میپوشم. ادکلن دوستداشتنیام را میزنم و راهی میشوم. به این زندگی خو کردهام. و گاه که هجمهای ذهنم را میآشوبد به خود نهیب میزنم که راه را از بیراهه باز بشناسم و مسیر را گم نکنم. زندگیام این روزها اینگونه طی میشود....
خورشید به میان آسمان آمده بود که به خود آمدم. ظهر شده بود. باید به خانه باز میگشتم.
تنهایی یه کابوس شومه
پاسخحذف