از کودکی، «نه گفتن» برایم سخت بود. میترسیدم با نه گفتن کسی را برنجانم یا دلی را بیازارم. پیش میآمد که با درخواست انجام کاری روبهرو میشدم، اما روی نه گفتن را نداشتم. آن درخواست را انجام میدادم، ولی مدام خود را شماتت میکردم که چرا بیملاحظه و رودربایستی، پاسخ منفی ندادهام. پیش میآمد که کسی چیزی میگفت یا تکهای میانداخت، اما من برای آن که مبادا با پاسخ من، در میان جمع، خُرد و حقیر و دلآزرده شود، از پاسخ دادن امتناع میکردم. این حجب و نجابت و مماشات را به حساب ناتوانی من در پاسخ دادن میگذاشتند و بعدها باز هم آن مزهپرانی را تکرار میکردند. گاه این مجموعهی رنگین را با لحن طلبکارانهی انجام درخواستی تکمیل میکردند و در برابرِ مکث و مِنمِن کردنهای من، جوری برخورد میکردند که گویی وظیفهای به دوش من است که از انجام آن تن میزنم!
مشکل، دو سویه داشت؛ یکی این بنیان فکری نادرست که «من نباید مطلقاً کاری کنم که باعث آزار روحی کسی شود.» و دوم اینکه «اگر به این فرد، پاسخ منفی دهم یا جواب مزهپرانی او را بدهم، چه بسا از من برنجد و مرا از دایرهی دوستانش کنار بگذارد؛ آن وقت با این تنها شدن چه کنم؟»
اوج پایهی فکری نادرست اول، در ترم آخر دانشگاه بود. میدانستم که بهزودی از جمع دوستان جدا میشوم. بهشدت مراقب بودم که حرفی نزنم یا کاری نکنم که کسی از من برنجد و خاطرهای بد از من در ذهن او باقی بماند. خود را سانسور میکردم و جواب بسیاری از حرفها و حرکات را نمیدادم، فقط و فقط با این طرز فکر که مبادا رنجش روحی و ظهور لکهای تاریک در ذهنی را باعث شوم.
سالها گذشت. وقتی نتوانستم در مقابل درخواستی بزرگ، نه بگویم و زندگیام برای چند سال در سیاهی و تاریکی فرو رفت، دریافتم که قدرت نه گفتن از مهمترین شاخصههای انسانیت است. چیزی همردیف اهمیت فردیت در مدرنیسم و تجدد. فهمیدم حفظ آرامش زندگی انسان، مهمترین شاخص هدایتگر و روشنگر تصمیمگیریهای اوست. فهمیدم گاه برای تداوم یا کسب این آرامش، هیچ راهی نیست جز اینکه خاطر انسانی دیگر را برنجانیم! و در این رنجاندن ما مقصر نیستیم. او مقصر است که به قیمت برهم خوردن آرامش و آسایش زندگی ما در پی تحقق خواست خود است.
راه جدیدی را در پیش گرفتم. آرامش و آسایش شخصیام را ملاک قرار دادم، بیآنکه بها و راه تحققش، برهم خوردن آرامش و آسایش دیگری باشد. جرأت نه گفتن را بازیافتم. به هر درخواست نامعقولی نه گفتم. پاسخ هر تکهپرانی بیجایی را درجا دادم و هیچ از عاقبت برخورد طرف مقابل، هراس و نگرانی به خود راه ندادم. تصمیم گرفتم آرامش زندگیام را با خودخوری ناشی از بیپاسخ گذاشتن مزهپرانیهای دیگران معاوضه نکنم. هر آدمی را که آرامش زندگیام را به هر دلیل برهم میزد، با طی مراحلی حذف کردم.
اما لازمهی این منش جدید، حل مشکل دوم هم بود. راه حلش بسیار ساده بود! دیدم بسیاری از افراد که نام دوست، فامیل یا آشنا را یدک میکشند، در زندگی انسان تأثیری بسیار اندک دارند! یا حتی در بسیاری مواقع بیتأثیرند! بود و نبودشان فرقی ندارد! بعضیهاشان برای سالهای سال در زندگیات حضور ندارند، اما ناگاه پیدایشان میشود و انتظار دارند در مقابل خوشمزگیها و مطالبههای بیجایشان، سر تسلیم فرود آوری و با خوشرویی لبخند بزنی! وقتی این خیال باطل را که «دایرهی دوستان و آشنایان، کارها بکند» و «نبودشان، فقدانی بزرگ است»، دور انداختم، دیگر جایی برای ملاحظهکاری و محجوببازی باقی نماند. متناسب با گفتار و رفتار و کردار هر فردی، پاسخش را دادم و تمام پیامدهایش را پذیرفتم. حاصل کار آرامش و رضایت درونی از حرمت نهادن به شأن و شخصیت خودم بود... حتی به قیمت تنهایی! این تنهایی پُرحرمت و لذتبخش و رضایتآور!
زندگی فقط یک بار اتفاق میافتد. باید چهارچشمی مراقب بود که چگونه پیش میرود. زندگی، ارزش رنج کشیدن به خاطر بسیاری انسانها که ارزشی برای رنج کشیدن تو قائل نیستند، ندارد!
مشکل، دو سویه داشت؛ یکی این بنیان فکری نادرست که «من نباید مطلقاً کاری کنم که باعث آزار روحی کسی شود.» و دوم اینکه «اگر به این فرد، پاسخ منفی دهم یا جواب مزهپرانی او را بدهم، چه بسا از من برنجد و مرا از دایرهی دوستانش کنار بگذارد؛ آن وقت با این تنها شدن چه کنم؟»
اوج پایهی فکری نادرست اول، در ترم آخر دانشگاه بود. میدانستم که بهزودی از جمع دوستان جدا میشوم. بهشدت مراقب بودم که حرفی نزنم یا کاری نکنم که کسی از من برنجد و خاطرهای بد از من در ذهن او باقی بماند. خود را سانسور میکردم و جواب بسیاری از حرفها و حرکات را نمیدادم، فقط و فقط با این طرز فکر که مبادا رنجش روحی و ظهور لکهای تاریک در ذهنی را باعث شوم.
سالها گذشت. وقتی نتوانستم در مقابل درخواستی بزرگ، نه بگویم و زندگیام برای چند سال در سیاهی و تاریکی فرو رفت، دریافتم که قدرت نه گفتن از مهمترین شاخصههای انسانیت است. چیزی همردیف اهمیت فردیت در مدرنیسم و تجدد. فهمیدم حفظ آرامش زندگی انسان، مهمترین شاخص هدایتگر و روشنگر تصمیمگیریهای اوست. فهمیدم گاه برای تداوم یا کسب این آرامش، هیچ راهی نیست جز اینکه خاطر انسانی دیگر را برنجانیم! و در این رنجاندن ما مقصر نیستیم. او مقصر است که به قیمت برهم خوردن آرامش و آسایش زندگی ما در پی تحقق خواست خود است.
راه جدیدی را در پیش گرفتم. آرامش و آسایش شخصیام را ملاک قرار دادم، بیآنکه بها و راه تحققش، برهم خوردن آرامش و آسایش دیگری باشد. جرأت نه گفتن را بازیافتم. به هر درخواست نامعقولی نه گفتم. پاسخ هر تکهپرانی بیجایی را درجا دادم و هیچ از عاقبت برخورد طرف مقابل، هراس و نگرانی به خود راه ندادم. تصمیم گرفتم آرامش زندگیام را با خودخوری ناشی از بیپاسخ گذاشتن مزهپرانیهای دیگران معاوضه نکنم. هر آدمی را که آرامش زندگیام را به هر دلیل برهم میزد، با طی مراحلی حذف کردم.
اما لازمهی این منش جدید، حل مشکل دوم هم بود. راه حلش بسیار ساده بود! دیدم بسیاری از افراد که نام دوست، فامیل یا آشنا را یدک میکشند، در زندگی انسان تأثیری بسیار اندک دارند! یا حتی در بسیاری مواقع بیتأثیرند! بود و نبودشان فرقی ندارد! بعضیهاشان برای سالهای سال در زندگیات حضور ندارند، اما ناگاه پیدایشان میشود و انتظار دارند در مقابل خوشمزگیها و مطالبههای بیجایشان، سر تسلیم فرود آوری و با خوشرویی لبخند بزنی! وقتی این خیال باطل را که «دایرهی دوستان و آشنایان، کارها بکند» و «نبودشان، فقدانی بزرگ است»، دور انداختم، دیگر جایی برای ملاحظهکاری و محجوببازی باقی نماند. متناسب با گفتار و رفتار و کردار هر فردی، پاسخش را دادم و تمام پیامدهایش را پذیرفتم. حاصل کار آرامش و رضایت درونی از حرمت نهادن به شأن و شخصیت خودم بود... حتی به قیمت تنهایی! این تنهایی پُرحرمت و لذتبخش و رضایتآور!
زندگی فقط یک بار اتفاق میافتد. باید چهارچشمی مراقب بود که چگونه پیش میرود. زندگی، ارزش رنج کشیدن به خاطر بسیاری انسانها که ارزشی برای رنج کشیدن تو قائل نیستند، ندارد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!