یک لحظاتی هم هست که حتی از نالیدن و ناله کردن خسته میشوی.
چشم در چشم قاتلت میدوزی و ساکت و آرام به صدای خشخش چاقویی که بر روی گلویت جلو و عقب میرود گوش میسپاری....
همزمان از گوشهی چشم، تکه ابر سفیدی را که بر پهنای آبی آسمان میخرامد میپایی و در دلت میگویی: چه روز قشنگی... چه آفتاب دلپذیری...
چشم در چشم قاتلت میدوزی و ساکت و آرام به صدای خشخش چاقویی که بر روی گلویت جلو و عقب میرود گوش میسپاری....
همزمان از گوشهی چشم، تکه ابر سفیدی را که بر پهنای آبی آسمان میخرامد میپایی و در دلت میگویی: چه روز قشنگی... چه آفتاب دلپذیری...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!