۱۳۹۱/۰۲/۱۳

کوه باران‌خورده پاک

ساعت ۹ شب بود که پای کوه رسیدم. یک ساعتی بودن رگبار بهاری پُرزور اصفهان به پایان رسیده بود. هوا بی‌اندازه لطیف و رؤیایی بود. دلت می‌خواست مدام نفس عمیق بکشی و جرعه‌جرعه‌ی این هوای تازه را با عجله ببلعی! مبادا که وقت بگذرد و کمتر سهم تو شده باشد!

راه افتادیم. شمیم خاک باران‌خورده و طراوت درختان و تمیزی سنگ‌ها و عطر سبزه که در فضا پیچیده بود، مدام مرا به یاد شعر نوروزی فریدون مشیری می‌انداخت: بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک، شاخه‌های شسته باران‌خورده پاک...

نرم‌نرمک مسیر کوهپیمایی را پیمودیم. چند جایی ایستادیم تا نفسی تازه کنیم. شهر با چراغ‌هایی که در زیر حریر هوای پاک و بی‌غبار اصفهان می‌درخشیدند، جلوه‌ای تماشایی داشت. نسیم خنکی می‌وزید که بوی طراوت و تازگی درختان و بته‌ها را به عمق وجود می‌کشاند و راهپیما را مست می‌کرد.

کوه زیاد می‌روم. اما بعضی کوهپیمایی‌ها خاطره می‌شود. حک می‌شود در ذهن و دیگر پاک نمی‌شود. درست مثل آن صبح دل‌انگیز بهاری که تا صبح زود باران باریده بود. وقتی ما به دربند رسیدیم، ابرها کنار رفته بودند و آسمان تهران، آبی و پاک از وجود حتی یک تکه ابر بود. خورشید، زیبا و پرحرارت، آفتاب خود را بر سر ما می‌تاباند و وجودمان را گرم می‌کرد. آن روز هم همین عطر و بو در فضا پیچیده بود. خاک همین بو را می‌داد، درختان و سبزه‌ها همین عطر را و فضا همین شمیم را. فقط من، آدم دیگری بودم....

۲ نظر:

لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!