۱۳۹۱/۰۲/۰۸

معرفی کتاب «گزارش یک آدم‌ربایی»

ماروخا پاچون و شوهرش آلبرتو وی‌یامیزار در اکتبر ۱۹۹۳ به نویسنده‌ی سرشناس کلمبیایی «گابریل گارسیا مارکز» پیشنهاد می‌کنند درباره‌ی شش ماه ربایش ماروخا و تلاش‌های سرسختانه‌ی آلبرتو برای آزادی او، کتابی بنویسد. مارکز، طرح نخست را به پایان می‌رساند که می‌فهمد این آدم‌ربایی را نمی‌توان جدا از نُه مورد آدم‌ربایی دیگر که همزمان در کشور روی داده است، بررسی کرد. زیرا در واقع آن‌گونه که در نگاه نخست تصور کرده بود، ده آدم‌ربایی متفاوت در کار نبوده؛ یک آدم‌ربایی جمعی اتفاق افتاده که یک گروه مشخص، ده نفر را با دقت برگزیده و ربوده بود.

طرح اولیه تغییر می‌یابد. با افرادی که در شکل‌گیری این رویداد نقش داشتند، مصاحبه می‌شود. خوشبختانه همگی حاضر می‌شوند، زخمی را بگشایند که تقریباً التیام یافته و قرار بوده به فراموشی سپرده شود. درد، حوصله و خشم آنان به مارکز انگیزه می‌دهد تا از همه‌ی توان خود استفاده کند. مارکز اذعان می‌کند آنچه به صورت نوشته درمی‌آید، با آنچه آنها واقعاً تحمل کرده‌اند، تفاوت بسیار دارد و شرح اندوه آنان، چیزی جز سایه‌ای از واقعیت نیست. از این ده گروگان، مارینا مونتویا و دیانا توربای به قتل می‌رسند. مادر دیانا در مصاحبه با مارکز، تجربه‌ای انسانی، فراموش‌نشدنی و تکان‌دهنده را به نمایش می‌گذارد.
***
این جملات، بخش اصلی مقدمه‌ی کتاب «گزارش یک آدم‌ربایی» به قلم «گابریل گارسیا مارکز» است. مارکز در این کتاب، ماجرایی را به تصویر کشیده است که برای بیست سال، کلمبیا را در رنج و عذاب فرو برده بود. اسکوبار، سرکرده‌ی باندی است که با ربودن افراد مختلف، در پی مجبور ساختن ساختار سیاسی به تمکین در برابر خواست‌های خود است.

مارکز لحظات سخت و اندوهبار گروگان‌ها را به تصویر کشیده است. روزهایی ملال‌آور و تکراری در اتاقی کوچک؛ اتاقی که تمام روزنه‌هایش را پوشانده‌اند تا جلوی ورود پرتوهای نور طبیعی گرفته شود. نگهبانان بر استفاده‌ی گروگان‌ها از حمام و دستشویی، نظارت می‌کنند. برخی نگهبانان آسان‌گیرترند و برخی سخت‌گیرتر. گاهی با موافقت فرماندهان، امکان هواخوری و قدم زدن در حیاط خانه‌ای که گروگان‌ها در آن زندانی‌اند، فراهم می‌شود. این کار در ساعات پایانی شب صورت می‌پذیرد تا خطر لو رفتن محل پنهان کردن گروگان‌ها به حداقل برسد.

بلاتکلیفی، یکی از بزرگ‌ترین و خشونت‌بارترین بلایایی است که بر سر آدمی نازل می‌شود. لحظه‌لحظه‌ی اسارت این گروگان‌ها، کوبش مدام ضربه‌های بلاتکلیفی است؛ ثانیه‌هایی که با دلشوره‌های تمام‌نشدنی و انتظارهای کشنده می‌گذرند. این پرسش‌ها مدام در ذهن و روان گروگان‌ها تکرار می‌شود: «دوران اسارت کِی به پایان می‌رسد؟ آیا هرگز زنده به خانه باز خواهیم گشت یا...؟». همه‌چیز به رفتارهای متقابل دولتمردان و آدم‌ربایان بستگی دارد.

گروگان‌ها به هر خبری حساس هستند. با دیدن هر برنامه‌ی تلویزیونی، با تماشای مصاحبه‌ی هر کدام از اعضای خانواده در برنامه‌ای که به آزادی گروگان‌ها اختصاص دارد و با دقت و موشکافی و تحلیل هر کدام از جملات دولتمردان، به دنبال رد و خبری از آزادی خود می‌گردند. کتاب، با چیره‌دستی، تصویری گزنده و ماندگار از لحظات تشویش و اضطراب و دودلی و آشفتگی و پریشانی و بیم و امید گروگان‌ها و خانواده‌های آنها ترسیم می‌کند.

روزهای کسالت‌بار و کشدار با حل جدول و گپ و گفت با هم‌سلولی‌ها و برخی نگهبان‌ها می‌گذرد. بیماری‌های روحی خیلی زود سراغ گروگان‌ها می‌آید. در پی آن بیماری‌های جسمی هم از راه می‌رسند. پزشک معتمد آدم‌ربایان بیشتر قرص خواب‌آور تجویز می‌کند. وقتی فرماندهان، همراه نگهبانان وارد می‌شوند و از یکی از گروگان‌ها می‌خواهند برای رفتن آماده شود، همه سراسیمه می‌شوند. هرگز مشخص نیست آیا واقعاً آن گروگان به محل جدیدی منتقل می‌شود یا به سوی مرگ می‌رود. روزهای پس از رفتن هم‌سلولی است که واقعیت عیان می‌شود. اگر تلویزیون و رادیو و روزنامه تعطیل شود، یعنی اتفاق ناگواری افتاده است که سایر گروگان‌ها باید از آن بی‌خبر بمانند.

پس از کش و قوس‌های فراوان میان دو طرف درگیر که به مرگ دیانا و ماریا هم منجر می‌شود، سرانجام با ابتکار یک کشیش، اسکوبار، سرکرده‌ی آدم‌ربایان به توافق با دولت راضی می‌شود. صول توافق و مذاکره بر سر جزئیات آن، مدت‌ها به طول می‌انجامد. کشیش با حمایت و هدایت سیاستمداران، گام به گام جلو می‌رود. حوی‌یامیزار که خود یک بار از سوءقصد گروه اسکوبار جان به در برده است، بارها به محل اقامت نزدیکان اسکوبار سفر می‌کند تا تمامی مسائل روشن شود. در پی موافقت دوطرف، اسکوبار همراه با گروهی از محافظانش، خود را تسلیم کرده و همراه با تیم مسلح محافظانش به یک زندان منتقل می‌شود.

مدتی بعد دولت تصمیم می‌گیرد اسکوبار را به زندانی دیگر منتقل کند. اسکوبار با تصور اینکه هدف پنهانی در پس این تصمیم، کشتن او یا تحویل او به ایالات متحده است، از زندان می‌گریزد. او به زودی درمی‌یابد که پیش‌بینی‌اش نادرست بوده است. این است که همزمان به دو کار دست می‌زند: یکی فروزان کردن شعله‌ی جنگ و درگیری و راه انداختن موج انفجارها و همزمان پیشنهاد تسلیم بی‌قید و شرط! اما این‌بار دیگر واسطه‌ای برای وجود ندارد. کشیش از دنیا رفته و وی‌یامیزار نیز سفیر کلمبیا در کشوری خارجی شده است. اسکوبار سرانجام با کله‌شق‌بازی در گفت‌وگوی تلفنی با پسرش، محل خود را لو می‌دهد و لحظاتی بعد در یورش کماندوهای دولتی جان می‌سپارد.
***
«گزارش یک آدم‌ربایی» نخستین بار در سال ۱۳۸۶ روانه‌ی بازار نشر شده و در سال ۱۳۹۰ برای سومین بار به چاپ رسیده است. بسیاری از صفحات کتاب، آبله‌کوب غلط‌های املایی و انشایی است؛ کلمات و عباراتی که بی‌جهت تکرار شده‌اند، کلمات و عباراتی که در میان جمله جا افتاده‌اند، کلمات و عباراتی که با املایی نادرست نوشته شده‌اند و جملاتی که انشایی نادرست دارند.... عبارت «فصل دوّم» به صورت «فصل داوّم» در گوشه‌ی بالایی کل صفحات این فصل، چشم خواننده را می‌آزارد. گویا بی‌اعتنایی به این اشکال‌ها و تعجیل برای انتشار، ناشی از عطش و تقاضای بازار کتاب بوده است. این چیزی است که انسان را از وجود این همه غلط‌های گوناگون خوشحال و خرسند می‌کند...!

شناسنامه‌ی کتاب:
گارسیا مارکز، گابریل، گزارش یک آدم‌ربایی،‌ ترجمه‌ی کیومرث پارسای، نشر علم، چاپ سوم، ۱۳۹۰، ۴۸۱ صفحه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!