امروز عصر یک سر رفتم کتابفروشی؛
- آقا کتاب «صادق هدایت، از افسانه تا واقعیت» را دارید؟
- نه!
- «وجدان بیدار» را چطور؟
گل از گلش شکفت! پهنای صورتش را لبخندی بلند و ملیح پوشاند! چشمانش برقی زد و با خوشرویی و مهربانی تمام به من نگاه کرد و با لحنی که از تبسم میلرزید، گفت:
- نــــــــه!!!
- آقا کتاب «صادق هدایت، از افسانه تا واقعیت» را دارید؟
- نه!
- «وجدان بیدار» را چطور؟
گل از گلش شکفت! پهنای صورتش را لبخندی بلند و ملیح پوشاند! چشمانش برقی زد و با خوشرویی و مهربانی تمام به من نگاه کرد و با لحنی که از تبسم میلرزید، گفت:
- نــــــــه!!!
فرهاد:
پاسخحذفاين، نه. اين يكى هم، بنا بر احتياط، نه! اين يكى ظاهرا قابل اعتماداست!:
- "وجدان بيدار" رو داريد؟
- بايد برم بيارم. ؟
- باشه.
پشت سر فروشنده از مغازه خارج شدم و چند قدم آنطرف تر مشغول پائيدن او كه به سمت ته پاساژ تقريبا مى دويد، شدم. چند لحظه بعد، وقتى او را ديدم كه با كتابى در دست برمى گشت، نفس راحتى كشيدم و دوباره داخل مغازه شدم.