داشتیم چت میکردیم که از جا بلند شدم. طول اتاق را پیمودم و برگشتم. دستهایم را روی میز گذاشتم و به سمت نمایشگر خم شدم و به چهرهاش زل زدم. همچنان روی تخت دراز کشیده بود و درس میخواند و هر از گاهی سرش را بالا میآورد و خودش را لوس میکرد و میگفت: الوووو...؟! ...کجایی؟! الوووو...؟!
تفاوت عمدهاش با سایر دختران، لحن و کلماتش بود. گفتارش به مردان میمانست. با همان ادبیات راحت و بیقید. در کلام او از شرم مرسوم و معمولاً متظاهرانهی زنانه خبری نبود. اصطلاحات خاص را راحت و با غشغش خنده بهکار میبُرد. میگفت و با مکثی کوتاه، منتظر واکنش میماند. تنها زنی بود که وقتی تلفنی با او حرف میزدم، هیچکس نمیفهمید با یک زن گپ میزنم.
چندین بار او را به دیدار حضوری دعوت کردم. بهانه آورد که کلاس دارد و وقت ندارد. در مورد جمعهها پرسیدم. گفت میخواهد بخوابد. واضح بود که بهانه میآورد و با فرد دیگری است. به نظرم آمد که فقط برای پر کردن وقتهای تنهایی و تماس تلفنی با من گرم میگیرد و زنگ میزند. بیخیال شدم و دیگر تماس نگرفتم. مدتی بعد زنگ زد و مثل بسیاری اوقات با تکیهکلام «بازم به معرفت من!» و «خدائیش هیچکس رو توی دوستی به مرام و معرفت خودم ندیدم!» گلایه کرد که چرا زنگ نمیزنم. پاسخم مثل همیشه با شوخ و شنگبازیها و حرفعوضکردنهای او روبهرو شد. من هم با تبسم و بیاعتنا به قصور و تقصیر خود او برخورد کردم. قرار شد یکدیگر را ببینیم. دیداری که عادی بود. "قرار" به معنای متداول نبود. دیدار حضوریمان به مشکل برمیخورد. یا برنامهی من پر بود یا او. حداقل او اینگونه میگفت! پس از چند تماس تلفنی کوتاه، ارتباطمان کاملاً قطع شد. بعدها مدعی شد که آخرین تماس تلفنیاش برای پیشنهاد برقراری رابطهای جدی بوده است.
من هم مثل همهی انسانها که به محض خروج از یک رابطه به اولین کسی که فکر میکنند، آدمهای قبلی حاضر در زندگیشان هستند، به او زنگ زدم. جواب نداد. ایمیل زدم و چند روزی منتظر ماندم. فهمیدم در این فاصله از ایران رفته است. گفت که در همین روزها بیدلیل به فکر من افتاده و به من میاندیشیده است. با هم چت میکردیم. واکنش او در برابر لحن دوستدارانه و برق چشمان مشتاق من، بازیگوشی و بحثعوضکردن بود. حفظ یک نوع فاصله. پیامی روشن که این رابطه چیزی جز یک دوستی معمولی نیست. که احساسی از این طرف نیست. لحن کلامش سرد و خشک و بیروح و معمولی بود. خیلی معمولی. هر بار به این نتیجه میرسیدم کلاً بیخیال احساسم شوم و چند وقتی سراغی از او نمیگرفتم، پیدایش میشد و مرا به گپ و گفتوگو دعوت میکرد.
بسیار پیش میآمد که احساس میکردم مرا برای پر کردن لحظات تنهاییاش میخواهد. ساعاتی پیش میآمد که او درس میخواند و از من میخواست همینطور آنلاین باقی بمانم تا هر دفعه کلمهای بگوید و پاسخی بشنود. شبی - شاید هم شبهایی؛ درست یادم نیست. – تا خود صبح بیدار ماندیم و حرف زدیم و سکوت کردیم و او درس خواند و حتی با آهنگی شش و هشتی رقصیدیم. جوششی در احساس و نگاه و کلامش نبود؛ اما شلکن سفتکنها ادامه داشت. در نوعی بلاتکلیفی و تعلیق به سر میبردم.
زیاد پیش میآمد که از مردم ایران گلایه میکرد. ایران را دوست داشت؛ اما از مردم ایران متنفر بود. میگفت در خیابانهای اینجا که قدم میزنم میگویم چرا من در «این» سرزمین به دنیا نیامدم؟ چرا در آنجا و چرا در میان «آن» مردم؟ میگفت از ایران متنفرم که عشق مرا از من گرفت. دلش در گرو پسری بود که نتوانسته بود همراه او مهاجرت کند. با پوشش باز او کنار نیامده بود. به قول خودش، بددل بود. من همهی اینها را میشنیدم و در میان سرد و گرم شدنها، ترک برمیداشتم، اما هنوز ادامه میدادم.
گذشت تا اینکه یک روز گفت دو سه روز دیگر ایران خواهد بود. ضربهی سنگینی بود. درست مثل یک غریبه با من رفتار شده بود. من آخرین نفری بودم که خبردار شده بود. بگذریم که لحن گفتارش آنقدر سرد و بیروح و همراه با بیاعتنایی بود که عصبانیام کرد. انگار نه انگار که آمدنش مهم است؛ که برای من مهم است؛ که اصلاً دیدار من، دیدار ما، پس از این مدت، مهم است. آمد ایران و تماس گرفت. گفت که میخواهد همراه آن پسر (عشقش) مرا ببیند! که او بفهمد روابط او با پسران دیگر عادی و معمولی است! مانده بودم چه بگویم. گفتم اگر اینطور است ولش کن. تمایلی به چنین دیداری ندارم. قبول کرد تنها بیاید.
آمد. گوشهی چشمانش چند چروک افتاده بود. آن چند تار موی سفید پیشین، اندکی بیشتر شده بود. کنار زایندهرود قدم زدیم و نزدیک پل خواجو نشستیم. با فاصله نشست. قدمزنان به سمت سیوسه پل برگشتیم. میخواست به میدان جمهوری برای دیدار دوستش برود. در صندلی عقب تاکسی خودش را کنار کشید و با فاصله نشست. به روی خودم نیاوردم. از تاکسی که پیاده شد فوری خداحافظی کرد و رفت.
یک شب نزدیک خانهشان قرار گذاشتیم. رفتیم و در پارک نشستیم. مثل همیشه از مهاجرت گفت. از اینکه پدر و مادرها بالأخره از دنیا خواهند رفت و شاید آن روز برای مهاجرت دیرهنگام باشد. گفت تو که اهل قلم هستی و اهل سیاست، در این مملکت خواهی پوسید. شام پیتزا خوردیم. لکهی براق روی دندانهای پیشینش هنوز میدرخشید. قدمزنان به سمت خانهشان برگشتیم. در عبور از خیابان، به بهانهی با هم بودن و ایمن ماندن از اتومبیلهای عبوری، دستم را گرفت. گرفت و رها نکرد تا رسیدیم خانه. روز تولدش بود. تصادف جالبی بود. آژانس گرفتم و برگشتم. در راه زنگ زد که رسیدهام یا نه. تنها باری بود که لحن کلامش، نگران من مینمود.
در آن چند روز گاهی تماس میگرفت اما وقتی زنگ میزدم موش و گربهبازی درمیآورد. معلوم بود درگیر عشقش است. چند روزی بیخبر بودم تا اینکه تماس گرفت و گفت در سالن فرودگاه امام خمینی نشسته است. عصبانی شدم و کلی غرولند کردم. سعی کرد صبور باشد و رفتارش را توجیه کند و مرا آرام سازد. داشتم تصمیم نهایی را میگرفتم.
وقتی رسید زنگ زد و بلافاصله گفت آرام گرفتهام یا نه. جوابش را دادم و او باز سعی کرد رفتارش را توجیه کند. تماسهایش بیشتر شد. آشکار بود که باز تنهایی فشار آورده و من طبق معمول همیشه، گوش همیشهآمادهی آنلاین او بودم! بدم میآمد. همیشه از رابطههایی که بر اساس حس تنهایی یکی از طرفین جرقه میخوردند و پا میگرفتند و ادامه مییافتند، بدم میآمد. کمتر تماس میگرفتم. بیاعتنایی میکردم. اما او تماس میگرفت و چت میکرد و....
بیاعتناییهایم را که دید، بیشتر زنگ میزد. کمکم لحن کلامش عوض شد. نیمهشب، صبح زود، عصر، هر هنگام که میدانست به وقت ایران من وقت دارم زنگ میزد و حرف میزد. نیمساعت؛ یک ساعت. لحن من خشک و سرد و معمولی و بیاعتنا بود. جایمان عوض شده بود. گفت که بعد از این همه بالا و پایین به این نتیجه رسیده مسعود را میخواهد. صدایش در گلو شکست و با آوایی که میلرزید گفت که مرا دوست دارد. گفت که لامصب برای یکبار هم که شده بگو دوستم داری. سفری مشترک به یکی از کشورهای خلیج فارس را پیشنهاد داد. پاسخ من اما همان لحن بیاعتنا و بیتفاوت بود.
یک شب با خودم خلوت کردم. گفتم مقاومت نکن. دلت را آزاد بگذار. شاید دریچهی بسته دلت گشوده شد. گذشتهها گذشته. شاید این فرصت تازهای است. همین کار را کردم. پرندهی دلم را رها کردم تا به هر سو میخواهد پرواز کند. دستانم را گشودم تا اگر دل رضایت داد او را در آغوش بکشد. دلم اما رضا نداد. هیچ اعتنا نکرد. سرد و خشک رو برگرداند. او از دلم رفته بود. برای همیشه....
***
چند سالی از آشناییمان میگذشت. جرقهاش یک همکاری کوتاهمدت بود. برخی اطلاعات پروژهای که به منِ تازهوارد سپرده شده بود، دست او بود. وقتی به او مراجعه کردم و سؤالی کردم، رو ترش کرد و با پرخاش دستبهسرم کرد. بیآنکه واکنشی نشان دهم برگشتم و سر جایم نشستم. بعد از چند روز، وقتی صبح وارد شدم، دیدم میز من و او عمود و چسبیدهبههم قرار گرفته است. چیدمان میزها عوض شده بود و حالا من و او نزدیک یکدیگر مینشستیم. یکی از روزها با یکی از همکاران دربارهی میزان دیه زن و مرد در اسلام و نسبت آن با دیهی اجزای بدن مرد صحبت میکرد؛ حسابی شاکی بود. وارد بحث شدم و بدون اینکه از چنین تفاوتی دفاع کنم، دربارهی اسلام تاریخی و تاریخچهی چنین حکمهایی توضیح دادم. برقی در چشمانش درخشید. گفت آقای مهندس فکر نمیکردم شما هم اهل اینگونه مباحث باشید. معلوم است دنبال این جور موضوعات رفتهاید و مطالعه کردهاید. بعد کمی مکث کرد و با احتیاط پرسید شما متأهل هستید؟ دقیقاً انتظار میکشیدم که چنین پرسشی بپرسد! گفتم متأهل نیستم اما متعهد هستم! مِنمِنکنان گفت یعنی نامزد...؟ عقد...؟ یا...؟ خندیدم و گفتم من پاکِ پاکم! نه متأهلام، نه متعهد. شمارهام را گرفت و شمارهاش را داد.تفاوت عمدهاش با سایر دختران، لحن و کلماتش بود. گفتارش به مردان میمانست. با همان ادبیات راحت و بیقید. در کلام او از شرم مرسوم و معمولاً متظاهرانهی زنانه خبری نبود. اصطلاحات خاص را راحت و با غشغش خنده بهکار میبُرد. میگفت و با مکثی کوتاه، منتظر واکنش میماند. تنها زنی بود که وقتی تلفنی با او حرف میزدم، هیچکس نمیفهمید با یک زن گپ میزنم.
چندین بار او را به دیدار حضوری دعوت کردم. بهانه آورد که کلاس دارد و وقت ندارد. در مورد جمعهها پرسیدم. گفت میخواهد بخوابد. واضح بود که بهانه میآورد و با فرد دیگری است. به نظرم آمد که فقط برای پر کردن وقتهای تنهایی و تماس تلفنی با من گرم میگیرد و زنگ میزند. بیخیال شدم و دیگر تماس نگرفتم. مدتی بعد زنگ زد و مثل بسیاری اوقات با تکیهکلام «بازم به معرفت من!» و «خدائیش هیچکس رو توی دوستی به مرام و معرفت خودم ندیدم!» گلایه کرد که چرا زنگ نمیزنم. پاسخم مثل همیشه با شوخ و شنگبازیها و حرفعوضکردنهای او روبهرو شد. من هم با تبسم و بیاعتنا به قصور و تقصیر خود او برخورد کردم. قرار شد یکدیگر را ببینیم. دیداری که عادی بود. "قرار" به معنای متداول نبود. دیدار حضوریمان به مشکل برمیخورد. یا برنامهی من پر بود یا او. حداقل او اینگونه میگفت! پس از چند تماس تلفنی کوتاه، ارتباطمان کاملاً قطع شد. بعدها مدعی شد که آخرین تماس تلفنیاش برای پیشنهاد برقراری رابطهای جدی بوده است.
من هم مثل همهی انسانها که به محض خروج از یک رابطه به اولین کسی که فکر میکنند، آدمهای قبلی حاضر در زندگیشان هستند، به او زنگ زدم. جواب نداد. ایمیل زدم و چند روزی منتظر ماندم. فهمیدم در این فاصله از ایران رفته است. گفت که در همین روزها بیدلیل به فکر من افتاده و به من میاندیشیده است. با هم چت میکردیم. واکنش او در برابر لحن دوستدارانه و برق چشمان مشتاق من، بازیگوشی و بحثعوضکردن بود. حفظ یک نوع فاصله. پیامی روشن که این رابطه چیزی جز یک دوستی معمولی نیست. که احساسی از این طرف نیست. لحن کلامش سرد و خشک و بیروح و معمولی بود. خیلی معمولی. هر بار به این نتیجه میرسیدم کلاً بیخیال احساسم شوم و چند وقتی سراغی از او نمیگرفتم، پیدایش میشد و مرا به گپ و گفتوگو دعوت میکرد.
بسیار پیش میآمد که احساس میکردم مرا برای پر کردن لحظات تنهاییاش میخواهد. ساعاتی پیش میآمد که او درس میخواند و از من میخواست همینطور آنلاین باقی بمانم تا هر دفعه کلمهای بگوید و پاسخی بشنود. شبی - شاید هم شبهایی؛ درست یادم نیست. – تا خود صبح بیدار ماندیم و حرف زدیم و سکوت کردیم و او درس خواند و حتی با آهنگی شش و هشتی رقصیدیم. جوششی در احساس و نگاه و کلامش نبود؛ اما شلکن سفتکنها ادامه داشت. در نوعی بلاتکلیفی و تعلیق به سر میبردم.
زیاد پیش میآمد که از مردم ایران گلایه میکرد. ایران را دوست داشت؛ اما از مردم ایران متنفر بود. میگفت در خیابانهای اینجا که قدم میزنم میگویم چرا من در «این» سرزمین به دنیا نیامدم؟ چرا در آنجا و چرا در میان «آن» مردم؟ میگفت از ایران متنفرم که عشق مرا از من گرفت. دلش در گرو پسری بود که نتوانسته بود همراه او مهاجرت کند. با پوشش باز او کنار نیامده بود. به قول خودش، بددل بود. من همهی اینها را میشنیدم و در میان سرد و گرم شدنها، ترک برمیداشتم، اما هنوز ادامه میدادم.
گذشت تا اینکه یک روز گفت دو سه روز دیگر ایران خواهد بود. ضربهی سنگینی بود. درست مثل یک غریبه با من رفتار شده بود. من آخرین نفری بودم که خبردار شده بود. بگذریم که لحن گفتارش آنقدر سرد و بیروح و همراه با بیاعتنایی بود که عصبانیام کرد. انگار نه انگار که آمدنش مهم است؛ که برای من مهم است؛ که اصلاً دیدار من، دیدار ما، پس از این مدت، مهم است. آمد ایران و تماس گرفت. گفت که میخواهد همراه آن پسر (عشقش) مرا ببیند! که او بفهمد روابط او با پسران دیگر عادی و معمولی است! مانده بودم چه بگویم. گفتم اگر اینطور است ولش کن. تمایلی به چنین دیداری ندارم. قبول کرد تنها بیاید.
آمد. گوشهی چشمانش چند چروک افتاده بود. آن چند تار موی سفید پیشین، اندکی بیشتر شده بود. کنار زایندهرود قدم زدیم و نزدیک پل خواجو نشستیم. با فاصله نشست. قدمزنان به سمت سیوسه پل برگشتیم. میخواست به میدان جمهوری برای دیدار دوستش برود. در صندلی عقب تاکسی خودش را کنار کشید و با فاصله نشست. به روی خودم نیاوردم. از تاکسی که پیاده شد فوری خداحافظی کرد و رفت.
یک شب نزدیک خانهشان قرار گذاشتیم. رفتیم و در پارک نشستیم. مثل همیشه از مهاجرت گفت. از اینکه پدر و مادرها بالأخره از دنیا خواهند رفت و شاید آن روز برای مهاجرت دیرهنگام باشد. گفت تو که اهل قلم هستی و اهل سیاست، در این مملکت خواهی پوسید. شام پیتزا خوردیم. لکهی براق روی دندانهای پیشینش هنوز میدرخشید. قدمزنان به سمت خانهشان برگشتیم. در عبور از خیابان، به بهانهی با هم بودن و ایمن ماندن از اتومبیلهای عبوری، دستم را گرفت. گرفت و رها نکرد تا رسیدیم خانه. روز تولدش بود. تصادف جالبی بود. آژانس گرفتم و برگشتم. در راه زنگ زد که رسیدهام یا نه. تنها باری بود که لحن کلامش، نگران من مینمود.
در آن چند روز گاهی تماس میگرفت اما وقتی زنگ میزدم موش و گربهبازی درمیآورد. معلوم بود درگیر عشقش است. چند روزی بیخبر بودم تا اینکه تماس گرفت و گفت در سالن فرودگاه امام خمینی نشسته است. عصبانی شدم و کلی غرولند کردم. سعی کرد صبور باشد و رفتارش را توجیه کند و مرا آرام سازد. داشتم تصمیم نهایی را میگرفتم.
وقتی رسید زنگ زد و بلافاصله گفت آرام گرفتهام یا نه. جوابش را دادم و او باز سعی کرد رفتارش را توجیه کند. تماسهایش بیشتر شد. آشکار بود که باز تنهایی فشار آورده و من طبق معمول همیشه، گوش همیشهآمادهی آنلاین او بودم! بدم میآمد. همیشه از رابطههایی که بر اساس حس تنهایی یکی از طرفین جرقه میخوردند و پا میگرفتند و ادامه مییافتند، بدم میآمد. کمتر تماس میگرفتم. بیاعتنایی میکردم. اما او تماس میگرفت و چت میکرد و....
***
دستهایم را روی میز گذاشته و به سمت نمایشگر خم شده و به چهرهاش زل زده بودم. تصمیمم را گرفتم. گفتم تا کی میخواهی علاف کسی شوی که نسبت به تو احساسی ندارد؟ که درگیر کس دیگری است؟ که آمدن و رفتنش آنگونه بود؟ که جواب چشمان نمناک تو را اینطور داد؟ در یک آن رشته را بُریدم. تمام شد. از دلم رفت. رفت و دیگر برنگشت.بیاعتناییهایم را که دید، بیشتر زنگ میزد. کمکم لحن کلامش عوض شد. نیمهشب، صبح زود، عصر، هر هنگام که میدانست به وقت ایران من وقت دارم زنگ میزد و حرف میزد. نیمساعت؛ یک ساعت. لحن من خشک و سرد و معمولی و بیاعتنا بود. جایمان عوض شده بود. گفت که بعد از این همه بالا و پایین به این نتیجه رسیده مسعود را میخواهد. صدایش در گلو شکست و با آوایی که میلرزید گفت که مرا دوست دارد. گفت که لامصب برای یکبار هم که شده بگو دوستم داری. سفری مشترک به یکی از کشورهای خلیج فارس را پیشنهاد داد. پاسخ من اما همان لحن بیاعتنا و بیتفاوت بود.
یک شب با خودم خلوت کردم. گفتم مقاومت نکن. دلت را آزاد بگذار. شاید دریچهی بسته دلت گشوده شد. گذشتهها گذشته. شاید این فرصت تازهای است. همین کار را کردم. پرندهی دلم را رها کردم تا به هر سو میخواهد پرواز کند. دستانم را گشودم تا اگر دل رضایت داد او را در آغوش بکشد. دلم اما رضا نداد. هیچ اعتنا نکرد. سرد و خشک رو برگرداند. او از دلم رفته بود. برای همیشه....
http://en.wikipedia.org/wiki/Friend_zone
پاسخحذف؟!
پاسخحذفمتوجه چیزی نشدم...! لطفاً توضیح بیشتر!
یادش بخیر یاد این شعره افتادم:
پاسخحذفدل
نیست کبوتر,
که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم
پریدیم
دقیقاً!
پاسخحذفاین شعر را پیش از این در وبلاگم گذاشتهام.
اون حالتی که بهش دچار بودین بهش میگن فرند زون. در واقع یه مرحله خیلی خطرناکی از دوستیه. شما می خواین با یکی رابطه برقرار کنین یا ریلیشنشیپ داشته باشین و هی بهش نزدیک و نزدیکتر می شین تا تبدیل می شین به یک دوست خیلی خیلی صمیمی که در تمام لحظاتی که لازم هستین با طرف هستین اما دقیقا چیزهایی که شما می خواین رو طرف با کس دیگه داره اما هنوز شما نقش «بهترین دوست» رو بازی می کنین.
پاسخحذفاینجا تو یه تصویر ساده حالت توصیف میشه:
http://lh4.ggpht.com/-FAtlli6Zt4M/Tv3CrgpAy0I/AAAAAAAAuvY/eG3-hBcRihA/friend-zone-job-4%25255B2%25255D.jpg
عکسهای بیشتر برای درک مفهوم اینجا:
http://izismile.com/2012/04/09/guys_doomed_to_the_friend_zone_25_pics.html
مرسی! ممنون از توضیحی که دادید.
پاسخحذف