امشب، میان نرمنرمک قدم زدن کنار زایندهرود، میان خود را به آغوش نسیم بهاری سپردن و خنکای نوازش آن را بر صورت چشیدن، میان گوش جان سپردن به نوای آرام سهتاری که در فضا پیچیده بود، میان چشم دوختن به رگرگ موجهای آب در ورودی پل خواجو، میان گرمای نفسی که با صدای آه از سینهام بیرون میآمد، میان دو ساعت تماشای رهگذران و میهمانان نوروزی، مدام تکرار میکردم: زندهرود با من سخن بگو....
گفت؟
پاسخحذفآری...
پاسخحذفبه اندازهی حجم سکوت آن که باید گفتنیها را میگفت و نگفت...