ما در «لحظه» زندگی نمیکنیم؛ «درک لحظه» و «لذت بردن» از آن را نیاموختهایم؛ برای فهم ثانیهی «اکنون» تربیت نشدهایم. مدام میان حسرت گذشته و دلنگرانی آینده سرگردانایم. فاجعه اینجاست که چنین خصلتی به تاریخاندیشی و نگاه فرهنگی-اجتماعی ایرانی محدود نمیماند. ما در زندگی شخصی خود نیر به مسألهی «در لحظه زندگی نکردن» گرفتاریم.
در جادهای خلوت رانندگی میکنیم؛ اما به جای آنکه مسحور هوای لطیف بهاری و آفتاب گرم و دلپذیر و منظرهی چشمنواز گندمزار سرسبز اطراف باشیم و از نفس «رانندگی» در چنین فضایی لذت ببریم، مدام خاطرات گذشتهمان را نشخوار میکنیم. در ذهنمان با آدمهای مختلف گفتوگو میکنیم و تمام نواقص دنیای واقعیمان را در آنجا جبران میکنیم. متلک آنها را چنان پاسخ میدهیم که شلیک خندهی اطرافیان بلند میشود و ما پیروزمندانه لبخند میزنیم؛ درست عکس روندی که در واقعیت اتفاق افتاده است! در دنیای وهم و خیال، با خواندن خبری در روزنامه، تصمیم میگیریم سهام خود را سریع در بورس بفروشیم و به جای آن در فلان نقطه، قطعه زمینی بخریم. با گذشت فقط چند ماه، سودی باورنکردنی نصیب ما میشود؛ درست عکس روندی که در واقعیت اتفاق افتاده است!
دنده را که عوض میکنیم، چشممان به کودکمان میافتد که در دامان مادرش به خوابی آرام فرو رفته است. او را میبینیم که لباس دانشآموختگی به تن کرده و با نمرهی ممتاز، دانشگاه را به پایان رسانده است. دیگران با نگاهی تحسینآمیز ما را ورانداز میکنند و به ما به خاطر تربیت چنین فرزندی تبریک میگویند. ما سرشار از حس غرور و افتخار و احترام هستیم. رئیس اداره را میبینیم که ما را احضار کرده و ضمن تعارف صندلی، با لبخندی مهربانانه به ما خبر میدهد که قرار است سرپرست یکی از قسمتهای اداره شویم.
اتومبیل اما هنوز در جاده میراند و مناظر زیبای اطراف، بیآنکه از سوی ما دیده شوند از پیش چشم ما عبور میکنند. ما به «لحظه»، به «حال»، به «اکنون» بیاعتناییم. خودآزارنه خیالپردازی میکنیم. از لحظه و حال و اکنون، غافل میشویم و در نتیجه از آن لذت نمیبریم. خوشی و دردی احساس نمیکنیم. از «نفس رانندگی» در چنین محیط دلپذیری، کام نمیگیریم.
قصد همخوابگی هم که داریم ماجرا تفاوتی نمیکند! مدام به خودمان یادآور میشویم که چقدر صبر کردهایم تا به چنین لحظهای رسیدهایم! و چه خطرها که نکردهایم! صبر و خطر، ترجمانهای قانونی بودن، شرعی بودن و عرفی بودن این همخوابگیاند. در میانهی کار میاندیشیم که کی دوباره چنین فرصتی نصیب ما خواهد شد؟ و نتیجه میگیریم پس هر طور شده، در همینلحظات باید نهایت لذت را ببریم. و در پایان، حسرت میخوریم که چه حیف، چه زود، کی دوباره.... ما از «نفس همخوابگی» و این «بههمپیچیدن» لذت نمیبریم؛ فکرمان جای دیگری است؛ ما در لحظه زندگی نمیکنیم.
به سفر هم که میرویم، به دیرهنگام بودن سفر فکر میکنیم و به اینکه چقدر زود باید برگردیم. به اینکه آیا این سفر میتواند خستگی ماههای گذشته را از تنمان بیرون کند؟ آیا خوش خواهد گذشت؟ و کی دوباره چنین فرصتی بهدست خواهد آمد؟ ما از «نفس سفر» لذت نمیبریم. کنار رودخانه قدم میزنیم. اما به جای نگاه کردن به آب روان و زلال رودخانه و به درون کشیدن عطر و رایحهی گلهای بهاری و غرق شدن در لذت همآغوشی با خنکای نسیم بهاری و بهرهمندی از «نفس قدم زدن در کنار رودخانه»، خاطرات گذشته و برنامههای آینده را نشخوار میکنیم! نشخوار، بهترین واژهای است که برای چنین خیالبافیهای بیهوده و بینتیجهای میتوان به کار برد! چرا فلانی با من چنین کرد؟ چرا چنین گفت؟ اصلاً چرا چنین شد؟ فلان کار را انجام خواهم داد! به فلان سفر خواهم رفت! ده سال دیگر فلان خانه را خواهم داشت!
حسرت بر گذشته، راه به جایی نخواهد برد. این خودآزاری دیوانهوار جز زخمی کردن روح و روان اثری ندارد. درسآموزی از گذشته هم نیاز به این همه تکرار و تکرار خاطرات در ذهن و خیال ندارد. اما در مورد افقهای آینده چه؟ مگر نه اینکه تصویری که در خیال خود از آیندهی خود ترسیم میکنیم، قدرت بزرگی برای هدایت ما به سمت آن نقطهی مطلوب دارد؟ آری! اما با شرایطی خاص! برای ما ایرانیان که بیشتر اوقات، چشم به آسمان داریم و نگاهمان تقدیرگراست که دستی برآید و کاری بکند و «حال» برنامهریزی و عمل به آن را نداریم، تصویرسازی از آینده، تفاوتی با مرور حسرتبار خاطرات گذشته ندارد. هر دو، انسان ایرانی را از «لحظه»، از «اکنون»، از همین «ثانیهای که دقیقاً الان گذشت!» غافل میکنند؛ از لذت بازش میدارند و مدام او را در زمان سرگردان میکنند: لحظاتی از اکنون پیش میافتد و لحظاتی از آن عقب میماند....
پسنوشت:
به لطف کامنتهایی که دوست گرامی، محمدجواد طواف، در فیسبوک زیر لینک این نوشته گذاشت، از وجود دو مطلب خوب و مرتبط آگاه شدم:
- ده كليد رهايی برگرفته از كتاب "با پير بلخ"؛ محمدجعفر مصفا؛ نشانی.
- جاذبه؛ لیلا معظمی؛ نشانی.
در جادهای خلوت رانندگی میکنیم؛ اما به جای آنکه مسحور هوای لطیف بهاری و آفتاب گرم و دلپذیر و منظرهی چشمنواز گندمزار سرسبز اطراف باشیم و از نفس «رانندگی» در چنین فضایی لذت ببریم، مدام خاطرات گذشتهمان را نشخوار میکنیم. در ذهنمان با آدمهای مختلف گفتوگو میکنیم و تمام نواقص دنیای واقعیمان را در آنجا جبران میکنیم. متلک آنها را چنان پاسخ میدهیم که شلیک خندهی اطرافیان بلند میشود و ما پیروزمندانه لبخند میزنیم؛ درست عکس روندی که در واقعیت اتفاق افتاده است! در دنیای وهم و خیال، با خواندن خبری در روزنامه، تصمیم میگیریم سهام خود را سریع در بورس بفروشیم و به جای آن در فلان نقطه، قطعه زمینی بخریم. با گذشت فقط چند ماه، سودی باورنکردنی نصیب ما میشود؛ درست عکس روندی که در واقعیت اتفاق افتاده است!
دنده را که عوض میکنیم، چشممان به کودکمان میافتد که در دامان مادرش به خوابی آرام فرو رفته است. او را میبینیم که لباس دانشآموختگی به تن کرده و با نمرهی ممتاز، دانشگاه را به پایان رسانده است. دیگران با نگاهی تحسینآمیز ما را ورانداز میکنند و به ما به خاطر تربیت چنین فرزندی تبریک میگویند. ما سرشار از حس غرور و افتخار و احترام هستیم. رئیس اداره را میبینیم که ما را احضار کرده و ضمن تعارف صندلی، با لبخندی مهربانانه به ما خبر میدهد که قرار است سرپرست یکی از قسمتهای اداره شویم.
اتومبیل اما هنوز در جاده میراند و مناظر زیبای اطراف، بیآنکه از سوی ما دیده شوند از پیش چشم ما عبور میکنند. ما به «لحظه»، به «حال»، به «اکنون» بیاعتناییم. خودآزارنه خیالپردازی میکنیم. از لحظه و حال و اکنون، غافل میشویم و در نتیجه از آن لذت نمیبریم. خوشی و دردی احساس نمیکنیم. از «نفس رانندگی» در چنین محیط دلپذیری، کام نمیگیریم.
قصد همخوابگی هم که داریم ماجرا تفاوتی نمیکند! مدام به خودمان یادآور میشویم که چقدر صبر کردهایم تا به چنین لحظهای رسیدهایم! و چه خطرها که نکردهایم! صبر و خطر، ترجمانهای قانونی بودن، شرعی بودن و عرفی بودن این همخوابگیاند. در میانهی کار میاندیشیم که کی دوباره چنین فرصتی نصیب ما خواهد شد؟ و نتیجه میگیریم پس هر طور شده، در همینلحظات باید نهایت لذت را ببریم. و در پایان، حسرت میخوریم که چه حیف، چه زود، کی دوباره.... ما از «نفس همخوابگی» و این «بههمپیچیدن» لذت نمیبریم؛ فکرمان جای دیگری است؛ ما در لحظه زندگی نمیکنیم.
به سفر هم که میرویم، به دیرهنگام بودن سفر فکر میکنیم و به اینکه چقدر زود باید برگردیم. به اینکه آیا این سفر میتواند خستگی ماههای گذشته را از تنمان بیرون کند؟ آیا خوش خواهد گذشت؟ و کی دوباره چنین فرصتی بهدست خواهد آمد؟ ما از «نفس سفر» لذت نمیبریم. کنار رودخانه قدم میزنیم. اما به جای نگاه کردن به آب روان و زلال رودخانه و به درون کشیدن عطر و رایحهی گلهای بهاری و غرق شدن در لذت همآغوشی با خنکای نسیم بهاری و بهرهمندی از «نفس قدم زدن در کنار رودخانه»، خاطرات گذشته و برنامههای آینده را نشخوار میکنیم! نشخوار، بهترین واژهای است که برای چنین خیالبافیهای بیهوده و بینتیجهای میتوان به کار برد! چرا فلانی با من چنین کرد؟ چرا چنین گفت؟ اصلاً چرا چنین شد؟ فلان کار را انجام خواهم داد! به فلان سفر خواهم رفت! ده سال دیگر فلان خانه را خواهم داشت!
حسرت بر گذشته، راه به جایی نخواهد برد. این خودآزاری دیوانهوار جز زخمی کردن روح و روان اثری ندارد. درسآموزی از گذشته هم نیاز به این همه تکرار و تکرار خاطرات در ذهن و خیال ندارد. اما در مورد افقهای آینده چه؟ مگر نه اینکه تصویری که در خیال خود از آیندهی خود ترسیم میکنیم، قدرت بزرگی برای هدایت ما به سمت آن نقطهی مطلوب دارد؟ آری! اما با شرایطی خاص! برای ما ایرانیان که بیشتر اوقات، چشم به آسمان داریم و نگاهمان تقدیرگراست که دستی برآید و کاری بکند و «حال» برنامهریزی و عمل به آن را نداریم، تصویرسازی از آینده، تفاوتی با مرور حسرتبار خاطرات گذشته ندارد. هر دو، انسان ایرانی را از «لحظه»، از «اکنون»، از همین «ثانیهای که دقیقاً الان گذشت!» غافل میکنند؛ از لذت بازش میدارند و مدام او را در زمان سرگردان میکنند: لحظاتی از اکنون پیش میافتد و لحظاتی از آن عقب میماند....
پسنوشت:
به لطف کامنتهایی که دوست گرامی، محمدجواد طواف، در فیسبوک زیر لینک این نوشته گذاشت، از وجود دو مطلب خوب و مرتبط آگاه شدم:
- ده كليد رهايی برگرفته از كتاب "با پير بلخ"؛ محمدجعفر مصفا؛ نشانی.
- جاذبه؛ لیلا معظمی؛ نشانی.
واقعا همین طوره !
پاسخحذف