شد سی سال؛ سی سال یعنی یک عمر؛ یعنی پایان یک دوره و آغاز دورهای دیگر. کارمندان با گذر سی سال بازنشسته میشوند؛ کودکان، میانسال میشوند و میانسالان، کهنسال. حالا سی سال است که تو نیستی، سه دهه، کم نیست....
این روزها مدام حواسم به سالروز رفتنات بود. پیش چشمم بودی. چهرهات که سی سال است در آن قاب سیاه، ساکت و ساکن مانده است، در نگاهم جان میگرفت و لحظاتی بعد محو و ناپدید میشد. تصویر سنگ مزارت، در خیالم رژه میرفت؛ خود را میدیدیم که ایستادهام و با نگاهی پر از پرسش و حسرت و بغض و تعجب به آن خیره ماندهام.
اما امروز، درست همین امروز، تصویرت از ذهن و خیالم بیرون مانده بود تا آن لحظه. نشسته بودم و با همکارم گپ میزدم و از هر دری سخن میگفتم که ناگاه اسم تو آمد. ناگهان با کامی تلخشده تکانی خوردم و صفحهی ساعتم را نگاه کردم. درست بود! ۶ فروردین بود و سالروز رفتن تو. آه از نهادم برآمد. برای لحظاتی صدایم در گلو شکست. به جای کلمات، نوایی خشدار و محزون و نامفهوم از دهانم بیرون میآمد. کاش آن زمان، نوبت سخن گفتن همکارم بود نه من. نه من که مجبور شدم در چند ثانیه خودم را جمع کنم، مثل همیشه نقش بازی کنم، لبخندی مصنوعی بزنم و بحث را پی بگیرم: «آره داشتم میگفتم، اگر از زاویه مسؤولیتی که نسبت به پدر و مادر داری به مسألهی مهاجرت به خارج از کشور نگاه کنی....»
روزهایی را به یاد میآورم که تازه پشت لبانم تهرنگ سیاهی پدید آمده بود. من آینهبهدست کنار عکس تو میآمدم و آن چند تار نازک و کمپشت سبیل را با سبیلهای پرپشت تو مقایسه میکردم. دوست داشتم شبیه تو باشد. دوست داشتم شبیه تو باشم. خوب نگاه میکردم. به سبیلها و به آن نقطهی سفید میان سبیلها. خوشحال و شاد لبخند میزدم! خودش است! خودش! سبیلهایم درست شبیه بابا است، حتی آن نقطهی سفید وسط سبیلش. و بعد از آن میدویدم و هیجانزده از پلهها بالا و پایین میپریدم.
مادر ماند. آنقدر ماند که من بزرگ شدم. بزرگ و بزرگتر. آنقدر که او شد دختربچهی من و من شدم سرپرست او... پدر مادر! تو هم اگر مانده بودی، میشدی پسربچهی من. جنسم جور میشد! یک دختر و یک پسر. چه چیز دیگری میخواستم؟
حواسم سر جایش نیست؛
بیخیال حرفایی که تو دلم جا مونده...؛
بیخیال حرفایی که تو دلم جا مونده....
گاه لببسته به لبانی نگریستن که عمرها در سینه پنهان داشته اسرار دل را باز میگویند را هم سنگی نیست.
پاسخحذفاین اسرار را ارج مینهم و گنجه آن را میستایم.
روانشان شاد و یادشان گرامی.
سپاس از لطف شما!
پاسخحذفشاد باشید!
روحش شاد، دوستی غریبه
پاسخحذف