پدربزرگم، شغل دولتی نداشت و به رسم بیشتر مردهای قدیم، خودش را بیمه نکرده بود؛ مال و منالی هم در بساط نداشت؛ در نتیجه وقتی سالها پیش فوت کرد، درآمدی برای مادربزرگم باقی نگذاشت. پسران مادربزرگم (داییهای من)، هر کدام به فراخور درآمدشان، مقرریای برای مادربزرگ تعیین کرده بودند و هر ماه به او پرداخت میکردند.
مادربزرگ از جمع این مقرریها، گذران زندگی میکرد و مبلغی را هم پسانداز میکرد. پس از مدتی تصمیم گرفت این پسانداز اندک را به یکی از داییها بسپارد تا هم جایش محفوظ باشد و هم اگر مقدار درخوری شد و دایی با آن پول، کار کرد، سودی به مادربزرگ پرداخت کند.
مدت کوتاهی پس از این ماجرا، مادربزرگ فوت کرد. یکی از داییها مادرخرج مراسم فوت مادربزرگ شد. قبل از مراسم چهلم، داییها قرار میگذارند تا روزی دور هم جمع شوند و صورتحساب خرج و مخارج را وسط بگذارند و هر کس سهم خود را بپردازد. شب قبل، مادربزرگم به خواب همان دایی که پولهای مادربزرگ، نزدش به امانت بود میآید و میگوید: «پسرم! دست همهتان درد نکند! واقعاً زحمت کشیدید و سنگ تمام گذاشتید! اما مادر! آن ۴۰۰ هزار تومانی که از من پیش تو امانت بود، تکلیفش چه شد؟»
داییام که انسان بسیار صادق و راستگویی است و بهکل ماجرای پولهای امانتی را فراموش کرده بود، نیمهشب از خواب میپرد و قاهقاه میزند زیر خنده! میگوید نگاه کن! مادر در آن دنیا هم حساب دقیق پولهایش را دارد!
فردا که جلسهی داییها برگزار میشود، همان دایی، ماجرا را تعریف میکند و شلیک خندهی بقیه هم بلند میشود. طبق رسوم جاری، قرار بود سنگ مزار مادربزرگ را برای مراسم چهلم بیندازند. یکی از داییها پیشنهاد میکند حالا که مادر در خواب آمده و در مورد پولش تذکر داده است، بهتر است همان پول را خرج خرید سنگ مزارش کنیم. با این پیشنهاد موافقت میشود و سنگ مزار مادربزرگ از همان پول خریداری میشود. بدینترتیب حساب و کتاب مادربزرگم با داییها صاف میشود! از آن پس، با اینکه مادربزرگ باز هم به خواب اقوام و خویشان آمده است، اما دیگر تذکری دربارهی پولهایش نداده است!
مادربزرگ از جمع این مقرریها، گذران زندگی میکرد و مبلغی را هم پسانداز میکرد. پس از مدتی تصمیم گرفت این پسانداز اندک را به یکی از داییها بسپارد تا هم جایش محفوظ باشد و هم اگر مقدار درخوری شد و دایی با آن پول، کار کرد، سودی به مادربزرگ پرداخت کند.
مدت کوتاهی پس از این ماجرا، مادربزرگ فوت کرد. یکی از داییها مادرخرج مراسم فوت مادربزرگ شد. قبل از مراسم چهلم، داییها قرار میگذارند تا روزی دور هم جمع شوند و صورتحساب خرج و مخارج را وسط بگذارند و هر کس سهم خود را بپردازد. شب قبل، مادربزرگم به خواب همان دایی که پولهای مادربزرگ، نزدش به امانت بود میآید و میگوید: «پسرم! دست همهتان درد نکند! واقعاً زحمت کشیدید و سنگ تمام گذاشتید! اما مادر! آن ۴۰۰ هزار تومانی که از من پیش تو امانت بود، تکلیفش چه شد؟»
داییام که انسان بسیار صادق و راستگویی است و بهکل ماجرای پولهای امانتی را فراموش کرده بود، نیمهشب از خواب میپرد و قاهقاه میزند زیر خنده! میگوید نگاه کن! مادر در آن دنیا هم حساب دقیق پولهایش را دارد!
فردا که جلسهی داییها برگزار میشود، همان دایی، ماجرا را تعریف میکند و شلیک خندهی بقیه هم بلند میشود. طبق رسوم جاری، قرار بود سنگ مزار مادربزرگ را برای مراسم چهلم بیندازند. یکی از داییها پیشنهاد میکند حالا که مادر در خواب آمده و در مورد پولش تذکر داده است، بهتر است همان پول را خرج خرید سنگ مزارش کنیم. با این پیشنهاد موافقت میشود و سنگ مزار مادربزرگ از همان پول خریداری میشود. بدینترتیب حساب و کتاب مادربزرگم با داییها صاف میشود! از آن پس، با اینکه مادربزرگ باز هم به خواب اقوام و خویشان آمده است، اما دیگر تذکری دربارهی پولهایش نداده است!
عالی بود! :))
پاسخحذف