«جزیرهی سرگردانی» و «ساربان سرگردان» قرار بود با انتشار «کوه سرگردان»، رمانهای سهگانهای باشند که روزگار نسلی که انقلاب ۵۷ را رقم زد، روایت میکنند. دو کتاب نخست به چاپ رسیدند، اما تا امروز خبری از سومین کتاب نیست. قهرمان رمان، دختری به نام «هستی» است. او را هستی نامیدهاند زیرا که نماد زندگی است: «هستی، مظهر هستی است». سلیم (همخانوادهی اسلام) و مراد (هممعنای آرمان)، هر یک به روایتی همزادان علی شریعتی و جلال آلاحمد هستند که چون گزینههایی پیش روی هستی قرار گرفتهاند.
سیمین دانشور، خود در مقاطعی از رمانها حضور دارد و نقش ایفا میکند. نقش سیمین دانشور همسر جلال آلاحمد. همان که در دنیای واقعی جریان دارد. سیمین، بخشی از دفترچه خاطرات خویش را در لابهلای صفحات پیچیده است: «سیمین گفته بود به من زیاد سر بزن. آخر، جلال رفته بود اروپا. همسفرهایش به سیمین نوشته بودند که جلال با یک زن هلندی روی هم ریخته، با هم زندگی میکنند. آن روز سیمین گفت: آخرش به خود جلال نوشتم. در جواب نوشت: از سرما و به امید بچه با این زن سَر و سِرّ پیدا کردهام. مهربان هم هست و الخ...ِ همیشگیاش را بهکار برده بود. سَر و سَرّ که بدون الخ... نمیشود. من خندهام گرفت. خودش نخندید. اما گریه هم نکرد. گفت: من هم نوشتم تو از هیچ زنی بچهدار نمیشوی. هر چقدر که مهربان باشد. حال اگر به فرض محال بچهدار شدی، همانجا بمان. من گفتم: اما آقای آلاحمد به گمان من یک قدیس میآمدند. گفت: حتی روح قدیسها را اگر برهنه کنی، بیشترشان تنوعطلبند. اما توقع ندارند زنهایشان دست از پا خطا بکنند. من به یاد حضرت عیسی و مریم مجدلیه افتادم. نمیدانم چرا؟». اینگونه است که میتوان گفت جزیرهی سرگردانی تنها اثری ادبی نیست؛ تاریخ نسلی که انقلاب ۱۳۵۷ مهمترین رویداد زندگی آنان بود هم هست.
رمان با منازعات طبقاتی آغاز میشود. هستی نوریان دختری از طبقهی متوسط در شرف انتخاب آینده خویش است. در یک سوی این انتخاب، عشرت، مادرش قرار دارد. زنی ولنگار که همسرش را در نهضت ملی ایران از دست داده و هنوز از سوگ برنخاسته، همسری دیگر یافته است، هر چند که تا پایان داستان به او نیز وفادار نمیماند. هستی فرزند همسر اول است. مردی شیفتهی مصدق که به گفتهی مادربزرگ هستی: «پسرش در راه پیرمرد شهید شد... مصدق میآید از مجلس بیرون. میگوید: اینجا که مردماند مجلس است، نه آنجا... چهارپایه نبوده، پسرم دولا میشود و مصدق روی پشت او میایستد و سخنرانی میکند و بچهام تیر میخورد.». مصدق، نماد گروهی از طبقهی اشراف ایران است که با جنبش مشروطه به پایگاه طبقاتی خویش پشت کردند و به بورژوازی ملی (طبقه متوسط مستقل) پیوستند. یکی از گزینههای هستی، راهی است که پدر و مادربزرگش پیش روی او قرار میدهند.
اما مادر هستی، درست در جهت مخالف این راه گام برمیدارد. او در ازدواج دومش به مردی پیوسته که پسرش میگوید «نوستالژی اشرافیت دارد.». احمد گنجور، ناپدری هستی، نیز نامی نمادین دارد: مردی ثروتمند که بر گنج خوابیده است. با انگلیسیها رابطهی حسنهای دارد و «پیژاماپارتی» برگزار میکند. ضمن آنکه متجدد است، در پی احیای زرتشتیگری است. چنین تصویری از احمد گنجور، خواننده را در خاطره رضاخان فرو میبرد. رضاخان، ناکام از تأسیس جمهوری بورژوایی به احیای سلطنت اشرافی پرداخت. سلطنت جدید به اشراف جدید نیاز داست و اشراف جدید بدون ایل و تبار نمیتوانستند خود را صاحب شرف بخوانند. رضاخان، ایل و تباری پشت سر خود نداشت. بدینترتیب طبقهی متوسط جدید به اشرافیت جدید تغییر ماهیت داد.
خانواده دوم هستی، بخشی از اشرافیت جدید است. احمد گنجور فرزندی به نام بیژن دارد. از نسل دوم همین اشراف که بیسوادی پدر را با دانشجویی در غرب مرتفع ساخته و اینک تحصیلکرده و متجدد شده است. بیژن اما بیش از آن که نوستالژی اشرافیت داشته باشد، صورتکی دیگر از طبقهی متوسط بر چهره دارد. نسل دوم پهلوی که به سنت اشراف زمیندار نبودند، بوروکراتهایی شدند که به تدریج بورژوازی کمپرادور (طبقهی متوسط وابسته) را در ایران تأسیس کردند. هستی، در برابر ائتلاف اشرافیت جدید (پهلوی اول/احمد گنجور) و بورژوازی وابسته (پهلوی دوم/بیژن گنجور) قرار دارد: «آیا هستی در ته دل، جهانی را که مادرش در آن میزیست، ترجیح میداد؟ آیا دنیای مادرش درهایی را به روی او میگشود که در زندگی او با مادربزرگ، امکان دسترسی و گشایش چنان درهایی نبود؟».
آموزگار هستی در این نوع نگاه، جوانی از جناح چپ بورژوازی است. مراد پاکدل مهمترین نامزد اوست که گرچه موقعیت طبقاتیاش همچون عمده روشنفکران ایران، پرولتاریایی و کارگری نیست، اما دلبسته طبقه کارگر است. مراد، شیفتهی روشنفکران چپ اروپا و ایران، ژان پل سارتر و خلیل ملکی است و سر سازگاری با هیچیک از طبقات حاکم ندارد: «مراد بارها به او گفته بود اگر میخواهی اصالت داشته باشی، باید به مادرت پشت کنی و از آن طبقه ابله دربیایی. خود مراد هم قصد داشت خانهی پدری را ترک کند.».
هستی دلباختهی مراد است اما مراد آرمانی فراتر از ازدواج دارد. از این رو هنگامی که هستی به او پیشنهاد ازدواج میدهد: «مراد به فکر فرو رفت. نزدیکیهای خانه گفت: مگر دیوانهای؟ خیال کن ازدواج کردهایم. ما که از هر زن و شوهری به هم نزدیکتریم.». مراد دلبستهی سارتر است. سارتر فیلسوفی برخاسته از بورژوازی فرانسه بود که به سرعت تلاش میکرد پرولتاریزه شود. سوسیالیسم و اومانیسم را با هم درآمیخته بود و علیه قواعد تاریخ و سنت برمیخاست. سالها با سیمون دوبوار زندگی کرد بدون آنکه ازدواج کنند. مراد نیز سودای سارتر شدن در سر داشت. مصدق از آن رو برای آنان محترم بود که از اشراف بریده و بورژوا شده بود. اما نسل مراد میخواست از بورژوازی (طبقه متوسط) نیز ببرد و پرولتاریا (طبقه زحمتکش) شود و این با سنتهایی چون ازدواج سازگار نبود.
هستی سرگردان از جواب رد و قبول مراد در معرض انتخابی قرار میگیرد که مادر پیش پایش نهاده است. مادر از او تکرار تجربهی خویش را نمیخواهد. راه حل میانه، جناحی از بورژوازی است که گرچه سودای انقلاب دارد، اما سودای ستیز با بنیانهای اشرافیت را ندارد؛ شکاف ایدئولوژیک به شکاف طبقاتی ترجیح دارد: «سلیم میگفت که در انگلیس تاریخ ادیان خوانده اما رسالهی فوقلیسانسش را درباره عرفان تطبیقی نوشته. میگفت پدرش در بازار بزرگ، تاجر تکمه است.».
هزینه تحصیل سلیم فرخی در غرب را نه دولت بلکه بازار تأمین کرده است. پدرش مصدقی بوده اما با شکست نهضت ملی دچار سرخوردگی میشود: «پدرم یا در حال صیغه کردن است یا پس خواندن صیغه.». مادربزرگ از پدر هستی، شهیدی پاکباخته ساخته است اما آیا اگر او زنده میماند به سرنوشت پدر سلیم دچار نمیشد؟ سلیم روشنفکری دینی است: «بایستی خدا را از نو بشناسیم. بایستی تاریخ نویی بسازیم. در تحول رنسانس، شیطان خودش را وارد تاریخ کرد. وظیفهی ماست که شیطان را برانیم.».
خطابههای سلیم معجونی از حرفهای جلال و شریعتی است. سلیم از اسلام انقلابی و مهدویت انقلابی دفاع میکند: «این نوع دینداری فراتر از تجددخواهی به سبک غربی یا مدرنیسم ولنگار است.» و بر روشنفکران غیرمذهبی میتازد: «مگر تعدادشان چقدر است؟ تازه بیشرشان دنکیشوتهایی بیش نیستند...».
برای هستی، سرگردانی ایدئولوژیک هم به سرگردانی طبقاتی افزوده شده است. سلیم او را به خود میخواند و مراد او را از خود میراند. در حالی که مراد از روابط آزاد زن و مرد دفاع میکند، سلیم از او تمنا میکند روسری سر کند: «با روسری معاشرت ما از نظر شرعی گناهی ندارد.». به تدریج دیگران به کمک هستی میآیند. مادرش به نسب اشرافی سلیم میبالد و مادربزرگ هستی به خوی مذهبی او. استاد هستی (که استاد مراد هم هست) او را از زندگی با مراد برحذر میدارد: «آخرش با سیاست ازدواج میکنند و خانواده، بدبخت میکنند.».
تاریخ اما شتاب دارد و در انتظار انتخاب هستی نمیماند. روزگار، دست مراد و سلیم را در دست یکدیگر میگذارد و انتخاب برای هستی دشوارتر میشود....
● بخش دوم (و پایانی) این نوشتار: سنگی بر گور سیمین دانشور- ۲
سیمین دانشور، خود در مقاطعی از رمانها حضور دارد و نقش ایفا میکند. نقش سیمین دانشور همسر جلال آلاحمد. همان که در دنیای واقعی جریان دارد. سیمین، بخشی از دفترچه خاطرات خویش را در لابهلای صفحات پیچیده است: «سیمین گفته بود به من زیاد سر بزن. آخر، جلال رفته بود اروپا. همسفرهایش به سیمین نوشته بودند که جلال با یک زن هلندی روی هم ریخته، با هم زندگی میکنند. آن روز سیمین گفت: آخرش به خود جلال نوشتم. در جواب نوشت: از سرما و به امید بچه با این زن سَر و سِرّ پیدا کردهام. مهربان هم هست و الخ...ِ همیشگیاش را بهکار برده بود. سَر و سَرّ که بدون الخ... نمیشود. من خندهام گرفت. خودش نخندید. اما گریه هم نکرد. گفت: من هم نوشتم تو از هیچ زنی بچهدار نمیشوی. هر چقدر که مهربان باشد. حال اگر به فرض محال بچهدار شدی، همانجا بمان. من گفتم: اما آقای آلاحمد به گمان من یک قدیس میآمدند. گفت: حتی روح قدیسها را اگر برهنه کنی، بیشترشان تنوعطلبند. اما توقع ندارند زنهایشان دست از پا خطا بکنند. من به یاد حضرت عیسی و مریم مجدلیه افتادم. نمیدانم چرا؟». اینگونه است که میتوان گفت جزیرهی سرگردانی تنها اثری ادبی نیست؛ تاریخ نسلی که انقلاب ۱۳۵۷ مهمترین رویداد زندگی آنان بود هم هست.
رمان با منازعات طبقاتی آغاز میشود. هستی نوریان دختری از طبقهی متوسط در شرف انتخاب آینده خویش است. در یک سوی این انتخاب، عشرت، مادرش قرار دارد. زنی ولنگار که همسرش را در نهضت ملی ایران از دست داده و هنوز از سوگ برنخاسته، همسری دیگر یافته است، هر چند که تا پایان داستان به او نیز وفادار نمیماند. هستی فرزند همسر اول است. مردی شیفتهی مصدق که به گفتهی مادربزرگ هستی: «پسرش در راه پیرمرد شهید شد... مصدق میآید از مجلس بیرون. میگوید: اینجا که مردماند مجلس است، نه آنجا... چهارپایه نبوده، پسرم دولا میشود و مصدق روی پشت او میایستد و سخنرانی میکند و بچهام تیر میخورد.». مصدق، نماد گروهی از طبقهی اشراف ایران است که با جنبش مشروطه به پایگاه طبقاتی خویش پشت کردند و به بورژوازی ملی (طبقه متوسط مستقل) پیوستند. یکی از گزینههای هستی، راهی است که پدر و مادربزرگش پیش روی او قرار میدهند.
اما مادر هستی، درست در جهت مخالف این راه گام برمیدارد. او در ازدواج دومش به مردی پیوسته که پسرش میگوید «نوستالژی اشرافیت دارد.». احمد گنجور، ناپدری هستی، نیز نامی نمادین دارد: مردی ثروتمند که بر گنج خوابیده است. با انگلیسیها رابطهی حسنهای دارد و «پیژاماپارتی» برگزار میکند. ضمن آنکه متجدد است، در پی احیای زرتشتیگری است. چنین تصویری از احمد گنجور، خواننده را در خاطره رضاخان فرو میبرد. رضاخان، ناکام از تأسیس جمهوری بورژوایی به احیای سلطنت اشرافی پرداخت. سلطنت جدید به اشراف جدید نیاز داست و اشراف جدید بدون ایل و تبار نمیتوانستند خود را صاحب شرف بخوانند. رضاخان، ایل و تباری پشت سر خود نداشت. بدینترتیب طبقهی متوسط جدید به اشرافیت جدید تغییر ماهیت داد.
خانواده دوم هستی، بخشی از اشرافیت جدید است. احمد گنجور فرزندی به نام بیژن دارد. از نسل دوم همین اشراف که بیسوادی پدر را با دانشجویی در غرب مرتفع ساخته و اینک تحصیلکرده و متجدد شده است. بیژن اما بیش از آن که نوستالژی اشرافیت داشته باشد، صورتکی دیگر از طبقهی متوسط بر چهره دارد. نسل دوم پهلوی که به سنت اشراف زمیندار نبودند، بوروکراتهایی شدند که به تدریج بورژوازی کمپرادور (طبقهی متوسط وابسته) را در ایران تأسیس کردند. هستی، در برابر ائتلاف اشرافیت جدید (پهلوی اول/احمد گنجور) و بورژوازی وابسته (پهلوی دوم/بیژن گنجور) قرار دارد: «آیا هستی در ته دل، جهانی را که مادرش در آن میزیست، ترجیح میداد؟ آیا دنیای مادرش درهایی را به روی او میگشود که در زندگی او با مادربزرگ، امکان دسترسی و گشایش چنان درهایی نبود؟».
آموزگار هستی در این نوع نگاه، جوانی از جناح چپ بورژوازی است. مراد پاکدل مهمترین نامزد اوست که گرچه موقعیت طبقاتیاش همچون عمده روشنفکران ایران، پرولتاریایی و کارگری نیست، اما دلبسته طبقه کارگر است. مراد، شیفتهی روشنفکران چپ اروپا و ایران، ژان پل سارتر و خلیل ملکی است و سر سازگاری با هیچیک از طبقات حاکم ندارد: «مراد بارها به او گفته بود اگر میخواهی اصالت داشته باشی، باید به مادرت پشت کنی و از آن طبقه ابله دربیایی. خود مراد هم قصد داشت خانهی پدری را ترک کند.».
هستی دلباختهی مراد است اما مراد آرمانی فراتر از ازدواج دارد. از این رو هنگامی که هستی به او پیشنهاد ازدواج میدهد: «مراد به فکر فرو رفت. نزدیکیهای خانه گفت: مگر دیوانهای؟ خیال کن ازدواج کردهایم. ما که از هر زن و شوهری به هم نزدیکتریم.». مراد دلبستهی سارتر است. سارتر فیلسوفی برخاسته از بورژوازی فرانسه بود که به سرعت تلاش میکرد پرولتاریزه شود. سوسیالیسم و اومانیسم را با هم درآمیخته بود و علیه قواعد تاریخ و سنت برمیخاست. سالها با سیمون دوبوار زندگی کرد بدون آنکه ازدواج کنند. مراد نیز سودای سارتر شدن در سر داشت. مصدق از آن رو برای آنان محترم بود که از اشراف بریده و بورژوا شده بود. اما نسل مراد میخواست از بورژوازی (طبقه متوسط) نیز ببرد و پرولتاریا (طبقه زحمتکش) شود و این با سنتهایی چون ازدواج سازگار نبود.
هستی سرگردان از جواب رد و قبول مراد در معرض انتخابی قرار میگیرد که مادر پیش پایش نهاده است. مادر از او تکرار تجربهی خویش را نمیخواهد. راه حل میانه، جناحی از بورژوازی است که گرچه سودای انقلاب دارد، اما سودای ستیز با بنیانهای اشرافیت را ندارد؛ شکاف ایدئولوژیک به شکاف طبقاتی ترجیح دارد: «سلیم میگفت که در انگلیس تاریخ ادیان خوانده اما رسالهی فوقلیسانسش را درباره عرفان تطبیقی نوشته. میگفت پدرش در بازار بزرگ، تاجر تکمه است.».
هزینه تحصیل سلیم فرخی در غرب را نه دولت بلکه بازار تأمین کرده است. پدرش مصدقی بوده اما با شکست نهضت ملی دچار سرخوردگی میشود: «پدرم یا در حال صیغه کردن است یا پس خواندن صیغه.». مادربزرگ از پدر هستی، شهیدی پاکباخته ساخته است اما آیا اگر او زنده میماند به سرنوشت پدر سلیم دچار نمیشد؟ سلیم روشنفکری دینی است: «بایستی خدا را از نو بشناسیم. بایستی تاریخ نویی بسازیم. در تحول رنسانس، شیطان خودش را وارد تاریخ کرد. وظیفهی ماست که شیطان را برانیم.».
خطابههای سلیم معجونی از حرفهای جلال و شریعتی است. سلیم از اسلام انقلابی و مهدویت انقلابی دفاع میکند: «این نوع دینداری فراتر از تجددخواهی به سبک غربی یا مدرنیسم ولنگار است.» و بر روشنفکران غیرمذهبی میتازد: «مگر تعدادشان چقدر است؟ تازه بیشرشان دنکیشوتهایی بیش نیستند...».
برای هستی، سرگردانی ایدئولوژیک هم به سرگردانی طبقاتی افزوده شده است. سلیم او را به خود میخواند و مراد او را از خود میراند. در حالی که مراد از روابط آزاد زن و مرد دفاع میکند، سلیم از او تمنا میکند روسری سر کند: «با روسری معاشرت ما از نظر شرعی گناهی ندارد.». به تدریج دیگران به کمک هستی میآیند. مادرش به نسب اشرافی سلیم میبالد و مادربزرگ هستی به خوی مذهبی او. استاد هستی (که استاد مراد هم هست) او را از زندگی با مراد برحذر میدارد: «آخرش با سیاست ازدواج میکنند و خانواده، بدبخت میکنند.».
تاریخ اما شتاب دارد و در انتظار انتخاب هستی نمیماند. روزگار، دست مراد و سلیم را در دست یکدیگر میگذارد و انتخاب برای هستی دشوارتر میشود....
● بخش دوم (و پایانی) این نوشتار: سنگی بر گور سیمین دانشور- ۲
کاش شما امکان خواندن کتابهای خانم امیرشاهی را هم داشتید آنوقت میتوانستید بگویید شاهکار فارسی چیست. چهار جلد مادران و دختران ایشان از بزرگترین نوشتارهای زبان فارسی هستند.
پاسخحذفاز خانم امیرشاهی چندین رمان خواندهام. اتفاقاً رمانهایی که روایتگر نسلی است که انقلاب ۵۷ را رقم زد. به ایشان هم علاقهمندم.
پاسخحذفولی نفهمیدم علت چنین کامنتی چیست؟ من اینجا نوشتهام، رمانهای خانم دانشور شاهکار است؟ یا شاهکارترین است؟
گویا شما در برابر چنین جملهای (که اصلاً نوشته نشده است!) چنین پاسخی دادهاید!
من رقابتی بین این نویسندگان نمیبینم. به همه علاقه دارم و از برخی آثار هر کدامشان لذت فراوان بردهام.
جهان چون خط و خال و چشم و ابروست
که هرچیزی به جای خویش نیکوست...