عصر بود. دمادم غروب آفتاب. مردی موقر و متشخص با لباسهایی شیک و تمیز و ریشی پروفسوری و سامسونتی در دست - درست شبیه قیافهی مرسوم مهندسان - روی صندلی جلویی تاکسی نشست. راننده در حالی که دنده را جا میزد و ماشین را راه میانداخت، بیدرنگ رو به او کرد و نالید که:
- آقا این دیگه چه وعضشس؟ هیچی دُرُس نی، هیچی سری جاش نی، همه چی گرون، همه دربهدر، همه بدبخت، معلوم نیس اینا دارن چیکا میکونن، صب تا شب داریم سگدو میزنیم، همِشَم هشتمون گرو نُهمونس، ای خدا بگم باعثا بانیشا چیکا کوند، ای آتیش به زندگیشون بیگیرد که مردما اینجوری بدبخت کردن...
مسافت کوتاهی پیموده شد. مردی موقر و متشخص با ریشی توپی و انبوه و مشکی که پیراهن سفیدش را روی شلوار انداخته بود، در کنار همسر چادری و روگرفتهاش کنار خیابان ایستاده بود. راننده بوق زد و دو مسافر در صندلی عقب تاکسی سوار شدند. راننده تاکسی رو کرد به همان مسافر جلویی و بلافاصله اضافه کرد:
- اما اینم بگما حجآقا، جلو آمریکا و اسرائیل خب دراومِدنا...!
قیافهی مسافر جلویی که با چشمانی گردشده و دهانی از تعجب باز مانده، به راننده تاکسی خیره مانده بود، واقعاً دیدنی بود!
- آقا این دیگه چه وعضشس؟ هیچی دُرُس نی، هیچی سری جاش نی، همه چی گرون، همه دربهدر، همه بدبخت، معلوم نیس اینا دارن چیکا میکونن، صب تا شب داریم سگدو میزنیم، همِشَم هشتمون گرو نُهمونس، ای خدا بگم باعثا بانیشا چیکا کوند، ای آتیش به زندگیشون بیگیرد که مردما اینجوری بدبخت کردن...
مسافت کوتاهی پیموده شد. مردی موقر و متشخص با ریشی توپی و انبوه و مشکی که پیراهن سفیدش را روی شلوار انداخته بود، در کنار همسر چادری و روگرفتهاش کنار خیابان ایستاده بود. راننده بوق زد و دو مسافر در صندلی عقب تاکسی سوار شدند. راننده تاکسی رو کرد به همان مسافر جلویی و بلافاصله اضافه کرد:
- اما اینم بگما حجآقا، جلو آمریکا و اسرائیل خب دراومِدنا...!
قیافهی مسافر جلویی که با چشمانی گردشده و دهانی از تعجب باز مانده، به راننده تاکسی خیره مانده بود، واقعاً دیدنی بود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!