«عروسکساز»، روایت یک دختر شانزدهساله از ماجراهای زندگی خود اوست. دختر، خواننده را به هزارتوی ذهن و خیال خود میبرد و او را به تماشاگری نگاهش به جهان پیرامون، مینشاند.
رمان در یک فضای شهری و در یک خانوادهی طبقهی متوسط مدرن میگذرد. پدر و مادر دختر یک سالی است که مردهاند و او همراه با برادر بزرگترش ساسان زندگی میکند. دختر در نخستین مرحلهی چرخهی سوگ پدر و مادر یعنی "انکار" متوقف شده و هنوز مرگ والدین را باور ندارد. این ناباوری او را به ساختن عروسکهای پدر و مادر کشانده است. پدر، درست مثل زمان حیات هر روز به سر کار میرود و در طول ساعات روز در خانه حضور ندارد (عروسک پدر در طول روز در کمد، پنهان میماند). مادر هم همچنان حضور دارد (عروسک مادر، درست مثل روزهای حیات در هنگام غذاخوردن، پشت میز ناهار نشسته است) و هنوز مثل آن روزها به کارهای خانه میپردازد و در خانه و بیرون از خانه، همراه دختر است. حتی ساسان هم گاه در این بازی شرکت میکند: «حتی شده یکی دوباری خودش صبح مامان را برداشته و نشانده روی کابینت کنار گاز و کتری در حال جوش.». حضور عروسک مادر، آنچنان پررنگ است که در هنگام پرسه زدن پشت ویترین مغازهها، نکتهای را در مورد ساسان یادآوری میکند. نکتهای که او پاک از یاد برده است و همین باعث تعجب دختر میشود.
عروسکهایی که جایگزین انسانهای واقعی شدهاند، به پدر و مادری که اکنون در قید حیات نیستند، محدود نمیماند. او، عروسکهای دوستان و برادر خود را نیز میسازد. با این عروسکها گفتوگو میکند. خرید میرود. مشورت میکند. و میآموزد. دختر، دنیای دلخواه خود را با این عروسکها خلق کرده است. او در خیالات خود غرق میشود. عروسکها گاه فاصلهی دنیای خیال و واقعیت را برای او پر میکنند. مانند وقتی که با ساسان قهر کرده است. او، عروسک برادر را – که ساسان از ساختهشدنش بیخبر است - روبهروی درب اتاق ساسان میگذارد تا توجه او را برای آشتیکردن جلب کند. تا نشان دهد ساسان آنقدر برایش ارزشمند است که عروسکش را نیز ساخته است.
رابطهی دختر و برادر، رابطهای سادهی خواهر-برادرانه نیست؛ رگههایی از نگاههای گاه متفاوت و معنیدار دختر به ساسان دیده میشود؛ چیزی که برای دختران نوبالغ عجیب نیست. خواننده گاه با خود میگوید کاش ساسان، برادر او نبود: «بعضی وقتها هم اصلاً میمانم چه چیز این پسرهی لقلقو، این دختر (دوستدختر ساسان) را روزبهروز خوشبوتر و شیکپوشتر میکند... شاید پوستش... پوست شکلاتی نرم و بینقصش... این پسرهی بد-اردیبهشتی انگار نمیخواهد پوست نوزادیاش را هرگز از تن دربیاورد.»
ساسان فقط نقش یک برادر با فاصلهی سنی اندک را ندارد. او بیشتر نقش یک حامی، یک تکیهگاه و کسی که میتوان به حضورش دلگرم بود، ایفا میکند. اگر چه هر از گاهی از این نقش خارج میشود و به مقتضای سن و سال و رابطهی خواهر-برادری چیزهایی میگوید و شیطنتهایی میکند: «از وقتی شانزدهساله شدهام، به شانزدهسالگیام زیاد گیر میدهد. هر بار هم چتکردنم را میبیند، شعر مندرآوردیاش را با صدای بلند دکلمه میکند: آه شانزدهسالگیها... آه عاشقیتهای اینترنتیها.»
این دختر ۱۶ ساله که چند سالی است روایتهای همکلاسیها را از دوستی با پسران شنیده، اکنون تصمیم دارد خود برای نخستین بار وارد چنین رابطهای شود. او از طریق چت کردن در اینترنت، با پسری خارج از ایران به نام عماد آشنا شده است. عماد، در آستانهی سفر به ایران است و دنیای خیالات او را تکمیل کرده است. مرگ پدر و مادر، عملاً بزرگترین مانع او برای دعوت عماد به خانه را برطرف کرده است؛ میماند ساسان. اما خب نباید کار سختی باشد! ساسان، دوستدختری به نام رعنا دارد که مرتب به خانهشان میآید؛ با او مهربان است و مدام از وی دربارهی مادرش سؤال میکند؛ گویی کنجکاو است که از این طریق، ساسان را بیشتر بشناسد. ساسان، پیش از رعنا هم، دوستدخترهای متعددی داشته و آنها را به خانه میآورده است؛ دخترانی که آرایش غلیظ میکردند؛ اما از نگاه دختر، رعنا با همهی آنها فرق میکند.
اتاق ساسان، سرمهای است با کمد و تختخوابی سیاهرنگ. او بیشتر وقتها روی تخت دراز کشیده و به سقف اتاق خیره شده است. بیکار است و تمایلی هم به کار کردن ندارد. و برای او هم مهم نیست که با پایان آخرین پساندازها، شهریهی دختر و سایر مخارج از کجا باید تأمین شود.
دختر با شیطنت از ساسان دربارهی حضور عماد در خانه میپرسد. ساسان با اندکی مقاومت غیرمستقیم، میپذیرد. حضور عماد در خانهی آنها، حس خفتهای را در ساسان بیدار میکند. او به یاد بازیهای کودکی خود با خواهر میافتد. فاصلهها میان ساسان و خواهر از بین میرود و عماد، حاشیهنشین و نظارهگر خاموش رابطهی خواهر و برادر میشود. عماد، با آنکه با فورانهای مکرری در ذهن و خیال دختر، استقبال شده است، نقشی پررنگ ندارد. یا دستکم حضورش خیلی زود رنگ میبازد.
عماد بیشتر متعجب است. گویی دختر را نمیفهمد. دنیایش را نمیشناسد. یا به دلیل بیتجربگی در روابط انسانی یا داشتن رابطههایی متفاوت در خارج از کشور و یا به دلیل شگفتانگیز بودن دنیای دختر. دختری که از میان هدایا، «پتو» را انتخاب کرده است؛ پتویی که بیدریغ آغوش میگشاید و انسان را بغل میکند. در هر زمان؛ و در هر مکان. نگاه دختر به «پتو»، عمق تنهایی و تمایل و کشش او به رابطهای بیآلایش را گواهی میدهد. در آن نخستین دیدار خانگی، فاصلهای میان عماد و دختر دیده میشود. این "رابطه" در همین نخستین دیدار به آخر خط میرسد.
چه تنشهای عاطفی دنیای ذهن و خیال دختر را مقصر بدانیم و چه تغییرات هورمونی زمان عادت ماهانهی او را، در هر حال، نزاعی میان او و ساسان رخ میدهد. این بار اما چونان دفعات قبلی نیست که دختر، با گفتن جملهای معذرتخواهیاش را کرده باشد. ساسان این بار در برابر آشتیکردن مقاومت میکند. رابطهی او با رعنا نیز دستخوش تنش شده است. دختر از اینجا آرامآرام از دنیای خیالی عروسکها فاصله میگیرد و پا به دنیای واقعیتها میگذارد: به دنیای ساسان و رعنا که با وجود تنش، باز در کنار هم هستند تا به او کمک کنند. به نگاه خاموش ساسان در ترافیک سنگین خیابانهای تهران. به دستهای رعنا که روی دستهای ساسان که دنده را در مشت گرفته است، میلغزد و انگشت به انگشت در آن قفل میشود. داستان با شتابی سریع، دختر را از دنیای خیالی خود بیرون میکشد و خواننده چندان درنمییابد، علت این تحول روحی سریع چیست؟
داستان «عروسکساز»، خوشخوان و روان است. صفحهبندی مناسبی دارد و خواندن آن چند ساعتی بیشتر وقت نمیگیرد. تمثیلهای زیبایی در آن به کار رفته است: «چسب مایع از تکیهی پایم افتاده و مثل تف پسربچهای خوابیده، گوشهی دهن بازش سفیدک زده و راه کشیده و به جای بالش، روی پرزهای موکت زرشکی دلمه بسته... پایم را صاف میگذارم روی چسب مایع. پسربچهی بیحس هم باقیماندهی جان ناچیزش را روی موکت اتاق قی میکند.». برخی اشتباههای املایی در متن وجود دارد (کلمهی بالأخره، گاهی به همین صورت و گاهی بالاخره نوشته شده یا تنوین اصلاً و امثال آن فراموش شده است)، اما با این وجود، متن، پاکیزه است و این اشتباهها، به چشم خواننده نمیآید.
رمان در یک فضای شهری و در یک خانوادهی طبقهی متوسط مدرن میگذرد. پدر و مادر دختر یک سالی است که مردهاند و او همراه با برادر بزرگترش ساسان زندگی میکند. دختر در نخستین مرحلهی چرخهی سوگ پدر و مادر یعنی "انکار" متوقف شده و هنوز مرگ والدین را باور ندارد. این ناباوری او را به ساختن عروسکهای پدر و مادر کشانده است. پدر، درست مثل زمان حیات هر روز به سر کار میرود و در طول ساعات روز در خانه حضور ندارد (عروسک پدر در طول روز در کمد، پنهان میماند). مادر هم همچنان حضور دارد (عروسک مادر، درست مثل روزهای حیات در هنگام غذاخوردن، پشت میز ناهار نشسته است) و هنوز مثل آن روزها به کارهای خانه میپردازد و در خانه و بیرون از خانه، همراه دختر است. حتی ساسان هم گاه در این بازی شرکت میکند: «حتی شده یکی دوباری خودش صبح مامان را برداشته و نشانده روی کابینت کنار گاز و کتری در حال جوش.». حضور عروسک مادر، آنچنان پررنگ است که در هنگام پرسه زدن پشت ویترین مغازهها، نکتهای را در مورد ساسان یادآوری میکند. نکتهای که او پاک از یاد برده است و همین باعث تعجب دختر میشود.
عروسکهایی که جایگزین انسانهای واقعی شدهاند، به پدر و مادری که اکنون در قید حیات نیستند، محدود نمیماند. او، عروسکهای دوستان و برادر خود را نیز میسازد. با این عروسکها گفتوگو میکند. خرید میرود. مشورت میکند. و میآموزد. دختر، دنیای دلخواه خود را با این عروسکها خلق کرده است. او در خیالات خود غرق میشود. عروسکها گاه فاصلهی دنیای خیال و واقعیت را برای او پر میکنند. مانند وقتی که با ساسان قهر کرده است. او، عروسک برادر را – که ساسان از ساختهشدنش بیخبر است - روبهروی درب اتاق ساسان میگذارد تا توجه او را برای آشتیکردن جلب کند. تا نشان دهد ساسان آنقدر برایش ارزشمند است که عروسکش را نیز ساخته است.
رابطهی دختر و برادر، رابطهای سادهی خواهر-برادرانه نیست؛ رگههایی از نگاههای گاه متفاوت و معنیدار دختر به ساسان دیده میشود؛ چیزی که برای دختران نوبالغ عجیب نیست. خواننده گاه با خود میگوید کاش ساسان، برادر او نبود: «بعضی وقتها هم اصلاً میمانم چه چیز این پسرهی لقلقو، این دختر (دوستدختر ساسان) را روزبهروز خوشبوتر و شیکپوشتر میکند... شاید پوستش... پوست شکلاتی نرم و بینقصش... این پسرهی بد-اردیبهشتی انگار نمیخواهد پوست نوزادیاش را هرگز از تن دربیاورد.»
ساسان فقط نقش یک برادر با فاصلهی سنی اندک را ندارد. او بیشتر نقش یک حامی، یک تکیهگاه و کسی که میتوان به حضورش دلگرم بود، ایفا میکند. اگر چه هر از گاهی از این نقش خارج میشود و به مقتضای سن و سال و رابطهی خواهر-برادری چیزهایی میگوید و شیطنتهایی میکند: «از وقتی شانزدهساله شدهام، به شانزدهسالگیام زیاد گیر میدهد. هر بار هم چتکردنم را میبیند، شعر مندرآوردیاش را با صدای بلند دکلمه میکند: آه شانزدهسالگیها... آه عاشقیتهای اینترنتیها.»
این دختر ۱۶ ساله که چند سالی است روایتهای همکلاسیها را از دوستی با پسران شنیده، اکنون تصمیم دارد خود برای نخستین بار وارد چنین رابطهای شود. او از طریق چت کردن در اینترنت، با پسری خارج از ایران به نام عماد آشنا شده است. عماد، در آستانهی سفر به ایران است و دنیای خیالات او را تکمیل کرده است. مرگ پدر و مادر، عملاً بزرگترین مانع او برای دعوت عماد به خانه را برطرف کرده است؛ میماند ساسان. اما خب نباید کار سختی باشد! ساسان، دوستدختری به نام رعنا دارد که مرتب به خانهشان میآید؛ با او مهربان است و مدام از وی دربارهی مادرش سؤال میکند؛ گویی کنجکاو است که از این طریق، ساسان را بیشتر بشناسد. ساسان، پیش از رعنا هم، دوستدخترهای متعددی داشته و آنها را به خانه میآورده است؛ دخترانی که آرایش غلیظ میکردند؛ اما از نگاه دختر، رعنا با همهی آنها فرق میکند.
اتاق ساسان، سرمهای است با کمد و تختخوابی سیاهرنگ. او بیشتر وقتها روی تخت دراز کشیده و به سقف اتاق خیره شده است. بیکار است و تمایلی هم به کار کردن ندارد. و برای او هم مهم نیست که با پایان آخرین پساندازها، شهریهی دختر و سایر مخارج از کجا باید تأمین شود.
دختر با شیطنت از ساسان دربارهی حضور عماد در خانه میپرسد. ساسان با اندکی مقاومت غیرمستقیم، میپذیرد. حضور عماد در خانهی آنها، حس خفتهای را در ساسان بیدار میکند. او به یاد بازیهای کودکی خود با خواهر میافتد. فاصلهها میان ساسان و خواهر از بین میرود و عماد، حاشیهنشین و نظارهگر خاموش رابطهی خواهر و برادر میشود. عماد، با آنکه با فورانهای مکرری در ذهن و خیال دختر، استقبال شده است، نقشی پررنگ ندارد. یا دستکم حضورش خیلی زود رنگ میبازد.
عماد بیشتر متعجب است. گویی دختر را نمیفهمد. دنیایش را نمیشناسد. یا به دلیل بیتجربگی در روابط انسانی یا داشتن رابطههایی متفاوت در خارج از کشور و یا به دلیل شگفتانگیز بودن دنیای دختر. دختری که از میان هدایا، «پتو» را انتخاب کرده است؛ پتویی که بیدریغ آغوش میگشاید و انسان را بغل میکند. در هر زمان؛ و در هر مکان. نگاه دختر به «پتو»، عمق تنهایی و تمایل و کشش او به رابطهای بیآلایش را گواهی میدهد. در آن نخستین دیدار خانگی، فاصلهای میان عماد و دختر دیده میشود. این "رابطه" در همین نخستین دیدار به آخر خط میرسد.
چه تنشهای عاطفی دنیای ذهن و خیال دختر را مقصر بدانیم و چه تغییرات هورمونی زمان عادت ماهانهی او را، در هر حال، نزاعی میان او و ساسان رخ میدهد. این بار اما چونان دفعات قبلی نیست که دختر، با گفتن جملهای معذرتخواهیاش را کرده باشد. ساسان این بار در برابر آشتیکردن مقاومت میکند. رابطهی او با رعنا نیز دستخوش تنش شده است. دختر از اینجا آرامآرام از دنیای خیالی عروسکها فاصله میگیرد و پا به دنیای واقعیتها میگذارد: به دنیای ساسان و رعنا که با وجود تنش، باز در کنار هم هستند تا به او کمک کنند. به نگاه خاموش ساسان در ترافیک سنگین خیابانهای تهران. به دستهای رعنا که روی دستهای ساسان که دنده را در مشت گرفته است، میلغزد و انگشت به انگشت در آن قفل میشود. داستان با شتابی سریع، دختر را از دنیای خیالی خود بیرون میکشد و خواننده چندان درنمییابد، علت این تحول روحی سریع چیست؟
داستان «عروسکساز»، خوشخوان و روان است. صفحهبندی مناسبی دارد و خواندن آن چند ساعتی بیشتر وقت نمیگیرد. تمثیلهای زیبایی در آن به کار رفته است: «چسب مایع از تکیهی پایم افتاده و مثل تف پسربچهای خوابیده، گوشهی دهن بازش سفیدک زده و راه کشیده و به جای بالش، روی پرزهای موکت زرشکی دلمه بسته... پایم را صاف میگذارم روی چسب مایع. پسربچهی بیحس هم باقیماندهی جان ناچیزش را روی موکت اتاق قی میکند.». برخی اشتباههای املایی در متن وجود دارد (کلمهی بالأخره، گاهی به همین صورت و گاهی بالاخره نوشته شده یا تنوین اصلاً و امثال آن فراموش شده است)، اما با این وجود، متن، پاکیزه است و این اشتباهها، به چشم خواننده نمیآید.
***
مریم صابری، نویسندهی جوان رمان، برای گرفتن مجوز انتشار آن، حسابی دوندگی کرده است، اما نتیجهای نگرفته است. سید رضا شکراللهی، رمان را از بین تعدادی رمان توقیفشده انتخاب کرده و برای دانلود در سایت خود گذاشته است. این رمان، بعد از انتشار دو کتاب از رضا ناظم و محمود فرجامی، چندمین کتابی است که با هدف حمایت از ادبیات آزاد، بهرایگان در فضای اینترنت منتشر میشود. کتابهایی که از خواننده میخواهند، هزینهی مطالعهی کتاب را داوطلبانه به حساب نویسندهای که پای آن رنج برده و زحمت کشیده، واریز کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!