شادی همکاران و دوستان و آشنایان از اینکه «جدایی نادر از سیمین» برندهی جایزهی گلدن گلوبز شد، مرا به یاد شادی مردمان پس از بازی ایران و استرالیا انداخت. نتیجهی آن بازی، ۲-۲ شد و همین نتیجه بود که منجر به حضور ایران در جام جهانی فوتبال شد. مردم به خیابانها ریختند و هلهلهکنان شادی کردند. این شادی که با رقصهای مختلط در میادین اصلی شهر و پیش چشم نیروهای انتظامی همراه بود، دیگر تکرار نشد. شادیهای خیابانی روزهای منتهی به انتخابات ریاستجمهوری ۸۸ هم گرچه پررنگ و پرتراکم بود، اما درونمایهای بیشتر سیاسی داشت تا اجتماعی. وانگهی از رقص و شادی، آنگونه که در آن حضور فوتبالی دیده شد، بهندرت خبری بود.
دوستانی آرزو میکنند که کاش امروز نیز مردم به خیابان میآمدند و شادی میکردند. اما دریغ که گسترهی مخاطبان بازی فوتبال، آن هم بازی حساسی که نتیجهاش راهیابی ایران به جام جهانی است، هرگز به اندازهی مخاطبان حساس به جایزهی بینالمللی یک فیلم نیست. فوتبال، ورزش مردم است؛ همهی مردم. پیر و جوان و فقیر و غنی و بالاشهری و پایینشهری و کرد و لر و بلوچ و فارس. «جدایی نادر از سیمین» اما فیلم طبقهی متوسط است. اصولاً «فیلم» و «فیلم دیدن»، سرگرمی طبقهی متوسط است؛ طبقهی متوسط شهری. با دامنهای به مراتب کوچکتر و محدودتر نسبت به مخاطبان بازی فوتبال. طبیعی است که آن شور و هیجان فوتبالی، آن تب و حساسیت، در اینجا برانگیخته نشود.
تازه به یاد بیاوریم که حضور خیابانی پس از بازی ایران و استرالیا، آخرین حضور با آن کیفیت بود. کسانی کوشیدند در پی برخی پیروزیها و حتی شکستهای فوتبالی، بار دیگر به خیابان بیایند. اما نه مردم (عموم مردم) پا به خیابان گذاشتند و نه نیروهای انتظامی به این جمعیت اجازه دادند که از حدی فراگیرتر شوند و دلبخواهانه شادی کنند. در کنار این تجربه، اگر سوابق حضور خیابانی پس از انتخابات و اصلاً بار سیاسی نفسگیر همین اصطلاح «حضور خیابانی» را هم اضافه کنیم، خواهیم دید، انتظار یک شادی خیابانی برای چنین جایزهای، انتظاری بیهوده بوده است.
فیسبوک، همچنان که پیشتر هم گفتهام، درست مثل میدان مرکزی یک شهر یا یک سالن آمفیتئاتر دانشگاه، ساکنان خانهها یا اتاقهای گوناگون را همزمان گرد هم آورده است. کاربران فیسبوک، شادی میکنند و شادی خود را با دیگران تقسیم میکنند. همدیگر را در آغوش میگیرند. آخرین جوکها و لطیفهها را برای هم تعریف میکنند. شعر میسازند و این شادی را به حوادث پس از انتخابات ربط میدهند. فیسبوک، کاربران را به یکدیگر نزدیک کرده است. کاری که پیش از این حلقههای وبلاگهای آشنا و نزدیکبههم انجام میدادند. فیسبوک، میدان شادی کردن همان طبقهی متوسط شهری است. همانها که مخاطبان اصلی «جدایی نادر از سیمین» هستند. همانها که «فیلم دیدن» یکی از سرگرمیهای لذتبخششان محسوب میشود.
داریوش از شادی مردم گفته است؛ دقیقتر بگوییم بخشی از مردم. همانها که اشاره کردم. از اینکه آنها همان فیلم و همان کارگردانی را که با بیمهری دولتیان و حکومتیان مواجه شده است، قدر میدانند و ارج میگذارند. من اما در چهرهی بیشتر کاربران فیسبوک، بیشتر همکاران و آشنایان و بیشتر آنانی که امروز لبخند به لب داشتند، شادی غرور دیدم؛ غرور ملی. شادی از اینکه آن غرور، آن عزت، آن سربلندی و سرفرازی ایران و ایرانی، بار دیگر از خاکستر هزار مصیبت و آسیب، سر برآورده است. ایرانیجماعت امروز به خود میبالید که بار دیگر نام ایران و ایرانی، «به احترام» پیش چشم هزاران رسانه و مخاطب بینالمللی بر سر زبانها آمد.
ما ایرانیان، سالهاست با چهرهی لکهدارمان زندگی میکنیم. چهرهای که در ۱۳ آبان ۵۸ لکهدار شد. ایرانی شد نماد خشونت و وحشیگری و بیاعتنایی به قوانین بینالمللی. تصویر «آدم بد» بسیاری از فیلمهای هالیوودی در این سالها، ایرانی مسلمان یا مسلمان ایرانی یا چهرهای یادآور ایران و اسلام بوده است: مرد ناآراستهای با انبوهی ریش نامرتب، اخمهایی درهم و گرهخورده، پیراهنی چروکیده و لباسی ژولیده که با قنداق کلت بر روی میز پسته میشکند! این تصویر در گذر سالها کمرنگ نشد. «بدون دخترم هرگز»، وجه اجتماعی را نیز بر آن وجه سیاسی افزود. حالا زنی آمریکایی، اسیر سنتها و آداب و رسوم مردی ایرانی و خانوادهاش شده بود. زن، گرفتار شده بود و فرشتهصفت در پی نجات دختر خویش از این مخصمه بود؛ از این زندان. دیگر چیزی از عزت و غرور ایرانی نمانده بود. «یک فیلم» تهماندهی آبروی ایران و ایرانی را برده بود. چشم و ابرو و مو و ریش سیاه، شد سند جرم. چهرهی ایرانی، شد سند جرم. پاسپورت ایرانی، شد سند جرم. ایرانی، متهم بود. بیآنکه در این متهم بودن نقشی داشته باشد. ایرانی، در هنگام ورود به کشوری غربی، از صف بیرون کشیده میشد و بازخواست میشد که از کجا میآید و به کجا میرود و چرا میرود و کی باز میگردد و....
امروز ایران و ایرانی به خود بالید. نام ایران، این بار، نه به عنوان کشوری یاغی و سرکش و ناقض قوانین بینالمللی که به عنوان نمادی از فرهیختگی و پختگی از سوی ناقدان و داوران معتبر بینالمللی تحسین شد. «یک فیلم» بخشی از آبروی بر باد رفتهی ایران و ایرانی را باز گرداند. و اصغر فرهادی چه خوب پیام جَو جنگطلبانهی این روزهای رسانههای بینالمللی را پاسخ گفت: «مردم ایران، صلح را دوست دارند»... صلح را... صلح را....
پینوشت:
از زاویهای دیگر: جایزهی گلدن گلوبز فرهادی و غرور ملی ایرانیان! به قلم مجید زهری.
دوستانی آرزو میکنند که کاش امروز نیز مردم به خیابان میآمدند و شادی میکردند. اما دریغ که گسترهی مخاطبان بازی فوتبال، آن هم بازی حساسی که نتیجهاش راهیابی ایران به جام جهانی است، هرگز به اندازهی مخاطبان حساس به جایزهی بینالمللی یک فیلم نیست. فوتبال، ورزش مردم است؛ همهی مردم. پیر و جوان و فقیر و غنی و بالاشهری و پایینشهری و کرد و لر و بلوچ و فارس. «جدایی نادر از سیمین» اما فیلم طبقهی متوسط است. اصولاً «فیلم» و «فیلم دیدن»، سرگرمی طبقهی متوسط است؛ طبقهی متوسط شهری. با دامنهای به مراتب کوچکتر و محدودتر نسبت به مخاطبان بازی فوتبال. طبیعی است که آن شور و هیجان فوتبالی، آن تب و حساسیت، در اینجا برانگیخته نشود.
تازه به یاد بیاوریم که حضور خیابانی پس از بازی ایران و استرالیا، آخرین حضور با آن کیفیت بود. کسانی کوشیدند در پی برخی پیروزیها و حتی شکستهای فوتبالی، بار دیگر به خیابان بیایند. اما نه مردم (عموم مردم) پا به خیابان گذاشتند و نه نیروهای انتظامی به این جمعیت اجازه دادند که از حدی فراگیرتر شوند و دلبخواهانه شادی کنند. در کنار این تجربه، اگر سوابق حضور خیابانی پس از انتخابات و اصلاً بار سیاسی نفسگیر همین اصطلاح «حضور خیابانی» را هم اضافه کنیم، خواهیم دید، انتظار یک شادی خیابانی برای چنین جایزهای، انتظاری بیهوده بوده است.
فیسبوک، همچنان که پیشتر هم گفتهام، درست مثل میدان مرکزی یک شهر یا یک سالن آمفیتئاتر دانشگاه، ساکنان خانهها یا اتاقهای گوناگون را همزمان گرد هم آورده است. کاربران فیسبوک، شادی میکنند و شادی خود را با دیگران تقسیم میکنند. همدیگر را در آغوش میگیرند. آخرین جوکها و لطیفهها را برای هم تعریف میکنند. شعر میسازند و این شادی را به حوادث پس از انتخابات ربط میدهند. فیسبوک، کاربران را به یکدیگر نزدیک کرده است. کاری که پیش از این حلقههای وبلاگهای آشنا و نزدیکبههم انجام میدادند. فیسبوک، میدان شادی کردن همان طبقهی متوسط شهری است. همانها که مخاطبان اصلی «جدایی نادر از سیمین» هستند. همانها که «فیلم دیدن» یکی از سرگرمیهای لذتبخششان محسوب میشود.
داریوش از شادی مردم گفته است؛ دقیقتر بگوییم بخشی از مردم. همانها که اشاره کردم. از اینکه آنها همان فیلم و همان کارگردانی را که با بیمهری دولتیان و حکومتیان مواجه شده است، قدر میدانند و ارج میگذارند. من اما در چهرهی بیشتر کاربران فیسبوک، بیشتر همکاران و آشنایان و بیشتر آنانی که امروز لبخند به لب داشتند، شادی غرور دیدم؛ غرور ملی. شادی از اینکه آن غرور، آن عزت، آن سربلندی و سرفرازی ایران و ایرانی، بار دیگر از خاکستر هزار مصیبت و آسیب، سر برآورده است. ایرانیجماعت امروز به خود میبالید که بار دیگر نام ایران و ایرانی، «به احترام» پیش چشم هزاران رسانه و مخاطب بینالمللی بر سر زبانها آمد.
ما ایرانیان، سالهاست با چهرهی لکهدارمان زندگی میکنیم. چهرهای که در ۱۳ آبان ۵۸ لکهدار شد. ایرانی شد نماد خشونت و وحشیگری و بیاعتنایی به قوانین بینالمللی. تصویر «آدم بد» بسیاری از فیلمهای هالیوودی در این سالها، ایرانی مسلمان یا مسلمان ایرانی یا چهرهای یادآور ایران و اسلام بوده است: مرد ناآراستهای با انبوهی ریش نامرتب، اخمهایی درهم و گرهخورده، پیراهنی چروکیده و لباسی ژولیده که با قنداق کلت بر روی میز پسته میشکند! این تصویر در گذر سالها کمرنگ نشد. «بدون دخترم هرگز»، وجه اجتماعی را نیز بر آن وجه سیاسی افزود. حالا زنی آمریکایی، اسیر سنتها و آداب و رسوم مردی ایرانی و خانوادهاش شده بود. زن، گرفتار شده بود و فرشتهصفت در پی نجات دختر خویش از این مخصمه بود؛ از این زندان. دیگر چیزی از عزت و غرور ایرانی نمانده بود. «یک فیلم» تهماندهی آبروی ایران و ایرانی را برده بود. چشم و ابرو و مو و ریش سیاه، شد سند جرم. چهرهی ایرانی، شد سند جرم. پاسپورت ایرانی، شد سند جرم. ایرانی، متهم بود. بیآنکه در این متهم بودن نقشی داشته باشد. ایرانی، در هنگام ورود به کشوری غربی، از صف بیرون کشیده میشد و بازخواست میشد که از کجا میآید و به کجا میرود و چرا میرود و کی باز میگردد و....
امروز ایران و ایرانی به خود بالید. نام ایران، این بار، نه به عنوان کشوری یاغی و سرکش و ناقض قوانین بینالمللی که به عنوان نمادی از فرهیختگی و پختگی از سوی ناقدان و داوران معتبر بینالمللی تحسین شد. «یک فیلم» بخشی از آبروی بر باد رفتهی ایران و ایرانی را باز گرداند. و اصغر فرهادی چه خوب پیام جَو جنگطلبانهی این روزهای رسانههای بینالمللی را پاسخ گفت: «مردم ایران، صلح را دوست دارند»... صلح را... صلح را....
پینوشت:
از زاویهای دیگر: جایزهی گلدن گلوبز فرهادی و غرور ملی ایرانیان! به قلم مجید زهری.
شادبادمان
پاسخحذف«اصغر فرهادی چه خوب پیام جَو جنگطلبانهی این روزهای رسانههای بینالمللی را پاسخ گفت: «مردم ایران، صلح را دوست دارند»... صلح را... صلح را....»
پاسخحذفبا کلیت پاراگراف آخرتون همراهم.اما با قسمتی که نقل کردم نه آنچنان. به نظر من این جو جنگ طلبانه پیش وبیش از رسانههای بین المللی، دستپخت حکومتی است که عقلانیت را به نفسانیت فروخته است.
اصغر فرهادی با این سخنش گفت این جو جنگ طلبانه و پیام آن، خواسته و سخن مردم من نیست. مرزی کشید بین آنان که خواهان این جنگند و به پیشواز آن رفتهاند و مردمی که از آن بیزارند.
آقای برجیان متن جالبی بود . چیزی که همیشه برای من سواله اینه که انگار خاک ایران بعد از مرگ کوروش طلسم شد اکثر شاهانی که بر ایران حکومت کردند خیانت پیشه بودند و تابه امروز خیانت پیشگی ادامه داره وکی تموم می شه نمی دانم . شاید ایرانی باید اسیر بمونه تا مزه ی آزادی از ذهن بشر پاک نشه می دونین ما ادمها همیشه عادت می کنیم به چیزهایی که داریم .
پاسخحذفهیچکس نمی دونه اگه جو و شرایط زندگی ما جور دیگه ای اا باز هم فرهادیها فیلم جدایی نادر از سیمین می ساختند یا اصلا فرهادی ها به وجود می اومدن یا باید به همون فیلم فارسی های قبل از انقلاب بسنده می کردیم.
پاسخحذف