دلم میخواهد برگردم به هفت سال پیش؛ به آن صبح زمستانی که تهران، سپیدپوش از خواب برخاست. برفهای خفته بر شاخههای درختان و انباشته در کوچه و خیابان، زیر نور خورشید میدرخشیدند و به رهگذران لبخند میزدند. آسمان، آبی و پاک و تمیز بود؛ بدون حتی یک لکه ابر. خورشید، پرنور و باحرارت میتابید. هوا باطراوات و پرنشاط بود. همه چیز، رنگ زندگی داشت، بوی زندگی میداد.
هوا را با تمام قدرت به درون ریهها کشیدم و از تازگی آن سرمست شدم. پیپم را روشن کردم. یقهی اورکتم را بالا دادم. دستانم را در گرمای جیبهایم فرو بردم و راهم را از میان برفهای تودهشده در پیادهرو گشودم. همهچیز تازه و زنده بود؛ سفید... پاک... بیهیچ آلودگی. زندگی لبخند میزد؛ ریز و آرام و باشیطنت. احساس گرما و لذت و خوشی و بیدردی مطلق در وجودم میدوید. سرشار از زندگی شده بودم. ثانیه به ثانیهی آن لحظات در ذهنم حک شد.
مدتهاست هوا سرد شده است. زمستان هم آمده است. اما نه خبری از آن برفریزان شبانگاهی هست و نه نورباران صبحگاهی. نه از آن مرد بیخیال و سرخوش و راحت و بیدغدغه نشانی هست و نه.... آن صحنهی زندهی "زندگی" مدام در ذهنم مرور میشود و مرا در حسرتی لذتبار غرق میکند. چیزهایی در این میان، گم شده است....
هوا را با تمام قدرت به درون ریهها کشیدم و از تازگی آن سرمست شدم. پیپم را روشن کردم. یقهی اورکتم را بالا دادم. دستانم را در گرمای جیبهایم فرو بردم و راهم را از میان برفهای تودهشده در پیادهرو گشودم. همهچیز تازه و زنده بود؛ سفید... پاک... بیهیچ آلودگی. زندگی لبخند میزد؛ ریز و آرام و باشیطنت. احساس گرما و لذت و خوشی و بیدردی مطلق در وجودم میدوید. سرشار از زندگی شده بودم. ثانیه به ثانیهی آن لحظات در ذهنم حک شد.
مدتهاست هوا سرد شده است. زمستان هم آمده است. اما نه خبری از آن برفریزان شبانگاهی هست و نه نورباران صبحگاهی. نه از آن مرد بیخیال و سرخوش و راحت و بیدغدغه نشانی هست و نه.... آن صحنهی زندهی "زندگی" مدام در ذهنم مرور میشود و مرا در حسرتی لذتبار غرق میکند. چیزهایی در این میان، گم شده است....
شب تا به روز به دعاييم كه برفي از آسمان بيايد غافل از اينكه خدا به فكر دختركي است كه شب را تا به صبح در زير سقف آسمان مي گذراند
پاسخحذفتلخی دنیا در همینجاست!
پاسخحذفچه بسیار شادیهایی که با رنج دیدن دیگران، صورت وجود میگیرند....