صبح سرد زمستان بود. اول خیابان فروغی منتظر تاکسی بودم. دستهایم بدجور یخ کرده بود. یک پیکان سواری قراضه از راه رسید. سه نفر بودیم و همگی سریع چپیدیم توی صندلی عقب. صندلی جلویی همچنان خالی بود.
پیرمردی ریزجثه و لاغراندام و چروکیده، چند قدمی جلوتر از ما ایستاده بود. معمم بود و لباس روحانیت به تن داشت. آشکارا سردش بود و لباسش را تنگ و چسبان، به خودش پیچیده بود. وقتی سوار شدیم، او هم آرام آرام به سمت ما آمد. دستش را به سمت دستگیره درب جلویی دراز کرد که راننده گفت: «حجآقا! دری ماشین خِرابس! واز نیمیشِد!». پیرمرد بیچاره نگاهی به راننده کرد و بدون اینکه چیزی بگوید، دستش را کشید و کنار رفت. چند لحظهای مکث کرد و آرام آرام به جای قبلیاش برگشت تا ماشین دیگری سر برسد.
یک پژوی نوکمدادی به داخل خیابان فروغی پیچید و خودش را به کنار خیابان و نزدیک پیرمرد رساند. جوان کنار راننده، شیشه را پایین داد و راننده با صدای بلند و لهجهی غلیظ اصفهانی گفت: «حجآقاااا...؟! اِز اون بنزا چیزیش به شوما نرسیدس که اینجوری تو سرما وایسادِین...؟!». راننده این را گفت و قهقههی خودش و نفر بغلدستیاش بلند شد. در همان آن هم تیکآف کرد. ماشین در یک لحظه از جا کنده شد و خیلی سریع، دور شد. پیرمرد هیچ نگفت و سکوت کرد.
در همین لحظات بود که زنی با مانتویی کوتاه و آرایشی غلیظ، کنار ماشین آمد و با کلی عشوه و ناز از راننده پرسید: «دروازه تهرااان...؟». راننده هم با چشمهای دریده و لبخند هوسآلودی که باعث نمایش تمامی دندانهای زرد و نامرتبش شد، پاسخ داد: «بعله...! بفرما بالا.». زن، درب جلویی ماشین را باز کرد و روی صندلی بغلدست راننده نشست.
پیکان قراضه راه افتاد و از جلوی پیرمرد که هنوز منتظر بود، گذشت. و من درخشش اشکهای پیرمرد را در پرتو نور خورشیدی که مستقیم به صورتش میتابید، دیدم....
پیرمردی ریزجثه و لاغراندام و چروکیده، چند قدمی جلوتر از ما ایستاده بود. معمم بود و لباس روحانیت به تن داشت. آشکارا سردش بود و لباسش را تنگ و چسبان، به خودش پیچیده بود. وقتی سوار شدیم، او هم آرام آرام به سمت ما آمد. دستش را به سمت دستگیره درب جلویی دراز کرد که راننده گفت: «حجآقا! دری ماشین خِرابس! واز نیمیشِد!». پیرمرد بیچاره نگاهی به راننده کرد و بدون اینکه چیزی بگوید، دستش را کشید و کنار رفت. چند لحظهای مکث کرد و آرام آرام به جای قبلیاش برگشت تا ماشین دیگری سر برسد.
یک پژوی نوکمدادی به داخل خیابان فروغی پیچید و خودش را به کنار خیابان و نزدیک پیرمرد رساند. جوان کنار راننده، شیشه را پایین داد و راننده با صدای بلند و لهجهی غلیظ اصفهانی گفت: «حجآقاااا...؟! اِز اون بنزا چیزیش به شوما نرسیدس که اینجوری تو سرما وایسادِین...؟!». راننده این را گفت و قهقههی خودش و نفر بغلدستیاش بلند شد. در همان آن هم تیکآف کرد. ماشین در یک لحظه از جا کنده شد و خیلی سریع، دور شد. پیرمرد هیچ نگفت و سکوت کرد.
در همین لحظات بود که زنی با مانتویی کوتاه و آرایشی غلیظ، کنار ماشین آمد و با کلی عشوه و ناز از راننده پرسید: «دروازه تهرااان...؟». راننده هم با چشمهای دریده و لبخند هوسآلودی که باعث نمایش تمامی دندانهای زرد و نامرتبش شد، پاسخ داد: «بعله...! بفرما بالا.». زن، درب جلویی ماشین را باز کرد و روی صندلی بغلدست راننده نشست.
پیکان قراضه راه افتاد و از جلوی پیرمرد که هنوز منتظر بود، گذشت. و من درخشش اشکهای پیرمرد را در پرتو نور خورشیدی که مستقیم به صورتش میتابید، دیدم....
و اشک منم این جا در آوردی کاری هم نمی شه کرد بارها دیدم این صحنه هارو . کی مقصره؟ خودشون؟ مردمی که اونارو بالا آوردن؟ یا مردمی که با آزار یه بی گناه خودشونو تخله می کنن؟ یا همه اشون با هم؟ فقط امیدوارم این دوران زودتر تموم شه هر چند بعید می دونم به عمر ما برسه یا آخرش خوب تموم شه.
پاسخحذف