تیرماه ۱۳۷۸ بود. دانشجو بودم. امتحانات پایان ترمم تمام شده بود و از یزد به اصفهان برگشته بودم. با اینکه فقط یک روز از برگشتنم میگذشت، باید برای انجام کاری راهی تهران میشدم. چند روزی بود که کشور در التهاب ماجرای ۱۸ تیر و کوی دانشگاه میسوخت. ابراز اطلاعرسانی آن روزها همچنان روزنامه بود. روزنامههای صبح امروز (سعید حجاریان) و خرداد (عبدالله نوری) به چاپ سوم میرسید.
صبح زود بود که رسیدم تهران. تمام شب را در اتوبوس مسیر اصفهان-تهران بودم. در ساعات پایانی روز گذشته، خبر انجام تظاهراتی در روز بعد در تهران منتشر شده بود. دعوتکنندهی تظاهرات، سازمان تبلیغات اسلامی بود و علت دعوت هم، مقابله با آشوبگران و اغتشاشگران. تظاهرات و درگیریهای کوی دانشگاه در عرض چند روز به عرصهی خیابانها کشیده بود. سیمای اعتراضات دانشجویی از تظاهرات و شعار دادن تغییر یافته بود. اکنون، ماشینهای نیروی انتظامی طعمهی شعلههای آتش میشد و میسوخت. عکسهای ماشینهای سوخته، عکس صفحهی اول اکثر روزنامهها بود. هر دو طرف ماجرا دیگری را به اغتشاش و برهمزدن نظم عمومی و به آتش کشیدن اتومبیلها متهم میکردند.
کنجکاویام گل کرد که حالا که تهرانام و تظاهرات هم درست همین امروز برگزار میشود، بد نیست سر راه، سرکی بکشم، ببینم چه خبر است. خسته از سفر چندساعتهی شبانه، سوار تاکسی شدم و خودم را به چهارراه جمهوری رساندم. ساعت حدود ۷ صبح بود. رفتم سراغ ساختمان دفتر تحکیم وحدت. ساختمان قدیمی رنگورو-رفتهای که وسط ساختمانهای نوساز کوچه، زار میزد. درب ساختمان بسته بود و روی دیوارها هم پر از شعارهایی علیه تحکیم بود. عجیب هم نبود. آن موقع صبح، آن هم ۲۳ تیر ۱۳۷۸، نباید انتظاری جز این داشت. برگشتم سمت میدان جمهوری. چهار طرف میدان، نیروهای نظامی مسلح در کنار اتومبیلهاشان ایستاده بودند. به سمت یکی رفتم و مسیر میدان انقلاب را پرسیدم. طرف با تبسمی پرسید اصفهانی هستی؟ جواب مثبت دادم. گفت من هم بچه اصفهان هستم. سربازم. امروز این دور و برها نباش. اوضاع روبهراه نیست. لبخندی زدم و ضمن تشکر، خداحافظی کردم.
***
جلوی سردر دانشگاه تهران بودم. پیرمردی محوطه را آبپاشی میکرد. بوی سوختگی از درب دانشگاه تهران به مشام میرسید. ظاهراً شب قبل درگیریهای شدیدی اتفاق افتاده بود. بوی سوختگی با بوی آب درهم میآمیخت و بوی دارهای چوبی آتشگرفتهی خانههای کاهگلی قدیمی را که با آب خاموش شده و هنوز دود میکند، به یاد میآورد. نگاهی به داخل دانشگاه انداختم. روی بیلبوردهای درون محوطه دانشگاه، با بیدقتی و عجله، رنگ سفید پاشیده شده بود. شعارهای نوشته شده در زیر رنگها، هنوز به صورت محو و کمرنگ پیدا بود.دانشجوهای زیادی دو طرف خیابان ایستاده و منتظر بودند. گمان میکردند تظاهرات آن روز هم در ادامهی اعتراضهای دانشجویی است. جمعیت، کمکم از راه میرسید. درب اصلی دانشگاه تهران بسته بود و جمعیت به سمت درب مجاور هدایت میشد. دو دختر بهظاهر دانشجو، درست در پیادهروی روبهروی درب دانشگاه ایستاده بودند. یکی به دیگری گفت: «جمعیت رسید! بریم....» که جواب شنید: «نمیشنوی؟! دارن میگن هیهات منا الذلة... اینها که دانشجو نیستند...». دختر، پس از چندین بار سر کشیدن و دور و بر را نگاه کردن، ادامه داد: «من رو بگو گفتم امروز تظاهرات دانشجوهاست... بریم... بریم که امروز، روز ما نیست. اینها هم به خاطر اون چیزی که ما اومدیم، نیومدن.». دوستش هم بیآنکه پاسخی دهد، شانه به شانهی او راه افتاد و از محل دور شدند.
به طرف مقابل برگشتم. از یک جوان که تنها به درختی تکیه داده و جمعیت را نگاه میکرد، پرسیدم: «انگار خبری از دفتر تحکیم و دانشجوها نیست...؟». چند لحظهای به من خیره شد و با لهجهی اصفهانی جواب داد: «منم فکر میکردم امروز تظاهراتی دفتری تحکیم باشِد برا همین اغتشاشا وا آتیش زِدنا وا و اینا. اما تا لا که اصیش خِبریشون نی...». و در پاسخ من که در تهران چه میکنی، گفت که دانشجوی دانشگاه آزاد تهران مرکز است.
در همین لحظات بود که دستهی جدیدی از راه رسید. فشرده و متراکم. چند نوجوان چفیهپوش با لباس پلنگی کماندوها و پرچم حزبالله در دست، پیشاپیش دسته میآمدند و پشت سر آنها هم یک وانت بزرگ و ظاهراً مشهور! پشت وانت، پیرمردی اسلحهدردست و قطار فشنگ بر دوش ایستاده بود. چهار جوان با سیما و ردایی حزباللهی، در چهار سوی او ایستاده بودند و مراقب حفظ تعادل او بودند. پیرمرد را فوری شناختم. «حاجی بخشی» بود. عکسش را پیش از آن، در بین عکسهای مجلهی وزین «پیام امروز» دیده بودم. حاجی بخشی میچرخید و اسلحهاش را به جمعیت نشان میداد. اخمهایش را درهم کشیده بود و با چشمانی غضبناک به جمعیت نگاه میکرد. اسلحه را با دو دست، بالای سرش برده بود. انگار حریف میطلبید.
دانشجوی اصفهانی دانشگاه آزاد با گفتن جملهی «بفرما! اینم اِز این! ماااا رفتیــم...!» راهش را کشید و رفت. من دوشادوش وانت حاجی بخشی راه افتادم و در میان جمعیت وارد دانشگاه تهران شدم که ناگهان دستی به شانهام خورد. برگشتم. دو جوان حزباللهی بودند. یکی با سر و ریشی مشکی و دیگری حنایی. از من خواستند سامسونتم را باز کنم. باز کردم و بازرسی کردند. پرسیدم شما از چه نهادی هستید؟ گفتند از بسیج علامه. این بازرسی، با فاصلهای اندک، دو بار دیگر هم اتفاق افتاد. جمعیت در محل برگزاری نماز جمعه گرد آمده بودند. مجری برنامه از فردی که او را مسؤول یکی از انجمنهای اسلامی معرفی میکرد، دعوت کرد که به جایگاه بیاید. او هم آمد و از اغتشاشگران و آشوبگران اعلام انزجار کرد و تأکید کرد آتش زدن ماشینها و مغازهها و اَعمالی از این دست، کار دانشجویان نیست. دانشجویان از راههای مسالمتآمیز و قانونی و با حفظ نظم و آرامش در پی خواستهای خود هستند و....
تنها روی پلهای نشسته بودم و سخنان او را گوش میدادم که نوبت به سخنرانی حجتالاسلام حسن روحانی، دبیر وقت شورای عالی امنیت ملی رسید. چند دقیقهای که گذشت، پا شدم و راه افتادم. چند بیلبورد دیگر هم در دانشگاه تهران بود که با عجله، رنگپاشی شده بود تا شعارهای زیر آن پیدا نباشد. و البته این هدف، برآورده نشده بود.
بیرون دانشگاه جمعیت موج میزد. غلغلهای بود. صدای آقای روحانی هنوز به گوش میرسید. به زحمت خودم را از میان جمعیت به میدان انقلاب رساندم و از آنجا راهی خیابان فاطمی شدم. نیروهای نظامی، درست شانهبهشانهی یکدیگر، در دو سوی خیابان ایستاده بودند. حتی به اندازهی ده سانتیمتر هم بین آنها فاصلهای نبود. اتوبوسهای شرکت واحد همچنان سر میرسیدند و جمعیت همچنان میآمد. هر چه به خیابان فاطمی نزدیک میشدم، فاصلهی ایستادن این نیروها بیشتر میشد. در نزدیکی خیابان فاطمی، این فاصله به نیم متر میرسید.
***
تظاهرات ۲۳ تیر، نقطهی پایانی بر اعتراضات ۱۸ تیر گذاشت. حضور سنگین جمعیتی انبوه و اعلام مخالفت با تداوم وضع جاری؛ و در پی آن، بازگشت نظم و آرامش و روال عادی اوضاع. این تظاهرات اما پایان حضور حاج بخشی در عرصهی عمومی هم بود. او که پای ثابت تجمعهای اعتراضی و حمله به جلسات اصلاحطلبان بود، پس از ۲۳ تیر به گاوداری خود در کرج رفت و دیگر خبری از او در رسانهها منتشر نشد. و هنوز هیچکس نگفته است که چرا او به کنج خلوت خزید و از عرصهی عمومی کناره گرفت.
مثل همیشه حرفی ندارم جز اینکه بگویم خیلی خوب بود. کلا از پستهای خاطرهای شما بیشتر از مطالب تحلیلی لذت میبرم.
پاسخحذفموفق پیروز باشید.
م.ح.خ
ممنون و عجب...!
پاسخحذف