۱۳۹۰/۱۰/۰۸

قاب عکسی از دوران کودکی

لحظاتی در زندگی هر انسانی هست که گویی زمان می‌ایستد و چشمان، مانند یک دوربین قوی، با دقتی اعجاب‌آور، از تمام جزئیات یک اتفاق عکس می‌گیرد و برای همیشه به ذهن می‌سپارد. آن صبح جمعه که همراه پسردایی‌ام در حیاط وسیع خانه‌شان بازی می‌کردیم و دایی‌ام روی پله‌های ایوان پهن و گسترده‌شان نشسته بود، از زمره‌ی همان لحظات بود.

دوره راهنمایی بودم. تابستان تمام شده بود و من به خاطر مدرسه رفتن، دیگر وقت کار کردن در مغازه‌ی دایی‌ام را نداشتم. طبیعی بود که دیگر درآمدی هم نمی‌توانستم داشته باشم. تمام پس‌انداز و حقوق کار کردن تابستانم خرج کلاس‌های زبانم شده بود. ترم‌های زبان را با نمره‌ی عالی پشت سر گذاشته بودم و ترم جدید مهرماه در شرف آغاز بود. پول اندکی برایم باقی مانده بود.

نزد رئیس مؤسسه‌ی زبان رفتم تا ثبت‌نام کنم. او مبلغ ۵۰۰ تومان برای ترم جدید مطالبه کرد. به او گفتم فقط نصف این مبلغ را دارم و اگر امکانش هست به من که شاگرد ممتاز آن چند ترم تابستان بوده‌ام، تخفیف دهد. او پاسخ داد: «ابداً امکانش نیست.». گفتم: «اگر می‌شود مرا ثبت‌نام کنید تا تابستان سال آینده، طلب شما را بپردازم. دوست دارم زبان بخوانم و حیف است وقفه‌ای ۹ ماهه تا تابستان سال آینده در این روند بیفتد.». به او گفتم: «قول می‌دهم پول شما را بپردازم. من آدمی نیستم که پول کسی را بخورم.». اخم‌هایش را درهم کشید و گفت: «برو هر وقت پول داشتی برگرد تا ثبت‌نامت کنیم. برو....».

غمگین و درهم‌شکسته از مؤسسه بیرون آمدم. چند روزی گذشت و آخر هفته رسید. طبق معمول اکثر شب‌های جمعه به منزل دایی‌ام رفتم تا صبح زود همراه پسردایی‌ام برویم پیاده‌روی کنار زاینده‌رود. پسردایی‌ام همبازی آن سال‌های من بود. از پیاده‌روی برگشتیم و در حیاط مشغول بازی شدیم که دایی‌ام آمد و روی پله‌ها نشست. روزنامه‌ای که دستش بود را روی زانوهایش گذاشت و شروع به مطالعه کرد.

در یکی از بدوبدوهای دورتادور حیاط، به نزدیک دایی‌ام رسیدیم. پسردایی‌ام پله‌ها را دوتا یکی بالا پرید و گفت: «بابا! بابا! می‌خوام کلاس زبان ثبت‌نام کنم.». دایی‌ام گفت: «باشه بابا!» و در همین حال کج شد و دسته پول قلمبه‌ی تاشده‌ای را از جیبش بیرون کشید و به پسرش زل زد. «...چقدر می‌شه بابا؟». پسردایی‌ام با لبخندی بزرگ که پهنای صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: «۲۰۰۰ تومان بابا!». دایی‌ام دو تا هزاری از لای پول‌هایش بیرون کشید و به دست پسردایی‌ام داد و بی‌خیال مشغول ادامه‌ی مطالعه‌اش شد.

جلوی دایی و پسردایی‌ام ایستاده بودم و این صحنه را نگاه می‌کردم. چشمان پرسشگرم دودو می‌زد. خشکم زده بود. توان حرکت نداشتم. پاهایم به زمین چسبیده بود. بدنم گر گرفته و تمام تنم داغ شده بود. چشمانم، مات و بی‌حرکت روی این صحنه قفل شده بود. پرسش و ابهام و حسرت و گلایه و سؤال چونان پتک‌هایی بزرگ و پرزور بر سرم کوبیده می‌شد. پسردایی‌ام خوشحال و خندان، از بالای پله‌ها، کف حیاط پرید و به سمت من دوید. دست مرا که مثل چوبی خشک در وسط حیاط ایستاده بودم، کشید. من هم عین درخت تبرخورده‌ای که با یک ضربه فرو می‌افتد، از مچ پا خم شدم و به زور تعادلم را بازیافتم، در حالی که چشمانم هنوز روی این قاب تصویر، مات و بی‌حرکت مانده بود....

۵ نظر:

  1. دوست دارم بدانم الان این پسر دایی چه میکند ...

    پاسخحذف
  2. ۱۰ سال است زیر خروارها خاک سرد گورستان، خفته است....

    پاسخحذف
  3. خیلی متاسف شدم...
    نرگس

    پاسخحذف
  4. من هم دقیقا می‌خواستم سوال پدرام رو بپرسم که...‌ ای داد، دنیا وفا نداره! حالا کنجکاو شدم بدونم چه اتفاقی‌ براش افتاد، آیا پول کار دستش داد؟

    پاسخحذف
  5. وقتی با اتومبیل پدرش از یکی از شهرهای اطراف به سمت اصفهان می‌آمد، به دلیل سرعت بالا (۱۵۰ کیلومتر بر ساعت) چپ کرد. خودش پشت فرمان بوده و دو سرنشین دیگر هم در آن اتومبیل بوده‌اند. ماشین چندین معلق زده بود. آن دو سرنشین در حین همین معلق‌زدن‌ها از شیشه‌های شکسته‌ی ماشین بیرون افتادند، بدون اینکه حتی یک خراش سطحی بردارند.
    اما خود پسردایی که پشت فرمان بوده، همراه معلق‌زدن‌های ماشین، از ناحیه‌ی سر و کتف چپ، ضربات شدیدی از چارچوب ماشین و آسفالت جاده دریافت کرده بود.
    جمجمه‌اش ترک برداشته و قسمتی از استخوان جمجمه‌ی پشت سرش به شکل مثلثی کلاً کنده شده بود. کتف چپش از اثر شیشه‌های شکسته‌ی روی آسفالت، به شکل شیارهایی عمیق و موازی، جراحت برداشته بود.
    یک هفته‌ای بعد از تصادف هنوز هشیار بود و دیگران را می‌شناخت. اما به‌دلیل عفونتی که از همان منافذ جمجمه‌اش وارد مغزش شد، پس از یک هفته و درست زمانی که خودم به عنوان همراه بیمار بالای سرش بودم، هشیاری‌اش را از دست داد. ظاهراً دچار مننژیت شده بود. مغزش یا بزرگ می‌شد و به جمجمه‌اش فشار وارد می‌کرد یا کوچک می‌شد و آب در فضای بین مغز و جمجمه جمع می‌شد....
    یک‌سال و نیم زندگی نیمه‌گیاهی حاصل این وضعیت بود تا اینکه سرانجام در شهریور ۱۳۸۰ بدرود حیات گفت.

    پاسخحذف

لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!