● صحنهی اول:
همه جا صحبت از فیلمی به نام «تایتانیک» بود که بهتازگی وارد بازار فیلم ایران شده بود. برای دیدن این فیلم، سراغ یکی از معدود مغازههای کرایهی سیدی در اصفهانِ آن روز رفتم. مغازه در چهارراه آپادانا قرار داشت. از دوچرخه پیاده شدم و وارد مغازه شدم. مغازهدار با دیدن چهرهی من که مزین به یک ریش کامل و درست مشابه قیافههای مرسوم مذهبی بود، از جا بلند شد و هر دو دستش را برای دست دادن جلو آورد؛ درست به رسم دست دادن بیشتر مردان مذهبی. با او دست دادم و سراغ سیدی فیلم تایتانیک را گرفتم. فروشنده با نگاهی ترسخورده پاسخ داد: «به خدا قسم، ما اهل این جور فیلمها نیستیم؛ اگر میخواهید بیایید پشت پیشخوان و یا حتی اگر تمایل دارید بفرمایید پستوی مغازه را نگاه کنید. ما فقط در اینجا فیلمهای مجاز را عرضه میکنیم.»
متوجه ماجرا شده بودم، اما مانده بودم چگونه او را راضی کنم که بیتوجه به قیافهی من، سیدی تایتانیک را به من کرایه دهد. ناگهان دست در جیب کردم و کارت دانشجوییام را بیرون کشیدم و گفتم: «آقا من دانشجو هستم. من از ادارهی اماکن نیستم. اگر سیدی تایتانیک را دارید لطفاً آن را کرایه بدهید. دوست دارم این فیلم را ببینم.» فروشنده به کارت دانشجوییام نگاه کرد اما باز پاسخ داد: «به خدا ما فقط فیلمهای مجاز عرضه میکنیم.». بیفایده بود. از مغازهاش بیرون آمدم و سوار دوچرخه شدم و با طی راهی طولانی به خانه بازگشتم.
● صحنهی دوم:
اتوبوس به نزدیکی پلیسراه نایین رسیده بود که پلیس کنار جاده علامت ایست داد. راننده طبق معمول ایستاد تا در ایستگاه پلیس، ساعت رسیدنش را ثبت کند. در همان لحظه، یکی از افسران انتظامی وارد اتوبوس شد و از تمامی مسافران خواست همراه با تمامی ساک و کیف و چمدانها به ساختمان پلیس مراجعه کنند. مسافران غرولندکنان پیاده شدند و همراه با وسایلشان، جلوی ساختمان صف کشیدند. مأموران، پس از بازرسی بدنی مسافران، تمامی محتویات ساک مسافران را بهدقت وارسی میکردند. گویا گزارشی مبنی بر حمل مواد مخدر توسط راننده یا مسافران به دست آنها رسیده بود. من نفر پنجم یا ششم بود و سامسونت دانشجوییام دستم بود. نوبت که به من رسید، سریع سامسونت را روی پای خود گذاشتم تا درش را باز کنم، که مأمور رو به من کرد و گفت، شما بفرمایید. گفتم، پس بازرسی کیف...؟ گفت، نیازی نیست، شما بفرمایید بعد از ساختمان پلیسراه بایستید. به راننده میگویم بیاید شما را سوار کند. همخانهایام که همراهم بود همراه با ریزخندهای، زیر لب غرغر میکرد که نگاه کن به خاطر یک ریش ناقابل، بدون معطلی از بازرسی گذشت.
همین صحنه، در یکی از تظاهراتهای روزهای قدس هم پیش آمده بود. آن روز، در حالی که چفیهای را که با دیوار کعبه متبرک شده بود، دور گردنم بسته بودم، به نزدیکی جایگاه نماز جمعه در میدان امام اصفهان رسیدم. نیروهای سپاه و بسیج، همه را بازرسی بدنی میکردند. نوبت به من که رسید، دستانم را به علامت آمادگی برای بازرسی بالا بردم. طرف، نگاهی به من کرد و گفت، شما بفرمایید. گفتم، پس بازرسی...؟ گفت، نیازی نیست، بفرمایید.
به نزدیکی جایگاه رسیدم. آیتالله طاهری پشت تریبون قرار گرفت. فردی که همراه او بود، میکروفن را به دست گرفت و شعار سر داد: «طاهری خط امام! بر تو درود! بر تو سلام!». من هم شروع کردم به سر دادن همین شعار که صدای فریاد اعتراض گروه بزرگی از زنان ظاهراً بسیجی که نزدیک من ایستاده بودند، بلند شد. مرا به باد فحش و ناسزا گرفتند؛ فریاد میزدند، چفیه را باز کن خائن! به فاصلهی کوتاهی جمعیت حزبالله اصفهان که جلوی جایگاه را تسخیر کرده بودند، با شعار «اشعری زمانه، استعفا، استعفا» و «شهر شهیدان ما، جای منافقین نیست» به شعار دادن علیه آیتالله طاهری پرداختند. زنان یادشده نیز با فریادهایی رسا آنان را همراهی میکردند؛ و البته آنها که به من نزدیک بودند، هر از گاهی فحشی هم حوالهی من میکردند. در همین اثنا بود که از میان جمعیتی که جلوی جایگاه را تصاحب کرده بودند، کفش و میله بهسوی جایگاه نماز جمعه و محل ایستادن آیتالله طاهری پرتاب شد. محافظ آیتالله طاهری با رگبار هوایی کوشید جمعیت را آرام کند، اما موفق نشد. حزبالله اصفهان به شعار دادنهای خود ادامه داد. من هم در آن میان یکه و تنها و غریب ایستاده بودم. قیافهام درست مثل اعضای گروه حزبالله اصفهان بود با این تفاوت که من برای حمایت از آیتالله طاهری آنجا بودم و آنها برای برهمزدن سخنرانی او در روز قدس. سخنرانی آن روز به هم خورد و تیتر روزنامههای فردا شد.
● صحنهی سوم:
با تاکسی، از میدان دروازه شیراز (میدان آزادی) به سمت میدان طوقچی (میدان قدس) میآمدم. من به همراه یک مرد دیگر در صندلی جلو بودم و سه نفر مسافر دیگر هم عقب. خانمی که در صندلی عقب نشسته بود، مدام به جمهوری اسلامی و آدمهای مذهبی بد میگفت تا اینکه به ترافیک سنگینی برخوردیم که بین چهارراه عسگریه تا طوقچی را مسدود کرده بود. وقتی پس از تلف شدن زمانی زیاد به میدان طوقچی رسیدیم، دیدیم جمعیت انبوهی برای تماشای شلاق خوردن یک سارق در آنجا تجمع کردهاند. اینجا بود که آن خانم، صدایش را بالا برد و غرولند کرد که وقتی کار نیست، همین است دیگر و چهار روز دیگر اکسیژن را هم پولی خواهند کرد و به خاطر نفس کشیدن هم از ما پول خواهند گرفت و ای مردهشوی این آدمهای ریشی را ببرند و.... به میدان شهدا که رسیدیم همگی پیاده شدیم. حین پیاده شدن برگشتم تا به آن خانم بگویم چرا همه را به یک چوب میراند و مگر هر کس ریش دارد... که آن خانم سریعتر از من به چشمهایم زل زد و گفت: «آقا بددون نیادا یهو... منظورم شوما نبودینا. منظورم به اون مرتیکه ریشی بود که بغلی شوما بود.». سریع چرخیدم و به مسافر کناریام که هنوز نیممتری از من فاصله نگرفته و صدای آن زن را هم میشنید، نگاه کردم. قیافهاش درست عین خودم بود، جز اینکه ریشهایش کمی پُرتوپتر از من بود. به سمت خانم برگشتم و گفتم: «خانم! چه فرق میکند؟ گیرم من نه، این آقا... شما روی چه حسابی این حرفها را زدی؟ مگر این آقا را میشناسی؟ مگر میدانی کارهای است؟ مگر میدانی مقصر است....». آن خانم نگاهی به من کرد و قبل از اینکه حرفم را تمام کنم، راهش را کشید و رفت.
● صحنهی چهارم:
صحنهی سوم به فاصلهی چند روز در مسیر تاکسی سوار شدن من از میدان شهدا تا دروازه شیراز با همان غلظت تکرار شد. تکرارهای رقیقتر گاه و بیگاه هم کمابیش هر هفته اتفاق میافتاد. دیگر از این همه بار روانی خسته شده بودم. مدام با خودم میگفتم چرا باید از روی قیافه راجع به کسی قضاوت کرد؟ مگر صورت و سیمای یک نفر، همیشه نمایانگر تمامی اعتقادات و افکار اوست؟ و اصلاً چرا من باید تاوان چیزی را بپردازم که هیچ نقشی در مدیریت و راهبریاش ندارم؟ چند روزی گذشت. دیگر طاقتم طاق شده بود. جلوی آینه ایستادم. تیغ را دستم گرفتم و ریشهای دو سمت صورتم را تراشیدم. حالا به یک مرد با ریش پروفسوری تبدیل شده بودم؛ یک تغییر ظاهری معمولی.
فردا اولین جلسه کلاس زبان من بود. هوا سرد بود و من کلاه پاپاخ خودم را سرم گذاشته بودم. با این کلاه و با آن ریش پروفسوری، شبیه روشنفکران فرانسوی شده بودم. هیچکس در آن کلاس مرا نمیشناخت. هیچکس مرا پیش از آن ندیده بود. وارد کلاس شدم و نشستم. نه کسی اخم کرد، نه کسی رو ترش کرد، نه کسی سر در گوش بغلدستیاش برد، نه با چشم و ابرو مرا به هم نشان دادند. برعکس با تبسم از من استقبال کردند و نام و رشتهام را پرسیدند. و وقتی پاسخ مرا شنیدند گفتند: بهبه! یک مهندس روشنفکر...!!! و من متعجب و متحیر مانده بودم که میان این آدم امروز و آن آدم دیروز، جز تراشیدن بخشی از ریشهای صورت چه تفاوتی رخ داده است؟ و بعد در خودم فرو رفتم: «پس چرا من هم راجع به دیگران... مخصوصاً زنان... با توجه به ظاهرشان... یعنی...؟». متهم بودم و در جلوی قاضی وجدان ایستاده بودم تا از خودم دفاع کنم. سرم را پایین انداختم و گفتم: گناهم را میپذیرم....
همه جا صحبت از فیلمی به نام «تایتانیک» بود که بهتازگی وارد بازار فیلم ایران شده بود. برای دیدن این فیلم، سراغ یکی از معدود مغازههای کرایهی سیدی در اصفهانِ آن روز رفتم. مغازه در چهارراه آپادانا قرار داشت. از دوچرخه پیاده شدم و وارد مغازه شدم. مغازهدار با دیدن چهرهی من که مزین به یک ریش کامل و درست مشابه قیافههای مرسوم مذهبی بود، از جا بلند شد و هر دو دستش را برای دست دادن جلو آورد؛ درست به رسم دست دادن بیشتر مردان مذهبی. با او دست دادم و سراغ سیدی فیلم تایتانیک را گرفتم. فروشنده با نگاهی ترسخورده پاسخ داد: «به خدا قسم، ما اهل این جور فیلمها نیستیم؛ اگر میخواهید بیایید پشت پیشخوان و یا حتی اگر تمایل دارید بفرمایید پستوی مغازه را نگاه کنید. ما فقط در اینجا فیلمهای مجاز را عرضه میکنیم.»
متوجه ماجرا شده بودم، اما مانده بودم چگونه او را راضی کنم که بیتوجه به قیافهی من، سیدی تایتانیک را به من کرایه دهد. ناگهان دست در جیب کردم و کارت دانشجوییام را بیرون کشیدم و گفتم: «آقا من دانشجو هستم. من از ادارهی اماکن نیستم. اگر سیدی تایتانیک را دارید لطفاً آن را کرایه بدهید. دوست دارم این فیلم را ببینم.» فروشنده به کارت دانشجوییام نگاه کرد اما باز پاسخ داد: «به خدا ما فقط فیلمهای مجاز عرضه میکنیم.». بیفایده بود. از مغازهاش بیرون آمدم و سوار دوچرخه شدم و با طی راهی طولانی به خانه بازگشتم.
● صحنهی دوم:
اتوبوس به نزدیکی پلیسراه نایین رسیده بود که پلیس کنار جاده علامت ایست داد. راننده طبق معمول ایستاد تا در ایستگاه پلیس، ساعت رسیدنش را ثبت کند. در همان لحظه، یکی از افسران انتظامی وارد اتوبوس شد و از تمامی مسافران خواست همراه با تمامی ساک و کیف و چمدانها به ساختمان پلیس مراجعه کنند. مسافران غرولندکنان پیاده شدند و همراه با وسایلشان، جلوی ساختمان صف کشیدند. مأموران، پس از بازرسی بدنی مسافران، تمامی محتویات ساک مسافران را بهدقت وارسی میکردند. گویا گزارشی مبنی بر حمل مواد مخدر توسط راننده یا مسافران به دست آنها رسیده بود. من نفر پنجم یا ششم بود و سامسونت دانشجوییام دستم بود. نوبت که به من رسید، سریع سامسونت را روی پای خود گذاشتم تا درش را باز کنم، که مأمور رو به من کرد و گفت، شما بفرمایید. گفتم، پس بازرسی کیف...؟ گفت، نیازی نیست، شما بفرمایید بعد از ساختمان پلیسراه بایستید. به راننده میگویم بیاید شما را سوار کند. همخانهایام که همراهم بود همراه با ریزخندهای، زیر لب غرغر میکرد که نگاه کن به خاطر یک ریش ناقابل، بدون معطلی از بازرسی گذشت.
همین صحنه، در یکی از تظاهراتهای روزهای قدس هم پیش آمده بود. آن روز، در حالی که چفیهای را که با دیوار کعبه متبرک شده بود، دور گردنم بسته بودم، به نزدیکی جایگاه نماز جمعه در میدان امام اصفهان رسیدم. نیروهای سپاه و بسیج، همه را بازرسی بدنی میکردند. نوبت به من که رسید، دستانم را به علامت آمادگی برای بازرسی بالا بردم. طرف، نگاهی به من کرد و گفت، شما بفرمایید. گفتم، پس بازرسی...؟ گفت، نیازی نیست، بفرمایید.
به نزدیکی جایگاه رسیدم. آیتالله طاهری پشت تریبون قرار گرفت. فردی که همراه او بود، میکروفن را به دست گرفت و شعار سر داد: «طاهری خط امام! بر تو درود! بر تو سلام!». من هم شروع کردم به سر دادن همین شعار که صدای فریاد اعتراض گروه بزرگی از زنان ظاهراً بسیجی که نزدیک من ایستاده بودند، بلند شد. مرا به باد فحش و ناسزا گرفتند؛ فریاد میزدند، چفیه را باز کن خائن! به فاصلهی کوتاهی جمعیت حزبالله اصفهان که جلوی جایگاه را تسخیر کرده بودند، با شعار «اشعری زمانه، استعفا، استعفا» و «شهر شهیدان ما، جای منافقین نیست» به شعار دادن علیه آیتالله طاهری پرداختند. زنان یادشده نیز با فریادهایی رسا آنان را همراهی میکردند؛ و البته آنها که به من نزدیک بودند، هر از گاهی فحشی هم حوالهی من میکردند. در همین اثنا بود که از میان جمعیتی که جلوی جایگاه را تصاحب کرده بودند، کفش و میله بهسوی جایگاه نماز جمعه و محل ایستادن آیتالله طاهری پرتاب شد. محافظ آیتالله طاهری با رگبار هوایی کوشید جمعیت را آرام کند، اما موفق نشد. حزبالله اصفهان به شعار دادنهای خود ادامه داد. من هم در آن میان یکه و تنها و غریب ایستاده بودم. قیافهام درست مثل اعضای گروه حزبالله اصفهان بود با این تفاوت که من برای حمایت از آیتالله طاهری آنجا بودم و آنها برای برهمزدن سخنرانی او در روز قدس. سخنرانی آن روز به هم خورد و تیتر روزنامههای فردا شد.
● صحنهی سوم:
با تاکسی، از میدان دروازه شیراز (میدان آزادی) به سمت میدان طوقچی (میدان قدس) میآمدم. من به همراه یک مرد دیگر در صندلی جلو بودم و سه نفر مسافر دیگر هم عقب. خانمی که در صندلی عقب نشسته بود، مدام به جمهوری اسلامی و آدمهای مذهبی بد میگفت تا اینکه به ترافیک سنگینی برخوردیم که بین چهارراه عسگریه تا طوقچی را مسدود کرده بود. وقتی پس از تلف شدن زمانی زیاد به میدان طوقچی رسیدیم، دیدیم جمعیت انبوهی برای تماشای شلاق خوردن یک سارق در آنجا تجمع کردهاند. اینجا بود که آن خانم، صدایش را بالا برد و غرولند کرد که وقتی کار نیست، همین است دیگر و چهار روز دیگر اکسیژن را هم پولی خواهند کرد و به خاطر نفس کشیدن هم از ما پول خواهند گرفت و ای مردهشوی این آدمهای ریشی را ببرند و.... به میدان شهدا که رسیدیم همگی پیاده شدیم. حین پیاده شدن برگشتم تا به آن خانم بگویم چرا همه را به یک چوب میراند و مگر هر کس ریش دارد... که آن خانم سریعتر از من به چشمهایم زل زد و گفت: «آقا بددون نیادا یهو... منظورم شوما نبودینا. منظورم به اون مرتیکه ریشی بود که بغلی شوما بود.». سریع چرخیدم و به مسافر کناریام که هنوز نیممتری از من فاصله نگرفته و صدای آن زن را هم میشنید، نگاه کردم. قیافهاش درست عین خودم بود، جز اینکه ریشهایش کمی پُرتوپتر از من بود. به سمت خانم برگشتم و گفتم: «خانم! چه فرق میکند؟ گیرم من نه، این آقا... شما روی چه حسابی این حرفها را زدی؟ مگر این آقا را میشناسی؟ مگر میدانی کارهای است؟ مگر میدانی مقصر است....». آن خانم نگاهی به من کرد و قبل از اینکه حرفم را تمام کنم، راهش را کشید و رفت.
● صحنهی چهارم:
صحنهی سوم به فاصلهی چند روز در مسیر تاکسی سوار شدن من از میدان شهدا تا دروازه شیراز با همان غلظت تکرار شد. تکرارهای رقیقتر گاه و بیگاه هم کمابیش هر هفته اتفاق میافتاد. دیگر از این همه بار روانی خسته شده بودم. مدام با خودم میگفتم چرا باید از روی قیافه راجع به کسی قضاوت کرد؟ مگر صورت و سیمای یک نفر، همیشه نمایانگر تمامی اعتقادات و افکار اوست؟ و اصلاً چرا من باید تاوان چیزی را بپردازم که هیچ نقشی در مدیریت و راهبریاش ندارم؟ چند روزی گذشت. دیگر طاقتم طاق شده بود. جلوی آینه ایستادم. تیغ را دستم گرفتم و ریشهای دو سمت صورتم را تراشیدم. حالا به یک مرد با ریش پروفسوری تبدیل شده بودم؛ یک تغییر ظاهری معمولی.
فردا اولین جلسه کلاس زبان من بود. هوا سرد بود و من کلاه پاپاخ خودم را سرم گذاشته بودم. با این کلاه و با آن ریش پروفسوری، شبیه روشنفکران فرانسوی شده بودم. هیچکس در آن کلاس مرا نمیشناخت. هیچکس مرا پیش از آن ندیده بود. وارد کلاس شدم و نشستم. نه کسی اخم کرد، نه کسی رو ترش کرد، نه کسی سر در گوش بغلدستیاش برد، نه با چشم و ابرو مرا به هم نشان دادند. برعکس با تبسم از من استقبال کردند و نام و رشتهام را پرسیدند. و وقتی پاسخ مرا شنیدند گفتند: بهبه! یک مهندس روشنفکر...!!! و من متعجب و متحیر مانده بودم که میان این آدم امروز و آن آدم دیروز، جز تراشیدن بخشی از ریشهای صورت چه تفاوتی رخ داده است؟ و بعد در خودم فرو رفتم: «پس چرا من هم راجع به دیگران... مخصوصاً زنان... با توجه به ظاهرشان... یعنی...؟». متهم بودم و در جلوی قاضی وجدان ایستاده بودم تا از خودم دفاع کنم. سرم را پایین انداختم و گفتم: گناهم را میپذیرم....
مثل همیشه عالی بود.
پاسخحذفپیشهاد میکنم شما که دستی بر آتش دارید و یک قلم به این خوبی حتما یک کتاب از سرگذشت زندگیتان بنویسید.
به احتمال زیاد کتاب خواندنی خواهد شد.
ممنونم محمدحسین جان! شما لطف داری!
پاسخحذفدقیقاً در همین لحظه، عین همین پیشنهاد شما، توسط یک دوست دیگر در فیسبوک، مطرح شده است!
بله! کاملا درست می فرمایید و این بخشی از تجربه هاییست که به خاطر قضاوت های ناآگاهانه و فقط بر پایه ی ظاهر صورت می گیرد. جایی که صورت بر سیرت ارجحیت پیدا می کند و کار مردمان فقط با صورت می شود. اینجاست که مجبور می شوی برای حرف مردمان صورت دلخواهشان را بسازی همانجاست که دو رویی ها بواسطه اجبار! شکل می گیرد.
پاسخحذفجامعه مجبورت می کند خودت نباشی، مجبورت می کند نقاب دلخواهشان را بزنی، مجبورت می کند همرنگ جماعت شوی. این تازه یک سوی قضیه است! سوی دیگر بسی دردناک ترست. اینگونه قضاوت در همه ارکان زندگی تسری پیدا می کند. آنجاست که انسانیت را باید به مسلخ برد به خاطر قضاوت های ظاهری! به قول مک لوهان، شکل پیام از محتوای آن مهمتر است. ما نیز کلا بی خیال محتوا شدیم و فقط شکل را دریافتیم!