تمام اسباببازیهای کودکیام را نگاه داشتهام؛ اسباببازیهایی با قدمتی تا بیست و هشت سال. من اصولاً آدم چیزنگهداری هستم. به این راحتیها چیزی را دور نمیاندازم. از آنچه دارم هم حسابی محافظت میکنم. مداد فشاری یا همان اِتودی که اکنون در دست دارم، بیست و یک سال پیش خریدهام. این اتود در تمام این سالها همراه و همپایم بوده است و هنوز هم سالمِ سالم است.
در میان اسباببازیهایم، یک ماشین اسباببازی فلزی کوچک است. میگویم فلزی، چون در زمان کودکی و نوجوانی من، تقریباً همهی ماشینهای اسباببازی، پلاستیکی بود. نُه یا دهساله بودم که سر و کلهی ماشینهای اسباببازی فلزی در اسباببازیفروشیهای بالای شهر اصفهان پیدا شد. فقط پسران خانوادههای پولدار این بخت را داشتند که با چنین اسباببازیهایی بازی کنند. داییام فرد پولداری بود و پسرش ششماهی از من کوچکتر بود. ماشین اسباببازی فلزی را اولین بار در دستان او دیدم. خواهرم در بازگشتن از خانهی آنها با من دربارهی چنین اسباببازیای حرف زده بود. من ابتدا انکار کرده و بعد متعجب و حیرتزده شده بودم.
در اولین باری که پس از این گفتوگو به خانهی داییام رفتم، کنجکاوانه به همه جا نگاه میکردم تا این ماشین شگفتانگیز را ببینم. پسرداییام ماشین را آورد. یک فراری زردرنگ بود که روی آن شعلههای آتش و یک شمارهی درشت انگلیسی، نقاشی شده بود. درهایش باز میشد و داشبورد و فرمان و حتی دنده داشت، همه از جنس پلاستیک سفیدرنگ و البته یکپارچه. لاستیکهای سیاهش از رینگ جدا میشد و اگر ماشین را کمی روی زمین به عقب میکشیدی و رهایش میکردی، تا یکی دو متر راه میرفت.
برجستهترین رقیبی که برای این ماشین داشتم، ماشین کوچک پلاستیکی نارنجیرنگی بود که در یکی از مواقعی که همراه مادرم به دکتر رفته بودم، با درخواست از مادرم، خریده بودم و تازه مشکلش این بود که چون چند باری همراه من، به حمام آمده و روی کاشیهای حمام جولان داده بود، میلهی چرخهایش زنگ زده بود! اما خب چارهای نبود! چیزی بیشتر از این در چنته نداشتم!
داییام هر از چندی یکی از این ماشینها را برای پسرش میخرید و به همین سبب، پسرداییام کمتر ناخنخشکی میکرد و اجازه میداد ما هم با ماشینهای مُد روز او بازی کنیم.
حسرت داشتن یکی از این ماشینها به دلم بود. تابستان سالی که باید به کلاس اول راهنمایی میرفتم، شاگرد مغازهی همان داییام شدم. او عمدهفروشی کفش داشت و من هم کارگر دومش بودم. کارتونهای بزرگ کفش را از کامیون تخلیه میکردیم یا بار کامیون میکردیم. صبحها کفشهای درون قفسهها را گردگیری میکردم و جلوی مغازه را هم آب و جارو میکردم. چایی دم کردن را هم همانجا یاد گرفتم. البته بعد از اینکه یک بار با آب هنوز نجوشیده، چایی گذاشتم و وقتی داییام آمد تا برای خودش و مهمانش چایی بریزد، چنان فریادی بر سرم کشید که درجا خشکم زد. در همین مغازه بودم که قدرت زبانبازیام را آزمودم و وقتی توانستم به یکی از فامیلهایمان که ده سالی بزرگتر از من بود، یک جفت کفش قالب کنم، از کاسبی و فروشندگی متنفر شدم و تصمیم گرفتم هرگز «بازاری» نشوم.
بعد از ظهر یکی از روزهای گرم تابستان که برای خرید میوه برای مهمانان داییام سوار دوچرخه شده و سراغ میوهفروشی خیابان حافظ رفته بودم، ناگهان قرمزی خوشرنگ یک ماشین که پشت ویترین یک اسباببازیفروشی بود، نظرم را جلب کرد. جلوتر رفتم. یک ماشین اسباببازی فلزی بود. یک بنز قرمز خوشرنگ. بسیار زیبا و شیک و شکوهمند. در دم عاشقش شدم. مغازه بسته بود. و البته اگر باز هم بود، کاری نمیشد کرد، چون من پولی برای خرید آن نداشتم. میوهها را خریدم و به مغازه برگشتم. اما در همان چند ساعت به هر بهانهای سوار دوچرخه میشدم و خودم را به مغازه میرساندم. مغازه اما هنوز بسته بود.
غروب بود که مغازه باز کرد. رفتم داخل و سراغ آن بنز را گرفتم. فروشنده، ماشین را آورد. با چشمانی ذوقزده که برق شادی در آن میدرخشید، به بنز دست زدم. درهایش را باز کردم و ماشین و داشبورد و دنده و صندلیهایش را تماشا کردم. ماشین را جلوی صورتم آوردم و چراغهای جلو و عقب و راهنماهایش را دقیق نگاه کردم. آن را به بینی خودم نزدیک کردم و بوی تازگیاش را با تمام قدرت به درون کشیدم. بنز را روی شیشهی پیشخوان گذاشتم و کمی به عقب کشیدم. ماشین اندکی جلو رفت. لب و لوچهام درهم رفت. پس چرا...؟! یعنی چه...؟!
فروشنده توضیح داد که این بنز فقط همین کاستی را دارد که مثل باقی ماشینها، خاصیت جلوروی ندارد. یک ماشین دیگر را پیشنهاد داد که مثل فنر از جا میپرید و مسافت زیادی را طی میکرد. گفتم نه، همین بنز را میخواهم. فروشنده گفت ۲۰۰ تومان است. به فکر فرو رفتم. این مزد دو هفته کار کردن من بود. قبول کردم. اما گفتم دارم کار میکنم و پول جمع میکنم. خواهش کردم اگر میشود برای دو هفته این بنز را نگه دارد تا من پول جمع کنم. فروشنده با اکراه قبول کرد. از آن روز، یکی از کارهای روزمره من سر زدنهای چندباره به مغازه بود تا مطمئن شوم، ماشین هنوز سر جایش، پشت ویترین مغازه است.
دو هفته گذشت. حقوق هفتهی دومم را هم گرفتم. دیگر روز موعود فرا رسیده بود. خودم را بهسرعت به مغازه رساندم. شادان و خندان وارد مغازه شدم و لحظاتی بعد با افتخار و غرور بیرون آمدم. حالا صاحب بنز شده بودم.
با این بنز، حسابی بازی میکردم. عین پسران آن دوره و زمان، روی فرش، چهار دست و پا میشدم و ماشین را در یکی از دستانم روی قالی جلو میبردم. راههای کنار قالی حکم خیابان را داشت. بارها و بارها در خیال کودکیام به یک یتیمخانه سر میزدم و با کت و شلوار و ظاهری آراسته از بنز پیاده میشدم و بچههایی که دست در دست آموزگارشان منتظر رسیدن من بودند، سوار میکردم و برای گردش و تفریح، به میدان نقش جهان و پارکهای کنار زایندهرود میبردم. با خودم فکر میکردم، آیا روزی میرسد که آنقدر پولدار شوم که بتوانم به چنین بچههایی داوطلبانه کمک کنم؟ یتیم بودن خودم، مرا مشتاق کمک کردن به این بچهها کرده بود. این فکرها و تخیلات، سالهای سال با من بود. در دوران دانشجویی بود که آن گرایش نیرومند، تجلی عملی یافت و مرا به همکاری با یک مؤسسه خیریه مخصوص ایتام اصفهان کشانید. آن تجربه هم در نوع خود بینظیر و بسیار آموزنده بود و البته در بخشی از تغییر و تحولات من، نقش بازی کرد. در آن باره هم خواهم نوشت.
در میان اسباببازیهایم، یک ماشین اسباببازی فلزی کوچک است. میگویم فلزی، چون در زمان کودکی و نوجوانی من، تقریباً همهی ماشینهای اسباببازی، پلاستیکی بود. نُه یا دهساله بودم که سر و کلهی ماشینهای اسباببازی فلزی در اسباببازیفروشیهای بالای شهر اصفهان پیدا شد. فقط پسران خانوادههای پولدار این بخت را داشتند که با چنین اسباببازیهایی بازی کنند. داییام فرد پولداری بود و پسرش ششماهی از من کوچکتر بود. ماشین اسباببازی فلزی را اولین بار در دستان او دیدم. خواهرم در بازگشتن از خانهی آنها با من دربارهی چنین اسباببازیای حرف زده بود. من ابتدا انکار کرده و بعد متعجب و حیرتزده شده بودم.
در اولین باری که پس از این گفتوگو به خانهی داییام رفتم، کنجکاوانه به همه جا نگاه میکردم تا این ماشین شگفتانگیز را ببینم. پسرداییام ماشین را آورد. یک فراری زردرنگ بود که روی آن شعلههای آتش و یک شمارهی درشت انگلیسی، نقاشی شده بود. درهایش باز میشد و داشبورد و فرمان و حتی دنده داشت، همه از جنس پلاستیک سفیدرنگ و البته یکپارچه. لاستیکهای سیاهش از رینگ جدا میشد و اگر ماشین را کمی روی زمین به عقب میکشیدی و رهایش میکردی، تا یکی دو متر راه میرفت.
برجستهترین رقیبی که برای این ماشین داشتم، ماشین کوچک پلاستیکی نارنجیرنگی بود که در یکی از مواقعی که همراه مادرم به دکتر رفته بودم، با درخواست از مادرم، خریده بودم و تازه مشکلش این بود که چون چند باری همراه من، به حمام آمده و روی کاشیهای حمام جولان داده بود، میلهی چرخهایش زنگ زده بود! اما خب چارهای نبود! چیزی بیشتر از این در چنته نداشتم!
داییام هر از چندی یکی از این ماشینها را برای پسرش میخرید و به همین سبب، پسرداییام کمتر ناخنخشکی میکرد و اجازه میداد ما هم با ماشینهای مُد روز او بازی کنیم.
حسرت داشتن یکی از این ماشینها به دلم بود. تابستان سالی که باید به کلاس اول راهنمایی میرفتم، شاگرد مغازهی همان داییام شدم. او عمدهفروشی کفش داشت و من هم کارگر دومش بودم. کارتونهای بزرگ کفش را از کامیون تخلیه میکردیم یا بار کامیون میکردیم. صبحها کفشهای درون قفسهها را گردگیری میکردم و جلوی مغازه را هم آب و جارو میکردم. چایی دم کردن را هم همانجا یاد گرفتم. البته بعد از اینکه یک بار با آب هنوز نجوشیده، چایی گذاشتم و وقتی داییام آمد تا برای خودش و مهمانش چایی بریزد، چنان فریادی بر سرم کشید که درجا خشکم زد. در همین مغازه بودم که قدرت زبانبازیام را آزمودم و وقتی توانستم به یکی از فامیلهایمان که ده سالی بزرگتر از من بود، یک جفت کفش قالب کنم، از کاسبی و فروشندگی متنفر شدم و تصمیم گرفتم هرگز «بازاری» نشوم.
بعد از ظهر یکی از روزهای گرم تابستان که برای خرید میوه برای مهمانان داییام سوار دوچرخه شده و سراغ میوهفروشی خیابان حافظ رفته بودم، ناگهان قرمزی خوشرنگ یک ماشین که پشت ویترین یک اسباببازیفروشی بود، نظرم را جلب کرد. جلوتر رفتم. یک ماشین اسباببازی فلزی بود. یک بنز قرمز خوشرنگ. بسیار زیبا و شیک و شکوهمند. در دم عاشقش شدم. مغازه بسته بود. و البته اگر باز هم بود، کاری نمیشد کرد، چون من پولی برای خرید آن نداشتم. میوهها را خریدم و به مغازه برگشتم. اما در همان چند ساعت به هر بهانهای سوار دوچرخه میشدم و خودم را به مغازه میرساندم. مغازه اما هنوز بسته بود.
غروب بود که مغازه باز کرد. رفتم داخل و سراغ آن بنز را گرفتم. فروشنده، ماشین را آورد. با چشمانی ذوقزده که برق شادی در آن میدرخشید، به بنز دست زدم. درهایش را باز کردم و ماشین و داشبورد و دنده و صندلیهایش را تماشا کردم. ماشین را جلوی صورتم آوردم و چراغهای جلو و عقب و راهنماهایش را دقیق نگاه کردم. آن را به بینی خودم نزدیک کردم و بوی تازگیاش را با تمام قدرت به درون کشیدم. بنز را روی شیشهی پیشخوان گذاشتم و کمی به عقب کشیدم. ماشین اندکی جلو رفت. لب و لوچهام درهم رفت. پس چرا...؟! یعنی چه...؟!
فروشنده توضیح داد که این بنز فقط همین کاستی را دارد که مثل باقی ماشینها، خاصیت جلوروی ندارد. یک ماشین دیگر را پیشنهاد داد که مثل فنر از جا میپرید و مسافت زیادی را طی میکرد. گفتم نه، همین بنز را میخواهم. فروشنده گفت ۲۰۰ تومان است. به فکر فرو رفتم. این مزد دو هفته کار کردن من بود. قبول کردم. اما گفتم دارم کار میکنم و پول جمع میکنم. خواهش کردم اگر میشود برای دو هفته این بنز را نگه دارد تا من پول جمع کنم. فروشنده با اکراه قبول کرد. از آن روز، یکی از کارهای روزمره من سر زدنهای چندباره به مغازه بود تا مطمئن شوم، ماشین هنوز سر جایش، پشت ویترین مغازه است.
دو هفته گذشت. حقوق هفتهی دومم را هم گرفتم. دیگر روز موعود فرا رسیده بود. خودم را بهسرعت به مغازه رساندم. شادان و خندان وارد مغازه شدم و لحظاتی بعد با افتخار و غرور بیرون آمدم. حالا صاحب بنز شده بودم.
با این بنز، حسابی بازی میکردم. عین پسران آن دوره و زمان، روی فرش، چهار دست و پا میشدم و ماشین را در یکی از دستانم روی قالی جلو میبردم. راههای کنار قالی حکم خیابان را داشت. بارها و بارها در خیال کودکیام به یک یتیمخانه سر میزدم و با کت و شلوار و ظاهری آراسته از بنز پیاده میشدم و بچههایی که دست در دست آموزگارشان منتظر رسیدن من بودند، سوار میکردم و برای گردش و تفریح، به میدان نقش جهان و پارکهای کنار زایندهرود میبردم. با خودم فکر میکردم، آیا روزی میرسد که آنقدر پولدار شوم که بتوانم به چنین بچههایی داوطلبانه کمک کنم؟ یتیم بودن خودم، مرا مشتاق کمک کردن به این بچهها کرده بود. این فکرها و تخیلات، سالهای سال با من بود. در دوران دانشجویی بود که آن گرایش نیرومند، تجلی عملی یافت و مرا به همکاری با یک مؤسسه خیریه مخصوص ایتام اصفهان کشانید. آن تجربه هم در نوع خود بینظیر و بسیار آموزنده بود و البته در بخشی از تغییر و تحولات من، نقش بازی کرد. در آن باره هم خواهم نوشت.
من که مطمئنان تو این زمان فقط 1بچه تازه متولد بودم ولی منا به اون سالهایی برد که بدجوری عشق ماشین داشتم البته تو اون زمان ماشینهای پلاستیکی جولان میدادند.من خوشبختانه از هرنوعش داشتم مثل: پلیس,آمبولانس,اتش نشننی،بلوک زنی وازهمه باحال تر یه تراکتور و18چرخ.یادش بخیر 1نخ بهشون میبستم و تو کوچه جایی که تازه اومده بودیم که اصلان بچه هاش فقط کارت بازی میکردند من با اینا کلی پوز میدیدم.منا بردید به اون دوران ولی با کلی تفاوت
پاسخحذف