چشمانم، بیقرار و ناآرام
بر پیکر آدمها میلغزند
و هجی میکنند
آدمها و چشمها و نگاهها را
دیواری از شیشه اما در این میان است
آدمیان هستند
اما گویی نیستند
لمس نمیشوند
گرما نمیپراکنند
فروغ چشمانشان خفته است
آدمها زندانیاند
زندانی با دیواری شیشهای
آدمها همچون مگسی اسیر
خود را به پنجره میکوبند
به خیال در آغوش فشردن زندگی
به گمان لمس گرمای دو دست و یک آغوش
اما...
آدمها هستند
اما گویی نیستند...
بر پیکر آدمها میلغزند
و هجی میکنند
آدمها و چشمها و نگاهها را
دیواری از شیشه اما در این میان است
آدمیان هستند
اما گویی نیستند
لمس نمیشوند
گرما نمیپراکنند
فروغ چشمانشان خفته است
آدمها زندانیاند
زندانی با دیواری شیشهای
آدمها همچون مگسی اسیر
خود را به پنجره میکوبند
به خیال در آغوش فشردن زندگی
به گمان لمس گرمای دو دست و یک آغوش
اما...
آدمها هستند
اما گویی نیستند...
تلخ و زیبا!
پاسخحذفهیییی...!
پاسخحذف