یادداشت چندی پیش کیوان، مرا به روزهای نوجوانی بُرد. آن روزها رایجترین وسیلهی گرمایش در زمستان، بخاری گازی بود. بخاریهای گازی در آن روزگار، متفاوت بودند. جلوی مشعل آن بخاریها، به جای شیشهی دولایهی ضخیم، یک توری فلزی نصب شده بود. گرمای بخاری از لای این توری فلزی بیرون میزد و انسان را حسابی کیفور میکرد.
از مدرسه که میآمدم، جلوی بخاری دراز میکشیدم و صورتم را به سمت بخاری میچرخاندم. گرمای بخاری از لای توری فلزی بیرون میزد و مستقیم به چشمانم میخورد. گرم شدن چشمان، حکم زیباترین و خوشآهنگترین لالاییها را داشت. پلکها آرامآرام فرو میافتادند و خوابی عمیق و لذتی ناب، مرا در خود فرو میبُرد.
اگر از حمام آمده بودی، کنار بخاری دراز میکشیدی. خواب، نرم و آهسته و پاورچین به سراغت میآمد و تو را در آغوش مهربان خودش میگرفت. اگر هم اهل خوابیدن نبودی، پشتت را به بخاری میدادی، رو به تلویزیون مینشستی، بشقاب انار دانهشدهی سرد و نمکخورده را قاشققاشق میبلعیدی و در این دوهوایی گرم و سرد، حسابی حظ میکردی.
شبهنگام هم اگر دلت تنگ میشد، چراغها را خاموش میکردی. نوار کاست را در ضبط میگذاشتی. رخصت میدادی تا نوای آرامبخش آهنگ، فضای اتاق را بینبارد. در صندلی راحتی رو به بخاری مینشستی و در تاریکی و ظلمات اتاق، به رقص شعلههای آبی و قرمز بخاری چشم میدوختی؛ شعلههایی که منظم و مرتب کنار یکدیگر صف کشیده بودند و مدام قد میکشیدند و اندکی فرو میآمدند. خیره میشدی به این شعلهها و غرق میشدی در گرمای لذتبخشی که از دیوارهی بخاری بیرون میزد. خود را میسپردی دست آوای نتهای پیانو یا نوای زخمههای تار و سهتار یا صدای کشدار و سوزناک آرشهای که بر ویولنی کشیده میشد.
بازیگوشیات هم که گل میکرد، تکههای پوست پرتقال را دانه به دانه، رو به توری فلزی جلوی مشعل بخاری، با تمام قدرت میچلاندی و میفشردی تا الکل درون پوستهها به میان شعلهها بپاشد و قطرات الکل آتش بگیرد و جرقه بزند. جرقههایی که تو را بر سر ذوق میآورد و لبخندی شیرین بر لبانت مینشاند. گاهی هم پوستههای نارنگی را روی بخاری، ردیف میکردی و تبخیر آب درون پوستهها و خشک شدن تدریجی و درنهایت سوختن آنها را تماشا میکردی. همان هنگام بود که بوی پوستههای نارنگی در تمام اتاق میپیچید و صدای تذکربخش بزرگترها بلند میشد و گاهی هم کار به یکی دو کشیدهی آرام میکشید!
بوی شلغم و چغندر پخته، بوی اکالیپتوس، بوی تاید و شوما که از لباسهای شستهی روی بخاری بر میخاست، لکههای زرد و سختشدهی روی برخی لباسهای بافتنی که از سوختنشان بر روی بخاری بهوجود آمده بود، همگی خاطرات نسل من از این بخاریهای گازی است.
اما مهمترین کارکرد این بخاریها، منطقهبندی اتاقها بود. گوشهای از اتاق که بخاری نصب شده بود، حرمت و حریمی مییافت. مهمان که میآمد به آن سو هدایت میشد تا سرمای آزاردهندهی کوچه و خیابان را با گرمای زندگیبخش بخاری عوض کند. خودت که از راه میرسیدی، میدانستی، یکی از کنجهای اتاق، پناهگاهی است که میتوانی به درون آن بخزی و گرمایی مطبوع را با تمام نیرو به درون بکشی و از سوز کشندهی سرما رها شوی. دلتنگ که بودی، میدانستی گوشهای از اتاق، حریم امنی است که میتوانی به درونش بگریزی و در خود و خاطراتت غرق شوی. مشتاق کتاب خواندن که بودی، میدانستی تکهای از اتاق، گرم و نرم و راحت و آماده، آغوش گشوده تا تو را در خویش جای دهد و لذت خواندن کتاب را دوچندان کند.
آن روزها اتاق یکدست نبود، بالا و پایین داشت، شاهنشین داشت، اختلاف و تفاوت داشت؛ عین این روزها نبود که پکیج و شوفاژ و رادیاتور، تمام اتاق را یکنواخت گرم میکند و بالا و پایین داشتن اتاق، بیمعنا شده است. عین این روزها نبود که کسی که سرمازده از راه میرسد نمیداند به کدام نقطه پناه ببرد. هاج و واج میایستد و با نگاه، تمام اتاق را میکاود اما مأمنی نمییابد. چسباندن دستها به بدنهی رادیاتور هم هیچگاه نمیتواند جای سریع گرم شدن با بخاری را بگیرد. عین این روزها نبود که با چشمها، گوشهگوشهی اتاق را بگردی تا شاید کنج دنج و آرامی بیابی که چند ورقی کتاب بخوانی... آن روزها، اتاقها، بالا و پایین داشت، گوشه و کنج داشت و برخی از آن گوشهها و کنجها، حرمت و هیبت و عظمت و شأنی والا داشت. دراز میکشیدی در آن گوشهها و گرما و آرامش را تجربه میکردی....
از مدرسه که میآمدم، جلوی بخاری دراز میکشیدم و صورتم را به سمت بخاری میچرخاندم. گرمای بخاری از لای توری فلزی بیرون میزد و مستقیم به چشمانم میخورد. گرم شدن چشمان، حکم زیباترین و خوشآهنگترین لالاییها را داشت. پلکها آرامآرام فرو میافتادند و خوابی عمیق و لذتی ناب، مرا در خود فرو میبُرد.
اگر از حمام آمده بودی، کنار بخاری دراز میکشیدی. خواب، نرم و آهسته و پاورچین به سراغت میآمد و تو را در آغوش مهربان خودش میگرفت. اگر هم اهل خوابیدن نبودی، پشتت را به بخاری میدادی، رو به تلویزیون مینشستی، بشقاب انار دانهشدهی سرد و نمکخورده را قاشققاشق میبلعیدی و در این دوهوایی گرم و سرد، حسابی حظ میکردی.
شبهنگام هم اگر دلت تنگ میشد، چراغها را خاموش میکردی. نوار کاست را در ضبط میگذاشتی. رخصت میدادی تا نوای آرامبخش آهنگ، فضای اتاق را بینبارد. در صندلی راحتی رو به بخاری مینشستی و در تاریکی و ظلمات اتاق، به رقص شعلههای آبی و قرمز بخاری چشم میدوختی؛ شعلههایی که منظم و مرتب کنار یکدیگر صف کشیده بودند و مدام قد میکشیدند و اندکی فرو میآمدند. خیره میشدی به این شعلهها و غرق میشدی در گرمای لذتبخشی که از دیوارهی بخاری بیرون میزد. خود را میسپردی دست آوای نتهای پیانو یا نوای زخمههای تار و سهتار یا صدای کشدار و سوزناک آرشهای که بر ویولنی کشیده میشد.
بازیگوشیات هم که گل میکرد، تکههای پوست پرتقال را دانه به دانه، رو به توری فلزی جلوی مشعل بخاری، با تمام قدرت میچلاندی و میفشردی تا الکل درون پوستهها به میان شعلهها بپاشد و قطرات الکل آتش بگیرد و جرقه بزند. جرقههایی که تو را بر سر ذوق میآورد و لبخندی شیرین بر لبانت مینشاند. گاهی هم پوستههای نارنگی را روی بخاری، ردیف میکردی و تبخیر آب درون پوستهها و خشک شدن تدریجی و درنهایت سوختن آنها را تماشا میکردی. همان هنگام بود که بوی پوستههای نارنگی در تمام اتاق میپیچید و صدای تذکربخش بزرگترها بلند میشد و گاهی هم کار به یکی دو کشیدهی آرام میکشید!
بوی شلغم و چغندر پخته، بوی اکالیپتوس، بوی تاید و شوما که از لباسهای شستهی روی بخاری بر میخاست، لکههای زرد و سختشدهی روی برخی لباسهای بافتنی که از سوختنشان بر روی بخاری بهوجود آمده بود، همگی خاطرات نسل من از این بخاریهای گازی است.
اما مهمترین کارکرد این بخاریها، منطقهبندی اتاقها بود. گوشهای از اتاق که بخاری نصب شده بود، حرمت و حریمی مییافت. مهمان که میآمد به آن سو هدایت میشد تا سرمای آزاردهندهی کوچه و خیابان را با گرمای زندگیبخش بخاری عوض کند. خودت که از راه میرسیدی، میدانستی، یکی از کنجهای اتاق، پناهگاهی است که میتوانی به درون آن بخزی و گرمایی مطبوع را با تمام نیرو به درون بکشی و از سوز کشندهی سرما رها شوی. دلتنگ که بودی، میدانستی گوشهای از اتاق، حریم امنی است که میتوانی به درونش بگریزی و در خود و خاطراتت غرق شوی. مشتاق کتاب خواندن که بودی، میدانستی تکهای از اتاق، گرم و نرم و راحت و آماده، آغوش گشوده تا تو را در خویش جای دهد و لذت خواندن کتاب را دوچندان کند.
آن روزها اتاق یکدست نبود، بالا و پایین داشت، شاهنشین داشت، اختلاف و تفاوت داشت؛ عین این روزها نبود که پکیج و شوفاژ و رادیاتور، تمام اتاق را یکنواخت گرم میکند و بالا و پایین داشتن اتاق، بیمعنا شده است. عین این روزها نبود که کسی که سرمازده از راه میرسد نمیداند به کدام نقطه پناه ببرد. هاج و واج میایستد و با نگاه، تمام اتاق را میکاود اما مأمنی نمییابد. چسباندن دستها به بدنهی رادیاتور هم هیچگاه نمیتواند جای سریع گرم شدن با بخاری را بگیرد. عین این روزها نبود که با چشمها، گوشهگوشهی اتاق را بگردی تا شاید کنج دنج و آرامی بیابی که چند ورقی کتاب بخوانی... آن روزها، اتاقها، بالا و پایین داشت، گوشه و کنج داشت و برخی از آن گوشهها و کنجها، حرمت و هیبت و عظمت و شأنی والا داشت. دراز میکشیدی در آن گوشهها و گرما و آرامش را تجربه میکردی....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!