بعد یکباره آن لحظه میرسد؛ ناگهان به یک نقطه خیره میمانی... به گلهای قالی، گوشهی دکور چوبی جاگرفته در دیوار، روی نقشبرجستههای دستهی چوبی مبل، طرهی موی دختر روبهرو.... قهقهه و خنده و ریسه رفتن جمع همچنان ادامه دارد. تا یک ثانیه پیش، تو هم همراه جمع میخندیدی... در متلکها و لطیفهها و خوشمزگیها همراهی میکردی... اصلاً میانهی مجلس نشسته بودی و شمع محفل شده بودی؛ میدانداری میکردی و مجلس را گرم میکردی.
اما ناگهان زمان متوقف میشود. روحت از درون جسمت پر میکشد بیرون. یک قدم از کالبدت عقبتر میرود. یک گام عقبتر از دایرهی مجلس. میایستد و از بیرون به جمعیت نگاه میکند. به تو و به دوستانت که همگی گرد هم حلقه زدهاید و میگویید و میخندید و صدای قهقهههاتان تا چند خانه آنورتر میرود.
گویی دنیا از حرکت میایستد؛ همهچیز خشک و بیجان و بیحرکت میشود. یکباره تنهایی با تمام سنگینیاش، عین فروریختن تکههای سنگی دیوارهی یک کوه عظیم، بر سرت فرود میآید. ناغافل، خود را تنها حس میکنی. گسسته و جداشده از تمامی حاضران در جمع... حتی حاضران در شهر... حتی حاضران در دنیا. عرق سردی بر روی انحنای گردهات میلغزد و ارتفاع کمرت را طی میکند و پایین میرود. مایعی سرد و ناشناس، درون رگهایت جاری میشود و یک به یک اندامت را خشک و بیحرکت میکند. نگاهت هم همچنان خیره و خشک باقی مانده است... من اینجا چه میکنم؟ اینان کیانند؟ آشنایند؟ پس چرا من آنها را نمیشناسم؟ کجا آنها را دیدهام؟ لحظهی آشنایی ما...؟
از دیگران غافل میشوی و باز به خودت برمیگردی. تنهایی... تنهایی.... وحشت و هراس، وجودت را دربر میگیرد. خودت را یک نقطه میبینی... یک خط... وسط کل دنیا... تنهای تنهای تنها. وحشت تنهایی در یک بیابان درندشت به سراغت میآید. به هر سو چشم میچرخانی، آشنایی نمیبینی. حتی غریبه هم نمیبینی. اشیای بیجانی میبینی که لبهاشان تکان میخورد و صدایی که خنده نام دارد از میان لبهاشان بیرون میآید. این اشیاء مگر جاندارند که میخندند؟
هراس و وحشت تنهایی، تو را مات و مبهوت خود کرده است. یک لحظه میایستی و از شدت ترس و واهمه، تکانی به خودت میدهی. کمی خود را رها میکنی و ناگهان به میان جمع شیرجه میزنی! از آن حس میگریزی، با تمام قدرت.... نگاهت از خیرگی باز میماند و آرام روی صورتها و اشیاء میخرامد. جاندار بودن حاضران و بیجان بودن اشیاء و تفاوت داشتن این دو، برایت معنا پیدا میکند. نرمنرم دنیا به شکل و شمایل سابق باز میگردد. اکنون تو بار دیگر در میان جمع هستی. جوکی میگویی و باز سرها را به سمت خود میچرخانی. باز مجلس را به دست میگیری. چند دقیقهای وقت لازم است تا بار دیگر، آن حس تنهایی عمیق، ناگهان بر سرت آوار شود و باز تو را در میان جمع، میخکوب ژرفا و گسترهی تنهاییات کند....
اما ناگهان زمان متوقف میشود. روحت از درون جسمت پر میکشد بیرون. یک قدم از کالبدت عقبتر میرود. یک گام عقبتر از دایرهی مجلس. میایستد و از بیرون به جمعیت نگاه میکند. به تو و به دوستانت که همگی گرد هم حلقه زدهاید و میگویید و میخندید و صدای قهقهههاتان تا چند خانه آنورتر میرود.
گویی دنیا از حرکت میایستد؛ همهچیز خشک و بیجان و بیحرکت میشود. یکباره تنهایی با تمام سنگینیاش، عین فروریختن تکههای سنگی دیوارهی یک کوه عظیم، بر سرت فرود میآید. ناغافل، خود را تنها حس میکنی. گسسته و جداشده از تمامی حاضران در جمع... حتی حاضران در شهر... حتی حاضران در دنیا. عرق سردی بر روی انحنای گردهات میلغزد و ارتفاع کمرت را طی میکند و پایین میرود. مایعی سرد و ناشناس، درون رگهایت جاری میشود و یک به یک اندامت را خشک و بیحرکت میکند. نگاهت هم همچنان خیره و خشک باقی مانده است... من اینجا چه میکنم؟ اینان کیانند؟ آشنایند؟ پس چرا من آنها را نمیشناسم؟ کجا آنها را دیدهام؟ لحظهی آشنایی ما...؟
از دیگران غافل میشوی و باز به خودت برمیگردی. تنهایی... تنهایی.... وحشت و هراس، وجودت را دربر میگیرد. خودت را یک نقطه میبینی... یک خط... وسط کل دنیا... تنهای تنهای تنها. وحشت تنهایی در یک بیابان درندشت به سراغت میآید. به هر سو چشم میچرخانی، آشنایی نمیبینی. حتی غریبه هم نمیبینی. اشیای بیجانی میبینی که لبهاشان تکان میخورد و صدایی که خنده نام دارد از میان لبهاشان بیرون میآید. این اشیاء مگر جاندارند که میخندند؟
هراس و وحشت تنهایی، تو را مات و مبهوت خود کرده است. یک لحظه میایستی و از شدت ترس و واهمه، تکانی به خودت میدهی. کمی خود را رها میکنی و ناگهان به میان جمع شیرجه میزنی! از آن حس میگریزی، با تمام قدرت.... نگاهت از خیرگی باز میماند و آرام روی صورتها و اشیاء میخرامد. جاندار بودن حاضران و بیجان بودن اشیاء و تفاوت داشتن این دو، برایت معنا پیدا میکند. نرمنرم دنیا به شکل و شمایل سابق باز میگردد. اکنون تو بار دیگر در میان جمع هستی. جوکی میگویی و باز سرها را به سمت خود میچرخانی. باز مجلس را به دست میگیری. چند دقیقهای وقت لازم است تا بار دیگر، آن حس تنهایی عمیق، ناگهان بر سرت آوار شود و باز تو را در میان جمع، میخکوب ژرفا و گسترهی تنهاییات کند....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!