وقوع فاجعهای که «همزمان» برای «همگان» اتفاق افتاده است، حس شباهت و نزدیکی و همسرنوشتی و همدرد بودن را در آدمیان بهوجود میآورد. نتیجهی چنین احساسی، جوشش حس «همدلی» است. اما دوران این همدلی معمولاً کوتاه است. همدلی به ایثار و فداکاری و گذشت نیاز دارد. اما این صفات با خصایص معمول و ذاتی انسانها در تضاد است. انسانها، منفعتطلب و سودجو و خودخواه هستند و نمیتوانند برای مدتی طولانی، ایثارگر و فداکار و باگذشت باقی بمانند.
وقتی موشکباران اصفهان شدت گرفت، مدرسهها تعطیل شد و بسیاری از ساکنان شهر به مناطق امن (که در اکثر مواقع زادگاه آنها بود) کوچ کردند. ما هم از این قاعده مستثنا نبودیم. اما برخلاف تصور اولیه، عمر مهماننوازی میزبان ما چندان طول نکشید. این تنها تجربهی ما نبود. تمامی خانوادههایی هم که با ما از اصفهان مهاجرت کردند، کمابیش با پایان زودهنگام استقبال نه چندان گرم میزبانان مواجه شدند. برای گریز از این وضعیت، چندین خانواده دور هم جمع شدند و پولهایشان را روی هم گذاشتند و یک خانهی بزرگ را که اتاقهای بسیار و حیاطی وسیع داشت، برای اسکان جمعیشان اجاره کردند. اما ما جزو آنها نبودیم.
کجخلقیهای میزبان ادامه داشت. بهزودی صبر مادرم از تنشها و کشمکشها به سر رسید و تصمیم گرفت با وجود موشکباران شدید اصفهان، به خانه و کاشانه بازگردد. این سرانجام بسیاری از خانوادههای فامیل بود.
آخرین تصویری که از اصفهان در ذهن من باقی مانده بود، نایاب شدن اجناس و کوپنی شدن مایحتاج اولیه و چسبهای روی شیشهها و خاموشیهای مکرر شبها بود. برق هم مثل بنزین و کپسول گاز و نفت و نیازمندیهای اولیهی زندگی، جیرهبندی شده بود. در صفهای پنیر و روغن و صابون کوپنی، زد و خورد میشد. کسی، در برابر دیگری، گذشت نداشت. احتکار هم واژهای آشنا بود.
دقیقاً به خاطر دارم که شبی مثل این شبهای مُحرم که به مراسم روضهی همسایهی دیوار به دیوارمان رفته بودم، صدای آژیر قرمز (نشانهی ورود هواپیمای جنگی دشمن) بلند شد و بلافاصله همهی کوچه در تاریکی مطلق فرو رفت. رد قرمز گلولههای ضدهوایی اصفهان که به سوی هواپیمای عراقی شلیک میشد، خطی سرخ و نقطهنقطه در آسمان میکشید که مرا به هیجان میآورد. در تاریکی مطلق کوچه به آسمان زل زده و رد گلولهها را دنبال میکردم که آیا به هواپیمای عراقی برخورد میکند یا نه. اما در چشمهای بزرگترها خبری از این هیجان نبود. آنچه بود نگرانی و ترس و نگاههای پرسؤال بود.
با مادر به اصفهان بازگشتیم. شهر در آن روزها، خلوت و سوت و کور شده بود. کمتر رهگذری در خیابانها و پیادهروها دیده میشد. به ندرت میشد مغازهای باز پیدا کرد؛ بهخصوص اگر دنبال خواربار روزانهی منزل میرفتی که نه کوپنیاش را میشد در آن شرایط پیدا کرد و نه آزادش را.
اصفهان به شهر اموات میمانست. مدت کوتاهی در خانهمان زندگی کردیم اما از بس همهجا خلوت بود، احساس امنیت نداشتیم. بهناچار به زیرزمین خانهی داییام پناه بردیم. خانوادهی دایی و یک خانوادهی دیگر هم در این زیرزمین زندگی میکردند. مدرسهها تعطیل شده بود و شبکهی یک تلویزیون، برنامههایی آموزشی تدارک دیده بود تا دانشآموزان از درس و مشقشان عقب نیفتند. من جزو معدود افرادی بودم که برنامههای درسی تلویزیون را مرتب دنبال میکردم و مشقها را طبق خواستهی معلم تلویزیون مینوشتم. ماه رمضان رسید و من در سحرگاهان، خود را از بین انبوه آدمهایی که درهمتپیده خوابیده بودند، بیرون میکشیدم تا سحری بخورم و اولین روزههای کلهگنجشکی عمرم را بگیرم.
جنگ، همدلی نیاورد. آورد اما آنقدر کوتاه بود که به گفتن نمیارزد. تصاویر مردان و زنان و کودکان ترسخوردهی خوزستانی که در اتوبوسهای شهری اصفهان میدیدم از ذهنم پاک نمیشود. خوزستانیها اغلب نامرتب و آشفته و پریشان بودند. حق هم داشتند. آنان بیهیچ آمادگی از شهر و کاشانهی خود گریخته بودند. جنگ، آنان را فراری داده بود. در ابتدا و برای مدت کوتاهی، مردم با آنان همدردی کرده و با ترحم و دلسوزی به آنان نگاه میکردند اما به زودی با اصطلاح «جنگزده» آنان را از خود میراندند و به هر بهانهای شده بود از اینان کناره میگرفتند. درست مثل برخورد امروزهی مردم ایران با افغانها. برخورد با یک خوزستانی مرتب و آراسته هم تفاوت چندانی نداشت. با آنان هم مثل بیگانه و غریبه و سربار و مزاحم برخورد میشد.
فولادشهر و شاهینشهر اصفهان پر شده بود از این خانوادهها. بسیاری از آنان در این دو شهر ماندگار شدند. هنوز هم این دو شهر، محل تجمع خانوادههای خوزستانی است؛ وقتی در شاهینشهر قدم بزنی، بیش از آنکه لهجهی اصفهانی بشنوی، لهجهی اهوازی و آبادانی میشنوی. هنوز هم وقتی به این دو شهر میروم، یاد جنگ و جنگزدگان میافتم. یاد میزبانی اصفهانیها برای این مهمانهای صدمهدیدهی خوزستانی. یاد آن نگاههای تحقیرآمیز که سرتاپای یک خوزستانی را ورانداز میکرد. یاد اینکه جنگ، همدلی نیاورد....
وقتی موشکباران اصفهان شدت گرفت، مدرسهها تعطیل شد و بسیاری از ساکنان شهر به مناطق امن (که در اکثر مواقع زادگاه آنها بود) کوچ کردند. ما هم از این قاعده مستثنا نبودیم. اما برخلاف تصور اولیه، عمر مهماننوازی میزبان ما چندان طول نکشید. این تنها تجربهی ما نبود. تمامی خانوادههایی هم که با ما از اصفهان مهاجرت کردند، کمابیش با پایان زودهنگام استقبال نه چندان گرم میزبانان مواجه شدند. برای گریز از این وضعیت، چندین خانواده دور هم جمع شدند و پولهایشان را روی هم گذاشتند و یک خانهی بزرگ را که اتاقهای بسیار و حیاطی وسیع داشت، برای اسکان جمعیشان اجاره کردند. اما ما جزو آنها نبودیم.
کجخلقیهای میزبان ادامه داشت. بهزودی صبر مادرم از تنشها و کشمکشها به سر رسید و تصمیم گرفت با وجود موشکباران شدید اصفهان، به خانه و کاشانه بازگردد. این سرانجام بسیاری از خانوادههای فامیل بود.
آخرین تصویری که از اصفهان در ذهن من باقی مانده بود، نایاب شدن اجناس و کوپنی شدن مایحتاج اولیه و چسبهای روی شیشهها و خاموشیهای مکرر شبها بود. برق هم مثل بنزین و کپسول گاز و نفت و نیازمندیهای اولیهی زندگی، جیرهبندی شده بود. در صفهای پنیر و روغن و صابون کوپنی، زد و خورد میشد. کسی، در برابر دیگری، گذشت نداشت. احتکار هم واژهای آشنا بود.
دقیقاً به خاطر دارم که شبی مثل این شبهای مُحرم که به مراسم روضهی همسایهی دیوار به دیوارمان رفته بودم، صدای آژیر قرمز (نشانهی ورود هواپیمای جنگی دشمن) بلند شد و بلافاصله همهی کوچه در تاریکی مطلق فرو رفت. رد قرمز گلولههای ضدهوایی اصفهان که به سوی هواپیمای عراقی شلیک میشد، خطی سرخ و نقطهنقطه در آسمان میکشید که مرا به هیجان میآورد. در تاریکی مطلق کوچه به آسمان زل زده و رد گلولهها را دنبال میکردم که آیا به هواپیمای عراقی برخورد میکند یا نه. اما در چشمهای بزرگترها خبری از این هیجان نبود. آنچه بود نگرانی و ترس و نگاههای پرسؤال بود.
با مادر به اصفهان بازگشتیم. شهر در آن روزها، خلوت و سوت و کور شده بود. کمتر رهگذری در خیابانها و پیادهروها دیده میشد. به ندرت میشد مغازهای باز پیدا کرد؛ بهخصوص اگر دنبال خواربار روزانهی منزل میرفتی که نه کوپنیاش را میشد در آن شرایط پیدا کرد و نه آزادش را.
اصفهان به شهر اموات میمانست. مدت کوتاهی در خانهمان زندگی کردیم اما از بس همهجا خلوت بود، احساس امنیت نداشتیم. بهناچار به زیرزمین خانهی داییام پناه بردیم. خانوادهی دایی و یک خانوادهی دیگر هم در این زیرزمین زندگی میکردند. مدرسهها تعطیل شده بود و شبکهی یک تلویزیون، برنامههایی آموزشی تدارک دیده بود تا دانشآموزان از درس و مشقشان عقب نیفتند. من جزو معدود افرادی بودم که برنامههای درسی تلویزیون را مرتب دنبال میکردم و مشقها را طبق خواستهی معلم تلویزیون مینوشتم. ماه رمضان رسید و من در سحرگاهان، خود را از بین انبوه آدمهایی که درهمتپیده خوابیده بودند، بیرون میکشیدم تا سحری بخورم و اولین روزههای کلهگنجشکی عمرم را بگیرم.
جنگ، همدلی نیاورد. آورد اما آنقدر کوتاه بود که به گفتن نمیارزد. تصاویر مردان و زنان و کودکان ترسخوردهی خوزستانی که در اتوبوسهای شهری اصفهان میدیدم از ذهنم پاک نمیشود. خوزستانیها اغلب نامرتب و آشفته و پریشان بودند. حق هم داشتند. آنان بیهیچ آمادگی از شهر و کاشانهی خود گریخته بودند. جنگ، آنان را فراری داده بود. در ابتدا و برای مدت کوتاهی، مردم با آنان همدردی کرده و با ترحم و دلسوزی به آنان نگاه میکردند اما به زودی با اصطلاح «جنگزده» آنان را از خود میراندند و به هر بهانهای شده بود از اینان کناره میگرفتند. درست مثل برخورد امروزهی مردم ایران با افغانها. برخورد با یک خوزستانی مرتب و آراسته هم تفاوت چندانی نداشت. با آنان هم مثل بیگانه و غریبه و سربار و مزاحم برخورد میشد.
فولادشهر و شاهینشهر اصفهان پر شده بود از این خانوادهها. بسیاری از آنان در این دو شهر ماندگار شدند. هنوز هم این دو شهر، محل تجمع خانوادههای خوزستانی است؛ وقتی در شاهینشهر قدم بزنی، بیش از آنکه لهجهی اصفهانی بشنوی، لهجهی اهوازی و آبادانی میشنوی. هنوز هم وقتی به این دو شهر میروم، یاد جنگ و جنگزدگان میافتم. یاد میزبانی اصفهانیها برای این مهمانهای صدمهدیدهی خوزستانی. یاد آن نگاههای تحقیرآمیز که سرتاپای یک خوزستانی را ورانداز میکرد. یاد اینکه جنگ، همدلی نیاورد....
دست مریزاد آقای برجیان با این نوشته تون،یقین دارم فقط یک خوزستانی احساس کاملا همذات پنداری با این نوشته میتونه داشته باشه...یاد میزبانی اصفهانیها برای این مهمانهای صدمهدیدهی خوزستانی. یاد آن نگاههای تحقیرآمیز که سرتاپای یک خوزستانی را ورانداز میکرد. یاد اینکه جنگ، همدلی نیاورد...جنگ فقط مصیبته
پاسخحذفمسعودجان
پاسخحذفتبریز و اورمیه هم از این قضیه مستثنی نبودند...کلاه من همیشه به احترام واقع گرایی و نوشته های صمیمانه ات از سر بیرون است
نرگس
خیلی ممنون بابت متن تاثیر گذارتون...آیا عکسی از اون روزها دارین؟
پاسخحذفآزاده