«بطرس بن حلیم» را میشد به خاطر جلب شدن توجهش به سوی آن زن بخشید، زیرا وی زنی بود زیبا و جذاب با موهای بلوند، که شلوار تنگ و بلوز بدون آستینش، او را در چشم هر مردی ماندنی میکرد.
طی هفتهی گذشته، این زن هر روز در ایستگاه اتوبوس ناحیهی ویلجویف در حوالی جنوب پاریس پیش چشم بطرس قرار گرفته بود. از آنجا که معمولاً مسافران اتوبوس در آن ایستگاه بسیار کم بودند، غیر ممکن بود توجه کسی به آن زن جلب نشود. هر چند حلیم این را نمیدانست، اما نکتهی اصلی همین بود.
ماه آگوست سال ۱۹۷۸ بود. به نظر میرسید برنامهی روزانهی آن زن نیز همانند برنامهی بطرس ثابت و بدون تغییر باشد. هنگامی که بطرس به ایستگاه میرسید، زن آنجا بود. چند لحظه بعد مردی آراسته و خوشپوش سوار بر یک فراری قرمز رنگ از راه میرسید و دخترک بلوند را سوار میکرد. این مرد یکی از مأموران رسمی موساد و نام مستعارش دونووان بود.
بطرس که تبعهی عراق بود و همسرش سمیره، دیگر توانایی تحمل زندگی دلتنگکننده در پاریس را نداشتند. بطرس، بخش اعظم زمانی را که به تنهایی در اتوبوس نشسته بود، به فکر کردن به آن زن میگذراند. او علاقهای به اینکه در راه رفتن به محل کار با کسی حرف بزند نداشت؛ مقامهای امنیتی عراق در این مورد به او هشدار داده بودند. بطرس در یک پروژهی فوق سری مربوط به ساخت راکتور اتمی عراق کار میکرد.
یک روز، اتوبوسی که حلیم را سوار میکرد، دو ایستگاه جلوتر به واسطهی یک «تصادف ناگهانی» (!) متوقف شد. اتوبوسی که زن بلوند را سوار میکرد از راه رسید. زن بلوند در جستوجوی فراری قرمز رنگ، نگاهی به خیابان انداخت و سپس شانهای بالا انداخت و سوار اتوبوس شد و رفت. چند لحظه بعد فراری قرمز رنگ از راه رسید. بطرس ماجرا را برای راننده که با نگاه در پی دخترک بود، بازگو کرد. راننده تشکر کرد و از بطرس پرسید به کجا میرود. وقتی پاسخ بطرس را شنید، گفت مسیر او هم همان طرف است و پیشنهاد کرد که بطرس را برساند. ماهی در قلاب افتاده بود؛ موساد، گام اول را با موفقیت برداشته بود.
عملیات ابوالهول، در هفتم ژوئن ۱۹۸۱، هنگامی که جنگنده بمبافکنهای ساخت آمریکای اسرائیل در تهاجمی جسورانه بر فراز عراق، مجتمع هستهای این کشور در نزدیکی بغداد را ویران کردند، به پایان رسید. اما این حادثه هنگامی رخ داد که چندین سال بود توطئههای بینالمللی، دیپلماسی، خرابکاری و آدمکشی راه افتاده توسط موساد برای به تأخیر انداختن تکمیل این پروژه، انجام شده اما در نیل به هدف، شکست خورده بود.
نگرانی اسرائیل از هنگام وقوع بحران نفتی سال ۱۹۷۳ و زمانی شروع شد که فرانسه طی موافقتنامهای با عراق، تصمیم گرفت که یک راکتور اتمی تجاری ۷۰۰ مگاواتی به عراق بفروشد.
فرانسه موافقت کرده بود اورانیوم غنیشدهی ۹۳ درصد را برای عراق فراهم آورده و آن را در چهار محموله سوخت هستهای که به ۱۵۰ پوند اورانیوم غنیشده بالغ میشد، به عراق ارسال کند؛ این مقدار، مواد مورد نیاز برای ساختن حداقل ۴ بمب اتمی را در اختیار عراق میگذاشت. بهدلیل مخالفت جیمیکارتر با گسترش واحدهای هستهای، دیپلماتهای آمریکایی فعالانه برای تغییر طرحهای فرانسه و عراق تلاش میکردند.
هنگامی که عراقیها بدون رودربایستی پیشنهاد فرانسه مبنی بر جانشین کردن نوع رقیقتری از سوخت هستهای موسوم به «کارامل» به جای اورانیوم غنیشده را رد کردند، فرانسویان هم دربارهی نیات عراق نگران شدند. زیرا کارامل نوعی سوخت هستهای است که انرژی هستهای تولید میکند، اما نمیتوان از آن بمب اتمی ساخت. اما عراق کوتاه نمیآمد. معامله باید طبق قرار قبلی انجام میشد.
این حقیقت که عراق در اواخر دههی ۱۹۷۰ به سرعت در حال رسیدن به آستانهی تولید سلاح اتمی بود، واحد اطلاعات نظامی اسرائیل (آمان) را واداشت به سرعت یادداشتی فوق سری برای رئیس وقت موساد بفرستد. رئیس موساد، بلافاصله رئیس بخش یافتن و اجیر کردن جاسوس را احضار کرد و دستور داد فوراً یک کانال عراقی برای نفوذ در کارخانهی سازندهی راکتور در فرانسه پیدا شود.
جستوجو به نتیجه نرسید. بنابراین رئیس بخش تأمین جاسوس موساد به سراغ رئیس ایستگاه موساد در پاریس رفت. مانند همهی ایستگاههای دیگر موساد، ایستگاه پاریس نیز در زیرزمین شدیداً حفاظتشدهی سفارت اسرائیل قرار داشت. پاریس نیز از وجود تعدادی از حامیان و کمککنندگان داوطلب یهودی برخوردار بود و یکی از آنها در بخش کارگزینی کارخانهی هستهای سارسلز کار میکرد. از او خواسته شد، لیست کامل عراقیهایی که در پروژه کار میکنند، فراهم سازد. او ضمن هماهنگی با مأموران موساد، هفتهی بعد که برای شرکت در جلسهای اداری عازم پاریس بود، لیست پرسنل را در صندوق عقب ماشینش جاسازی کرد. بدینترتیب اعضای موساد توانستند در فاصلهی حضور او در آن جلسه، از این لیست کپی تهیه کرده و آن را به صندوق عقب ماشین برگردانند.
نامهای موجود در لیست بلافاصله برای موساد ارسال شد. اما از آنجا که کارکنان عراقی پروژه سارسلز، کارشناسان فنی بودند و قبلاً عناصری تهدیدکننده به حساب نمیآمدند، موساد در بایگانی خود اطلاعات زیادی دربارهی آنها نداشت. به این ترتیب رئیس بخش تأمین جاسوس تصمیم گرفت به دنبال آسانترین هدف برود. آنها «بطرس بن حلیم» را انتخاب کردند؛ تنها به این دلیل که آدرس او در دست بود. موجود بودن آدرس همین یک نفر در لیست پرسنلی به این معنی بود که دیگران یا از نظر امنیتی مراقبت بیشتری میشوند یا در سکونتگاههای نظامی نزدیک کارخانه زندگی میکنند.
بطرس با همسر خود در فرانسه به سر میبرد اما فرزندی نداشت. فقدان فرزند در زندگی زناشویی یک عراقی ۴۲ ساده، غیر عادی به نظر میآمد و نشانگر ازدواجی معمولی و شادکامانه نبود.
برای چگونگی «اجیر» کردن بطروس به اطلاعات بیشتری نیاز بود که این خود نیازمند نصب ابزارهای شنود در آپارتمان بطروس بود. اما تا این مرحله از عملیات، تمام آنچه وجود داشت یک نام و یک آدرس بود؛ مأموران حتی یک عکس از بطروس نداشتند و تضمینی وجود نداشت که او شکار بهدردخوری باشد.
آپارتمان بطروس زیر نظر گرفته شد. دو روز بعد زن جوان زیبایی در پوشش فروش عطر، زنگ آپارتمان بطروس را به صدا درآورد. قلب سمیره از پیشنهاد فروش عطر و قیمتهای نازل آن به تپش افتاد. از همه بهتر اینکه سمیره، این زن را به درون خانهاش دعوت کرد و سفرهی دلش را پیش او گشود: اینکه چقدر غصهدار است؛ شوهرش چقدر برای پیشرفت شغلی بیانگیزه است؛ اینکه شوهرش بیپول است و اوست که خرج زندگیشان را میدهد و از همه مهمتر اینکه قرار است دو هفته بعد به خاطر در پیش بودن عمل جراحی مادرش، به تنهایی به عراق بازگردد.
وظیفهی مأمور بود که به دوستی با سمیره ادامه داده و دوبار او را از آپارتمانش بیرون بکشد؛ یکبار برای اینکه گروه بتواند محل مناسبی را برای کار گذاشتن ابزار شنود در آپارتمان پیدا کند، و بار دیگر برای کار گذاشتن ابزار. سمیره در همان نخستین ملاقات از اینکه نمیتواند آرایشگر مناسبی بیابد، ابراز ناراحتی کرده بود. همین بهانهای شد که سمیره دوبار همراه مأمور از خانه بیرون رفته و مأموران موساد با خیال راحت به کارهای خود در آپارتمان بطروس برسند. کلید خانهی بطروس نیز به بهانهی هدیهی یک جاکلیدی مجلل و درخواست کلید آپارتمان برای نشان دادن روش نصب در گیرههای جاکلیدی، با استفاده از یک خمیر مخصوص، مخفیانه کپیبرداری شد.
با توجه به شنود مکالمات تلفنی سمیره، زمان دقیق سفر او به عراق مشخص شد. موساد امیدوار بود از طریق عطرفروش قلابی، بتواند بطروس را به دام اندازد اما به دلیل مشکوک شدن سمیره نسبت به طرز نگاه بطروس به آن زن، ارتباط سمیره و او قطع شد. در نتیجه موساد تصمیم گرفت زن دیگری را در ایستگاه اتوبوس نزدیک خانهی بطروس کاشته و یکی از اعضای خود را مأمور سوار کردن هر روزهی آن دختر کند.
حضور و غیبتهای هر از گاهی دخترک ایستگاه اتوبوس، ادامه یافت. در روزهای غیبت او، بطروس، مهمان دونووان و فراری قرمز رنگش بود که او را به مرکز پاریس میبرد. تا اینکه بالأخره سمیره به عراق به سفر کرد و البته همزمان دخترک ایستگاه اتوبوس برای همیشه ناپدید شد. بطروس حالا هر روز با دونووان به پاریس میرفت و نظم زندگیاش را هم سراپا کنار گذاشته بود. بعد از کار در شهر میماند و به رستوران و سینما میرفت و بیشتر وقتش را با دونووان میگذراند. دونووان خود را تاجر بینالمللی معرفی کرده بود. در یک مورد، بطروس را همراه با خودش به یک معاملهی صوری برد و کاری کرد که او به نکتهای مخفیمانده اشاره کند. پس از سر گرفتن معامله به او پاداشی سخاوتمندانه داد و اعتماد کامل او را جلب کرد.
مأموران موساد میدانند پول، سکس و برخی محرکهای روانی، به تنهایی یا با هم، میتواند تقریباً هر چیزی را بخرد! به همین دلیل دونووان ترتیبی داد تا بطروس شبی را با یک بدکارهی جوان و زیبا در آپارتمان مجللش بگذراند. از خوشگذرانی بطروس فیلم گرفته شد. این فیلم به قصد گرفتن حقالسکوت نبود. یک روانکاو اسرائیلی به دقت فیلم را بررسی میکرد تا خصوصیات روانی بطروس و راه دقیق اجیر کردن او را تشخیص دهد.
مدت کوتاهی گذشت تا اینکه شبی دونووان وانمود کرد ناراحت است. بطروس علت را پرسید. پاسخ شنید که یک معاملهی پرسود دربارهی لولههای تحت فشار انتقال مواد رادیواکتیو سراغ دارم ولی مشکل این است که هیچ اطلاعات فنی در این زمینه ندارم. بطروس پاسخ داد که شاید من بتوانم کمکت کنم. و ادامه داد من کارشناس متخصصی هستم که عراق برای یک پروژه ویژه به اینجا فرستاده است. دونووان از شدت هیجان، نزدیک بود قالب تهی کند.
صحنهی معاملهی صوری تدارک دیده شد. یک مأمور اطلاعاتی اسرائیل و یک دانشمند هستهای، طرفهای تاجر و کارشناس این معامله بودند. معاملهی صوری سر گرفت و طرفهای مقابل او را به شام دعوت کردند. دونووان به بهانهی کار زیاد عذر خواست. بر سر میز شام، آن دو به نقشهای اشاره کردند که درصدد پیاده کردنش بودند: فروش کارخانههای انرژی هستهای به کشورهای جهان سوم، البته به منظور استفادهی صلحجویانه.
آنها به بطروس پیشنهاد کردند که پروژهی زیر نظرش میتواند مدل کاملی باشد که آنها به دیگر کشورها بفروشند و اگر بتواند برخی جزئیات پروژه را در اختیار آنها بگذارد، همگی پول خوبی به جیب خواهند زد: «ما ارتباطات لازم را داریم و شما تخصص آن را.» آن دو به او اطمینان دادند که هیچ خطری در میان نیست و قصد دارند از آن اطلاعات فقط به عنوان یک مدل استفاده کنند؛ همین! بطروس همچنان دودل بود؛ اما فکر و خیال پول هنگفت وسوسهاش کرد و سرانجام پذیرفت با آنها همکاری کند.
اینک موساد رسماً بطروس را در اختیار گرفته بود و او هم مانند بسیاری از اجیرشدگان دیگر حتی از اینکه او را به خدمت گرفتهاند، آگاهی نداشت.
پینوشت:
بخش دوم (و پایانی) این گزارش را در این نشانی بخوانید.
طی هفتهی گذشته، این زن هر روز در ایستگاه اتوبوس ناحیهی ویلجویف در حوالی جنوب پاریس پیش چشم بطرس قرار گرفته بود. از آنجا که معمولاً مسافران اتوبوس در آن ایستگاه بسیار کم بودند، غیر ممکن بود توجه کسی به آن زن جلب نشود. هر چند حلیم این را نمیدانست، اما نکتهی اصلی همین بود.
ماه آگوست سال ۱۹۷۸ بود. به نظر میرسید برنامهی روزانهی آن زن نیز همانند برنامهی بطرس ثابت و بدون تغییر باشد. هنگامی که بطرس به ایستگاه میرسید، زن آنجا بود. چند لحظه بعد مردی آراسته و خوشپوش سوار بر یک فراری قرمز رنگ از راه میرسید و دخترک بلوند را سوار میکرد. این مرد یکی از مأموران رسمی موساد و نام مستعارش دونووان بود.
بطرس که تبعهی عراق بود و همسرش سمیره، دیگر توانایی تحمل زندگی دلتنگکننده در پاریس را نداشتند. بطرس، بخش اعظم زمانی را که به تنهایی در اتوبوس نشسته بود، به فکر کردن به آن زن میگذراند. او علاقهای به اینکه در راه رفتن به محل کار با کسی حرف بزند نداشت؛ مقامهای امنیتی عراق در این مورد به او هشدار داده بودند. بطرس در یک پروژهی فوق سری مربوط به ساخت راکتور اتمی عراق کار میکرد.
یک روز، اتوبوسی که حلیم را سوار میکرد، دو ایستگاه جلوتر به واسطهی یک «تصادف ناگهانی» (!) متوقف شد. اتوبوسی که زن بلوند را سوار میکرد از راه رسید. زن بلوند در جستوجوی فراری قرمز رنگ، نگاهی به خیابان انداخت و سپس شانهای بالا انداخت و سوار اتوبوس شد و رفت. چند لحظه بعد فراری قرمز رنگ از راه رسید. بطرس ماجرا را برای راننده که با نگاه در پی دخترک بود، بازگو کرد. راننده تشکر کرد و از بطرس پرسید به کجا میرود. وقتی پاسخ بطرس را شنید، گفت مسیر او هم همان طرف است و پیشنهاد کرد که بطرس را برساند. ماهی در قلاب افتاده بود؛ موساد، گام اول را با موفقیت برداشته بود.
***
عملیات ابوالهول، در هفتم ژوئن ۱۹۸۱، هنگامی که جنگنده بمبافکنهای ساخت آمریکای اسرائیل در تهاجمی جسورانه بر فراز عراق، مجتمع هستهای این کشور در نزدیکی بغداد را ویران کردند، به پایان رسید. اما این حادثه هنگامی رخ داد که چندین سال بود توطئههای بینالمللی، دیپلماسی، خرابکاری و آدمکشی راه افتاده توسط موساد برای به تأخیر انداختن تکمیل این پروژه، انجام شده اما در نیل به هدف، شکست خورده بود.
نگرانی اسرائیل از هنگام وقوع بحران نفتی سال ۱۹۷۳ و زمانی شروع شد که فرانسه طی موافقتنامهای با عراق، تصمیم گرفت که یک راکتور اتمی تجاری ۷۰۰ مگاواتی به عراق بفروشد.
فرانسه موافقت کرده بود اورانیوم غنیشدهی ۹۳ درصد را برای عراق فراهم آورده و آن را در چهار محموله سوخت هستهای که به ۱۵۰ پوند اورانیوم غنیشده بالغ میشد، به عراق ارسال کند؛ این مقدار، مواد مورد نیاز برای ساختن حداقل ۴ بمب اتمی را در اختیار عراق میگذاشت. بهدلیل مخالفت جیمیکارتر با گسترش واحدهای هستهای، دیپلماتهای آمریکایی فعالانه برای تغییر طرحهای فرانسه و عراق تلاش میکردند.
هنگامی که عراقیها بدون رودربایستی پیشنهاد فرانسه مبنی بر جانشین کردن نوع رقیقتری از سوخت هستهای موسوم به «کارامل» به جای اورانیوم غنیشده را رد کردند، فرانسویان هم دربارهی نیات عراق نگران شدند. زیرا کارامل نوعی سوخت هستهای است که انرژی هستهای تولید میکند، اما نمیتوان از آن بمب اتمی ساخت. اما عراق کوتاه نمیآمد. معامله باید طبق قرار قبلی انجام میشد.
این حقیقت که عراق در اواخر دههی ۱۹۷۰ به سرعت در حال رسیدن به آستانهی تولید سلاح اتمی بود، واحد اطلاعات نظامی اسرائیل (آمان) را واداشت به سرعت یادداشتی فوق سری برای رئیس وقت موساد بفرستد. رئیس موساد، بلافاصله رئیس بخش یافتن و اجیر کردن جاسوس را احضار کرد و دستور داد فوراً یک کانال عراقی برای نفوذ در کارخانهی سازندهی راکتور در فرانسه پیدا شود.
جستوجو به نتیجه نرسید. بنابراین رئیس بخش تأمین جاسوس موساد به سراغ رئیس ایستگاه موساد در پاریس رفت. مانند همهی ایستگاههای دیگر موساد، ایستگاه پاریس نیز در زیرزمین شدیداً حفاظتشدهی سفارت اسرائیل قرار داشت. پاریس نیز از وجود تعدادی از حامیان و کمککنندگان داوطلب یهودی برخوردار بود و یکی از آنها در بخش کارگزینی کارخانهی هستهای سارسلز کار میکرد. از او خواسته شد، لیست کامل عراقیهایی که در پروژه کار میکنند، فراهم سازد. او ضمن هماهنگی با مأموران موساد، هفتهی بعد که برای شرکت در جلسهای اداری عازم پاریس بود، لیست پرسنل را در صندوق عقب ماشینش جاسازی کرد. بدینترتیب اعضای موساد توانستند در فاصلهی حضور او در آن جلسه، از این لیست کپی تهیه کرده و آن را به صندوق عقب ماشین برگردانند.
نامهای موجود در لیست بلافاصله برای موساد ارسال شد. اما از آنجا که کارکنان عراقی پروژه سارسلز، کارشناسان فنی بودند و قبلاً عناصری تهدیدکننده به حساب نمیآمدند، موساد در بایگانی خود اطلاعات زیادی دربارهی آنها نداشت. به این ترتیب رئیس بخش تأمین جاسوس تصمیم گرفت به دنبال آسانترین هدف برود. آنها «بطرس بن حلیم» را انتخاب کردند؛ تنها به این دلیل که آدرس او در دست بود. موجود بودن آدرس همین یک نفر در لیست پرسنلی به این معنی بود که دیگران یا از نظر امنیتی مراقبت بیشتری میشوند یا در سکونتگاههای نظامی نزدیک کارخانه زندگی میکنند.
بطرس با همسر خود در فرانسه به سر میبرد اما فرزندی نداشت. فقدان فرزند در زندگی زناشویی یک عراقی ۴۲ ساده، غیر عادی به نظر میآمد و نشانگر ازدواجی معمولی و شادکامانه نبود.
برای چگونگی «اجیر» کردن بطروس به اطلاعات بیشتری نیاز بود که این خود نیازمند نصب ابزارهای شنود در آپارتمان بطروس بود. اما تا این مرحله از عملیات، تمام آنچه وجود داشت یک نام و یک آدرس بود؛ مأموران حتی یک عکس از بطروس نداشتند و تضمینی وجود نداشت که او شکار بهدردخوری باشد.
آپارتمان بطروس زیر نظر گرفته شد. دو روز بعد زن جوان زیبایی در پوشش فروش عطر، زنگ آپارتمان بطروس را به صدا درآورد. قلب سمیره از پیشنهاد فروش عطر و قیمتهای نازل آن به تپش افتاد. از همه بهتر اینکه سمیره، این زن را به درون خانهاش دعوت کرد و سفرهی دلش را پیش او گشود: اینکه چقدر غصهدار است؛ شوهرش چقدر برای پیشرفت شغلی بیانگیزه است؛ اینکه شوهرش بیپول است و اوست که خرج زندگیشان را میدهد و از همه مهمتر اینکه قرار است دو هفته بعد به خاطر در پیش بودن عمل جراحی مادرش، به تنهایی به عراق بازگردد.
وظیفهی مأمور بود که به دوستی با سمیره ادامه داده و دوبار او را از آپارتمانش بیرون بکشد؛ یکبار برای اینکه گروه بتواند محل مناسبی را برای کار گذاشتن ابزار شنود در آپارتمان پیدا کند، و بار دیگر برای کار گذاشتن ابزار. سمیره در همان نخستین ملاقات از اینکه نمیتواند آرایشگر مناسبی بیابد، ابراز ناراحتی کرده بود. همین بهانهای شد که سمیره دوبار همراه مأمور از خانه بیرون رفته و مأموران موساد با خیال راحت به کارهای خود در آپارتمان بطروس برسند. کلید خانهی بطروس نیز به بهانهی هدیهی یک جاکلیدی مجلل و درخواست کلید آپارتمان برای نشان دادن روش نصب در گیرههای جاکلیدی، با استفاده از یک خمیر مخصوص، مخفیانه کپیبرداری شد.
با توجه به شنود مکالمات تلفنی سمیره، زمان دقیق سفر او به عراق مشخص شد. موساد امیدوار بود از طریق عطرفروش قلابی، بتواند بطروس را به دام اندازد اما به دلیل مشکوک شدن سمیره نسبت به طرز نگاه بطروس به آن زن، ارتباط سمیره و او قطع شد. در نتیجه موساد تصمیم گرفت زن دیگری را در ایستگاه اتوبوس نزدیک خانهی بطروس کاشته و یکی از اعضای خود را مأمور سوار کردن هر روزهی آن دختر کند.
***
حضور و غیبتهای هر از گاهی دخترک ایستگاه اتوبوس، ادامه یافت. در روزهای غیبت او، بطروس، مهمان دونووان و فراری قرمز رنگش بود که او را به مرکز پاریس میبرد. تا اینکه بالأخره سمیره به عراق به سفر کرد و البته همزمان دخترک ایستگاه اتوبوس برای همیشه ناپدید شد. بطروس حالا هر روز با دونووان به پاریس میرفت و نظم زندگیاش را هم سراپا کنار گذاشته بود. بعد از کار در شهر میماند و به رستوران و سینما میرفت و بیشتر وقتش را با دونووان میگذراند. دونووان خود را تاجر بینالمللی معرفی کرده بود. در یک مورد، بطروس را همراه با خودش به یک معاملهی صوری برد و کاری کرد که او به نکتهای مخفیمانده اشاره کند. پس از سر گرفتن معامله به او پاداشی سخاوتمندانه داد و اعتماد کامل او را جلب کرد.
مأموران موساد میدانند پول، سکس و برخی محرکهای روانی، به تنهایی یا با هم، میتواند تقریباً هر چیزی را بخرد! به همین دلیل دونووان ترتیبی داد تا بطروس شبی را با یک بدکارهی جوان و زیبا در آپارتمان مجللش بگذراند. از خوشگذرانی بطروس فیلم گرفته شد. این فیلم به قصد گرفتن حقالسکوت نبود. یک روانکاو اسرائیلی به دقت فیلم را بررسی میکرد تا خصوصیات روانی بطروس و راه دقیق اجیر کردن او را تشخیص دهد.
مدت کوتاهی گذشت تا اینکه شبی دونووان وانمود کرد ناراحت است. بطروس علت را پرسید. پاسخ شنید که یک معاملهی پرسود دربارهی لولههای تحت فشار انتقال مواد رادیواکتیو سراغ دارم ولی مشکل این است که هیچ اطلاعات فنی در این زمینه ندارم. بطروس پاسخ داد که شاید من بتوانم کمکت کنم. و ادامه داد من کارشناس متخصصی هستم که عراق برای یک پروژه ویژه به اینجا فرستاده است. دونووان از شدت هیجان، نزدیک بود قالب تهی کند.
صحنهی معاملهی صوری تدارک دیده شد. یک مأمور اطلاعاتی اسرائیل و یک دانشمند هستهای، طرفهای تاجر و کارشناس این معامله بودند. معاملهی صوری سر گرفت و طرفهای مقابل او را به شام دعوت کردند. دونووان به بهانهی کار زیاد عذر خواست. بر سر میز شام، آن دو به نقشهای اشاره کردند که درصدد پیاده کردنش بودند: فروش کارخانههای انرژی هستهای به کشورهای جهان سوم، البته به منظور استفادهی صلحجویانه.
آنها به بطروس پیشنهاد کردند که پروژهی زیر نظرش میتواند مدل کاملی باشد که آنها به دیگر کشورها بفروشند و اگر بتواند برخی جزئیات پروژه را در اختیار آنها بگذارد، همگی پول خوبی به جیب خواهند زد: «ما ارتباطات لازم را داریم و شما تخصص آن را.» آن دو به او اطمینان دادند که هیچ خطری در میان نیست و قصد دارند از آن اطلاعات فقط به عنوان یک مدل استفاده کنند؛ همین! بطروس همچنان دودل بود؛ اما فکر و خیال پول هنگفت وسوسهاش کرد و سرانجام پذیرفت با آنها همکاری کند.
اینک موساد رسماً بطروس را در اختیار گرفته بود و او هم مانند بسیاری از اجیرشدگان دیگر حتی از اینکه او را به خدمت گرفتهاند، آگاهی نداشت.
پینوشت:
بخش دوم (و پایانی) این گزارش را در این نشانی بخوانید.
فوق العاده بود آقای برجیان،مشتاقانه منتظر ادامه ش هستم،اسم کتاب ‹‹راه نیرنگ›› (By way of deception) ؟؟
پاسخحذفاز محبت و لطفتان سپاسگزارم.
پاسخحذفبله دقیقاً. کتاب «راه نیرنگ»، خاطرات مأمور ارشد موساد ویکتور استروفسکی، ترجمهی محسن اشرفی
در یادداشت جداگانهای دربارهی این کتاب خواهم نوشت.
بسیار عالی
پاسخحذف