آقای «جنتساز» بحث را پی گرفت:
«- حتماً میشود؛ تأکید بر «نمیشود»، کار آدمهای ناتوان و منفیگراست، کسانی که انتظار دارند کارها خودبهخود سامان پذیرد. مدتی پیش به باغ پیرمرد عاشقی رفته بودم که بر یال کوه، خانه ساخته ساخته بود. شعارش این بود: «همیشه نمیشه میشه.» حالا چرا شما نومیدید و میپندارید نمیشود بر زمین، بهشت ساخت. من میتوانم. جامعهای آرمانی که مثل نگین در تاریخ بدرخشد. چرا به عنایت خداوند اعتماد ندارید؟ انسان به صورت خداوند آفریده شده است، باید در جهانی خدایی زندگی کند، نه شیطانی و جهنمی. من برای زندگی انسان، برای تکامل معنوی او شرایطی بهشتی فراهم میکنم. شرایطی که در آن گناه اتفاق نیفتد...
همگی حاضران سر تکان دادند و زیر لب گفتند:
- گناه اتفاق نیفتد.
یکی از حاضران وارد بحث شد:
- چگونه گناه اتفاق نمیافتد؟ در جامعه اتفاق نمیافتد یا در ذهن؟ میخواهید جامعهای معصوم بسازید که هیچکس در اندیشهی گناه نباشد یا میخواهید امکان تحقق گناه وجود نداشته باشد. گناه یک امر عینی است یا ذهنی؟»
رمان «بهشت خاکستری» با این گفتوگو آغاز میشود. آقای «جنتساز» در پی ساختن بهشت و جامعهای بهشتی بر روی زمین است. حاضرانی که گرد او جمعاند، مشاوران تشریفاتی اویند. حداکثر توان آنها، مخالفتی نرم و آرام با برخی وجوه نظرات اوست. مخالفتی که معمولاً با تحکم آقای جنتساز پایان میپذیرد و آن مشاور نیز دیگر به جلسات دعوت نمیشود.
گپ و گفت آقای جنتساز و جمع مشاوران تشریفاتی، دربارهی شیوهی ساختن جامعهی بهشتی است. بحث ادامه مییابد و به اینجا میرسد که ریشهی بهشت و جهنم در ذهن آدمهاست و شعر میتواند ذهنیت بسازد و از آنجا که شعر بر ذهن تأثیر دارد و شاعران درصدد گمراهی مردماند، آیا در جامعهی بهشتی باید شعر و شاعری، مُجاز باشد یا نه. یکی از حاضران، شعری از نیچه میخواند:
«خدا را میستایم، که جهان را آفرید
به ناپسندترین شکل ممکن
از این روست که خود
راهم را
به کجترین شکل ممکن میروم.»
آن که شعر را خوانده میافزاید: «حرامزادگی در همین شعر پیداست. خداوند را میستاید که جهان را ناپسند آفریده است. زبانم بسته که خباثت او را توضیح دهم. در جهان ممکن است ناملایمات و نابسامانیهایی وجود داشته باشد، اما آفرینش جهان ناپسند و خطاکارانه نیست.»
فرد دیگری به میان بحث میدود: «پس حافظ چی که سروده است: پیر ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت / آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد»
آقای جنتساز بار دیگر جلسه را دست میگیرد: «همین است دیگر. باید تکلیفمان را با شاعران در یک جامعهی بهشتی و آرمانی روشن کنیم. اگر قرار باشد شاعر، فیلسوف، قصهگو و نقاش کمترین تردید یا پرسش در اذهان مردم ایجاد کنند، ایمان آنان را متزلزل کنند، چه نیازی به آنان داریم؟!» ...حاضران به نشانهی تأیید سر تکان دادند.
در پی این گفتوگوست که نخستین جرقهی ساختن جامعهی بهشتی در ذهن آقای جنتساز زده میشود؛ اینکه سؤال را ممنوع کند: «ما میخواهیم در جامعهی بهشتی، زمینه و شرایط برای تعادل ذهن، تعادل زبان و طمأنینهی زندگی انسانها فراهم باشد... اینکه نمیشود هر کس هر موج اندیشهای در صندوقچهی ذهنش درخشید آن را بر زبان بیاورد. مثل حافظ و نیچه. آخر این چه مرضی است که این دو بر خداوند ایراد گرفتهاند.»
حدود پروژهی «سؤال ممنوع!» در جلسات آقای جنتساز و مشاوران، دقیقتر میشود. قرار میشود سؤال کردن دولت از شهروندان، پدر و مادر از فرزندان و کلاً «بزرگتر از کوچکتر» مجاز باشد اما برعکس آن همچنان ممنوع بوده و اجرا شدنش با قاطعیت پیگیری و نظارت شود.
برای پیاده کردن ایدهی «سؤال ممنوع!» یک برنامهی تبلیغاتی مفصل تدارک دیده میشود. از جمله قرار میشود پوسترهایی با مضمون «سؤال ممنوع!» بر سردر مجتمعهای مسکونی نصب شود. به زودی گزارش میشود که پوستر سردر مجتمع مسکونی «مریم» کنده شده است. ادارهی نظارت، تمامی ساکنان را به جلسهای در خود ساختمان دعوت میکند تا چند و چون ماجرا را دریابد. ادارهی نظارت در این جلسه در مییابد که بیشتر ساکنان ساختمان که از قضا از قشر تحصیلکرده و فرهیخته (حوزوی روشناندیش و دانشگاهی روشنضمیر) هستند، نسبت به کل پروژهی «سؤال ممنوع!» شبهههای جدی دارند. با توجه به وجود این شبهات، احتمال کنده شدن پوستر توسط فردی گذری یا حتی باد نادیده گرفته شده و تمامی ساکنان آپارتمانهای مجتمع، حتی کودکان بازداشت میشوند تا موضوع ریشهیابی شود.
همزمان برای اینکه پرهیز شهروندان نسبت به طرح هر سؤالی حتی در خلوت و مکانهای خصوصی کنترل شود، پروژهی «شفافسازی» نیز تعریف میشود. قرار میشود دیوارها همه از جنس شیشه شود تا امکان مشاهدهی رفتارها و کنترل گفتارها فراهم باشد. به عنوان شروع کار، دیوارهای یک مسجد، یک مدرسه و نیز مجلس شورا که هر سه در نزدیکی یکدیگر و در مرکز شهر واقع هستند، تخریب شده و دیوارهای شیشهای ضخیم جای آنها را میگیرد.
آرام آرام، شور و جنبش مردمان میمیرد. در مسجد هیچ طلبهای از استاد خود، سؤال نمیپرسد زیرا سؤال ممنوع است. با فرو خوابیدن شور و هیجان طرح سؤال و مباحثه و مجادله میان طلاب، استاد نیز انگیزهی خود را برای بحث و فحص از دست میدهد. جلسات آموزشی مدرسه نیز حال و روز بهتری ندارد. دانشآموزان حق پرسش ندارند. این تنها معلم است که میتواند از دانشآموز سؤال بپرسد.
ساکنان مجتمع مریم در زندان بازجویی و شکنجه میشوند. دولت این حادثه را رویدادی امنیتی میداند که اگر در همین مرحله، ریشهیابی شود، خواهد توانست از گسترش آن در جامعه جلوگیری کند. شقایق اشرفی تنها فرزند استاد اشرفی که در غیاب همسرش، تنها نقطهی امید او در زندگی است، شکنجه میشود تا به دروغ اعتراف کند یکی از همسایگان، پوستر را کنده است؛ شقایق امتناع میکند. بازجویان به او تهمت ناپاکی میزنند. خانم وحدتی که در آزمایشگاه کار میکند، میپذیرد که گزارشی دربارهی باکره نبودن شقایق تنظیم کند. یک معتاد که در ازای دریافت سهمیهی روزانهاش بایستی شقایق را به اعتراف بکشاند، سر شقایق را با ضربهای محکم به دیوار میکوبد. جمجمهی شقایق میترکد و او میمیرد اما پیش از مرگ با خون خود بر روی دیوار مینویسد: «پدر... من پاکم.». خانم وحدتی زیر فشار سنگین این کار خطا مالیخولیا میگیرد و سرانجام دیوانه میشود.
دولت همچنان در پی راههای دیگری برای پیاده کردن پروژهی «سؤال ممنوع!» است. مقرر میشود که تمامی مردم موظفاند گوشوارههایی بیاویزند که درون آنها میکروفن کار گذاشته شده است. بدینترتیب دولت در هر زمان که اراده کرد میتواند سخنان شهروندان را بشنود. مردم هم میتوانند با پرداخت حق آبومان، مشترک این سرویس شوند و سخنان رقبا، فرزندان و همسران خود را بشوند! خلوت و حوزهی فردیت به مفاهیمی در عمق سیاه تاریخ تبدیل میشود...!
با شکست پروژهی نصب پوسترهای «سؤال ممنوع!» بر سردر منازل، آقای جنتساز و جمع مشاوران مصمم میشوند این بار از نماد تبلیغاتی دیگری استفاده کنند که شهروندان نتوانند با آن مقابله کنند. میدان بزرگی با عنوان «عدم سؤال» نامگذاری شده و یک علامت سؤال بزرگ که خط قرمز ممنوعهای بر روی آن کشیده شده در میانهی میدان نصب میشود. شهروندان اما این بار نیز به گونهای زیرپوستی مقاومت میکنند:
- میدان سؤال...؟
- میدان...؟
- مستقیم...؟
- اون طرف...؟
اینها کلماتی است که مسافران خطاب به رانندگان تاکسیهایی که به سمت میدان «عدم سؤال» میروند، میپرسند.
با مرگ شقایق اشرفی و شکست بازجویی از ساکنان مجتمع مریم، قرار بر این میشود که این مجتمع، نخستین خانهای در کشور باشد که دیوارهای آجریاش برچیده شده و دیوارههای ضخیم و شفاف شیشهای جای آن را بگیرد. با اجرای این پروژه، حیات در این مجتمع نیز میمیرد. تمام خطوط و نقوش درهم میآمیزد. امکان تفکیک تصاویر افراد و اشیاء از بین میرود. تشخیص، سخت و ناممکن میشود. ساکنان بیشتر وقت خود را بیرون از مجتمع میگذرانند. میکوشند در بیشتر ساعات شبانهروز چراغ خانه را خاموش نگاه دارند تا تصاویر کمتری از درون خانه دیده شود؛ هرچند نورافکن بزرگ و پرقدرتی هر ۵ دقیقه حتی در طول شب به درون حریم خانهها، تجاوز میکند و فاصلهی روز و شب و جلوت و خلوت را از بین میبرد. ساکنان نمیخوابند، بلکه در مرگی تدریجی که زندگی نام دارد، ناگهان از شدت خستگی و فشار عصبی، بیهوش میشوند. برخی ساکنان به شهرستانهایی مهاجرت میکنند که هنوز از دستدرازی پروژهی شفافسازی مصون ماندهاند. برخی ساکنان خود را با سر به دیوارههای ضخیم شیشهای میکوبند و ... میمیرند.
پروژهی «سؤال ممنوع!» شکست میخورد. ایدهی ایجاد بهشتی بر روی زمین، به برپایی جهنمی تمامعیار مبدل میشود. جهنمی که بیگناهان بسیاری را در آتش سرکش خود میسوازند و به خاکستر مبدل میکند. نه تنها حیات مادی که حیات فکری و معنوی آنها را هم نابود میکند.
استاد اشرفی این سیل بنیانکن را متوقف میکند: «همینجا (در آپارتمانم) میمانم. میخواهم تمام دیوارهای خانهام را کاغذ رنگی بچسبانم، از همه رنگ، مثل بادبادک بچهها. چه کار میتوانند بکنند؟ کاغذها را میکَنند؟ بکَنند! مرا میبرند؟ ببرند! لالهی گوش ایوب، مثل تابلو در برابر چشمان من است. مگر لالههای دو گوشش را نبرید تا مجبور نباشد گوشوارههای میکروفونی را بیاویزد؟ انسان میتواند با نخواستن، با نه گفتن از هویت و فردیت خود دفاع کند. اینکه عالی است انسان را از داخل «ویترین» ببرند در جایی که «دیوار» دارد.»
جنتساز در خلوت خود نشسته بود. سر بر زانو نهاده بود. چهرهاش تکیده شده بود. دستان لاغر و استخوانیاش را درهم گره زد و فشرد. بازوانش را لمس کرد.
- نمیشود. نتوانستم. نخواستند. ضعیفاند.
چرا آدم از بهشت بیرون آمد؟ قدری مراقبت میکرد. دندان روی جگر میگذاشت. چرا گندم خورد؟ چرا در جستوجوی قدرت بیپایان بود؟ قدرت بیپایان نردبان بهشت نیست، نردبان جهنم است. چرا شقایق اشرفی باید نقش دیوار شود؟ چرا ایوب محبتی لالهی گوشهایش را بریده است؟ چرا پری وحدتی دیوانه شده است؟ چرا همه از بهشت میگریزند؟
احساس کرد چشمانش خوب نمیبیند. پلکهایش را بست. با نرمهی انگشتان، گوی چشمانش را کمی فشرد. احساس کرد گویها با کمترین فشاری، نرم میشوند. مادهی لزج و بویناکی از چشمانش سرازیر شده بود. وحشت کرد. جایی را نمیدید. همهجا تاریک شده بود. دستانش را به دیوار گرفت. به کدام طرف برود؟ فریاد زد: «آیا کسی هست؟ من جایی را نمیبینم.». گریهاش گرفت. چشمانش پر از درد بود. گود و خالی. صدایش گرفته بود، خفه و مقطع با ضجه گفت: «ک...سی... نیست؟»
عطاالله مهاجرانی در زمان «بهشت خاکستری» بهخوبی از عهدهی پیامدها و الزامات ایدهی ساختن بهشت بر روی زمین برآمده است. او، رمان را در ۱۰ روز نوشته و گویا بازخوانی هم نکرده است. ایدهی اصلی رمان از بازداشت دختر یکی از دوستان مهاجرانی برخاسته است. آن دختر به جرم شرکت در یک جشن تولد، بازداشت و روانهی زندان میشود. پدر دختر دربهدر خلاصی او میشود و به اعتراض از مهاجرانی میپرسد آیا این بود نتیجهی ساختن جامعهای بهشتی؟ بهشتی بر روی زمین؟
نثر نویسنده، روان و فاخر و پرکشش است. توصیف نویسنده از سیمای افراد، دقیق و کامل است. اما برعکس، نویسنده در شخصیتپردازی بسیار ناموفق بوده است. شخصیتهای رمان، تکبعدیاند؛ لایهلایه نیستند؛ پیچیدگی ندارند؛ کاملاً خطی عمل میکنند. ظرافتها و فراز و فرودهای تصمیمگیریها و واکنشهای انسانی در این شخصیتهای سادهپرداختهشده راه ندارد. حتی توصیف شخصیت «احمد فردید» در متن رمان هم یکبعدی است.
کل روایت داستان هم کاملاً خطی است و جای شگردهایی نظیر «جریان سیال ذهن» در متن روایت خالی است. علت برخی حوادث روشن نمیشود. نقش سفر دکتر اشرفی (برادر استاد اشرفی) به ایران چه بود؟ آیا اگر او از متن رمان حذف میشد، به متن لطمهای میخورد؟ پارگی مویرگهای چشم آقای جنتساز که از ابتدای رمان، مدام بر آن تأکید میشود نشانهی چیست؟ علت نابینایی جنتساز در انتهای داستان چیست؟ و ...
شناسنامهی کتاب:
مهاجرانی، عطاءالله، بهشت خاکستری، انتشارات امید ایرانیان، انتشارات قصیدهسرا، ۱۳۸۲، ۲۳۷ صفحه.
«- حتماً میشود؛ تأکید بر «نمیشود»، کار آدمهای ناتوان و منفیگراست، کسانی که انتظار دارند کارها خودبهخود سامان پذیرد. مدتی پیش به باغ پیرمرد عاشقی رفته بودم که بر یال کوه، خانه ساخته ساخته بود. شعارش این بود: «همیشه نمیشه میشه.» حالا چرا شما نومیدید و میپندارید نمیشود بر زمین، بهشت ساخت. من میتوانم. جامعهای آرمانی که مثل نگین در تاریخ بدرخشد. چرا به عنایت خداوند اعتماد ندارید؟ انسان به صورت خداوند آفریده شده است، باید در جهانی خدایی زندگی کند، نه شیطانی و جهنمی. من برای زندگی انسان، برای تکامل معنوی او شرایطی بهشتی فراهم میکنم. شرایطی که در آن گناه اتفاق نیفتد...
همگی حاضران سر تکان دادند و زیر لب گفتند:
- گناه اتفاق نیفتد.
یکی از حاضران وارد بحث شد:
- چگونه گناه اتفاق نمیافتد؟ در جامعه اتفاق نمیافتد یا در ذهن؟ میخواهید جامعهای معصوم بسازید که هیچکس در اندیشهی گناه نباشد یا میخواهید امکان تحقق گناه وجود نداشته باشد. گناه یک امر عینی است یا ذهنی؟»
رمان «بهشت خاکستری» با این گفتوگو آغاز میشود. آقای «جنتساز» در پی ساختن بهشت و جامعهای بهشتی بر روی زمین است. حاضرانی که گرد او جمعاند، مشاوران تشریفاتی اویند. حداکثر توان آنها، مخالفتی نرم و آرام با برخی وجوه نظرات اوست. مخالفتی که معمولاً با تحکم آقای جنتساز پایان میپذیرد و آن مشاور نیز دیگر به جلسات دعوت نمیشود.
گپ و گفت آقای جنتساز و جمع مشاوران تشریفاتی، دربارهی شیوهی ساختن جامعهی بهشتی است. بحث ادامه مییابد و به اینجا میرسد که ریشهی بهشت و جهنم در ذهن آدمهاست و شعر میتواند ذهنیت بسازد و از آنجا که شعر بر ذهن تأثیر دارد و شاعران درصدد گمراهی مردماند، آیا در جامعهی بهشتی باید شعر و شاعری، مُجاز باشد یا نه. یکی از حاضران، شعری از نیچه میخواند:
«خدا را میستایم، که جهان را آفرید
به ناپسندترین شکل ممکن
از این روست که خود
راهم را
به کجترین شکل ممکن میروم.»
آن که شعر را خوانده میافزاید: «حرامزادگی در همین شعر پیداست. خداوند را میستاید که جهان را ناپسند آفریده است. زبانم بسته که خباثت او را توضیح دهم. در جهان ممکن است ناملایمات و نابسامانیهایی وجود داشته باشد، اما آفرینش جهان ناپسند و خطاکارانه نیست.»
فرد دیگری به میان بحث میدود: «پس حافظ چی که سروده است: پیر ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت / آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد»
آقای جنتساز بار دیگر جلسه را دست میگیرد: «همین است دیگر. باید تکلیفمان را با شاعران در یک جامعهی بهشتی و آرمانی روشن کنیم. اگر قرار باشد شاعر، فیلسوف، قصهگو و نقاش کمترین تردید یا پرسش در اذهان مردم ایجاد کنند، ایمان آنان را متزلزل کنند، چه نیازی به آنان داریم؟!» ...حاضران به نشانهی تأیید سر تکان دادند.
در پی این گفتوگوست که نخستین جرقهی ساختن جامعهی بهشتی در ذهن آقای جنتساز زده میشود؛ اینکه سؤال را ممنوع کند: «ما میخواهیم در جامعهی بهشتی، زمینه و شرایط برای تعادل ذهن، تعادل زبان و طمأنینهی زندگی انسانها فراهم باشد... اینکه نمیشود هر کس هر موج اندیشهای در صندوقچهی ذهنش درخشید آن را بر زبان بیاورد. مثل حافظ و نیچه. آخر این چه مرضی است که این دو بر خداوند ایراد گرفتهاند.»
حدود پروژهی «سؤال ممنوع!» در جلسات آقای جنتساز و مشاوران، دقیقتر میشود. قرار میشود سؤال کردن دولت از شهروندان، پدر و مادر از فرزندان و کلاً «بزرگتر از کوچکتر» مجاز باشد اما برعکس آن همچنان ممنوع بوده و اجرا شدنش با قاطعیت پیگیری و نظارت شود.
برای پیاده کردن ایدهی «سؤال ممنوع!» یک برنامهی تبلیغاتی مفصل تدارک دیده میشود. از جمله قرار میشود پوسترهایی با مضمون «سؤال ممنوع!» بر سردر مجتمعهای مسکونی نصب شود. به زودی گزارش میشود که پوستر سردر مجتمع مسکونی «مریم» کنده شده است. ادارهی نظارت، تمامی ساکنان را به جلسهای در خود ساختمان دعوت میکند تا چند و چون ماجرا را دریابد. ادارهی نظارت در این جلسه در مییابد که بیشتر ساکنان ساختمان که از قضا از قشر تحصیلکرده و فرهیخته (حوزوی روشناندیش و دانشگاهی روشنضمیر) هستند، نسبت به کل پروژهی «سؤال ممنوع!» شبهههای جدی دارند. با توجه به وجود این شبهات، احتمال کنده شدن پوستر توسط فردی گذری یا حتی باد نادیده گرفته شده و تمامی ساکنان آپارتمانهای مجتمع، حتی کودکان بازداشت میشوند تا موضوع ریشهیابی شود.
همزمان برای اینکه پرهیز شهروندان نسبت به طرح هر سؤالی حتی در خلوت و مکانهای خصوصی کنترل شود، پروژهی «شفافسازی» نیز تعریف میشود. قرار میشود دیوارها همه از جنس شیشه شود تا امکان مشاهدهی رفتارها و کنترل گفتارها فراهم باشد. به عنوان شروع کار، دیوارهای یک مسجد، یک مدرسه و نیز مجلس شورا که هر سه در نزدیکی یکدیگر و در مرکز شهر واقع هستند، تخریب شده و دیوارهای شیشهای ضخیم جای آنها را میگیرد.
آرام آرام، شور و جنبش مردمان میمیرد. در مسجد هیچ طلبهای از استاد خود، سؤال نمیپرسد زیرا سؤال ممنوع است. با فرو خوابیدن شور و هیجان طرح سؤال و مباحثه و مجادله میان طلاب، استاد نیز انگیزهی خود را برای بحث و فحص از دست میدهد. جلسات آموزشی مدرسه نیز حال و روز بهتری ندارد. دانشآموزان حق پرسش ندارند. این تنها معلم است که میتواند از دانشآموز سؤال بپرسد.
ساکنان مجتمع مریم در زندان بازجویی و شکنجه میشوند. دولت این حادثه را رویدادی امنیتی میداند که اگر در همین مرحله، ریشهیابی شود، خواهد توانست از گسترش آن در جامعه جلوگیری کند. شقایق اشرفی تنها فرزند استاد اشرفی که در غیاب همسرش، تنها نقطهی امید او در زندگی است، شکنجه میشود تا به دروغ اعتراف کند یکی از همسایگان، پوستر را کنده است؛ شقایق امتناع میکند. بازجویان به او تهمت ناپاکی میزنند. خانم وحدتی که در آزمایشگاه کار میکند، میپذیرد که گزارشی دربارهی باکره نبودن شقایق تنظیم کند. یک معتاد که در ازای دریافت سهمیهی روزانهاش بایستی شقایق را به اعتراف بکشاند، سر شقایق را با ضربهای محکم به دیوار میکوبد. جمجمهی شقایق میترکد و او میمیرد اما پیش از مرگ با خون خود بر روی دیوار مینویسد: «پدر... من پاکم.». خانم وحدتی زیر فشار سنگین این کار خطا مالیخولیا میگیرد و سرانجام دیوانه میشود.
دولت همچنان در پی راههای دیگری برای پیاده کردن پروژهی «سؤال ممنوع!» است. مقرر میشود که تمامی مردم موظفاند گوشوارههایی بیاویزند که درون آنها میکروفن کار گذاشته شده است. بدینترتیب دولت در هر زمان که اراده کرد میتواند سخنان شهروندان را بشنود. مردم هم میتوانند با پرداخت حق آبومان، مشترک این سرویس شوند و سخنان رقبا، فرزندان و همسران خود را بشوند! خلوت و حوزهی فردیت به مفاهیمی در عمق سیاه تاریخ تبدیل میشود...!
با شکست پروژهی نصب پوسترهای «سؤال ممنوع!» بر سردر منازل، آقای جنتساز و جمع مشاوران مصمم میشوند این بار از نماد تبلیغاتی دیگری استفاده کنند که شهروندان نتوانند با آن مقابله کنند. میدان بزرگی با عنوان «عدم سؤال» نامگذاری شده و یک علامت سؤال بزرگ که خط قرمز ممنوعهای بر روی آن کشیده شده در میانهی میدان نصب میشود. شهروندان اما این بار نیز به گونهای زیرپوستی مقاومت میکنند:
- میدان سؤال...؟
- میدان...؟
- مستقیم...؟
- اون طرف...؟
اینها کلماتی است که مسافران خطاب به رانندگان تاکسیهایی که به سمت میدان «عدم سؤال» میروند، میپرسند.
با مرگ شقایق اشرفی و شکست بازجویی از ساکنان مجتمع مریم، قرار بر این میشود که این مجتمع، نخستین خانهای در کشور باشد که دیوارهای آجریاش برچیده شده و دیوارههای ضخیم و شفاف شیشهای جای آن را بگیرد. با اجرای این پروژه، حیات در این مجتمع نیز میمیرد. تمام خطوط و نقوش درهم میآمیزد. امکان تفکیک تصاویر افراد و اشیاء از بین میرود. تشخیص، سخت و ناممکن میشود. ساکنان بیشتر وقت خود را بیرون از مجتمع میگذرانند. میکوشند در بیشتر ساعات شبانهروز چراغ خانه را خاموش نگاه دارند تا تصاویر کمتری از درون خانه دیده شود؛ هرچند نورافکن بزرگ و پرقدرتی هر ۵ دقیقه حتی در طول شب به درون حریم خانهها، تجاوز میکند و فاصلهی روز و شب و جلوت و خلوت را از بین میبرد. ساکنان نمیخوابند، بلکه در مرگی تدریجی که زندگی نام دارد، ناگهان از شدت خستگی و فشار عصبی، بیهوش میشوند. برخی ساکنان به شهرستانهایی مهاجرت میکنند که هنوز از دستدرازی پروژهی شفافسازی مصون ماندهاند. برخی ساکنان خود را با سر به دیوارههای ضخیم شیشهای میکوبند و ... میمیرند.
پروژهی «سؤال ممنوع!» شکست میخورد. ایدهی ایجاد بهشتی بر روی زمین، به برپایی جهنمی تمامعیار مبدل میشود. جهنمی که بیگناهان بسیاری را در آتش سرکش خود میسوازند و به خاکستر مبدل میکند. نه تنها حیات مادی که حیات فکری و معنوی آنها را هم نابود میکند.
استاد اشرفی این سیل بنیانکن را متوقف میکند: «همینجا (در آپارتمانم) میمانم. میخواهم تمام دیوارهای خانهام را کاغذ رنگی بچسبانم، از همه رنگ، مثل بادبادک بچهها. چه کار میتوانند بکنند؟ کاغذها را میکَنند؟ بکَنند! مرا میبرند؟ ببرند! لالهی گوش ایوب، مثل تابلو در برابر چشمان من است. مگر لالههای دو گوشش را نبرید تا مجبور نباشد گوشوارههای میکروفونی را بیاویزد؟ انسان میتواند با نخواستن، با نه گفتن از هویت و فردیت خود دفاع کند. اینکه عالی است انسان را از داخل «ویترین» ببرند در جایی که «دیوار» دارد.»
جنتساز در خلوت خود نشسته بود. سر بر زانو نهاده بود. چهرهاش تکیده شده بود. دستان لاغر و استخوانیاش را درهم گره زد و فشرد. بازوانش را لمس کرد.
- نمیشود. نتوانستم. نخواستند. ضعیفاند.
چرا آدم از بهشت بیرون آمد؟ قدری مراقبت میکرد. دندان روی جگر میگذاشت. چرا گندم خورد؟ چرا در جستوجوی قدرت بیپایان بود؟ قدرت بیپایان نردبان بهشت نیست، نردبان جهنم است. چرا شقایق اشرفی باید نقش دیوار شود؟ چرا ایوب محبتی لالهی گوشهایش را بریده است؟ چرا پری وحدتی دیوانه شده است؟ چرا همه از بهشت میگریزند؟
احساس کرد چشمانش خوب نمیبیند. پلکهایش را بست. با نرمهی انگشتان، گوی چشمانش را کمی فشرد. احساس کرد گویها با کمترین فشاری، نرم میشوند. مادهی لزج و بویناکی از چشمانش سرازیر شده بود. وحشت کرد. جایی را نمیدید. همهجا تاریک شده بود. دستانش را به دیوار گرفت. به کدام طرف برود؟ فریاد زد: «آیا کسی هست؟ من جایی را نمیبینم.». گریهاش گرفت. چشمانش پر از درد بود. گود و خالی. صدایش گرفته بود، خفه و مقطع با ضجه گفت: «ک...سی... نیست؟»
***
عطاالله مهاجرانی در زمان «بهشت خاکستری» بهخوبی از عهدهی پیامدها و الزامات ایدهی ساختن بهشت بر روی زمین برآمده است. او، رمان را در ۱۰ روز نوشته و گویا بازخوانی هم نکرده است. ایدهی اصلی رمان از بازداشت دختر یکی از دوستان مهاجرانی برخاسته است. آن دختر به جرم شرکت در یک جشن تولد، بازداشت و روانهی زندان میشود. پدر دختر دربهدر خلاصی او میشود و به اعتراض از مهاجرانی میپرسد آیا این بود نتیجهی ساختن جامعهای بهشتی؟ بهشتی بر روی زمین؟
نثر نویسنده، روان و فاخر و پرکشش است. توصیف نویسنده از سیمای افراد، دقیق و کامل است. اما برعکس، نویسنده در شخصیتپردازی بسیار ناموفق بوده است. شخصیتهای رمان، تکبعدیاند؛ لایهلایه نیستند؛ پیچیدگی ندارند؛ کاملاً خطی عمل میکنند. ظرافتها و فراز و فرودهای تصمیمگیریها و واکنشهای انسانی در این شخصیتهای سادهپرداختهشده راه ندارد. حتی توصیف شخصیت «احمد فردید» در متن رمان هم یکبعدی است.
کل روایت داستان هم کاملاً خطی است و جای شگردهایی نظیر «جریان سیال ذهن» در متن روایت خالی است. علت برخی حوادث روشن نمیشود. نقش سفر دکتر اشرفی (برادر استاد اشرفی) به ایران چه بود؟ آیا اگر او از متن رمان حذف میشد، به متن لطمهای میخورد؟ پارگی مویرگهای چشم آقای جنتساز که از ابتدای رمان، مدام بر آن تأکید میشود نشانهی چیست؟ علت نابینایی جنتساز در انتهای داستان چیست؟ و ...
شناسنامهی کتاب:
مهاجرانی، عطاءالله، بهشت خاکستری، انتشارات امید ایرانیان، انتشارات قصیدهسرا، ۱۳۸۲، ۲۳۷ صفحه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!