گاهی دلت میگیرد؛ به هیچ ترفندی هم آرام نمیشود. عین یک بچهی تخس و زباننفهم، لج میکند. هر کاری که میکنی، هر تردستی که به خرج میدهی، هر حقهای که سوار میکنی، هر شیرینکاری، هر وعده و وعید...؛ هیچ چیز خوشحالش نمیکند؛ لبخند به لبش نمینشاند.
لج میکند و یک گوشه مینشیند؛ از تو رو برمیگرداند؛ سرش را به سمت دیوار کنارش میچرخاند و به سیمانهای تنک روی دیوار خیره میشود. اخم میکند و لب ورمیچیند و با بیاعتناییاش، تو را تحقیر میکند.
اگر هم به حرف بیاید، به تو سرکوفت میزند...؛ سرکوفت خیلی چیزها، خیلی حسرتها، خیلی خاطرهها، خیلی....
امروز اینگونه بودم....
لج میکند و یک گوشه مینشیند؛ از تو رو برمیگرداند؛ سرش را به سمت دیوار کنارش میچرخاند و به سیمانهای تنک روی دیوار خیره میشود. اخم میکند و لب ورمیچیند و با بیاعتناییاش، تو را تحقیر میکند.
اگر هم به حرف بیاید، به تو سرکوفت میزند...؛ سرکوفت خیلی چیزها، خیلی حسرتها، خیلی خاطرهها، خیلی....
امروز اینگونه بودم....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!