مصطفی عبدالجلیل، وزیر دادگستری رژیم قذافی و رئیس کنونی شورای ملی انتقالی لیبی، در اولین سخنرانی پس از کشته شدن قذافی و پایان رسمی رژیم او، وعده داد آزادی چند-همسری بار دیگر در لیبی برقرار میشود. او همچنین قول داد قوانین لیبی در دوران جدید بر طبق شریعت اسلام تصویب و اجرا گردد. واکنشها نسبت به سخنان وی متفاوت بود. گروهی با بهت و حیرت، به انتقاد از رویکرد رهبران تازهی لیبی پرداختند. گروهی دیگر اما در عین انتقاد به این سخنان، از روند دموکراسی در لیبی و حاکم شدن «خواست مردم» استقبال کردند. نمونههایی از این دست:
«دوستان عزیز چرا فکر میکنید، اگر اسلامگراها در تونس به قدرت برسند یا در لیبی، چند-همسری آزاد شود، اینها ناامیدکننده است و ارزش آزادی در بهار عربی را زیر سوال میبرد؟ آزادی به ذات خودش ارزشمند است حتی اگر رأی و ارادهی عموم مردم بر خلاف مصالح خودشان باشد. تنها خطر آن است که عدهای -مثل حزب نازی در آلمان یا [...] در ایران- از نردبان آزادی و دموکراسی بالا بروند و بعد آن را چپه کنند. در غیر این صورت، پس از مدتی مردم با همان سازوکار دموکراتیک اشتباهات خودشان را اصلاح میکنند.»
اما گویا نگرشهایی اینچنین به موضوع دموکراسی، تنها مختص موضوع لیبی نیست. اردشیر امیرارجمند، مشاور میرحسین موسوی و سخنگوی شورای هماهنگی راه سبز امید، دربارهی سخنان هیلاری کلینتون در مورد مداخلهی نظامی در ایران در صورت درخواست کمک از سوی جنبش سبز و رهبران آن میگوید: «مواضع جنبش سبز در این حوزه کاملاً روشن و واضح است. جنبش سبز، برخاسته ازدل مردم ایران است. همانگونه که در گذشته خواهان هیچگونه مداخلهی خارجی نبوده، اکنون هم هیچ نیازی به مداخلهی دیگر کشورها ندارد. مردم ما در جنبش دموکراسی خواهی، مردم فهیم و باتجربهای هستند. ایجاد دموکراسی باید در هر کشوری بنا به خواست و ارادهی همان ملت صورت بگیرد. دموکراسی یک کالای وارداتی نیست که کسانی بخواهند از کشور دیگری تهیه کنند و به کشور خود ببرند.»
و در مقابل این سؤال که اگر خواست مردم ایران، مداخلهی نظامی آمریکا باشد، موضع شما چه خواهد بود، میگوید: «ما هیچ وقت نمیتوانیم در مقابل خواست مردم بایستیم و روشی قیممآبانه نسبت به مردم اتخاذ کنیم. اما وظیفهی من است که به عنوان فردی که مملکت و مردمم را دوست دارم و میخواهم مردمم در رفاه، آسایش، آزادی و سربلندی زندگی کنند، به آنها توصیه کنم چنین راهی را نروند. این راه، راه اشتباهی است و به ایجاد دموکراسی در ایران منجر نخواهد شد.»
منطق این دو رویکرد یکسان است: مردم لیبی اکنون که پس از ۴۲ سال از زیر یوغ دیکتاتوری قذافی آزاد شدهاند، خواستهایی دارند؛ گیریم که این خواستها برخلاف مصالح آنها بوده و آیندهی لیبی را تباه کند؛ آنچه باارزش است، نفس آزادی و حاکمیت دموکراسی و احترام به خواست و نظر اکثریت - ولو خطا و اشتباه - است. مردم ایران هم خواستهایی دارند؛ ممکن است یکی از این خواستها، حملهی نظامی آمریکا به ایران باشد؛ باید به خواست مردم احترام گذاشت؛ نمیتوان در مقابل نظر اکثریت مردم ایستاد و رفتاری قیممآبانه پیشه کرد.
این دو نگاه، بیانگر یک منش هستند: برخورد منفعلانه با خواست اکثریت مردم با ژست احترام به آزادی و دموکراسی و حاکمیت نظر اکثریت. پرسش من اما این است: آیا باید به هر خواستهی اکثریت مردم حتی اگر برخلاف مصالح خودشان باشد، به بهانهی حاکمیت دموکراسی تن داد؟
دموکراسی، یکی از روشهای متداول حکومت کردن است. مهمترین وجه آن، برگزاری انتخابات و کسب آرای مردم و استناد به نظر اکثریت در امر حکومتداری است. و درست به همین دلیل، دموکراسی، بهترین سازوکار حل منازعه در جوامع انسانی است، چون به نظر «اکثریت مردم» تکیه میکند. اما دموکراسی به خودی خود، سعادت و رفاه را برای یک ملت به ارمغان نمیآورد؛ دموکراسی فقط یک «روش» است و درونمایهی معینی ندارد. آنچه به دموکراسی معنا میبخشد، ارزشهای سیاسی و فرهنگی مختص هر جامعه است که در قالب این روش تبلور مییابد. درست به همین دلیل است که دموکراسی در هر کشوری، رنگ و بوی فرهنگ و مرام مردم همان کشور را دارد. اگر فرهنگ کشوری، استبداد و تنبلی و باری به هر جهت بودن و مسؤولیتناپذیری و زود و به هر قیمتی به مقصد رسیدن را میپسندد، واضح است که دموکراسی آن کشور و منتخبان آن و حکومت برآمده از آن نیز همین رنگ و بو را خواهد داشت.
دموکراسی، محاسن بسیاری دارد، اما دو عیب بزرگ را نیز در خود نهفته دارد: اول، خطر دیکتاتوری اکثریت. حاکم شدن نظر اکثریت مردم، نباید به انهدام و نابودی اقلیت مردم که به گونهای متفاوت میاندیشند، منجر شود. حق حیات اقلیت باید به رسمیت شناخت شده و به دقت پاس داشته شود. دوام دموکراسی، به حفظ حقوق اقلیت وابسته است. اما خطر بزرگتر دموکراسی، عدم امکان تبدیل اقلیت به اکثریت است. بدین معنا که حاکمانی که با اتکا به نظر اکثریت مردم بر مسند قدرت تکیه زدهاند، راه تغییر نظر مردم و حمایت از تفکر اقلیت و امکان تبدیل آن به اکثریت و برآمدن از ساختار قدرت را ببندند. یعنی دقیقاً همان اتفاقی که در آلمان نازی افتاد. حزب نازی در انتخاباتی دموکراتیک و رقابتی و سالم به پیروزی رسید، اما پس از دست یافتن به قدرت، نردبان دموکراسی را پایین انداخت تا دیگر هیچ رقیبی امکان بالا آمدن از آن را نداشته باشد. یعنی درست برخلاف نقل قول ابتدای این یادداشت، با چپه شدن نردبان دموکراسی، دیگر سازوکار دموکراتیکی وجود ندارد که مردم با توسل به آن «اشتباه خودشان را اصلاح کنند». یک اشتباه برای همیشه کافی است!
این دو عیب دموکراسی تنها در کشورهایی امکان ظهور دارد که فرهنگ دموکراتیک عمیقی ندارند. در کشورهایی که دموکراسی به عنوان یک روش حکومتداری، سالهای سال تجربه و نهادینه شده و از طرفی، نهادهای سیاسی-اقتصادی مستقل از حکومت که پاسدار دموکراسی باشند، عمر و قدمتی طولانی دارند، هیچیک از دو عیب مزبور بروز نخواهد کرد. برعکس در کشورهایی که سنت استبدادی قوی و مرام دموکراسیخواهی ضعیفی دارند و نهادهای مستقل از قدرت حاکم که پاسدار دموکراسی باشند نیز در جامعه بهوجود نیامده است، امکان تبدیل دموکراسی به نردبان ترقی پوپولیستها و عوامفریبان و وقوع بزرگترین کابوس برای مردم آن کشور وجود دارد. در واقع در کشورهایی که لیبرالیسم به خصوص در عرصهی سیاست و اقتصاد، ریشه نگرفته است، شعلهی دموکراسی به اندک نسیم مخالفی، فرو خواهد مُرد. و یا به ابزاری برای نابودی خود دموکراسی مبدل خواهد شد. اولویت لیبرالیسم بر دموکراسی در همینجاست که مشخص میشود. اما در کشورهایی که لیبرالیسم ریشه نگرفته است چه باید کرد؟ آیا راه پا گرفتن لیبرالیسم، همچنان از دموکراسی میگذرد؟
راه چارهی چنین کشورهایی، «توسعهی آمرانه» در کنار «دموکراسی محدود و نخبهگرا» است. با قوام گرفتن روند توسعه و ریشه گرفتن لیبرالیسم، از محدودیت و نخبهگرا بودن روند دموکراتیک حاکم، کاسته شده و حرکت به سوی یک دموکراسی تمامعیار و لیبرال که خود ضامن سلامت و دوام خود است، شتاب میگیرد. اما تا آن زمان نقش نخبگان در این کشورها، نقشی خاص و حساس خواهد بود.
در تمامی کشورهایی که به جادهی پیشرفت و تمدن پا گذاشتهاند، نخبگان دارای دو خصلت ویژه بودهاند: اول اینکه از نظر شمار و تعداد، درصد قابل توجهی از کل مردم آن جامعه را شامل میشدهاند؛ و دوم اینکه درصد بزرگی از این نخبگان، بر سر مسیری که آن جامعه بایستی برای پیشرفت و ترقی بپیماید، وحدت نظری و عملی داشتهاند. علاوه بر این، در فقدان سنت دموکراتیک پایدار و نهادهای مستقل پاسدار دموکراسی، نخبگان بایستی بهشدت هشیار و گوشبهزنگ باشند و در صورت احساس کوچکترین خطری برای روند بلندمدت نهادینه شدن دموکراسی، به اصلاح مسیر دست بزنند، حتی اگر لازمهی این کار، ایستادن در برابر خواست عامیانهی مردم بیتجربه و ناآگاه باشد. اینجاست که منطق نادرست مواجهه با خواست مردم لیبی یا ایران روشن میشود. نخبگان وظیفه دارند در صورتی که خواست عموم مردم را برخلاف مصلحتشان تشخیص دادند، نه منفعلانه، بلکه فعالانه و به هر طریق ممکن، در برابر آن خواست بایستند و راه تحقق آن را سد کنند.
برخورد منفعلانه با خواستهای نادرست مردمی که هنوز به مصالح خود ناآشنا و ناآگاهاند، نه تنها کابوس بزرگی را برای همان مردم رقم خواهد زد، بلکه امکان زیست سیاسی و اجتماعی را از نخبگان و روشنفکران آن جامعه نیز خواهد گرفت. ژست روشنفکرانهی «بگذار مردم اشتباه کنند و خود به اشتباه خود پی ببرند و خود در پی اصلاح اشتباه خود برآیند» از بزرگترین اشتباهها و حتی خیانتهایی است که یک روشنفکر و نخبه میتواند در حق خود و مردم کشورش مرتکب شود. راه نهادینه شدن دموکراسی تمامعیار در کشورهایی نظیر ایران، از «توسعهی آمرانه» و «دموکراسی محدود و نخبهگرا» و قوام یافتن لیبرالیسم میگذرد.
● پیشینهی بحث:
» بیراههای که جنبش سبز میرود (نشانی)
» سرشت تاریخی حکومت در ایران (نشانی)
«دوستان عزیز چرا فکر میکنید، اگر اسلامگراها در تونس به قدرت برسند یا در لیبی، چند-همسری آزاد شود، اینها ناامیدکننده است و ارزش آزادی در بهار عربی را زیر سوال میبرد؟ آزادی به ذات خودش ارزشمند است حتی اگر رأی و ارادهی عموم مردم بر خلاف مصالح خودشان باشد. تنها خطر آن است که عدهای -مثل حزب نازی در آلمان یا [...] در ایران- از نردبان آزادی و دموکراسی بالا بروند و بعد آن را چپه کنند. در غیر این صورت، پس از مدتی مردم با همان سازوکار دموکراتیک اشتباهات خودشان را اصلاح میکنند.»
اما گویا نگرشهایی اینچنین به موضوع دموکراسی، تنها مختص موضوع لیبی نیست. اردشیر امیرارجمند، مشاور میرحسین موسوی و سخنگوی شورای هماهنگی راه سبز امید، دربارهی سخنان هیلاری کلینتون در مورد مداخلهی نظامی در ایران در صورت درخواست کمک از سوی جنبش سبز و رهبران آن میگوید: «مواضع جنبش سبز در این حوزه کاملاً روشن و واضح است. جنبش سبز، برخاسته ازدل مردم ایران است. همانگونه که در گذشته خواهان هیچگونه مداخلهی خارجی نبوده، اکنون هم هیچ نیازی به مداخلهی دیگر کشورها ندارد. مردم ما در جنبش دموکراسی خواهی، مردم فهیم و باتجربهای هستند. ایجاد دموکراسی باید در هر کشوری بنا به خواست و ارادهی همان ملت صورت بگیرد. دموکراسی یک کالای وارداتی نیست که کسانی بخواهند از کشور دیگری تهیه کنند و به کشور خود ببرند.»
و در مقابل این سؤال که اگر خواست مردم ایران، مداخلهی نظامی آمریکا باشد، موضع شما چه خواهد بود، میگوید: «ما هیچ وقت نمیتوانیم در مقابل خواست مردم بایستیم و روشی قیممآبانه نسبت به مردم اتخاذ کنیم. اما وظیفهی من است که به عنوان فردی که مملکت و مردمم را دوست دارم و میخواهم مردمم در رفاه، آسایش، آزادی و سربلندی زندگی کنند، به آنها توصیه کنم چنین راهی را نروند. این راه، راه اشتباهی است و به ایجاد دموکراسی در ایران منجر نخواهد شد.»
منطق این دو رویکرد یکسان است: مردم لیبی اکنون که پس از ۴۲ سال از زیر یوغ دیکتاتوری قذافی آزاد شدهاند، خواستهایی دارند؛ گیریم که این خواستها برخلاف مصالح آنها بوده و آیندهی لیبی را تباه کند؛ آنچه باارزش است، نفس آزادی و حاکمیت دموکراسی و احترام به خواست و نظر اکثریت - ولو خطا و اشتباه - است. مردم ایران هم خواستهایی دارند؛ ممکن است یکی از این خواستها، حملهی نظامی آمریکا به ایران باشد؛ باید به خواست مردم احترام گذاشت؛ نمیتوان در مقابل نظر اکثریت مردم ایستاد و رفتاری قیممآبانه پیشه کرد.
این دو نگاه، بیانگر یک منش هستند: برخورد منفعلانه با خواست اکثریت مردم با ژست احترام به آزادی و دموکراسی و حاکمیت نظر اکثریت. پرسش من اما این است: آیا باید به هر خواستهی اکثریت مردم حتی اگر برخلاف مصالح خودشان باشد، به بهانهی حاکمیت دموکراسی تن داد؟
دموکراسی، یکی از روشهای متداول حکومت کردن است. مهمترین وجه آن، برگزاری انتخابات و کسب آرای مردم و استناد به نظر اکثریت در امر حکومتداری است. و درست به همین دلیل، دموکراسی، بهترین سازوکار حل منازعه در جوامع انسانی است، چون به نظر «اکثریت مردم» تکیه میکند. اما دموکراسی به خودی خود، سعادت و رفاه را برای یک ملت به ارمغان نمیآورد؛ دموکراسی فقط یک «روش» است و درونمایهی معینی ندارد. آنچه به دموکراسی معنا میبخشد، ارزشهای سیاسی و فرهنگی مختص هر جامعه است که در قالب این روش تبلور مییابد. درست به همین دلیل است که دموکراسی در هر کشوری، رنگ و بوی فرهنگ و مرام مردم همان کشور را دارد. اگر فرهنگ کشوری، استبداد و تنبلی و باری به هر جهت بودن و مسؤولیتناپذیری و زود و به هر قیمتی به مقصد رسیدن را میپسندد، واضح است که دموکراسی آن کشور و منتخبان آن و حکومت برآمده از آن نیز همین رنگ و بو را خواهد داشت.
دموکراسی، محاسن بسیاری دارد، اما دو عیب بزرگ را نیز در خود نهفته دارد: اول، خطر دیکتاتوری اکثریت. حاکم شدن نظر اکثریت مردم، نباید به انهدام و نابودی اقلیت مردم که به گونهای متفاوت میاندیشند، منجر شود. حق حیات اقلیت باید به رسمیت شناخت شده و به دقت پاس داشته شود. دوام دموکراسی، به حفظ حقوق اقلیت وابسته است. اما خطر بزرگتر دموکراسی، عدم امکان تبدیل اقلیت به اکثریت است. بدین معنا که حاکمانی که با اتکا به نظر اکثریت مردم بر مسند قدرت تکیه زدهاند، راه تغییر نظر مردم و حمایت از تفکر اقلیت و امکان تبدیل آن به اکثریت و برآمدن از ساختار قدرت را ببندند. یعنی دقیقاً همان اتفاقی که در آلمان نازی افتاد. حزب نازی در انتخاباتی دموکراتیک و رقابتی و سالم به پیروزی رسید، اما پس از دست یافتن به قدرت، نردبان دموکراسی را پایین انداخت تا دیگر هیچ رقیبی امکان بالا آمدن از آن را نداشته باشد. یعنی درست برخلاف نقل قول ابتدای این یادداشت، با چپه شدن نردبان دموکراسی، دیگر سازوکار دموکراتیکی وجود ندارد که مردم با توسل به آن «اشتباه خودشان را اصلاح کنند». یک اشتباه برای همیشه کافی است!
این دو عیب دموکراسی تنها در کشورهایی امکان ظهور دارد که فرهنگ دموکراتیک عمیقی ندارند. در کشورهایی که دموکراسی به عنوان یک روش حکومتداری، سالهای سال تجربه و نهادینه شده و از طرفی، نهادهای سیاسی-اقتصادی مستقل از حکومت که پاسدار دموکراسی باشند، عمر و قدمتی طولانی دارند، هیچیک از دو عیب مزبور بروز نخواهد کرد. برعکس در کشورهایی که سنت استبدادی قوی و مرام دموکراسیخواهی ضعیفی دارند و نهادهای مستقل از قدرت حاکم که پاسدار دموکراسی باشند نیز در جامعه بهوجود نیامده است، امکان تبدیل دموکراسی به نردبان ترقی پوپولیستها و عوامفریبان و وقوع بزرگترین کابوس برای مردم آن کشور وجود دارد. در واقع در کشورهایی که لیبرالیسم به خصوص در عرصهی سیاست و اقتصاد، ریشه نگرفته است، شعلهی دموکراسی به اندک نسیم مخالفی، فرو خواهد مُرد. و یا به ابزاری برای نابودی خود دموکراسی مبدل خواهد شد. اولویت لیبرالیسم بر دموکراسی در همینجاست که مشخص میشود. اما در کشورهایی که لیبرالیسم ریشه نگرفته است چه باید کرد؟ آیا راه پا گرفتن لیبرالیسم، همچنان از دموکراسی میگذرد؟
راه چارهی چنین کشورهایی، «توسعهی آمرانه» در کنار «دموکراسی محدود و نخبهگرا» است. با قوام گرفتن روند توسعه و ریشه گرفتن لیبرالیسم، از محدودیت و نخبهگرا بودن روند دموکراتیک حاکم، کاسته شده و حرکت به سوی یک دموکراسی تمامعیار و لیبرال که خود ضامن سلامت و دوام خود است، شتاب میگیرد. اما تا آن زمان نقش نخبگان در این کشورها، نقشی خاص و حساس خواهد بود.
در تمامی کشورهایی که به جادهی پیشرفت و تمدن پا گذاشتهاند، نخبگان دارای دو خصلت ویژه بودهاند: اول اینکه از نظر شمار و تعداد، درصد قابل توجهی از کل مردم آن جامعه را شامل میشدهاند؛ و دوم اینکه درصد بزرگی از این نخبگان، بر سر مسیری که آن جامعه بایستی برای پیشرفت و ترقی بپیماید، وحدت نظری و عملی داشتهاند. علاوه بر این، در فقدان سنت دموکراتیک پایدار و نهادهای مستقل پاسدار دموکراسی، نخبگان بایستی بهشدت هشیار و گوشبهزنگ باشند و در صورت احساس کوچکترین خطری برای روند بلندمدت نهادینه شدن دموکراسی، به اصلاح مسیر دست بزنند، حتی اگر لازمهی این کار، ایستادن در برابر خواست عامیانهی مردم بیتجربه و ناآگاه باشد. اینجاست که منطق نادرست مواجهه با خواست مردم لیبی یا ایران روشن میشود. نخبگان وظیفه دارند در صورتی که خواست عموم مردم را برخلاف مصلحتشان تشخیص دادند، نه منفعلانه، بلکه فعالانه و به هر طریق ممکن، در برابر آن خواست بایستند و راه تحقق آن را سد کنند.
برخورد منفعلانه با خواستهای نادرست مردمی که هنوز به مصالح خود ناآشنا و ناآگاهاند، نه تنها کابوس بزرگی را برای همان مردم رقم خواهد زد، بلکه امکان زیست سیاسی و اجتماعی را از نخبگان و روشنفکران آن جامعه نیز خواهد گرفت. ژست روشنفکرانهی «بگذار مردم اشتباه کنند و خود به اشتباه خود پی ببرند و خود در پی اصلاح اشتباه خود برآیند» از بزرگترین اشتباهها و حتی خیانتهایی است که یک روشنفکر و نخبه میتواند در حق خود و مردم کشورش مرتکب شود. راه نهادینه شدن دموکراسی تمامعیار در کشورهایی نظیر ایران، از «توسعهی آمرانه» و «دموکراسی محدود و نخبهگرا» و قوام یافتن لیبرالیسم میگذرد.
● پیشینهی بحث:
» بیراههای که جنبش سبز میرود (نشانی)
» سرشت تاریخی حکومت در ایران (نشانی)
مسعود عزیز!
پاسخحذفنظری که در این یادداشت ارائه کردهای، نوعی مانیفست است، با فرمولبندیای دقیق. من با هر چه گفتهای همقول هستم، البته با کمی حاشیهنویسی:
وقتی تز گفتار تو "«توسعهی آمرانه» در کنار «دموکراسی محدود و نخبهگرا»" امضا میخورد، این پرسش خودبهخود بهمیان میآید که مرز بین "توسعهگری از بالا" با "استبداد توسعهگرا" در چیست؟ کلاً مشخصههای ساختاریشان کدامها است؟ چه دلیل قانعکنندهای داری که مردمی سرودل سپرده به سنت و دین که چندان به توسعه بهایی نمیدهند، باید از حق رای آزاد خود برای تندادن به حکومتی توسعهگرا بزنند؟ شاید بخواهند در اعماق و روزگار قبل از توسعه عمر گرامی را بگذرانند؟ روشنفکر سیاسی چرا باید نقش وکیل و وصی را بازی کند؟ و اینها حساسیت ماجراست...
اینکه مسئولیت روشنفکر توسعهگرا را گوشزد میکنی، کاری است از نیک هم نیکتر. قبول دارم که روشنفکر بهواقع موقعی به رسالت روشنگری خود پابند است که بیتوجه به "وجاهت ملی"، در مقابل موج نادانی عامه بایستد و بهارشاد برخیزد. ولی باز اینجا پرسشهایی مطرح است: ملاک روشنفکر از صلاح و ناصلاح چیست و از کجاست؟ آیا فرآوردهی فکری او، میوهی تقلید و وارداتی است، یا خوداندیشیده و هضم-ذهن-شده است؟ او به چه مناسبتی در مقابل رای ناصواب مردم باید بایستد: ندای وجدان، ندای عقل یا منطق و مصلحلتاندیشی؟ با کدام استدلال قادر است موج را فرو بنشاند و پس از فرودش، سواران بر آن را قانع کند؟ اگر روشنفکر قادر شد که شعله را خاموش کند، آیا نتیجهی مطلوب، جواز ایجاد "استبداد روشنفکری" را به او نمیدهند؟ آیا او را به دیگر نظرات جامعه بدبین و بیاهمیت نمیکند؟ و پرسشهایی از این نظیر...
و اما نظر من این است که برای ارائهی یک تز، باید هم ابزار ارائه داشت و هم شرایط را سنجید. چنین تز جامعی را نمیشود طی یک یادداشت ارائه کرد، چون قدرت تفهیم ندارد یا کم دارد. باید کاری باشد در چارچوب یک کتاب. مسئلهی شرایط هم که شامهسنج قوی میخواهد و تبحر در ایجاد بستر فکری برای پذیرش نظر، با ارائهی کارهای جانبی. پس موضوعی سنگین را باید خیلی آرام و با درنظرگرفتن خیلی فاکتورها روی میز گذاشت.
موفق باشی و امیدوارم باز از این یادداشتهای تاملبرانگیز از تو بخوانیم.