خبر ازدواجت را هیچکس به من نداد؛ خودم فهمیدم؛ و کاش نمیفهمیدم. کاش یک دوست این خبر را به من رسانده بود؛ و یا حتی یک دشمن؛ اما اینگونه...؟ با این روش...؟ با آن تقارن و همزمانی...؟ روزگار عمد داشت تا به هر وسیلهی ممکن مرا زجرکش کند. گویی این همه سال سکوت و به خود پیچیدن کافی نبود.
شب جمعه بود و من به خواب عمیقی فرو رفته بودم؛ خواب دیدم که با دوستان، دور هم نشستهایم و دربارهی موضوعی گپ میزنیم؛ ناگهان یکی از دوستان، رو به من کرد و گفت: «فلانی ازدواج کرد!». از خواب پریدم؛ مات و مبهوت به فرش کف اتاق زل زدم؛ دقایقی گذاشت. ناگهان روی بالشت افتادم و دوباره خوابم برد.
صبح شد. صبح جمعه. همه جا تعطیل و ساکت و آرام بود. در همان ساعات اول صبح بود که دوستی تماس گرفت و برای ملاقاتی در عصر همان روز قرار گذاشت. خوابم را پاک از یاد برده بودم. عصر که با جمع دوستان دور هم جمع شدیم، ناگهان دوستی رو به من کرد و گفت: «فلانی ازدواج کرد!». بهتزده نگاهش کردم. کوشش میکردم راز نگاهم را نخواند. دهانم قفل شده بود. نمیتوانستم هیچ سؤالی بپرسم. منگ شده بودم. جرأت هیچ پرسوجویی نداشتم؛ میترسیدم از کنجکاویام، پی به چیزی ببرد .... دوستی دیگر پرسید: «کِی؟». و جواب شنید که: «همین امروز! امروز مراسم عقد فلانی است!».
یکباره فرو ریختم.... میدانی چرا؟ آن جمعه، همان روز موعود بود! روزی که به یکی از خانمهای آشنا سپرده بودم با تو تماس بگیرد و ملاقاتی را بین من و تو ترتیب دهد تا گفتنیها را با تو بگویم؛ تا تکلیف آن بلاتکلیفیها و دودلیهای کهنه را روشن کنم؛ تا رک و صریح و شفاف دربارهی هر آنچه فکر میکردم، حرف بزنم؛ دربارهی آنچه مرا به تردید انداخته بود؛ دربارهی آنچه زانوانم را برای قدم برداشتن بهسوی تو سست میکرد.
اصل خبر و شوک ناشی از آن به کنار؛ اینگونه باخبر شدن... در خواب... و آن همزمانی غریب و شگفت و حیرتآور....
در تمامی آن سالها، من منتظر اشارهای از جانب تو بودم و تو منتظر برداشتن قدمی از طرف من؛ جمعه قرار بود روز ملاقات من و تو باشد اما....
آن جمعه، پایان روزهای دودلی و تردید و بلاتکلیفی من بود؛ اما نه با کسب نتیجه؛ این صورتمسأله بود که برای همیشه پاک شد و از موضوعیت افتاد. آن روز، آغاز روزهای سرخوشی و غرور کاذب من از پیروزی «عقل» بر «دل» بود. سرخوشیای که پیش از آن، در ملغمهای با تردید و دودلی، جلوهای کمرنگ داشت، اما بیدلیل شدن تردیدها، این سرخوشی را به یکهتاز ذهن من تبدیل کرد.... شگفت آنکه در تمامی این سالها، من گمان میکردم، تو از علاقهی من خبردار نشدهای و تو نیز همینگونه میاندیشیدی...! سالها گذشت.... تا آن زمان که دانستم تمام این سالها بر خطا بودهام. تا آن زمان که سکوت چندین سالهی من شکست؛ و تمام آن رازها که برای سالها، فقط و فقط کنج سینهی من آرمیده بود، از پرده برون افتاد و راز من و تو شد. توئی که دیگر نیستی....
در تمامی آن سالها، من منتظر اشارهای از جانب تو بودم و تو منتظر برداشتن قدمی از طرف من
پاسخحذفمتاسف شدم مسعود عزیز...
پاسخحذفنرگس
ممنون و سپاسگزارم نرگس جان...
پاسخحذفچقدر تلخ...
پاسخحذف