دوستت داشتم؛ زیاد؛ خیلی زیاد؛ اما زبانم به گفتن نمیچرخید؛ صبر کردم؛ سالهای سال....
زبانم نمیچرخید. راه و رسم دوست داشتن را نیاموخته بودم. ادب ابراز عشق را نمیدانستم. هر بار که میدیدمت دلهره و اضطراب تمام وجودم را فرا میگرفت. چگونه بگویم...؟ چه بگویم...؟ با کدامین کلمات...؟ با کدامین جملات...؟ اول چه بگویم...؟ بعد...؟ بحث را چگونه به سمت موضوع اصلی ببرم...؟ حیران بودم. کسی هم نبود کمکم کند. آدمهای دور و برم، بیتجربهتر و ناپختهتر از آن بودند که در این گردنهی حساس زندگی، یاریام کنند.
زبانم نمیچرخید. یکدله نبودم. تردید و دودلی مدام دل و روحم را چنگ میانداخت. «عقل»، درست مثل پدری منضبط و دور از احساس، با چشمانی نافذ به من چشم میدوخت و مرا از ابراز علاقه باز میداشت. یادت هست به خاطر کدام صفت رفتاریات؟ عجبا...! عقل همان را بهانه کرده بود و مدام هشدارم میداد: با او آیندهای روشن نخواهی داشت....
«دل و احساس» اما ساز و نوایی دیگر داشت.
در کشاکش میان عقل و دل، عقل بود که پیروز میدان شد. و من مغرور و سرفراز از اینکه عنان اختیار زندگیام در دست عقل و منطق است، سالهای سال را سپری کردم. تو شدی یک خاطرهی کمرنگ، که هر گاه به یادت میافتادم به قدرت بیرقیب و منکوبگر عقل و درایت و منطقم میبالیدم که مرا از سقوط در یکی از پرتگاههای زندگیام نجات داده است؛ میبالیدم که پا در راه پیوند با تو نگذاشتهام....
سالها اما باید میگذشت تا دریابم فریب خوردهام. دردناک بود لحظهی فهمیدن... دردناک...! میفهمی؟ عمری به خود مغرور باشی که راه درست را انتخاب کردهای و به نالهها و ضجههای دل و احساس که از فراق یار مینالیدند، پشت کردهای و بیاعتنا به آن فریادهای جگرخراش، «راه درست» را برگزیدهای؛ اما سالها بعد دریابی نه آن صفت رفتاری، درد لاعلاج بوده و نه قدرت اصلاحگر عشق اندک....
درد بزرگتر اما این است که نمیتوان از تو حرف زد؛ نمیتوان هیچ اشارهای به سابقهی آشنایی با تو داشت؛ نمیتوان از خاطرات حضور دورادور در کنار تو سخن گفت؛ نمیتوان... نمیتوان... نمیتوان. به کمترین اشارهای شناخته میشوی. و من متعهدم که زندگی امروزت را پاس بدارم. و پاس میدارم.
من سالها برای ابراز علاقه به تو سکوت کردم. زبانم نچرخید. گفتم که چرا. نشد... نشد... نشد... و وقتی پس از سالها دانستم که علاقهام به تو «دو-سویه» بوده، دنیا بر سرم آوار شد.... گفتوگوهایی دیرهنگام و... بینتیجه.
باز سؤال پرسیدی و باز من سکوت کردم. اعتراضت هنوز در مغزم میکوبد: «از این همه سکوت، از این همه نگفتن در این سالها چه چیز نصیبت شده است که باز هم از گفتن و جواب دادن طفره میروی؟»
طفره میرفتم. زندگیات ارزشش را داشت....
حالا هم سکوت میکنم. به پاسداشت تداوم آرامش زندگی امروزت. میراث تو برای من سکوت بوده است... سکوت...! تا امروز ۱۵ سال....
● نقطهی عطف این ماجرا....
زبانم نمیچرخید. راه و رسم دوست داشتن را نیاموخته بودم. ادب ابراز عشق را نمیدانستم. هر بار که میدیدمت دلهره و اضطراب تمام وجودم را فرا میگرفت. چگونه بگویم...؟ چه بگویم...؟ با کدامین کلمات...؟ با کدامین جملات...؟ اول چه بگویم...؟ بعد...؟ بحث را چگونه به سمت موضوع اصلی ببرم...؟ حیران بودم. کسی هم نبود کمکم کند. آدمهای دور و برم، بیتجربهتر و ناپختهتر از آن بودند که در این گردنهی حساس زندگی، یاریام کنند.
زبانم نمیچرخید. یکدله نبودم. تردید و دودلی مدام دل و روحم را چنگ میانداخت. «عقل»، درست مثل پدری منضبط و دور از احساس، با چشمانی نافذ به من چشم میدوخت و مرا از ابراز علاقه باز میداشت. یادت هست به خاطر کدام صفت رفتاریات؟ عجبا...! عقل همان را بهانه کرده بود و مدام هشدارم میداد: با او آیندهای روشن نخواهی داشت....
«دل و احساس» اما ساز و نوایی دیگر داشت.
در کشاکش میان عقل و دل، عقل بود که پیروز میدان شد. و من مغرور و سرفراز از اینکه عنان اختیار زندگیام در دست عقل و منطق است، سالهای سال را سپری کردم. تو شدی یک خاطرهی کمرنگ، که هر گاه به یادت میافتادم به قدرت بیرقیب و منکوبگر عقل و درایت و منطقم میبالیدم که مرا از سقوط در یکی از پرتگاههای زندگیام نجات داده است؛ میبالیدم که پا در راه پیوند با تو نگذاشتهام....
سالها اما باید میگذشت تا دریابم فریب خوردهام. دردناک بود لحظهی فهمیدن... دردناک...! میفهمی؟ عمری به خود مغرور باشی که راه درست را انتخاب کردهای و به نالهها و ضجههای دل و احساس که از فراق یار مینالیدند، پشت کردهای و بیاعتنا به آن فریادهای جگرخراش، «راه درست» را برگزیدهای؛ اما سالها بعد دریابی نه آن صفت رفتاری، درد لاعلاج بوده و نه قدرت اصلاحگر عشق اندک....
درد بزرگتر اما این است که نمیتوان از تو حرف زد؛ نمیتوان هیچ اشارهای به سابقهی آشنایی با تو داشت؛ نمیتوان از خاطرات حضور دورادور در کنار تو سخن گفت؛ نمیتوان... نمیتوان... نمیتوان. به کمترین اشارهای شناخته میشوی. و من متعهدم که زندگی امروزت را پاس بدارم. و پاس میدارم.
من سالها برای ابراز علاقه به تو سکوت کردم. زبانم نچرخید. گفتم که چرا. نشد... نشد... نشد... و وقتی پس از سالها دانستم که علاقهام به تو «دو-سویه» بوده، دنیا بر سرم آوار شد.... گفتوگوهایی دیرهنگام و... بینتیجه.
باز سؤال پرسیدی و باز من سکوت کردم. اعتراضت هنوز در مغزم میکوبد: «از این همه سکوت، از این همه نگفتن در این سالها چه چیز نصیبت شده است که باز هم از گفتن و جواب دادن طفره میروی؟»
طفره میرفتم. زندگیات ارزشش را داشت....
حالا هم سکوت میکنم. به پاسداشت تداوم آرامش زندگی امروزت. میراث تو برای من سکوت بوده است... سکوت...! تا امروز ۱۵ سال....
● نقطهی عطف این ماجرا....
چقدر آشناست این قصه !!!
پاسخحذفاز این قصه دلم گرفت مسعود جان ! امیدوارم آینده ای با نشاط و توام با سلامتی داشته باشی
پاسخحذفممنون و سپاسگزارم جناب اهری!
پاسخحذفمن نیز شادی و شادکامی تو و خانوادهی محترمت را آرزومندم.