خیلی از آدمها برای من تمام میشوند؛ جایی از زندگیام حذف میشوند؛ دیگر نیستند؛ حتی اگر هستند صورتکی شبحگونه هستند که ناچار برای دقایق یا ساعاتی «تحمل» میشوند.
من قادر به تغییر آدمها نیستم. هیچکس نیست. تغییر دادن آدمها مستلزم تربیت دوبارهی آنهاست. من نه توان چنین کاری دارم و نه عمرم کفاف تربیت و تغییر این همه آدم دور و برم را میدهد.
من همواره کوشیدهام آدمی را که موجب رنجش و سلب آرامش روحی من میشود، به خطایش متوجه کنم. این نخستین گام من در برخورد با آدمهایی است که به سبب منش و مرامشان در لیست بازبینیام قرار میگیرند. گاهی موفق بودهام و ارتباط و دوستی و آشنایی با آن آدم، ادامه یافته است.
گاهی ناموفق بودهام. کوشیدهام آرام و بیصدا از آن آدم کناره بگیرم. دم پَر او نباشم تا آرامش روحی و روانیام به هم نخورد؛ تا آسیبی نبینم. کوشیدهام از گرما و حرارت و اشتیاق پیشین خود نسبت به او بکاهم. بیتفاوت شوم. نقش او را در حد انسانهای گذری که هر روز و هر روز در زندگی هر آدمی پیدا میشوند، پایین بیاورم. چیزی در حد کارمند فلان اداره که تنها و تنها از سر ناچاری انجام کاری خاص که به «او» مربوط است، ناگزیر از دیدنش هستی. نه مشتاق دیدنش هستی؛ نه دلتنگش میشوی و نه اصولاً احساس و عاطفهای نسبت به او داری. انسانی خنثی؛ که هیچ حسی در تو پدید نمیآورد. انسانی گذرا که فقط برای لحظات و ساعاتی در زندگیات قدم میگذارد و خیلی زود بدون جا گذاشتن هیچ رد پایی از زندگیات کنار میرود. رابطه با چنین انسانی در چنین مرحلهای، ترکیبی از «ادب و احترام» و «تحمل» و «عدم صراحت» است.
در این مرحله هم گاه موفق بودهام. جایگاه آدمها را در ذهن و فکرم، بالا و پایین کردهام. از آن که مخل و مزاحم آرامشم بوده و قادر به تغییرش نبودهام، کناره گرفتهام.
اما گاه در این مرحله نیز ناموفق بودهام. همان قدمهای گذرای چنین انسانی که فقط برای لحظاتی به زندگی من باز شده، بار دیگر آرامش روح و روانم را به هم زده است؛ مرا رنجور و بیمار ساخته و روحم را آماج تیرهای زهرآگین ذهن بیمار و زبان تلخ و ارادهی بدخواهش قرار داده است. صدمه و آسیب حتی با وجود کنارهجویی از او تداوم یافته است. دیگر دلیلی حتی برای «تحمل» و «عدم صراحت» نسبت به او هم وجود ندارد. اینجاست که گام بعدی را در رابطهی آشنایی با یک انسان بر میدارم. او را از زندگیام حذف میکنم. مصمم و استوار تصمیم میگیرم حتی او را نبینم. حتی از کنار او عبور نکنم. حتی اجازهی همان ورود گاه و بیگاه و موقتی به زندگیام را هم ندهم. ناراحتیام از دیدار او را «صریح» بیان میکنم؛ به زبان میآورم؛ با حرکت دست و صورت نشان میدهم؛ به او میفهمانم که هیچ تمایلی به دیدنش ندارم؛ هیچ اشتیاقی به حتی گپی کوتاه با او ندارم؛ به او میفهمانم که دیگر هیچ جایگاهی در ذهن و فکر من ندارد؛ هیچ!
پیروزی و شکست و مرگ و زندگی و خوشی و درد چنین انسانی، مطلقاً هیچ حسی در من پدید نمیآورد. نسبت به او به معنای واقعی کلمه «بیتفاوت» میشوم. او از زندگی من کاملاً «حذف» شده است.
من قادر به تغییر آدمها نیستم. هیچکس نیست. تغییر دادن آدمها مستلزم تربیت دوبارهی آنهاست. من نه توان چنین کاری دارم و نه عمرم کفاف تربیت و تغییر این همه آدم دور و برم را میدهد.
من همواره کوشیدهام آدمی را که موجب رنجش و سلب آرامش روحی من میشود، به خطایش متوجه کنم. این نخستین گام من در برخورد با آدمهایی است که به سبب منش و مرامشان در لیست بازبینیام قرار میگیرند. گاهی موفق بودهام و ارتباط و دوستی و آشنایی با آن آدم، ادامه یافته است.
گاهی ناموفق بودهام. کوشیدهام آرام و بیصدا از آن آدم کناره بگیرم. دم پَر او نباشم تا آرامش روحی و روانیام به هم نخورد؛ تا آسیبی نبینم. کوشیدهام از گرما و حرارت و اشتیاق پیشین خود نسبت به او بکاهم. بیتفاوت شوم. نقش او را در حد انسانهای گذری که هر روز و هر روز در زندگی هر آدمی پیدا میشوند، پایین بیاورم. چیزی در حد کارمند فلان اداره که تنها و تنها از سر ناچاری انجام کاری خاص که به «او» مربوط است، ناگزیر از دیدنش هستی. نه مشتاق دیدنش هستی؛ نه دلتنگش میشوی و نه اصولاً احساس و عاطفهای نسبت به او داری. انسانی خنثی؛ که هیچ حسی در تو پدید نمیآورد. انسانی گذرا که فقط برای لحظات و ساعاتی در زندگیات قدم میگذارد و خیلی زود بدون جا گذاشتن هیچ رد پایی از زندگیات کنار میرود. رابطه با چنین انسانی در چنین مرحلهای، ترکیبی از «ادب و احترام» و «تحمل» و «عدم صراحت» است.
در این مرحله هم گاه موفق بودهام. جایگاه آدمها را در ذهن و فکرم، بالا و پایین کردهام. از آن که مخل و مزاحم آرامشم بوده و قادر به تغییرش نبودهام، کناره گرفتهام.
اما گاه در این مرحله نیز ناموفق بودهام. همان قدمهای گذرای چنین انسانی که فقط برای لحظاتی به زندگی من باز شده، بار دیگر آرامش روح و روانم را به هم زده است؛ مرا رنجور و بیمار ساخته و روحم را آماج تیرهای زهرآگین ذهن بیمار و زبان تلخ و ارادهی بدخواهش قرار داده است. صدمه و آسیب حتی با وجود کنارهجویی از او تداوم یافته است. دیگر دلیلی حتی برای «تحمل» و «عدم صراحت» نسبت به او هم وجود ندارد. اینجاست که گام بعدی را در رابطهی آشنایی با یک انسان بر میدارم. او را از زندگیام حذف میکنم. مصمم و استوار تصمیم میگیرم حتی او را نبینم. حتی از کنار او عبور نکنم. حتی اجازهی همان ورود گاه و بیگاه و موقتی به زندگیام را هم ندهم. ناراحتیام از دیدار او را «صریح» بیان میکنم؛ به زبان میآورم؛ با حرکت دست و صورت نشان میدهم؛ به او میفهمانم که هیچ تمایلی به دیدنش ندارم؛ هیچ اشتیاقی به حتی گپی کوتاه با او ندارم؛ به او میفهمانم که دیگر هیچ جایگاهی در ذهن و فکر من ندارد؛ هیچ!
پیروزی و شکست و مرگ و زندگی و خوشی و درد چنین انسانی، مطلقاً هیچ حسی در من پدید نمیآورد. نسبت به او به معنای واقعی کلمه «بیتفاوت» میشوم. او از زندگی من کاملاً «حذف» شده است.
***
عمر ما کوتاهتر و خوشحالی ما مهمتر از آن است که وقت و عمر خود را صرف «تحمل» دیگران کنیم. آن که ما را خوشحال میکند، قدومش، گرامی است و آن که ما را میرنجاند و به هیچ راهکاری نیز دست از منش نادرست خود بر نمیدارد، پایش از زندگی ما بُریده خواهد شد. همین!
«عمر ما کوتاهتر و خوشحالی ما مهمتر از آن است که وقت و عمر خود را صرف «تحمل» دیگران کنیم. آن که ما را خوشحال میکند، قدومش، گرامی است و آن که ما را میرنجاند و به هیچ راهکاری نیز دست از منش نادرست خود بر نمیدارد، پایش از زندگی ما بُریده خواهد شد. همین!»
پاسخحذفبه یاد:
« به پای ار خلد خار آسان بر آرم * چه سازم به خاری که بر دل نشیند »
افتادم؛ در نگاه اول خیلی مربوط به دیده خودم هم نیومد، ولی دیدم هر خاری نه چنان است که توان برکند و دور انداخت، چه کنی وقتی که آن خار پاره تن توست، چه سازی به چنین دردی جز ساختن؟
واقعیت این است که هیچ!
پاسخحذفدر میان تمام آدمها، پدر و مادر و فرزند جگرگوشه از این قاعده که من در این یادداشت گفتم مستثنایند. واقعاً به هر مرام و منش و مسلکی که باشند، حذفشدنی نیستند... هرگز!
پدر و مادر و فرزند جگرگوشه هم حذفشدنی هستند مسعودِ عزیز!
پاسخحذفنمونههایی زنده از هر کدام در پیرامون دارم.
مخلوق عزیز!
پاسخحذفاین حذفشدن پدر و مادر و فرزند که در پیرامون خود دیدهای، از سر مزاحمت برای آرامش یکی از طرفین بوده یا از سر بیعافطه بودن یکی از دو طرف؟
چون من نمونههایی که دیدهام از سر بیعاطفه بودن و ناسپاس بودن یکی از دو طرف بوده.
یعنی اینگونه نبوده که یکی از دو سو، نسبت به دیگری ظلمی روا داشته یا صدمه و آسیب روحی و روانی به دیگری وارد کرده باشد.
راستش تفاوتِ این دو حالت را چندان نفهمیدم
پاسخحذفاما من دو مورد را میگویم خودت داوری کن!
دوستی دارم که بهخاطرِ شدتِ تجاوزگریهای مادرش به حریمِ خصوصیاش و رفتارهای دیوانهوارِ او، بهکل این زن را از زندگیِ خودش حذف کرد. یعنی واقعاً مادرش برایاش مرده است و بیش از سه سال است اصلاً همدیگر را ندیدهاند با اینکه در یک ساختمان زندگی میکنند.
دوستِ دیگری دارم که پدر و بهویژه مادرش (چون رهبرِ اصلیِ این طرح مادرش بود) بهخاطرِ اختلافهای عقیدتی و در واقع زیستِ کافرانهی فرزندش، او را از خانه بیرون کردند. بههمین راحتی! و اکنون چندین سال است که زندگیاش در خانهی این رفیق یا آن آشنا سپری میشود. نه تنها از خانه بیرونش کردند که او را از همهی امتیازاتِ فرزندی نیز محروم کردند.
مخلوق عزیز!
پاسخحذفاتفاقاً این دو مثالی که آوردهای توضیح همان حالتی است که من اسمش را مزاحمت میگذارم. اینجا دیگر بحث ناسپاسی و قدرنشناسی و بیعاطفه بودن نیست. بحث مزاحمت برای آرامش و آسودگی زندگی است و من با تو موافقام در اینجا هم پدر و مادر و فرزند هم حذفشدنی هستند. حرف تو کاملاً درست است.
مثلاً من از لحاظ فکری و منش فردی، تفاوتهای بنیادین با مادرم دارم. ولی ما در زندگی کنار یکدیگر، هیچ مشکلی نداریم. حریم یکدیگر را نگاه میداریم و حرمت حوزهی خصوصی و فکری هر کداممان را حفظ میکنیم. مثلاً من مادرم را به سفر جمکران و زیارت حرم معصومه در قم میبرم. او در برابر برخی سخنان و حرفهای من در جمع یا در خانه سکوت میکند و اعتراضی نمیکند با اینکه آن حرفها و آن نگاه را مطلقاً قبول ندارد و حتی مستوجب عذاب میداند.
یعنی در واقع برخلاف اختلاف عمیق فکری و فرهنگی، رابطهی عاطفیمان به خاطر قدرشناسی و سپاس، برقرار است و در ضمن به خاطر پاسداشت حرمت حوزهی خصوصی و فکری هر کداممان، هیچ مزاحمتی برای هیچیک از طرفین بهوجود نیامده است.
سپاس دوباره از ابراز نظر و روشنگریات مخلوق جان!