آرمان امیری در یادداشت کوتاهی مینویسد:
«آنقدر از جنگ دوم جهانی گذشته است که امروز خیلیها بتوانند منصفانه قضاوت کنند. حتی خیلی از آلمانیها هم امروز میتوانند قضاوت کنند که دشمن واقعی کشور آنان چه کسی بود. متفقین از غرب و شرق آلمان را با خاک یکسان کردند. در طول دورهی جنگ هم دستکم دو گروه از افسران ارتش آلمان تلاش کردند تا هیتلر را از میان بردارند. آن زمان شاید کمی دشوار بود که یک شهروند آلمانی بخواهد بپذیرد که ارتشهای جهان، راهی جز ویران کردن کشورش ندارند. آن زمان شاید قضاوت دشوار بود که آیا افسرانی که به جای شلیک کردن به سوی ارتش خارجی، رهبران نازی را هدف قرار دادند، خائنین به ملت آلمان بودند یا قهرمانان آن. اما امروز سالها گذشته و آلمانیها باید بتوانند درک کنند که مشکل از خودشان بود. جنگ دو سویه دارد؛ اما سویههای جنگ را لزوماً خطکشیها و مرزبندیهای جغرافیایی تعیین نمیکنند. به باور من آلمان به دست متفقین نابود نشد. آلمان را مدتها قبل از آن، ندانمکاری و حتی خیانت آلمانیهایی نابود کرده بود که در برابر نازیها سکوت کردند و یا با آنان همدست شدند.»
خوب به درونمایهی این یادداشت دقت کنید. بار دیگر این جملات را بخوانید: «آن زمان شاید قضاوت دشوار بود که آیا افسرانی که به جای شلیک کردن به سوی ارتش خارجی، رهبران نازی را هدف قرار دادند، خائنین به ملت آلمان بودند یا قهرمانان آن. اما امروز سالها گذشته و آلمانیها باید بتوانند درک کنند که مشکل از خودشان بود. جنگ دو سویه دارد؛ اما سویههای جنگ را لزوماً خطکشیها و مرزبندیهای جغرافیایی تعیین نمیکنند.»
من در پی نیتخوانی و انگیزهسنجی نویسندهی این یادداشت نیستم. اما ناچارم منطق خطرناک نهفته در پس این کلمات را اندکی باز کنم تا دریابیم فرجام چنین نگاهی به وضعیت سیاسی امروز ایران چه خواهد بود.
پیام این یادداشت روشن است: عامل ویرانی آلمان، زیادهخواهیهای حکومت نازی بود نه اقدام نظامی بر ضد حکومت نازیها. برای نیروهای متفقین چارهای نمانده بود جز اینکه آلمان را ویران کنند تا خطر حکومت نازیها برطرف شود. افسران ارتش آلمان هم که دست به ترور رهبران حکومت نازی زدند، خائن نبودند؛ بلکه برعکس برای نجات وطن، دست به ترور زدند.
حال اگر کسانی اراده کنند تا از دریچهی همین منطق، به وضعیت سیاسی ایران بنگرند، به گزارههای زیر خواهند رسید:
۱- عامل ویرانی و فلاکت و بدبختی ایران، دستاندرکاران و مدیران بیکفایت نظام کنونی هستند. بنابراین اگر گروهی از مردم ایران که در ساختار حکومت حضور ندارند، در قالب یک گروه (مثلاً کمیتهی مجازات) متشکل شده و دست به ترور مقامات مسؤول بزنند، این اقدام آنان نه تنها خیانتبار و محکوم نیست که اتفاقاً در راستای نجات ایران بوده و ممدوح و ستودنی و پسندیده است.
۲- عامل ویرانی و فلاکت و بدبختی ایران، دستاندرکاران و مدیران بیکفایت نظام کنونی هستند. بنابراین اگر گروهی از افراد حاضر در ساختار حکومت کنونی، متشکل و همپیمان شده و در قالب اقدامی مسلحانه (مثلاً کودتا)، به برکناری و کشتار مقامات مسؤول دست بزنند، اقدام آنان نه تنها خیانتبار و محکوم نیست که اتفاقاً در راستای نجات ایران بوده و ممدوح و ستودنی و پسندیده است.
۳- با وجود چنین منطقی، همراهی مجاهدین خلق با ارتش صدام حسین در جنگ با ایران هم توجیه میشود! مجاهدین خلق بر این اعتقاد بودند که تداوم جنگ عراق بر ضد ایران، هیچ دستاوردی برای ایران نداشته و تنها به ویرانی کشور منتهی میشود. درست بر مبنای همین استدلال، آنان تصمیم گرفتند ارتش عراق را در نبرد با ایران همراهی کنند تا زمینهی شکست قوای مسلح ایران، توقف جنگ، سرنگونی حکومت و به دست گرفتن قدرت توسط خود را فراهم سازند. منطق آنان نیز همین بود: عامل ویرانی ایران، نه تجاوز ارتش عراق که لجاجت و سماجت حکومت ایران برای تداوم جنگ است. پس با دشمن حکومت ایران، همپیمان میشویم تا عامل اصلی ویرانی ایران را از این راه، نابود کنیم!
۴- اگر با چنین منطقی به حوادث چند سالهی اخیر در خاور میانه نگاه کنیم، جایی برای انتقاد به آمریکا و انگلیس برای حمله به افغانستان و عراق و اکنون کشور لیبی نمیماند. عامل ویرانی این کشورها، حکومتهای این کشورها هستند نه کشورهای عضو ائتلاف. برای کشورهای غربی هیچ راهی باقی نماند جز این که به قیمت ویرانی عراق و افغانستان و لیبی، حکومتهای این کشورها را که به تهدیدی برای صلح جهانی تبدیل شده بودند، سرنگون کنند.
آیا نویسندهی یادداشت، به منطق نوشتهی خود و پیامدهای تعمیم احتمالی آن به عرصهی سیاست ایران توجه دارد؟ اگر نویسنده، با چنین تعمیمی مخالف است، چه ملاک و مؤلفهای مانع از تعمیم آن نگاه به ایران امروز خواهد بود؟ صرفاً در جریان بودن یک جنگ تمامعیار خانمانسوز؟ یا ملاکهای دیگری هم وجود دارد؟ آیا نویسنده در پی درک منطق گفتمانی حرکتهای مسلحانهای است که به احتمال بسیار ضعیف، در ایران سر بر خواهد آورد؟
و اصولاً منطق و معیاری که بنبست حرکتهای مصلحانه و توجیهپذیری حرکتهای مسلحانه را تبیین میکند چیست؟ این منطق، چه مشخصهها و خصائصی دارد؟ و آیا کسی حاضر است در قبال تمامی پیامدهای چنین حرکتی (حتی به فرض محال موفقیت) پایبند و پاسخگو باشد؟
«آنقدر از جنگ دوم جهانی گذشته است که امروز خیلیها بتوانند منصفانه قضاوت کنند. حتی خیلی از آلمانیها هم امروز میتوانند قضاوت کنند که دشمن واقعی کشور آنان چه کسی بود. متفقین از غرب و شرق آلمان را با خاک یکسان کردند. در طول دورهی جنگ هم دستکم دو گروه از افسران ارتش آلمان تلاش کردند تا هیتلر را از میان بردارند. آن زمان شاید کمی دشوار بود که یک شهروند آلمانی بخواهد بپذیرد که ارتشهای جهان، راهی جز ویران کردن کشورش ندارند. آن زمان شاید قضاوت دشوار بود که آیا افسرانی که به جای شلیک کردن به سوی ارتش خارجی، رهبران نازی را هدف قرار دادند، خائنین به ملت آلمان بودند یا قهرمانان آن. اما امروز سالها گذشته و آلمانیها باید بتوانند درک کنند که مشکل از خودشان بود. جنگ دو سویه دارد؛ اما سویههای جنگ را لزوماً خطکشیها و مرزبندیهای جغرافیایی تعیین نمیکنند. به باور من آلمان به دست متفقین نابود نشد. آلمان را مدتها قبل از آن، ندانمکاری و حتی خیانت آلمانیهایی نابود کرده بود که در برابر نازیها سکوت کردند و یا با آنان همدست شدند.»
خوب به درونمایهی این یادداشت دقت کنید. بار دیگر این جملات را بخوانید: «آن زمان شاید قضاوت دشوار بود که آیا افسرانی که به جای شلیک کردن به سوی ارتش خارجی، رهبران نازی را هدف قرار دادند، خائنین به ملت آلمان بودند یا قهرمانان آن. اما امروز سالها گذشته و آلمانیها باید بتوانند درک کنند که مشکل از خودشان بود. جنگ دو سویه دارد؛ اما سویههای جنگ را لزوماً خطکشیها و مرزبندیهای جغرافیایی تعیین نمیکنند.»
من در پی نیتخوانی و انگیزهسنجی نویسندهی این یادداشت نیستم. اما ناچارم منطق خطرناک نهفته در پس این کلمات را اندکی باز کنم تا دریابیم فرجام چنین نگاهی به وضعیت سیاسی امروز ایران چه خواهد بود.
پیام این یادداشت روشن است: عامل ویرانی آلمان، زیادهخواهیهای حکومت نازی بود نه اقدام نظامی بر ضد حکومت نازیها. برای نیروهای متفقین چارهای نمانده بود جز اینکه آلمان را ویران کنند تا خطر حکومت نازیها برطرف شود. افسران ارتش آلمان هم که دست به ترور رهبران حکومت نازی زدند، خائن نبودند؛ بلکه برعکس برای نجات وطن، دست به ترور زدند.
حال اگر کسانی اراده کنند تا از دریچهی همین منطق، به وضعیت سیاسی ایران بنگرند، به گزارههای زیر خواهند رسید:
۱- عامل ویرانی و فلاکت و بدبختی ایران، دستاندرکاران و مدیران بیکفایت نظام کنونی هستند. بنابراین اگر گروهی از مردم ایران که در ساختار حکومت حضور ندارند، در قالب یک گروه (مثلاً کمیتهی مجازات) متشکل شده و دست به ترور مقامات مسؤول بزنند، این اقدام آنان نه تنها خیانتبار و محکوم نیست که اتفاقاً در راستای نجات ایران بوده و ممدوح و ستودنی و پسندیده است.
۲- عامل ویرانی و فلاکت و بدبختی ایران، دستاندرکاران و مدیران بیکفایت نظام کنونی هستند. بنابراین اگر گروهی از افراد حاضر در ساختار حکومت کنونی، متشکل و همپیمان شده و در قالب اقدامی مسلحانه (مثلاً کودتا)، به برکناری و کشتار مقامات مسؤول دست بزنند، اقدام آنان نه تنها خیانتبار و محکوم نیست که اتفاقاً در راستای نجات ایران بوده و ممدوح و ستودنی و پسندیده است.
۳- با وجود چنین منطقی، همراهی مجاهدین خلق با ارتش صدام حسین در جنگ با ایران هم توجیه میشود! مجاهدین خلق بر این اعتقاد بودند که تداوم جنگ عراق بر ضد ایران، هیچ دستاوردی برای ایران نداشته و تنها به ویرانی کشور منتهی میشود. درست بر مبنای همین استدلال، آنان تصمیم گرفتند ارتش عراق را در نبرد با ایران همراهی کنند تا زمینهی شکست قوای مسلح ایران، توقف جنگ، سرنگونی حکومت و به دست گرفتن قدرت توسط خود را فراهم سازند. منطق آنان نیز همین بود: عامل ویرانی ایران، نه تجاوز ارتش عراق که لجاجت و سماجت حکومت ایران برای تداوم جنگ است. پس با دشمن حکومت ایران، همپیمان میشویم تا عامل اصلی ویرانی ایران را از این راه، نابود کنیم!
۴- اگر با چنین منطقی به حوادث چند سالهی اخیر در خاور میانه نگاه کنیم، جایی برای انتقاد به آمریکا و انگلیس برای حمله به افغانستان و عراق و اکنون کشور لیبی نمیماند. عامل ویرانی این کشورها، حکومتهای این کشورها هستند نه کشورهای عضو ائتلاف. برای کشورهای غربی هیچ راهی باقی نماند جز این که به قیمت ویرانی عراق و افغانستان و لیبی، حکومتهای این کشورها را که به تهدیدی برای صلح جهانی تبدیل شده بودند، سرنگون کنند.
آیا نویسندهی یادداشت، به منطق نوشتهی خود و پیامدهای تعمیم احتمالی آن به عرصهی سیاست ایران توجه دارد؟ اگر نویسنده، با چنین تعمیمی مخالف است، چه ملاک و مؤلفهای مانع از تعمیم آن نگاه به ایران امروز خواهد بود؟ صرفاً در جریان بودن یک جنگ تمامعیار خانمانسوز؟ یا ملاکهای دیگری هم وجود دارد؟ آیا نویسنده در پی درک منطق گفتمانی حرکتهای مسلحانهای است که به احتمال بسیار ضعیف، در ایران سر بر خواهد آورد؟
و اصولاً منطق و معیاری که بنبست حرکتهای مصلحانه و توجیهپذیری حرکتهای مسلحانه را تبیین میکند چیست؟ این منطق، چه مشخصهها و خصائصی دارد؟ و آیا کسی حاضر است در قبال تمامی پیامدهای چنین حرکتی (حتی به فرض محال موفقیت) پایبند و پاسخگو باشد؟
بهنظرم حرفهای خوبی زده باشد. البته کمی تند و بیحاشیه گفته که هضماش سخت است.
پاسخحذف