هر چه بیشتر فکر میکنم، میبینم تشبیه انسانها به شهر و شبیهسازی روابط انسانی به پرسههای شهری، خیلی از معانی روابط انسانی را بهخوبی توضیح میدهد. وقتی مهمان عزیزی به شهر وجودت دعوت میکنی، همه جا را آب و جارو میکنی. دیوارهای خرابه را تعمیر میکنی. دستی به سر و گوش درختان و بتههای کنار خیابان میکشی. تابلوی خیابانها را تمیز میکنی. خیابان و کوچهها را آب میپاشی و اگر هنوز دیواری کاهگلی در شهر وجودت باقی مانده باشد، مشتی آب هم به دیوار میپاشی و عطرش را به درونت میکشی.
شهر وجودت چهره عوض میکند. پوست میاندازد. شهر وجودت بوی عید میگیرد. بوی آمدن بهار. بوی عود و گلهای تازه. شمیم سبزههای نودرآمده. زمزمهی گوشنواز آب روان در هوا میپیچد و لباس سبز درختان، جلوهی طراوت به شهر میدهد.
میایستی در آستانهی ورودی شهر به نیت خوشآمد گوییِ مهمان. میآید. قدومش را عزیز میداری و دست در دستش به شهر وجودت وارد میشوی. در شهر قدم میزنید. یک به یکِ خیابانها و کوچهها را از نظر میگذرانید. یک به یک مغازهها و موزهها و بوستانها و یادبودهای دیروز و امروز را. اما در این پرسه زدنهای شاد و خندان، گاه به کوچههای خاکی و مخروبهای میرسید که در زوایایی از خیابانهای اصلی و فرعی شهر، جا خوش کردهاند و چهرهی شهر را آبلهکوب ساختهاند. منظرهی نه چندان چشمنواز این چند کوچهی خاکی بین راه، کمکم مهمان عزیز را دلزده و غمگین میکند. جذابیت شهر در نظرش رنگ میبازد. چهره درهم میکشد و قدمهایش را به سختی بر میدارد. آرام آرام دستهایش را از درون دستهایت بیرون میکشد. نرمنرمک دنبال راهی میگردد که از راه آمده بازگردد.
به او میگویی که این شهر آباد است. اما چون هر شهر آبادی، نشانی از کوچههای خاکی و گاه مخروبه در آن باقی است. آنها نشانی از گذشته هستند. ورودی آنها مسدود است، حتی برای صاحب شهر. منظرهی دلآزارشان از ابتدای کوچه پیداست اما راهی به تعمیرشان نیست. ورودی کوچه را هم نمیتوان تیغه کشید تا این مناظر ناخوشایند از دیدرس خارج شوند. میگویی هیچ شهری نیست که تمام کوچهها و خیابانهایش آباد باشد. میگویی هر شهری، نشانههایی از خرابی و ویرانی در خود دارد؛ گاهی در خیابانهای ابتدای شهر، گاهی هم در دل کوچه پسکوچههای پیچاپیچ محلههای دوردست شهر. میگویی شهر تماماً آباد در دنیا نساختهاند و نخواهند ساخت ....
مهمان عزیز اما گویا گوشش بدهکار این حرفها نیست. راه آمده را بازمیگردد. امان از وقتی از بلندای یکی از همین خیابانها، شهر دیگری نیز در دیدرس آید و زرق و برق و شور و نوایش، هوش از سر مهمان عزیز برباید. مهمان عزیز، دودل میشود. مردد میشود. در تردید و تعلیق غرق میشود. بازمیگردد. حرف میزنی؛ به نجوا، به فریاد. گوشهایش را اما میبندد. به چشمهایش زل میزنی، خیره میشوی، او اما حتی زحمت یک نگاه به صورت تو را به خود نمیدهد ... میرود ... میرود ... از شهر وجودت میرود. روزها میگذرد. هفتهها و ماهها ....
لحظهای از یک روز آفتابی و معمولی، ناگهان یادت میآید سالهاست به او فکر نکردهای ....
● تقدیم به محسن مؤمنی عزیز به یاد بیتابیهای این روزهایش.
شهر وجودت چهره عوض میکند. پوست میاندازد. شهر وجودت بوی عید میگیرد. بوی آمدن بهار. بوی عود و گلهای تازه. شمیم سبزههای نودرآمده. زمزمهی گوشنواز آب روان در هوا میپیچد و لباس سبز درختان، جلوهی طراوت به شهر میدهد.
میایستی در آستانهی ورودی شهر به نیت خوشآمد گوییِ مهمان. میآید. قدومش را عزیز میداری و دست در دستش به شهر وجودت وارد میشوی. در شهر قدم میزنید. یک به یکِ خیابانها و کوچهها را از نظر میگذرانید. یک به یک مغازهها و موزهها و بوستانها و یادبودهای دیروز و امروز را. اما در این پرسه زدنهای شاد و خندان، گاه به کوچههای خاکی و مخروبهای میرسید که در زوایایی از خیابانهای اصلی و فرعی شهر، جا خوش کردهاند و چهرهی شهر را آبلهکوب ساختهاند. منظرهی نه چندان چشمنواز این چند کوچهی خاکی بین راه، کمکم مهمان عزیز را دلزده و غمگین میکند. جذابیت شهر در نظرش رنگ میبازد. چهره درهم میکشد و قدمهایش را به سختی بر میدارد. آرام آرام دستهایش را از درون دستهایت بیرون میکشد. نرمنرمک دنبال راهی میگردد که از راه آمده بازگردد.
به او میگویی که این شهر آباد است. اما چون هر شهر آبادی، نشانی از کوچههای خاکی و گاه مخروبه در آن باقی است. آنها نشانی از گذشته هستند. ورودی آنها مسدود است، حتی برای صاحب شهر. منظرهی دلآزارشان از ابتدای کوچه پیداست اما راهی به تعمیرشان نیست. ورودی کوچه را هم نمیتوان تیغه کشید تا این مناظر ناخوشایند از دیدرس خارج شوند. میگویی هیچ شهری نیست که تمام کوچهها و خیابانهایش آباد باشد. میگویی هر شهری، نشانههایی از خرابی و ویرانی در خود دارد؛ گاهی در خیابانهای ابتدای شهر، گاهی هم در دل کوچه پسکوچههای پیچاپیچ محلههای دوردست شهر. میگویی شهر تماماً آباد در دنیا نساختهاند و نخواهند ساخت ....
مهمان عزیز اما گویا گوشش بدهکار این حرفها نیست. راه آمده را بازمیگردد. امان از وقتی از بلندای یکی از همین خیابانها، شهر دیگری نیز در دیدرس آید و زرق و برق و شور و نوایش، هوش از سر مهمان عزیز برباید. مهمان عزیز، دودل میشود. مردد میشود. در تردید و تعلیق غرق میشود. بازمیگردد. حرف میزنی؛ به نجوا، به فریاد. گوشهایش را اما میبندد. به چشمهایش زل میزنی، خیره میشوی، او اما حتی زحمت یک نگاه به صورت تو را به خود نمیدهد ... میرود ... میرود ... از شهر وجودت میرود. روزها میگذرد. هفتهها و ماهها ....
لحظهای از یک روز آفتابی و معمولی، ناگهان یادت میآید سالهاست به او فکر نکردهای ....
● تقدیم به محسن مؤمنی عزیز به یاد بیتابیهای این روزهایش.
کدوم محسن؟
پاسخحذفhttp://www.facebook.com/profile.php?id=544794387
آیا؟
این محسن مؤمنی:
پاسخحذفhttp://mohsenmomeni.blogspot.com