در پارهی دوم از این رشتهنوشتهها، به چند وبلاگ اشاره کردم که در دوران "رکود وبلاگستان"، تسلیم این موج فراگیر نشدند و همچنان به نوشتن ادامه دادند. کوشیدم با درونکاوی این وبلاگها و نوع رابطهی نویسنده و وبلاگ و خواننده، علت این روند متفاوت را توضیح دهم. حالا زمان آن است با استناد به همین ملاکها و در پاسخ به دعوت اسد علیمحمدی عزیز، دلایل رکود وبلاگ پیام ایرانیان را در این سالها شرح دهم:
۱) عدم انسجام فکری:
من از اولین سالها که وبلاگنویسی را آغاز کردم تا به امروز، تغییرات زیادی را از سر گذراندهام. بخشی از این تغییرات در شکل و محتوای مطالب وبلاگ، بازتاب یافته است. این سالها برای من با پوستاندازیهای دردناک و تولدهای مکرر همراه بوده و در یک کلام جهانبینیام دستخوش تغییراتی اساسی شده است. بهدلیل همین دگرگونیها، جهانِ فکریِ پیشینِ من که جهانی همساز و دمساز بود و جواب بسیاری از پرسشها را از پیش پخته و برای خوب و بد بسیاری از رخدادها و حوادث، پاسخهای اندیشیده داشت، در هم ریخت و همین عامل مهمی در عدم قاطعیت من در بیان برخی تحلیلها و تبیینها بود. وقتی نویسندهای خود هنوز در تردید و دودلی به سر میبرد و نمیتواند با دل قُرص از نظر و موضعش دفاع کند، معمولاً از خیر انتشار نظرش میگذرد تا در دام انتقادهای بیپاسخ گرفتار نیاید. من بهدلیل تخریب بسیاری از بنیانهای فکری، خود را ناگزیر میدیدم تا به قطعیت و اطمینان به موضع و نظری نرسیدهام، آن را بیان نکنم. امروز اما تا حد زیادی طوفانها و تلاطمها را پشت سر گذاشته و به ساحل آرامش رسیدهام.
۲) عدم فُرم ثابت نوشتاری و لحن ثابت گفتاری:
زمینهی وبلاگ من از همان ابتدا سیاسی بود. در نخستین سالهای وبلاگنویسیام، با موضوعات سیاسی، بیشتر ژورنالیستی برخورد میکردم و با چنین رویکردی، مقاله و یادداشت مینوشتم. کمی بعد، داستان کوتاه به عنوان فُرمی برای بیان معضلات اجتماعی و دلنوشتههایی شعرگونه برای بیان احوالات شخصی هم به این مجموعه اضافه شد. از ابتدا کوشیدم بین این ۳ نوع نوشته، تا حد امکان، تعادل ایجاد کنم. اما به گمانم چندان موفق نبودم. یکی از علتهای این ناموفق بودن این بود که داستان کوتاه و دلنوشتههای شعرگونه را طفیلی مطالب سیاسی میدیدم و نقش آنها را چیزی در حد بهروزکنندهی وبلاگ میپنداشتم و نه بخشی درخور اعتنا و بااهمیت برای بیان برخی مطالب. چندی است که در این زمینه خانهتکانی کردهام و با انتشار نوشتههای کوتاهی زیر عنوان کلی "بُرشهایی از زندگی در ایران" و بهتازگی "روزنوشتها"، تلاش کردهام، فُرمهای معین جدیدی را برای خود تعریف و در آن قالبها به ارائهی مطلب بپردازم.
از این گذشته در این سالها، در زمینهی نثر نوشتاری نیز بهشدت، اعوجاج داشتم. از بین نثر نویسندگان، نثر مرحوم سعیدی سیرجانی و مسعود بهنود و محمد قوچانی و مهدی جامی را دوست داشتم. نوشتههای آن زمان من در هر مقطع زمانی، تحت تأثیر نثر یکی از این چند فرد و گاهی ملغمهای از همگی بود. اگر مدتی کتابهای سعیدی سیرجانی را میخواندم، لحن نوشتهها به نثر او نزدیک میشد، اگر مقالات قوچانی را میخواندم، نثرم به او شبیه میشد و .... کاملاً برایم آشکار شده بود که من به سبک ثابت نوشتاری که شناسنده و مُعَرف خودم باشد نرسیدهام و قلمم به استواری نرسیده و مثل موم، شکلپذیر است و تحت تأثیر قرار میگیرد. چند سال دوری از وبلاگنویسی، عملاً رسوبات تقلیدآمیز نثر این چند نفر را از بین بُرد و آنها را به الگوهایی در مقطعی از عمر نویسندگی من بدل کرد. در دوران جدید وبلاگنویسی کوشیدم با فزونی مطالعهی رُمان و راحت گذاشتن قلم برای رقص و چرخش و دوری از نثر تقلیدی و تصنعی، به سبکی نوشتاری که شناسهی من باشد، نزدیک شوم. و هنوز هم در این راه میکوشم.
۳) نامنظم بودن در انتشار مطالب:
زندگی من در این سالها مسیری سنگلاخ و پر از دستانداز را پیموده است. از مسائل و مشکلات روحی ناشی از یک پروندهسازی سیاسی تا فشار معضلات مالی و اقتصادی که مرا به ترک اصفهان و اقامت در شهرستان کاشان مجبور ساخت تا ازدواجی که بسیار زود به اشتباه بودنش پی بردم و درگیریهای هولناک و مداوم و روزانه که سرانجام بعد از ۲ سال به طلاق منجر شد تا مشکلاتی که پس از هر طلاق، گریبان هر یک از دو طرف را میگیرد. همهی اینها را که با ضربات مداوم به کاخ ظاهراً استوار و تسخیرناپذیر جهانبینیام -که سرانجام به فروریختن آن انجامید- جمع بزنید و مشکل فُرم دلپسند نوشتاری و لحن دلخواه گفتاری برای عرضهی مطلب را به آن اضافه کنید، چندان عجیب نخواهد بود که به جز سالهای اول وبلاگنویسی، در باقی سالها تقریباً هیچ نظم زمانی قابل استنادی در انتشار مطالب وجود نداشته است. از آستانهی فرا رسیدن سال ۱۳۹۰ کوشیدم انتشار مطالب را منظمتر کنم. اوج این کوشش، نوشتههای هر روزهی من از سالگرد تولد وبلاگ فارسی (۱۶ شهریور) بدینسو است.
۴) ناامیدی:
به گمانم با آنچه در بندهای پیشین گفتم، واضح است که سیل بنیانکن ناامیدی چگونه بارها و بارها به من حمله میآورد و سد ارادهام را در هم میکوبید. این ناامید شدنها، طولانیمدت نبود اما گاه مقطعی چند هفتهای یا حتی چند ماهه را دربر میگرفت و وبلاگ به ناچار زیر غبار ماندگی، دفن میشد و نفسش به شماره میافتاد.
من از برخی امتیازات دیگر وبلاگنویسان هم محروم بودم: نامم مستعار نبود و با نام و نشان کاملاً واقعیام مینوشتم و همین انواع و اقسام محدودیتها را برایم به دنبال داشت؛ بهویژه در ماههای پس از خرداد ۱۳۸۸ که خط قرمزها بهشدت متغیر شده بود و امکان تشخیص ناروا بودن نشر یک مطلب بسیار سخت بود.
زن نبودم و از امتیاز تحریک حس کنجکاوی کاربران برای آگاهی از آنچه در خلوت روحی و جسمی یک زن میگذرد، محروم بودم. با بسیاری از امور که به عنوانی اصولی بدیهی و خدشهناپذیر در سطح نخبگان و فرهیختگان جا افتاده (نظیر محکومیت همیشگی وجود کودکان کار، تخریب محیط زیست، کشتن انسانها، اصول حقوق بشر، نقض حقوق زنان و ...) موافق نبودم و نمیتوانستم با درج نوشتههایی مطابق با این اصول، حس تشویق و تحسین کاربران را تحریک کنم؛ برعکس معمولاً در پی ابراز نظراتم، با انتقادهای تند و انکارهای توهینآمیز و بایکوت کردنهای هر از چند گاه مواجه میشدم. و دقیقاً به همین دلیل، نوشتههایم دیگر در بسیاری از سایتها (نظیر گویانیوز و سیمیل) بازنشر نشد. در بسیاری مواقع اهل مینیمالنویسی نبودم و همین امر نقطهی ضعفی در جلب و جذب مخاطب بود.
با این همه، از نوروز ۱۳۹۰ کوشش پیگیری را برای رفع هر ۴ نقیصه که در بالا شرح آن رفت به کار بستهام و امروز همچنان در همان مسیر، گام میزنم.
۱) عدم انسجام فکری:
من از اولین سالها که وبلاگنویسی را آغاز کردم تا به امروز، تغییرات زیادی را از سر گذراندهام. بخشی از این تغییرات در شکل و محتوای مطالب وبلاگ، بازتاب یافته است. این سالها برای من با پوستاندازیهای دردناک و تولدهای مکرر همراه بوده و در یک کلام جهانبینیام دستخوش تغییراتی اساسی شده است. بهدلیل همین دگرگونیها، جهانِ فکریِ پیشینِ من که جهانی همساز و دمساز بود و جواب بسیاری از پرسشها را از پیش پخته و برای خوب و بد بسیاری از رخدادها و حوادث، پاسخهای اندیشیده داشت، در هم ریخت و همین عامل مهمی در عدم قاطعیت من در بیان برخی تحلیلها و تبیینها بود. وقتی نویسندهای خود هنوز در تردید و دودلی به سر میبرد و نمیتواند با دل قُرص از نظر و موضعش دفاع کند، معمولاً از خیر انتشار نظرش میگذرد تا در دام انتقادهای بیپاسخ گرفتار نیاید. من بهدلیل تخریب بسیاری از بنیانهای فکری، خود را ناگزیر میدیدم تا به قطعیت و اطمینان به موضع و نظری نرسیدهام، آن را بیان نکنم. امروز اما تا حد زیادی طوفانها و تلاطمها را پشت سر گذاشته و به ساحل آرامش رسیدهام.
۲) عدم فُرم ثابت نوشتاری و لحن ثابت گفتاری:
زمینهی وبلاگ من از همان ابتدا سیاسی بود. در نخستین سالهای وبلاگنویسیام، با موضوعات سیاسی، بیشتر ژورنالیستی برخورد میکردم و با چنین رویکردی، مقاله و یادداشت مینوشتم. کمی بعد، داستان کوتاه به عنوان فُرمی برای بیان معضلات اجتماعی و دلنوشتههایی شعرگونه برای بیان احوالات شخصی هم به این مجموعه اضافه شد. از ابتدا کوشیدم بین این ۳ نوع نوشته، تا حد امکان، تعادل ایجاد کنم. اما به گمانم چندان موفق نبودم. یکی از علتهای این ناموفق بودن این بود که داستان کوتاه و دلنوشتههای شعرگونه را طفیلی مطالب سیاسی میدیدم و نقش آنها را چیزی در حد بهروزکنندهی وبلاگ میپنداشتم و نه بخشی درخور اعتنا و بااهمیت برای بیان برخی مطالب. چندی است که در این زمینه خانهتکانی کردهام و با انتشار نوشتههای کوتاهی زیر عنوان کلی "بُرشهایی از زندگی در ایران" و بهتازگی "روزنوشتها"، تلاش کردهام، فُرمهای معین جدیدی را برای خود تعریف و در آن قالبها به ارائهی مطلب بپردازم.
از این گذشته در این سالها، در زمینهی نثر نوشتاری نیز بهشدت، اعوجاج داشتم. از بین نثر نویسندگان، نثر مرحوم سعیدی سیرجانی و مسعود بهنود و محمد قوچانی و مهدی جامی را دوست داشتم. نوشتههای آن زمان من در هر مقطع زمانی، تحت تأثیر نثر یکی از این چند فرد و گاهی ملغمهای از همگی بود. اگر مدتی کتابهای سعیدی سیرجانی را میخواندم، لحن نوشتهها به نثر او نزدیک میشد، اگر مقالات قوچانی را میخواندم، نثرم به او شبیه میشد و .... کاملاً برایم آشکار شده بود که من به سبک ثابت نوشتاری که شناسنده و مُعَرف خودم باشد نرسیدهام و قلمم به استواری نرسیده و مثل موم، شکلپذیر است و تحت تأثیر قرار میگیرد. چند سال دوری از وبلاگنویسی، عملاً رسوبات تقلیدآمیز نثر این چند نفر را از بین بُرد و آنها را به الگوهایی در مقطعی از عمر نویسندگی من بدل کرد. در دوران جدید وبلاگنویسی کوشیدم با فزونی مطالعهی رُمان و راحت گذاشتن قلم برای رقص و چرخش و دوری از نثر تقلیدی و تصنعی، به سبکی نوشتاری که شناسهی من باشد، نزدیک شوم. و هنوز هم در این راه میکوشم.
۳) نامنظم بودن در انتشار مطالب:
زندگی من در این سالها مسیری سنگلاخ و پر از دستانداز را پیموده است. از مسائل و مشکلات روحی ناشی از یک پروندهسازی سیاسی تا فشار معضلات مالی و اقتصادی که مرا به ترک اصفهان و اقامت در شهرستان کاشان مجبور ساخت تا ازدواجی که بسیار زود به اشتباه بودنش پی بردم و درگیریهای هولناک و مداوم و روزانه که سرانجام بعد از ۲ سال به طلاق منجر شد تا مشکلاتی که پس از هر طلاق، گریبان هر یک از دو طرف را میگیرد. همهی اینها را که با ضربات مداوم به کاخ ظاهراً استوار و تسخیرناپذیر جهانبینیام -که سرانجام به فروریختن آن انجامید- جمع بزنید و مشکل فُرم دلپسند نوشتاری و لحن دلخواه گفتاری برای عرضهی مطلب را به آن اضافه کنید، چندان عجیب نخواهد بود که به جز سالهای اول وبلاگنویسی، در باقی سالها تقریباً هیچ نظم زمانی قابل استنادی در انتشار مطالب وجود نداشته است. از آستانهی فرا رسیدن سال ۱۳۹۰ کوشیدم انتشار مطالب را منظمتر کنم. اوج این کوشش، نوشتههای هر روزهی من از سالگرد تولد وبلاگ فارسی (۱۶ شهریور) بدینسو است.
۴) ناامیدی:
به گمانم با آنچه در بندهای پیشین گفتم، واضح است که سیل بنیانکن ناامیدی چگونه بارها و بارها به من حمله میآورد و سد ارادهام را در هم میکوبید. این ناامید شدنها، طولانیمدت نبود اما گاه مقطعی چند هفتهای یا حتی چند ماهه را دربر میگرفت و وبلاگ به ناچار زیر غبار ماندگی، دفن میشد و نفسش به شماره میافتاد.
من از برخی امتیازات دیگر وبلاگنویسان هم محروم بودم: نامم مستعار نبود و با نام و نشان کاملاً واقعیام مینوشتم و همین انواع و اقسام محدودیتها را برایم به دنبال داشت؛ بهویژه در ماههای پس از خرداد ۱۳۸۸ که خط قرمزها بهشدت متغیر شده بود و امکان تشخیص ناروا بودن نشر یک مطلب بسیار سخت بود.
زن نبودم و از امتیاز تحریک حس کنجکاوی کاربران برای آگاهی از آنچه در خلوت روحی و جسمی یک زن میگذرد، محروم بودم. با بسیاری از امور که به عنوانی اصولی بدیهی و خدشهناپذیر در سطح نخبگان و فرهیختگان جا افتاده (نظیر محکومیت همیشگی وجود کودکان کار، تخریب محیط زیست، کشتن انسانها، اصول حقوق بشر، نقض حقوق زنان و ...) موافق نبودم و نمیتوانستم با درج نوشتههایی مطابق با این اصول، حس تشویق و تحسین کاربران را تحریک کنم؛ برعکس معمولاً در پی ابراز نظراتم، با انتقادهای تند و انکارهای توهینآمیز و بایکوت کردنهای هر از چند گاه مواجه میشدم. و دقیقاً به همین دلیل، نوشتههایم دیگر در بسیاری از سایتها (نظیر گویانیوز و سیمیل) بازنشر نشد. در بسیاری مواقع اهل مینیمالنویسی نبودم و همین امر نقطهی ضعفی در جلب و جذب مخاطب بود.
با این همه، از نوروز ۱۳۹۰ کوشش پیگیری را برای رفع هر ۴ نقیصه که در بالا شرح آن رفت به کار بستهام و امروز همچنان در همان مسیر، گام میزنم.
مومنت... من يه جای نوشته رو درست نفهميدم. منظورتون اينه که با وجود کودکان کار، تخریب محیط زیست، کشتن انسانها، اصول حقوق بشر و نقض حقوق زنان موافقيد؟!
پاسخحذفخب پانتهآ جان شما اول باید یادداشت "ناقد همیشه محبوب" نوشتهی حامد قدوسی را بخوانید.
پاسخحذفحامد در آنجا اشاره کرده که جو عمومی بهگونهای است که اعتراض به مواردی مثل وجود کودکان کار، تخریب محیط زیست، کشتن انسانها، نقص اصول حقوق بشر و چیزهایی نظیر این همواره با تحسین مخاطبان مواجه میشود.
در نتیجه بسیاری از منتقدین، بیتوجه به بررسی شرایط وقوع یک اتفاق و بیتوجه به نسبی بودن اصول اخلاقی در عرصهی واقعیت، به صورت مطلقانگارانه و چشمبسته، مواردی از این دست را محکوم میکنند چون برای آنها محبوبیت و شهرت و تحسین به همراه میآورد و در ضمن نیازی هم به تفکر و تحلیل صورت واقعی هر ماجرا نیست.
در واقع، مغزهی این حرف، همان نسبی بودن اصول اخلاقی در عرصهی اجتماع است که قاطبهی کاربران و وبلاگنویسان و فعالان سیاسی-اجتماعی ما مطلقاً به آن توجهی ندارند. دلایلش هم البته چندان ناواضح نیست!
در مورد موضوع نثر و تقلیدپذیری خیلی جالب آمدهای. چیزی که هست، نهتنها تو، بلکه همه کمابیش همین وضع را دارند؛ حالا با الگوهایی متفاوت. البته حضور در ایران و حجم زبان فارسی باز وضع را بهتر میکند. در خارج، به فارسی نوشتن ساده نیست. آن انسجام فکری که پایهی تولد متن است، در انسان ساکن خارج سخت فراهم میشود.
پاسخحذفبه هر حال، نثر تو، نثری است پخته و درست و اگر در پی شناسنامه برای نثرت تلاش میکنی، حتماً به آن خواهی رسید.
ممنون مجید جان!
پاسخحذفهدف من این است در نثر به همان جایی برسم که تعبیر دکتر عباس میلانی در مورد مرحوم سعیدی سیرجانی در مورد من هم مصداق پیدا کنم:
کلمات فارسی مثل موم در دستان او نرم و شکلپذیر بود.
یا به تعبیر ف.م.سخن عزیز دربارهی خودش:
قلم خیلی راحت در دستانم میچرخد....