۲۹ سال گذشت پدر! ۲۹ بهار و تابستان؛ ۲۹ پاییز و زمستان!
۲۹ ساله بودی که شمع وجودت خاموش شد؛ حالا ۲۹ سال گذشته است؛ درست به اندازهی عمر کوتاهت! اگر بودی حالا مردی ۵۸ ساله شده بودی!
بچه که بودم، گمان میکردم پدر فقط نیاز روزهای کودکی است؛ روزهایی که انسان سخت نیازمند یاری و یاوری است؛ و چه کسی استوارتر و قابل اتکاتر از پدر؟
اما خطا میکردم؛ هر چه بزرگتر شدم، مشکلات و مصائب زندگی، بزرگ و بزرگتر شد؛ و نیاز من به نیرو گرفتن از تو بیشتر و بیشتر؛ و خالی نبودنت عظیم و عظیمتر!
چه لحظهها که چشم میچرخاندم شاید شانههای مردانهات را بیابم؛ تا لحظهای هم که شده، به آغوشت پناه ببرم؛ سر بر شانههایت بگذارم و عطر وجودت را به درون بکشم؛ تا استواری این ستون ستبر را در این وانفسای زندگی با تمام وجود دریابم و به اطمینان وجود او از رویارویی با مشکلات نهراسم اما ... اما نبودی پدر ... نبودی!
۲۹ سال است نشستهای در یک قاب کوچک فلزی؛ زل زدهای به ما، به خانوادهات؛
۲۹ سال است سهم تو از دنیای ما، تکهسنگ کوچکی است در گلزار شهدای اصفهان؛ کمی آنسوتر از قطعهی شهدای گمنام و اندکی مانده به مزار شهید خرازی. ۲۹ سال است چشم به راهیم؛ با اینکه میدانیم هرگز باز نخواهی گشت.
هنوز شب آخر زندگیات را خوب خوب به یاد دارم. آن نماز آخرین، آن ساعت مچی که از دستت باز کردی، آن دفترچههای بانکی که مرتب کنار هم در کمد چیدی، آن دیوار اتاق که کنارش دراز کشیدی، آن صبح شوم ... صبح ششم فروردین ۱۳۶۱ و آن منظرهی غمانگیز بیمارستان خورشید اصفهان .... یک کودک سه ساله چه میفهمد پدر؟
تمام راه کنار تو نشسته بودم، توئی که روی صندلی عقب ماشین همسایه، آرام و ساکت دراز کشیده بودی و من نمیدانستم دیگر گرمای وجودت به سردی گراییده است. نگاهت میکردم و با خودم میگفتم چرا چشمهایش را باز نمیکند؟ مگر چقدر مریض است؟
چند مرد سفیدپوش تو را از صندلی عقب ماشین بر تختی گذاشتند و به درون بیمارستان بردند. از همانجا با چشمانی نگران و منتظر درون بیمارستان را دید میزدم. تو را میدیدم که بر تخت خواباندهاند و پزشکان دور تا دورت حلقه زدهاند. چه لحظهای بود آن لحظهی آخر ... وقتی پزشک سری به تأسف تکان داد. و چه گذشت به مادر، که تک و تنها دو کودک سه ساله و دو ساله را به نیش کشید و سرگردان و پریشان به درب خانهی اقوام رفت؛ اقوامی که همگی به سفر عید رفته بودند. و این تازه آغاز ایثار و فداکاری بزرگ مادر بود در زندگی. نبودی پدر در این سالها ... نبودی! تکتک خطوط چهرهی مادر، "این نیز بگذرد"های این ۲۹ سال زندگی است!
این چند خط را نوشتم که بگویم پدر! عزیز! هنوز بعد از ۲۹ سال داغت به دل ما تازه است؛ هنوز بعد از ۲۹ سال جایت خالی است؛ هنوز بعد از ۲۹ سال ما سوگوار لحظهلحظههایی هستیم که بی تو میگذرد؛
این چند خط را نوشتم که بگویم، واژهی "پدر" برای من، هنوز ناآشناست، غریبه است؛ واژهای مبهم و رازآلود و رؤیایی است که من از درکش عاجزم ....
اندوه، افشاری است
پاسخحذفآنکه زاده می شود ، عشاق
گریه، شکسته ی ماهور است
آنکه می میرد، دشتی
خرما، آوای ساکت نخل در سینی است
و مویه، موسیقی تنهایی
چرا که اندوه، خاکستری ست
و آنکه می میرد، سبز
(بيژن نجدي)
روانش شاد
بسیار متاثر شدم.
پاسخحذفبا ذکر منبع و حفظ امانت در مجله اینترنتی سیاه و سفید ثبت شد.
راستی آقاب برجیان، شما بروجنی هستید؟
جناب آقای آرامش!
پاسخحذفاز لطف و محبت شما سپاسگزارم.
و در پاسخ به سؤالتان باید بگویم، نه تنها من، که تمامی برجیانهای حاضر بر روی کرهی زمین، بروجنی هستند.
تنها چیزی که میتونم بگم و بهش فکر کنم صبر مادرته مسعود جون. عجب مادر عجیبیست و عجیب تر از آن رسم روزگار. قدرشو بدون.
پاسخحذفمهدی صنیعی
سپاسگزارم مهدی عزیز!
پاسخحذفبه شما تسليت میگويم. پدر من هنوز زنده است و با توجه به تن سالمی که دارد، احتمالاً تا ساليان سال نيز زنده خواهد بود. با اين حال آرزو میکنم ای کاش پدری داشتم مهربان که جايش مانند پدر شما خالی باشد و در حسرت وجودش آه بکشم. پدری که در خانه و خيابان دست به روی مادرم بلند نکرده باشد و برايم سرافکندگی به بار نياورده باشد و بارها دلم را نشکسته باشد. کاش پدری نداشتم که خود را تنها زمانی پدرم میدانست که میتوانست با من جلوی ديگران پز بدهد و بگويد بله، دختر من چنين است و چنان است و باهوش است و موفق است، اما وقتی تنها میشديم بدترين ناسزاها را نثار همين دختر باهوش و موفق میکرد. کاش پدری نداشتم که با ديگران از کانت و هگل میگفت و ساعتها فلسفه میبافت، اما وقتی که با من يا مادرم صحبت میکرد ناگهان يادش میآمد که زبان خاص گود عربها و دروازه غار را چه خوب میداند. همان پدری که ما را تنها گذاشت و به دنبال خوشگذرانی خود رفت تا من در پانزده سالگی مجبور باشم مسئوليت اداره خانواده را به عهده بگيرم. فقدان پدر بیشک درد بزرگی است اما گاهی نبودنش از بودنش بهتر است.
پاسخحذفخانم هموطن! از نظر شما سپاسگزارم.
پاسخحذفمتأسفانه مواردی نظیر شما هم در جامعهی ما وجود دارند؛ دردهایی که خانوادههایی نظیر شما در زندگی تحمل میکنند دستکمی از دردهای خانوادههایی مثل ما ندارد. برایم همیشه عجیب بوده که انسانهایی نظیر پدر شما، چگونه نزدیکترین افراد که همان خانوادهشان باشند آماج ظلم و زجر و آزار و اذیت قرار میدهند. گویی در پی انتقام از آنها هستند!
برای چنین وضعیتی واقعاً متأسفام. و با شما کاملاً موافق هستم که:
فقدان پدر بیشک درد بزرگی است اما گاهی نبودنش از بودنش بهتر است.
ضمناً افسوس مضاعف این است که چنین حرکات و اعمالی از جانب کسی صورت میگیرد که ژست روشنفکری و فیلسوفی دارد و بهقاعده باید از فهم و عقل و درکی بالاتر از مردم عادی برخودار بوده و حرکات و رفتارهایش بسیار معقولانهتر و سنجیدهتر باشد.
پاسخحذفبا سلام
پاسخحذفداشتم سایت roozonline رو نگاه میکردم چشمم به یه مقاله مهمان با یه اسم آشنا افتاد
دنبال کردم تا به این سایت رسیدم...
به قلمت احسنت میگم و البته موضوع سوگ پدر باعث شد که من هم کامنت بذارم چون من هم 4 ساله که از دستش دادم و خوب میفهمم منظورت چیه...
"و چه کسی استوارتر و قابل اتکاتر از پدر؟"
البته یادی هم زنده کنم از همکلاسی دوران دانشگاه
شاد باشی/ احسان از یزد
دوست عزیز!
پاسخحذفاز ابراز لطف و محبتتان سپاسگزارم. برای پدرتان نیز آرامش و شادی روح و برای شما هم صبر و سلامت، آرزو میکنم.
پاینده و پیروز باشید.