به پیشنهاد دوستان وبلاگنویس، فاصله ۹ شهریور (برابر با ۳۱ آگوست) روز جهانی وبلاگ و ۱۶ شهریور، سالروز تولد نخستین وبلاگ فارسی (وبلاگ سلمان جریری) به نام هفتهی وبلاگنویسی نامگذاری شده است. دوستان قرار گذاشتهاند به همین مناسبت، در مطلبی، ۵ وبلاگ برتر و خواندنی و در صورت امکان کمتر شناخته شده را به خوانندگانشان معرفی کنند.
من اما دوست دارم ۵ وبلاگی را معرفی کنم که امروز نمینویسند. وبلاگهایی که دوست داشتم بنویسند؛ اما امروز خاموش و سوت و کور در گوشهای از وبلاگستان افتادهاند.
دوست داشتم امروز مجید زهری بنویسد. با آن نگاه دقیق و تیزبین و موشکافانهاش به وقایع تاریخی و احوالات شخصی ایرانیها و کاناداییها. با آن نثر روان و فاخر و پاکیزه که نمونهای مثالزدنی از تعهد نویسنده در برابر خواننده بود. با قلمی که هیچ تعارفی در نقد حتی عزیزترین دوستانش نیز نداشت. همدیگر را گاه سخت نقد میکردیم، اما همواره دوستانی قابل احترام برای یکدیگر باقی ماندیم. در معرفی کتاب «سقوط اصفهان» نوشتهی دکتر طباطبایی، پیشدستی کرد و حسابی باعث خندهی من شد. صبح جمعهای بود و با یکدیگر چت میکردیم. گفت بهتازگی کتاب خوبی خواندهام و آن را به تو معرفی میکنم. نامش سقوط اصفهان است. گفتم خواندهام و قصد دارم در اولین فرصت معرفیاش کنم. آن جمعه هنوز به نیمهشب نرسیده بود که یادداشتی در معرفی کتاب «سقوط اصفهان» در وبلاگش نوشت. شاید واقعاً قصد پیشدستی هم نداشت اما این خاطرهای برای من شد که هر گاه این کتاب را میبینم یاد مجید و آن ماجرا بیفتم!
مجید، خیلی وقتها لج مرا درمیآورد! وقتی شجریان و آهنگهای سنتی ایران و بر مخطی تکیه دادن آوازخوانان ایرانی و کلاً فرهنگ سنتی ایران را نقد (و اگر دقیقتر بگویم) مسخره میکرد. وقتی از ایرانی بودن خود کناره میگرفت و چنان از دغدغههایش مینوشت که گویی یک کانادایی وبلاگ مینویسد. بهانهاش هم بیارتباطی زندگیاش با تحولات جاری در ایران و گسستناش از فرهنگ سنتی ایران بود؛ و البته بیراه هم نمیگفت. من، علاقهام به ادبیات را مدیون مجید زهری هستم. در برابر نوشتههای ادبی و نقدهای خواندنی او احساس بیسوادی و ناآگاهی میکردم و همین بود که بهسوی رمان خواندن کشیده شدم و از این بابت سخت به او مدیونام.
دوست داشتم امروز علی پیرحسینلو (الپر) بنویسند. با آن نثر طناز و شیرین و آن شیطنتی که در نوشتهها و توضیحات لینکهایی که میگذاشت، موج میزد. لینکستان الپر از جذابترین بخشهای وبلاگش بود. کم نبودند مخاطبانی که بیشتر برای این بخش به وبلاگ الپر سر میزدند. الپر هم در نقد دیگران، هیچ تعارفی نداشت و گاه البته در این زمینه تندروی میکرد. نخستین بار که با او چت کردم به او گفتم ببخشید میتوانم از شما خواهشی بکنم؟ پاسخ داد اگر خواهش شرعی باشد اشکالی ندارد! من واقعاً جا خوردم! این نخستین گفتوگوی ما بود و هیچ شناختی از یکدیگر نداشتیم. شخصیت الپر را اما همین شوخیها و شیطنتها، دوستداشتنی کرده بود. گفتم قالب وبلاگتان را میخواستم. فوری آن را برایم ایمیل کرد بدون آنکه عذر و بهانهای بیاورد (در اوایل وبلاگنویسی، قالب وبلاگ به این فراوانی نبود و قالب زیبا، ارزش زیادی داشت). الپر بود که با لینک به نوشتهام (حکایت شبهای هراس)، روایت آنچه را در آن پروندهی کذایی بر من گذشته بود، به گوش دیگران رساند. دکتر معین از همانجا، از موضوع مطلع شد و برایم ایمیل فرستاد و دلداریام داد و به صبر دعوتم کرد. الپر چند روز پیش در گوگلریدر نوشته بود: روز جهانی وبلاگ است؛ و من وبلاگ ندارم .... این جملهاش، جانم را آتش زد. گُر گرفتم و مطمئنام او هرگز نمیداند چه احساس تلخی در این چند روز، بابت همین نوشتهاش داشتهام.
دوست داشتم امروز آشپزباشی بنویسد. با آن نثر پر از طنز و شوخ و شنگش. با گزارشهای دست اولی که از فرانسه میداد. دوست داشتم بهجای کپی کردن بیانیهها و نامهها در وبلاگش، خودش دست به قلم شود و بنویسد. رنگ خردلی قالب وبلاگش در آن روزها و تاریخ نوشتههایش که به فرانسوی نمایش داده میشد، هنوز در ذهنم حک شده است. طنازی را حتی در پاسخ کامنتهایی که مینوشت، با خود همراه داشت. وبلاگش را دوست داشتم.
دوست داشتم امروز شبنم فکر بنویسد. او به همراه زیتون، از جمله کسانی بودند که دید مرا نسبت به مسألهی "زن"، اصلاح کردند. زوایا و ریزهکاریهایی از این دو آموختهام که در هیچ کلاسی امکان یادگیریشان نبود. شبنم فکر به من ثابت کرد میتوان فمینیست و مدافع حقوق زنان بود اما در دام نژادپرستی جنسی نیفتاد. قلم شبنم را دوست داشتم. صریح و روان و صادق مینوشت. برای نوشتهها و ترجمههایش وقت میگذاشت و نشان میداد تا چه حد به خوانندگان وبلاگش اهمیت میدهد. نگاه او به "رابطهها"، از دوستداشتنیترین بخشهای وبلاگش بود.
دوست داشتم امروز ناصر خالدیان بنویسد. قلم روان و پختهای داشت. مطالعات گستردهای داشت و برای نوشتههایش وقت میگذاشت. در طنز هم دستی داشت؛ همچنان که در فیلم و سینما. مقالاتش را بسیار دوست داشتم. اندکی طولانی مینوشت. اما خوانندگان فراوانی داشت. ناصر خالدیان هم درست مثل محمد قائد، مثالهای نقضی بودند برای آنان که برای نوشتههای وبلاگی، طول و عرض تعیین میکنند و همواره معتقدند، نوشتهی طولانی –در هر حال- خوانده نمیشوند.
دوست داشتم مهدی جامی، درست مثل آن روزها، بیشتر و بیشتر بنویسد. چه صبحها که بلافاصله پس از بیدار شدن به سراغ وبلاگش میرفتم و تازهترین نوشتهاش را میخواندم و در فاصلهی خانه تا محل کار، تمام ذهنم مشغول گفتههایش بود. چه حس خوب و دلچسبی! حتی صحنههای فکر کردنهایم به نوشتههای او را نیز بهخوبی به خاطر دارم.
دوست داشتم پارسا صائبی، بیشتر بنویسد و دست از این قهر کردنها بردارد. دوست داشتم بداند این وبلاگستان، چنان حس همبستگی توصیفناپذیر و دوستی عمیقی میان وبلاگنویسان ایجاد کرده است که تکجملهای از یک وبلاگنویس، میتواند حتی مسیر زندگی وبلاگنویسی دیگر یا خوانندهای را تغییر دهد. دوست داشتم بداند من آرشیوی از جملات مختلف وبلاگنویسان در ذهن دارم که مسیر زندگیام را تغییر دادهاند؛ که امیدوارم کردهاند؛ که راه خطا را به من گوشزد کردهاند؛ که راهنماییام کردهاند.
دوست داشتم پارسا بداند تمام نوشتههای من از عید نوروز به این سو، مرهون و مدیون و وامدار یک کامنت کوتاه از او در فیسبوک است: چیزی در وبلاگت بنویس برادر .... در این شش ماه، هر روز و هر ساعت، این جمله چونان قویترین تشویقها، انگیزهی من برای نوشتن بوده است؛ و اگر نبود، اطمینان دارم این چند نوشته نیز به دنیا نیامده بودند.
و سرانجام دوست دارم ایمایان و مجمع دیوانگان و راز سر به مهر و روزگار ما و این خانه سیاه است، همچنان با قوت و قدرت بنویسند و خانههاشان هر روز رونقی افزونتر داشته باشد.
من اما دوست دارم ۵ وبلاگی را معرفی کنم که امروز نمینویسند. وبلاگهایی که دوست داشتم بنویسند؛ اما امروز خاموش و سوت و کور در گوشهای از وبلاگستان افتادهاند.
دوست داشتم امروز مجید زهری بنویسد. با آن نگاه دقیق و تیزبین و موشکافانهاش به وقایع تاریخی و احوالات شخصی ایرانیها و کاناداییها. با آن نثر روان و فاخر و پاکیزه که نمونهای مثالزدنی از تعهد نویسنده در برابر خواننده بود. با قلمی که هیچ تعارفی در نقد حتی عزیزترین دوستانش نیز نداشت. همدیگر را گاه سخت نقد میکردیم، اما همواره دوستانی قابل احترام برای یکدیگر باقی ماندیم. در معرفی کتاب «سقوط اصفهان» نوشتهی دکتر طباطبایی، پیشدستی کرد و حسابی باعث خندهی من شد. صبح جمعهای بود و با یکدیگر چت میکردیم. گفت بهتازگی کتاب خوبی خواندهام و آن را به تو معرفی میکنم. نامش سقوط اصفهان است. گفتم خواندهام و قصد دارم در اولین فرصت معرفیاش کنم. آن جمعه هنوز به نیمهشب نرسیده بود که یادداشتی در معرفی کتاب «سقوط اصفهان» در وبلاگش نوشت. شاید واقعاً قصد پیشدستی هم نداشت اما این خاطرهای برای من شد که هر گاه این کتاب را میبینم یاد مجید و آن ماجرا بیفتم!
مجید، خیلی وقتها لج مرا درمیآورد! وقتی شجریان و آهنگهای سنتی ایران و بر مخطی تکیه دادن آوازخوانان ایرانی و کلاً فرهنگ سنتی ایران را نقد (و اگر دقیقتر بگویم) مسخره میکرد. وقتی از ایرانی بودن خود کناره میگرفت و چنان از دغدغههایش مینوشت که گویی یک کانادایی وبلاگ مینویسد. بهانهاش هم بیارتباطی زندگیاش با تحولات جاری در ایران و گسستناش از فرهنگ سنتی ایران بود؛ و البته بیراه هم نمیگفت. من، علاقهام به ادبیات را مدیون مجید زهری هستم. در برابر نوشتههای ادبی و نقدهای خواندنی او احساس بیسوادی و ناآگاهی میکردم و همین بود که بهسوی رمان خواندن کشیده شدم و از این بابت سخت به او مدیونام.
دوست داشتم امروز علی پیرحسینلو (الپر) بنویسند. با آن نثر طناز و شیرین و آن شیطنتی که در نوشتهها و توضیحات لینکهایی که میگذاشت، موج میزد. لینکستان الپر از جذابترین بخشهای وبلاگش بود. کم نبودند مخاطبانی که بیشتر برای این بخش به وبلاگ الپر سر میزدند. الپر هم در نقد دیگران، هیچ تعارفی نداشت و گاه البته در این زمینه تندروی میکرد. نخستین بار که با او چت کردم به او گفتم ببخشید میتوانم از شما خواهشی بکنم؟ پاسخ داد اگر خواهش شرعی باشد اشکالی ندارد! من واقعاً جا خوردم! این نخستین گفتوگوی ما بود و هیچ شناختی از یکدیگر نداشتیم. شخصیت الپر را اما همین شوخیها و شیطنتها، دوستداشتنی کرده بود. گفتم قالب وبلاگتان را میخواستم. فوری آن را برایم ایمیل کرد بدون آنکه عذر و بهانهای بیاورد (در اوایل وبلاگنویسی، قالب وبلاگ به این فراوانی نبود و قالب زیبا، ارزش زیادی داشت). الپر بود که با لینک به نوشتهام (حکایت شبهای هراس)، روایت آنچه را در آن پروندهی کذایی بر من گذشته بود، به گوش دیگران رساند. دکتر معین از همانجا، از موضوع مطلع شد و برایم ایمیل فرستاد و دلداریام داد و به صبر دعوتم کرد. الپر چند روز پیش در گوگلریدر نوشته بود: روز جهانی وبلاگ است؛ و من وبلاگ ندارم .... این جملهاش، جانم را آتش زد. گُر گرفتم و مطمئنام او هرگز نمیداند چه احساس تلخی در این چند روز، بابت همین نوشتهاش داشتهام.
دوست داشتم امروز آشپزباشی بنویسد. با آن نثر پر از طنز و شوخ و شنگش. با گزارشهای دست اولی که از فرانسه میداد. دوست داشتم بهجای کپی کردن بیانیهها و نامهها در وبلاگش، خودش دست به قلم شود و بنویسد. رنگ خردلی قالب وبلاگش در آن روزها و تاریخ نوشتههایش که به فرانسوی نمایش داده میشد، هنوز در ذهنم حک شده است. طنازی را حتی در پاسخ کامنتهایی که مینوشت، با خود همراه داشت. وبلاگش را دوست داشتم.
دوست داشتم امروز شبنم فکر بنویسد. او به همراه زیتون، از جمله کسانی بودند که دید مرا نسبت به مسألهی "زن"، اصلاح کردند. زوایا و ریزهکاریهایی از این دو آموختهام که در هیچ کلاسی امکان یادگیریشان نبود. شبنم فکر به من ثابت کرد میتوان فمینیست و مدافع حقوق زنان بود اما در دام نژادپرستی جنسی نیفتاد. قلم شبنم را دوست داشتم. صریح و روان و صادق مینوشت. برای نوشتهها و ترجمههایش وقت میگذاشت و نشان میداد تا چه حد به خوانندگان وبلاگش اهمیت میدهد. نگاه او به "رابطهها"، از دوستداشتنیترین بخشهای وبلاگش بود.
دوست داشتم امروز ناصر خالدیان بنویسد. قلم روان و پختهای داشت. مطالعات گستردهای داشت و برای نوشتههایش وقت میگذاشت. در طنز هم دستی داشت؛ همچنان که در فیلم و سینما. مقالاتش را بسیار دوست داشتم. اندکی طولانی مینوشت. اما خوانندگان فراوانی داشت. ناصر خالدیان هم درست مثل محمد قائد، مثالهای نقضی بودند برای آنان که برای نوشتههای وبلاگی، طول و عرض تعیین میکنند و همواره معتقدند، نوشتهی طولانی –در هر حال- خوانده نمیشوند.
دوست داشتم مهدی جامی، درست مثل آن روزها، بیشتر و بیشتر بنویسد. چه صبحها که بلافاصله پس از بیدار شدن به سراغ وبلاگش میرفتم و تازهترین نوشتهاش را میخواندم و در فاصلهی خانه تا محل کار، تمام ذهنم مشغول گفتههایش بود. چه حس خوب و دلچسبی! حتی صحنههای فکر کردنهایم به نوشتههای او را نیز بهخوبی به خاطر دارم.
دوست داشتم پارسا صائبی، بیشتر بنویسد و دست از این قهر کردنها بردارد. دوست داشتم بداند این وبلاگستان، چنان حس همبستگی توصیفناپذیر و دوستی عمیقی میان وبلاگنویسان ایجاد کرده است که تکجملهای از یک وبلاگنویس، میتواند حتی مسیر زندگی وبلاگنویسی دیگر یا خوانندهای را تغییر دهد. دوست داشتم بداند من آرشیوی از جملات مختلف وبلاگنویسان در ذهن دارم که مسیر زندگیام را تغییر دادهاند؛ که امیدوارم کردهاند؛ که راه خطا را به من گوشزد کردهاند؛ که راهنماییام کردهاند.
دوست داشتم پارسا بداند تمام نوشتههای من از عید نوروز به این سو، مرهون و مدیون و وامدار یک کامنت کوتاه از او در فیسبوک است: چیزی در وبلاگت بنویس برادر .... در این شش ماه، هر روز و هر ساعت، این جمله چونان قویترین تشویقها، انگیزهی من برای نوشتن بوده است؛ و اگر نبود، اطمینان دارم این چند نوشته نیز به دنیا نیامده بودند.
و سرانجام دوست دارم ایمایان و مجمع دیوانگان و راز سر به مهر و روزگار ما و این خانه سیاه است، همچنان با قوت و قدرت بنویسند و خانههاشان هر روز رونقی افزونتر داشته باشد.
مِهرتان را سپاس
پاسخحذفممنون از محبت و لطفی که داری مسعود جان. نوشته های من در این حد و حدود که گفتی نبود البته ولی خوب ما به ریش می گیریم، کی به کیه! راستش خودم هم خیلی دلم می خواد دوباره منظم بنویسم. برای خودم لازمه. از هر جهت که فکرش را بکنی بهش احتیاج دارم اما....وفت محدود و کار یدی و خستگی جسمی مجالی باقی نمی گذارد :(...با نظرت در مورد ودیگر وبلاگ ها هم موافقم کم و بیش و به ویژه دلم برای ناصر خالدیان و نوشته هایش تنگ شده. پارسا را هم باید گوشش را کشید و یکی دو قاشق عسل به زور هم که شده به خوردش داد! ;-) اما مجید زهری کارش با یکی دو قاشق عسل حل نخواهد شد. او را باید مثل گوشت کباب خواباند یک شش هفت ماهی تا حال بیاید !! ;-)))
پاسخحذفخوب می کنی می نویسی. شاید همت ات رگ غیرت ما را هم جنباند!
مسعود عزیزم ممنون از محبتی که به من داری من هم آرزو می کنم که تو هم همواره قلمت و سبز ماندگار باقی بماند و چراغ این خانه که امید ما هست همیشه روشن بماند
پاسخحذفمن هم با این اسم ها که بردی برگشتم تو یه احوالی که گفتن ندارد. دلی می خواهد که شما داری.
پاسخحذفمخلصیم
ممنون مسعود جان ، اين واقعا انگيزه هست برای نوشتن
پاسخحذفنازنین!
پاسخحذفمن یک آدمی هستم با قدِ ناقابل یک متر و شصت و پنج؛ باور کن به این بلندی که تصویر کردهای نیستم!
خیلی شرمنده شدم دوست من. دستات را به گرمی میفشارم.
مجید
پس من چي؟!
پاسخحذفحاجی چرا برامون نمی نویسی؟
پاسخحذفمسعود جان خوشحالم که اون فحش وسط گذاشتنای بچه ها کار خودشو کرد و تو دوباره این بساطو راه انداختی. حاجی حالا کی منتظر اولین نوشته ات باشیم؟
پاسخحذفبنویس برامون...
راجع به مصر. راجع به تونس راجع به خودمون راجع به خودمون راجع به خودمون...
آقا بنویس. دلتنگیم...
دلتنگ...
حسین ح عزیز!
پاسخحذفتو را به خدا اینطور ننویس! آتشم میزنی برادر!
منم دلم برای مجید زهری عزیز تنگ شد یهویی! :) و دلم برای وبلاگستان عزیزمون!
پاسخحذفنازخاتون