ملت ایران دوپاره شده است. ردی از خون میان این دو پاره کشیده شده است. درک احساس ایرانیانی که در نخستین دههی انقلاب، به حق یا به ناحق عضوی از خانواده و دوستان خود را از دست داده بودند، تا همین یک سال پیش کار بسیار دشواری بود. هر زمان که فریاد برمیآوردند که این نظام، اصلاحشدنی نیست، که انتخابات در این نظام، دروغ و فریبی برای کسب وجهه و آبرو است، که سزای خون به زمین ریخته شده، جز جوخهی اعدام، چیزی نیست؛ پاسخ میدادیم که اینان همچنان اسیر انگارههای ذهنی آن روزگارند؛ خشونتورزند؛ اهل گفتوگو و مدارا نیستند؛ جز به انتقام نمیاندیشند؛ میگفتیم بر گذشتهها صلوات! گذشتهها گذشته! چشم بر گذشته نیاندازید! به آینده چشم بدوزید! و آنان همواره میگفتند، این بلا بر سر شما نازل نشده تا ما را درک کنید. نسخهپیچیتان، دردی از ما دوا نخواهد کرد. ما و آنان تا همین یک سال پیش، بیگانه بودیم.
بیگانگی ایرانیان از یکدیگر، سابقهای دیرینه دارد. حکومتها در ایران، هرگز نمایندهی هیچ طبقهی اجتماعی نبودهاند. و این به سرشت حکومت در ایران بازمیگردد. در تاریخ ایران، بخش بزرگی از زمینهای زراعی مستقیماً در مالکیت حکومت بود؛ و بخش دیگر به ارادهی حکومت به زمینداران "واگذار" میشد. در نتیجه، حکومت میتوانست هر لحظه که اراده کند، ملک زمینداری را به خود منتقل، یا به شخص دیگری واگذار نماید. بنابراین زمیندار، "حق" مالکیت نداشت؛ بلکه این "امتیازی" بود که حکومت به او میداد و هر زمان میخواست پس میگرفت. بدین ترتیب طبقه زمینداری که در اروپا نسل اندر نسل، مالک زمین بود هرگز در ایران پدید نیامد. و حکومت، نماینده و مقید به رضایت و پشتیبانی این طبقه نبود. برعکس، قدرت و حتی حیات و ممات طبقهی زمیندار ایران، منوط به اجازه و ارادهی حکومت بود.
حکومت نه تنها نماینده طبقهی زمیندار که نمایندهی هیچ طبقهی دیگری نیز نبود؛ تمام طبقات اجتماعی زیر سلطهی حکومت بودند. به جای آنکه حکومت به طبقهای از طبقات اجتماع متکی باشد و مشروعیت خود را از نمایندگی و حمایت این طبقه کسب کند، این طبقات اجتماعی بودند که به حکومت اتکاء داشتند و زندگی و مرگشان اسیر ارادهی حکومت بود.
یک ایل یا قبیله و عشیره، به ضرب و زور شمشیر و با ریختن خون رقبا، کشور را (یا بخشی از آن را) در قبضهی قدرت خود میگرفت و بر اریکهی قدرت تکیه میزد. و این حکم راندن تا رو به ضعف نهادن حکومت و برافتادنش به دست شمشیرزنان تازهنفس قبیلهای دیگر، تداوم مییافت. در تمامی این دورانها، همهی حقوق و امتیازات در انحصار حکومت بود و در نتیجه، همهی وظایف نیز بر عهدهی حکومت قرار میگرفت؛ برعکس: چون مردم اصولاً حقی نداشتند، وظیفهای در برابر حکومت برای خود قائل نبودند. بنابراین، طبقات اجتماعی -صرفنظر از تضادها و اختلاف منافع درون خود- به هیأت اجتماع از حکومت بیگانه بودند و آن را از خود و برای خود نمیدیدند. منافع خود را همسو با منافع حکام نمییافتند. آنان را بیگانگانی میدیدند که تنها و تنها به فکر تأمین منافع خود (و حداکثر گروهی از همقبیلگان) هستند و مردم را تنها پادوهایی برای تأمین آتیهشان میدانند. مردمان، تنها از سر زور و اجبار، در مقابل قدرت قاهرهی حکومتها، سر تسلیم فرود میآوردند. با افول قدرت حکام و درخشیدن برق شمشیر قبیلهای تازه از راه رسیده، نور امید در دل مردم تابیدن میگرفت؛ سرپیچی از فرامین حکام آغاز میشد و هر کس قدرتی داشت، عَلم و کُتل خود را بلند میکرد و کشور بهتمامی در هرج و مرج فرو میرفت. و این آشفتگی و پریشانی، تا استقرار این تازه از راه رسیدگان و برقراری دوبارهی استبداد، ادامه مییافت. این چرخهی استبداد-هرج و مرج-استبداد، واگویهی تمام تاریخ ماست.
این بیگانگی مردمان از حاکمان، به عهد باستان و میانه، محدود نماند و حتی در دوران استقرار دولت مدرن در ایران نیز ادامه یافت. دولتها در عهد باستان، همواره با تکیه بر شمشیر به قدرت میرسیدند. منتخب بودن ملت، کوچکترین اثری در میزان مشروعیت آنان نداشت. آنچه به چنان حکومتهای مشروعیت میبخشید، عادل بودن حاکم و دوری او از ظلم و جور بود. اما در دوران مدرن، ساز و کار استقرار دولتها تغییر کرد. پیروزی در انتخابات جای غلبه با شمشیر را گرفت. اکنون، مقبولیت و کارایی دولتها بود که منبع مشروعیت آنها محسوب میشد. دولتها اما حتی همچنان نمایندهی هیچ طبقهای از طبقات اجتماعی نبودند. دولت، در نظر مردم، همچنان بیگانهای بود که بر آنان مسلط شده بود و با تکیه بر قدرت قاهره، به حکومت خود ادامه میداد. تصور سنتی مردم از حاکم و حکومت، همچنان تداوم یافته بود. همین بود که با زدن اولین جرقهی یک شورش و بلوا، این نخست مراکز دولتی و اموال عمومی بودند که هدف حملهی شورشیان قرار میگرفتند. مراکز دولتی و اموال عمومی از آن کسی بودند به نام دولت؛ و او نیز بیگانهای بود که بر مردم مسلط شده بود؛ پس میشد با خیال آسوده، شعلههای انتقام را به سوی اموال او روانه کرد.
این بیگانگی، اما تنها به رابطهی حکومت و مردم اختصاص ندارد. شکافهای سیاسی، فکری، طبقاتی، جغرافیایی، مذهبی و قومی، هر یک گروهی از مردم را به یک "ما" تبدیل کرده است که با دیگرانی که در دایرهی این "ما" قرار ندارند، احساس بیگانگی میکند. این شکافها، بهویژه هنگامی که بر یکدیگر منطبق میشوند، واگرایی را به اوج خود میرسانند. هر چه این واگرایی بیشتر، میزان تعلق خاطر به مفاهیمی نظیر ایران و ملت ایران و حکومت ایران کمتر. در این وضع، نه تنها ایران و ایرانی و هر آنچه آن را تعریف میکند، عاملی برای وحدت و تداوم دولت-ملت نیست که مفهومی بیگانه و متجاوز قلمداد میشود و بسته به نوع کنش و واکنش حکومت یا ملت، نسبت به مردمی که خود را بیگانه و غیر و غریبه مییابند، از قهر و بیاعتنایی سیاسی یا عملیات خشونتبار تروریستی را به دنبال خواهد داشت.
حوادث پس از انتخابات 22 خرداد، ردی از خون، میان معترضان و حاکمان کشید. پاسخ راهپیماییِ سکوت تظاهرکنندگانی که به دنبال رأی خود بودند، صفیر انسانکُش گلولههایی شد که قلب معترضان را نشانه گرفته بود. و وقتی پای "خون" به میان آید، سخن گفتن از آرامش و مدارا و صبوری به شوخی میماند. طرف دیگر این صحنهی دلخراش، دیگر "رقیب" نام ندارد؛ او "دشمن" است؛ قلب تو را نشانه رفته و خون تو را بر زمین ریخته است؛ و همین مجوزی است تا تو نیز دست به "انتقام" بزنی و خونش را بر زمین بریزی. تو دیگر به چیزی کمتر از "انتقام" راضی نخواهی شد. و این همان احساسی بود که زخمخوردگان نخستین دههی انقلاب، سالهای سال بود در دل خود داشتند و ما نیز بهدلیل همین حس انتقامجویی، آنان را بیگانه میدیدیم.
معترضان هرگز با آنان که در نخستین دههی انقلاب، به جوخههای اعدام سپرده شدند، همفکر نبودند. مسلک و منش فکری آنان را برحق نمیدانستند. به دنبال تطهیر عمل آنان نبودند. از خشونتورزیهای آنان دفاع نمیکردند. اما اکنون احساس درونی خانوادههای زخمخوردهی آن حوادث که همواره با خشم و خشونت و غیظ و غضب از "نظام" سخن میگفتند و پیوسته وعدهی "انتقام" میدادند، حس غریبهای نبود. شعارها رنگ انتقام به خود میگرفت. و پاسخ باز خون و گلوله بود. دور باطل خونریزی و انتقامکشی بار دیگر آغاز شده بود. با تدبیر (یا ترفند) حکومت، راهکار حضور خیابانی معترضان، به نقطهی پایان رسید و این در حالی بود که شعلههای خشم و بغض و انتقام، همچنان در دل بسیاری از معترضان زبانه میکشید و این را میشد از چشمان غضبناک و به اشک نشسته و دلهای شکسته و غمزدهی آنان خواند.
ملت ایران دوپاره شده است: ملت موسوی و ملت احمدینژاد. ردی از خون میان این دو پاره کشیده شده است. و جز انتقام چه چیزی آبی بر آتش جانهای بیتاب معترضان خواهد ریخت؟ تازه به این دو پاره شدن، شکافهای سیاسی و فکری و مذهبی و قومی و جغرافیایی را نیز بایستی افزود و عمق فاجعه را دریافت. ملت ما امروز اسیر این چندپارگی خانمانسوز شده است. مردمان هر گوشهای از این مملکت، منتظر کوچکترین فرصتی هستند تا پرچم جداییخواهی خود را بلند کنند. خبرهای نگرانکنندهای که از تمایلات تجزیهطلبانه در بلوچستان و آذربایجان و کردستان و خوزستان منتشر میشود، مؤید این ادعاست. آنچه مانع چنین وضعی شده است، ضعف آنان و الزامات اِعمال قدرت یک حکومت مستقر است: آنچه از آن به عنوان "چسب قدرت" یاد میشود.
امروز، امکان گفتوگو از میان ما رخت بربسته است. ما به "امتناع گفتوگو" در میان خود رسیدهام. شعلههای کینه و نفرت از درون همهی ما زبانه میکشد. ما، هر که را جزو "ما" نیست، نه رقیب که دشمن خونی خود میبینیم؛ و به چیزی جز سپردن او به جوخهی اعدام یا ریختن خون او رضایت نمیدهیم. ترک و لر و بلوچ و فارس و عرب و کرد و ترکمن و سنی و شیعه و فقیر و غنی و آزادیخواه و انحصارطلب و ... همه به جان یکدیگر افتادهاند و مرگ و نابودی دیگری را طلب میکنند. اما اندکی صبر کنیم. این دور باطل برپایی جوخههای اعدام تا کی میباید ادامه یابد؟ و تا چه هنگام باید خون را به خون شست و آن خون نیز به خونی تازهتر شسته شود؟ تنگ کردن دایرهی "خودیها" تا کی بایستی تداوم یابد؟ و تا کی، گروه گروه از مردمان را باید به دایرهی بزرگ "غیر خودیها" برانیم؟
جنبش سبز و میرحسین موسوی، در این یک سال و اندی، در مسیر بلوغ و پختگی جنبش، نشان دادهاند میتوانند چتر جنبش را چنان بگسترانند که هر کس از خون و خشونت گریزان باشد به زیر این چتر بخرامد و در سایهی همدلی با جنبش، بهروزی ایران و ایرانی را بجوید و از یک غیر خودی به خودی تبدیل شود؛ اما غیر خودیها، فقط سکولارها و لائیکها و رویگردانان از دین و دینداری نیستند؛ فقط زخمخوردگان دههی اول انقلاب نیستند؛ فقط جنبش سرکوبشدهی دانشجویی نیست؛ فقط معترضان به نابرابری زن و مرد نیستند؛ غیر خودیها، فقط اقلیتهای قومی و مذهبی گریزان از حکومت مرکزی نیستند؛ غیر خودیها، شکنجهگران و شلیککنندگان هم هستند؛ قضات دور از عدالت و انصاف و صداقت نیز هستند؛ زندانبانان بیرحم و سنگدل نیز هستند؛ قهقههزنان بر رنج و درد و محنت معترضان نیز هستند.
جنبش چرا در جذب اینان نکوشد؟ چرا اینان را طرف ندای صلحطلبی و مداراجویی خود قرار ندهد؟ اینان یا از روی اعتقاد به چنین اعمالی مبادرت میورزند که در این صورت شایستهی گفتوگویند. و یا از سر قدرتخواهی و لذتطلبی دنیایی، به قلع و قمع معترضان همت گماشتهاند که اگر چنین است با خط و نشان کشیدن و وعدهی آیندهی نزدیکی که به محکمهی عدالت (و به زبان بیزبانی به جوخهی اعدام) سپرده میشوند، جز اینکه بر شدت اعمال خود بیفزایند، واکنشی نخواهند داشت. اینان آن زمان میتوانند دست از اعمال خود بشویند که کورسوی امیدی از "گذشت و بخشش" نیز در میان باشد.
ایران، ایرانستان نخواهد شد، اگر میرحسین، در نقش ماندلای ایران ظاهر شود. امروز تنها اوست که میتواند این سد ستبر "امتناع گفتوگو" را بشکند و غیر خودی را به دایرهی خودیها وارد سازد. امروز تنها اوست که میتواند شعلههای سرکش انتقام و خونخواهی را فرونشاند. و سرانجام امروز تنها اوست که به پشتوانهی رأی ملت و همراهی و همدلی با معترضان، توان دارد تا بلند فریاد زند: «میبخشیم، هر چند هرگز فراموش نخواهیم کرد.». این اتمام حجتی است با تمام کسانی که ایران را نه ایرانستان که ایرانی متحد و آباد و آزاد و پر از صلح و امید و آزادی میخواهند؛ و از همه بالاتر اتمام حجتی است با رهبر جنبش سبز ایران، میرحسین موسوی.
مسعود جان دست مریزاد! درست است ما باید به بخشائیم اما فراموش نکنیم. آنان که نبخشیدند دوباره دچار دور باطل کشتوگشتار شدند. نمونهاش عراق.
پاسخحذفبا فکت های تاریخی ای که اوردی(در مورد همدلی نکردن مردم و حاکمان، و در مورد دولت مدرنی که نماینده هیچ طبقه ای نیست) مشکل دارم،ولی فکر می کنم اونقدر مهم نباشن در مقابل ایراد اساسی نوشته.
پاسخحذف«ملت ایران دوپاره شده است» یه بزرگنمایی غیرقابل تحمله( ...برای من)
پاره ها بیشتر از این حرفان و این دوپاره ی ذکر شده، خیلی کوچیکتر از اینن که بتونن اجتماع ایران رو پوشش بدن.
در مورد ماندلا هم ذکر این نکته لازمه که ماندلا با دوکلرک مواجه شد که با پایان دادن به خشونت، با مذاکره و با پایان دادن به اون سیستم موافق بود و تا قبلش کاری از پیش نبرد.
موسوی، گیرم که بتونه ماندلاوار این همه شکاف رو پوشش بده. می خواد با کی مذاکره کنه؟ با این سیستم؟! یا با سیستمی که به این نتیجه رسیده که این وضع باید عوض بشه؟
سوال بعدی: سیستمی که به این نتیجه رسیده که این وضع باید عوض بشه، چه نیازی به موسوی داره؟
آدمکش که نمیتواند ماندلا بشود. میتواند؟!
پاسخحذفلیست آدمهایی را که میرحسین کشته است، انتشار دهید تا ما نیز از خطای دلبستگی و همراهی با این آدمکش خوشخط و خیال (!!!) بیرون بیاییم!
پاسخحذفسلام.
پاسخحذفمعتقدم كه مير حسين ميتواند كه جنبش سبز را وارد فاز جديدي از حركت اجتماعي نمايد.
اما اين راه بازگشت به مسير قانون است. البته قانوني كه اگرچه غلط و اشتباه است اما از بي قانوني،انقلاب و كشتار بهتر است.
امروز اگر مير حسين براي بازگشت به مسير قانون حتي از موضوع تقلب در انتخابات نيز عقب نشيني كند و با ريزش بخشي از حاميان به ساماندهي رسمي جنبش اهتمام كند،به نظر من انتخاب درستي كرده است.
مقاله خوبی بود با اجازه شیر کردم در قیس بوک
پاسخحذفبا درود
پاسخحذفجناب برجیان مطلب جالب نوشته اید، اما من ایرادی کوچک دارم که امیدوارم شما مرا راهنمایی کنید، جناب میرحسین تمام تلاشش زنده کردن دوران طلایی پدر معنویشان هست ، چگونه، نسل امروز که نگاهی به گذشته خود (۳۰ ساله) میکند، "اگر نگوید!" خیانت به فرهنگ،دین،آزادی،شعور مردم، ولی نا پختگی امام نشسته در ماه را میخواند، باید بپذیرد که آن دوران دورانی بود
طلایی ، و به هر شکل که شده باید تلاش کرد که به باز گشت آن افتخار کند.و پشتیبانی از این فرزند انقلاب او را اگر به دوران شکوفایی نمیبرد .دست کم به دورانی سیاه چون امروز هدایت نمیکند؟