من این مردم را نمیشناسم. مردمی که در چشمهایشان بهجای حیای آشنا، بیشرمی بیگانه جا دارد. زبانشان را نمیفهمم. زبانی که در عوض سخن شیرین، بار تلخ شعار گرفته است. این مردمی که پا را به تجاوز برمیدارند و در سر نقشهی تجاوز دارند، از من دورند. این مردمی که دستشان چنگ است و دلشان از سنگ، با من نیستند. من این مردمان را نمیشناسم، زبانشان را نمیدانم. (+)
۱) بهتزده اما آرام به آنها نگاه میکردم. صحنهای را که میدیدم باور نداشتم. مرد موتورسوار، کف میریخت و عربده میکشید و با مشت روی کاپوت اتومبیل مرد ماشینسوار میکوبید. چراغ راهنمایی سبز بود و حق عبور با مرد ماشینسوار؛ او، اتومبیلش را چند لحظهای متوقف کرده بود تا موتورسوار دیگری که موتورش در میانهی چهارراه خاموش شده بود فرصت بیابد تا خود را از میان انبوه ماشینها بیرون بکشد و به کنارهی خیابان برساند. حالا تا آمده بود راه بیفتد و از چهارراه عبور کند، موتورسوار دوم گاز داده بود و راه را به روی او بسته بود تا مگر فرصتی پیدا کند و او هم از میانهی ماشینها بگریزد. مرد ماشینسوار بار دیگر ترمز کرده بود اما با اشاره میگفت که زودتر از جلوی ماشین کنار برو تا من بتوانم حرکت کنم. حقش بود. چراغ راهنمایی هنوز سبز بود. اما مرد موتورسوار که از چراغ قرمز عبور کرده بود و قانون را زیر پا گذاشته بود، تازه طلبکار مرد ماشینسوار شده بود و با عربده و فریاد، روی کاپوت ماشین میکوبید که چرا گفتی کنار بروم؟ رانندهی ماشین که آدم محترمی به نظر میرسید بهتزده و متعجب اما آرام به موتورسوار نگاه میکرد.
۲) از ظاهر مرد ماشینسوار پیدا بود که اهل آن محله نبود. نه اتومبیلش، نه آرایش سر و صورت و سبیل و ریشش، نه برخورد آرام و موقرش و نه واکنش نجیبانهاش به گستاخی و دریدگی موتورسوار، هیچیک با مشخصات این محله نمیخواند. از مهلکه که بیرون رفت، ترمز کرد و از ماشین پیاده شد تا کاپوت ضربخوردهاش را وارسی کند. کنارش رفتم و سلام کردم و جویای احوالش شدم. مهندس بود و از اتفاق از اهالی قدیمی آن محله! هنوز آرام بود و متعجب. با پرسش از من پرسید: «من کار خطایی کردم؟ به موتورسوار اول راه دادم چون موتورش خاموش شده بود و وسط ماشینها گیر کرده بود. آمدم راه بیفتم که این موتورسوار دومی از راه رسید و راه مرا سد کرد. حق عبور با من بود. با اشاره به او تذکر دادم که زودتر کنار برود تا من هم به کارهایم برسم. اما او ....». به او گفتم: «همهی اینها را دیدم آقای مهندس.».
یکهو رو به من کرد و پرسید: «واقعاً ما در دوران دانشگاه برای "این مردم" توی سر و مغز خودمان میزدیم؟ الان حرص رفاه و سعادت و آزادی "این مردم" را میخوریم؟». گفتم: «بخش عمدهی فعالان سیاسی به دنبال دستیابی به قدرت و کسب مقام و موقعیت هستند و البته تحقق شرایط سیاسی-اجتماعیای که خودشان میپسندند. شما هم قطعاً فقط و فقط به خاطر رفاه حال دیگران، فعالیت سیاسی نکردهاید. کردهاید؟». گفت: «انکار نمیکنم که ایدهآلهای ذهنی خودم را داشتهام و بخش عمدهای از کوشش و تلاش و هزینهای که پرداختهام برای تحقق آنها بوده است اما ... اما من همیشه و همواره "این مردم" و "سعادت و شادی و خوشبختیشان" را پیش چشم داشتهام. همواره به آنها و رنجها و دردهایشان فکر کردهام و پیوسته روزهایی را در ذهن مجسم کردهام که رنج و درد آنها کاهش یافته و بیشترشان شاد و خوشحال و آسوده در کنار یکدیگر زندگی میکنند. از تجسم این خیال دور و دراز و از نتیجهبخشی زحمتی که برای تحقق زندگیای شاد برای آنها متحمل شدهام به خود بالیدهام و احساس لذت کردهام.». گفتم: «نکند این نوعدوستی هم در نهایت به خاطر احساس لذت درونی خودتان بوده است؟!». گفت: «نه! بعید میدانم. من از رنج این مردم رنج میبرم و از شادیشان شاد میشوم. اما ... اما گویی با این مردم بیگانهام؛ آنها هم با من بیگانهاند. گویی زبانشان را نمیفهمم؛ آنها هم زبان مرا نمیفهمند. بدتر اینکه گویی من دشمن آنها هستم و باید از من انتقام بگیرند. شاید چون ظاهری شبیه به آنها ندارم. چون ماشینم به این محله و خیابان نمیخورد. چون واکنشها و تکیهکلام و لحن صحبتم مثل آنها نیست....». گفتم: «و شاید چون آنها شما را هنوز از خودشان نمیدانند و باورتان ندارند و به شما چونان یک غریبه مینگرند.». در سکوت نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت و به زمین چشم دوخت.
گفتم: «میدانید آقای مهندس! هر قشر اجتماعی، گروههای مرجع فکری خاص خود را دارد. یعنی به حرف افراد یا اقشار خاصی گوش میدهد و بدان عمل میکند. ما که ناممان نخبه یا فرهیخته یا روشنفکر یا تحصیلکرده یا هر چیز دیگر است، مرجع فکری این اقشار نیستیم. آنها ما را قبول ندارند. به حرف ما گوش نمیدهند. به ما محل نمیگذارند. به ما بیاعتنایی میکنند. ما برای آنها معنی نداریم. نتوانستهایم با آنها ارتباط برقرار کنیم و روز به روز از آنها دور افتادهایم. آنقدر دور افتادهایم که امروز گویی به دو سرزمین متفاوت، تعلق داریم. انگار اصلاً همدیگر را نمیشناسیم». مهندس همچنان چشم به زمین دوخته بود و در سکوت به سخنانم گوش میداد. آرام زمزمه کرد: «پس اگر اینگونه است توان ارتباط برقرار کردن با آنها و تأثیرگذاری بر ذهن و زبانشان را نداریم. درست است؟». گفتم: «بله! درست است!». گفت: «مشکل همینجاست. شاید هم واقعاً ما توقع بیجا داریم و بیخود به دنبال تغییر مناسبات سیاسی-اجتماعی این مملکت هستیم. شاید مملکت باید به همین صورتی باشد که امروز هست! ما به دنبال تغییر و اصلاح بودهایم تا هم "ما" و هم "این مردم"، زندگی شادتر و آرامتر و آسودهتری داشته باشند؛ اما ظاهراً "این مردم" چندان هم مایل به این تغییرات نیستند....».
وقتی مهندس واژهی "این مردم" را به کار میبرد، گویی پتکی به سرم کوبیده میشد. گفتم: «شاید هنوز ضرورت این تغییر و اصلاح، برایشان جا نیفتاده. باید با آنها ارتباط برقرار کرد و کژیها و کاستیها را برایشان تشریح کرد. باید آنها را هم با خود همراه کنیم. هدف ما که صرفاً رفاه و آسایش "خودمان" نیست؛ آنچه ما به دنبالش هستیم رفاه و آسایش "همه" را به دنبال خواهد داشت. به هر حال اینجا مملکت "همهی ما" است. سرنوشت همهی ما به هم وابسته است. اینجا "ایران ما" است آقای مهندس! "ایران همهی ما" آقای مهندس!». در حالی که سوار ماشین میشد تا راهی شود گفت: «شاید ما اشتباه میکردیم. اینجا مملکت ما نیست! مال ما نیست! مال آنها است. اصلاً مشکل بر سر همین تعریف "ما" است. شاید ما و آنها هیچگاه "ما" نبودهایم! شاید این خیال خطایمان بوده که میپنداشتیم ما و آنها، یک "ما"ی بزرگ هستیم و این مملکت و این سرزمین، متعلق به همهی "ما" است! شاید برخورد آنها درست باشد! ما اینجا غریبهایم. بیگانهایم. از تقدیر ناخواسته و نادرست روزگار در این سرزمین به دنیا آمدهایم. اینجا متعلق به آنهاست. خانهی آنهاست. ما باید از این مملکت برویم. اینجا ایران «ما» نیست.».
۳) روی صندلی ماشین جابهجا شد و سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «جامعهشناسی نخبهکشی را خواندهای؟». گفتم: «بله!». گفت: «خلایق، هر چه لایق! ما نباید به خاطر "این مردم" خود را به آب و آتش میزدیم. جامعهای که نخبگان دلسوزش را دم تیغ میفرستد یا دستکم در برابر مظلومکشی نخبگانش دم فرو میبندد لیاقت فداکاری و ایثار ندارد. خطا کردیم برادر! خطا کردیم! باید فکری اساسی به حال "خودمان" میکردیم که نکردیم. بیخود خودمان را علاف "این مردم" کردیم. آنها از جنس ما نیستند. ما هم از جنس آنها نیستیم. باید هر چه زودتر خود را از این مهلکه نجات دهیم. این مملکت، خانهی ما نیست. باید رفت .... گوهر خود برم آنجا که خریداری هست ....». ماشینش را روشن کرد و بدون خداحافظی راهی شد. بغض گلویم را گرفته بود. با چشمان نمناک و قلبی که از درد فشرده میشد خط عبور او را دنبال میکردم. جملاتش هنوز در ذهنم غلیان میکرد: ایران، ایران «ما» نیست؛ ایران «آنها» است؛ ایران «ما» نیست؛ ایران «آنها» است....
۱) بهتزده اما آرام به آنها نگاه میکردم. صحنهای را که میدیدم باور نداشتم. مرد موتورسوار، کف میریخت و عربده میکشید و با مشت روی کاپوت اتومبیل مرد ماشینسوار میکوبید. چراغ راهنمایی سبز بود و حق عبور با مرد ماشینسوار؛ او، اتومبیلش را چند لحظهای متوقف کرده بود تا موتورسوار دیگری که موتورش در میانهی چهارراه خاموش شده بود فرصت بیابد تا خود را از میان انبوه ماشینها بیرون بکشد و به کنارهی خیابان برساند. حالا تا آمده بود راه بیفتد و از چهارراه عبور کند، موتورسوار دوم گاز داده بود و راه را به روی او بسته بود تا مگر فرصتی پیدا کند و او هم از میانهی ماشینها بگریزد. مرد ماشینسوار بار دیگر ترمز کرده بود اما با اشاره میگفت که زودتر از جلوی ماشین کنار برو تا من بتوانم حرکت کنم. حقش بود. چراغ راهنمایی هنوز سبز بود. اما مرد موتورسوار که از چراغ قرمز عبور کرده بود و قانون را زیر پا گذاشته بود، تازه طلبکار مرد ماشینسوار شده بود و با عربده و فریاد، روی کاپوت ماشین میکوبید که چرا گفتی کنار بروم؟ رانندهی ماشین که آدم محترمی به نظر میرسید بهتزده و متعجب اما آرام به موتورسوار نگاه میکرد.
۲) از ظاهر مرد ماشینسوار پیدا بود که اهل آن محله نبود. نه اتومبیلش، نه آرایش سر و صورت و سبیل و ریشش، نه برخورد آرام و موقرش و نه واکنش نجیبانهاش به گستاخی و دریدگی موتورسوار، هیچیک با مشخصات این محله نمیخواند. از مهلکه که بیرون رفت، ترمز کرد و از ماشین پیاده شد تا کاپوت ضربخوردهاش را وارسی کند. کنارش رفتم و سلام کردم و جویای احوالش شدم. مهندس بود و از اتفاق از اهالی قدیمی آن محله! هنوز آرام بود و متعجب. با پرسش از من پرسید: «من کار خطایی کردم؟ به موتورسوار اول راه دادم چون موتورش خاموش شده بود و وسط ماشینها گیر کرده بود. آمدم راه بیفتم که این موتورسوار دومی از راه رسید و راه مرا سد کرد. حق عبور با من بود. با اشاره به او تذکر دادم که زودتر کنار برود تا من هم به کارهایم برسم. اما او ....». به او گفتم: «همهی اینها را دیدم آقای مهندس.».
یکهو رو به من کرد و پرسید: «واقعاً ما در دوران دانشگاه برای "این مردم" توی سر و مغز خودمان میزدیم؟ الان حرص رفاه و سعادت و آزادی "این مردم" را میخوریم؟». گفتم: «بخش عمدهی فعالان سیاسی به دنبال دستیابی به قدرت و کسب مقام و موقعیت هستند و البته تحقق شرایط سیاسی-اجتماعیای که خودشان میپسندند. شما هم قطعاً فقط و فقط به خاطر رفاه حال دیگران، فعالیت سیاسی نکردهاید. کردهاید؟». گفت: «انکار نمیکنم که ایدهآلهای ذهنی خودم را داشتهام و بخش عمدهای از کوشش و تلاش و هزینهای که پرداختهام برای تحقق آنها بوده است اما ... اما من همیشه و همواره "این مردم" و "سعادت و شادی و خوشبختیشان" را پیش چشم داشتهام. همواره به آنها و رنجها و دردهایشان فکر کردهام و پیوسته روزهایی را در ذهن مجسم کردهام که رنج و درد آنها کاهش یافته و بیشترشان شاد و خوشحال و آسوده در کنار یکدیگر زندگی میکنند. از تجسم این خیال دور و دراز و از نتیجهبخشی زحمتی که برای تحقق زندگیای شاد برای آنها متحمل شدهام به خود بالیدهام و احساس لذت کردهام.». گفتم: «نکند این نوعدوستی هم در نهایت به خاطر احساس لذت درونی خودتان بوده است؟!». گفت: «نه! بعید میدانم. من از رنج این مردم رنج میبرم و از شادیشان شاد میشوم. اما ... اما گویی با این مردم بیگانهام؛ آنها هم با من بیگانهاند. گویی زبانشان را نمیفهمم؛ آنها هم زبان مرا نمیفهمند. بدتر اینکه گویی من دشمن آنها هستم و باید از من انتقام بگیرند. شاید چون ظاهری شبیه به آنها ندارم. چون ماشینم به این محله و خیابان نمیخورد. چون واکنشها و تکیهکلام و لحن صحبتم مثل آنها نیست....». گفتم: «و شاید چون آنها شما را هنوز از خودشان نمیدانند و باورتان ندارند و به شما چونان یک غریبه مینگرند.». در سکوت نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت و به زمین چشم دوخت.
گفتم: «میدانید آقای مهندس! هر قشر اجتماعی، گروههای مرجع فکری خاص خود را دارد. یعنی به حرف افراد یا اقشار خاصی گوش میدهد و بدان عمل میکند. ما که ناممان نخبه یا فرهیخته یا روشنفکر یا تحصیلکرده یا هر چیز دیگر است، مرجع فکری این اقشار نیستیم. آنها ما را قبول ندارند. به حرف ما گوش نمیدهند. به ما محل نمیگذارند. به ما بیاعتنایی میکنند. ما برای آنها معنی نداریم. نتوانستهایم با آنها ارتباط برقرار کنیم و روز به روز از آنها دور افتادهایم. آنقدر دور افتادهایم که امروز گویی به دو سرزمین متفاوت، تعلق داریم. انگار اصلاً همدیگر را نمیشناسیم». مهندس همچنان چشم به زمین دوخته بود و در سکوت به سخنانم گوش میداد. آرام زمزمه کرد: «پس اگر اینگونه است توان ارتباط برقرار کردن با آنها و تأثیرگذاری بر ذهن و زبانشان را نداریم. درست است؟». گفتم: «بله! درست است!». گفت: «مشکل همینجاست. شاید هم واقعاً ما توقع بیجا داریم و بیخود به دنبال تغییر مناسبات سیاسی-اجتماعی این مملکت هستیم. شاید مملکت باید به همین صورتی باشد که امروز هست! ما به دنبال تغییر و اصلاح بودهایم تا هم "ما" و هم "این مردم"، زندگی شادتر و آرامتر و آسودهتری داشته باشند؛ اما ظاهراً "این مردم" چندان هم مایل به این تغییرات نیستند....».
وقتی مهندس واژهی "این مردم" را به کار میبرد، گویی پتکی به سرم کوبیده میشد. گفتم: «شاید هنوز ضرورت این تغییر و اصلاح، برایشان جا نیفتاده. باید با آنها ارتباط برقرار کرد و کژیها و کاستیها را برایشان تشریح کرد. باید آنها را هم با خود همراه کنیم. هدف ما که صرفاً رفاه و آسایش "خودمان" نیست؛ آنچه ما به دنبالش هستیم رفاه و آسایش "همه" را به دنبال خواهد داشت. به هر حال اینجا مملکت "همهی ما" است. سرنوشت همهی ما به هم وابسته است. اینجا "ایران ما" است آقای مهندس! "ایران همهی ما" آقای مهندس!». در حالی که سوار ماشین میشد تا راهی شود گفت: «شاید ما اشتباه میکردیم. اینجا مملکت ما نیست! مال ما نیست! مال آنها است. اصلاً مشکل بر سر همین تعریف "ما" است. شاید ما و آنها هیچگاه "ما" نبودهایم! شاید این خیال خطایمان بوده که میپنداشتیم ما و آنها، یک "ما"ی بزرگ هستیم و این مملکت و این سرزمین، متعلق به همهی "ما" است! شاید برخورد آنها درست باشد! ما اینجا غریبهایم. بیگانهایم. از تقدیر ناخواسته و نادرست روزگار در این سرزمین به دنیا آمدهایم. اینجا متعلق به آنهاست. خانهی آنهاست. ما باید از این مملکت برویم. اینجا ایران «ما» نیست.».
۳) روی صندلی ماشین جابهجا شد و سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «جامعهشناسی نخبهکشی را خواندهای؟». گفتم: «بله!». گفت: «خلایق، هر چه لایق! ما نباید به خاطر "این مردم" خود را به آب و آتش میزدیم. جامعهای که نخبگان دلسوزش را دم تیغ میفرستد یا دستکم در برابر مظلومکشی نخبگانش دم فرو میبندد لیاقت فداکاری و ایثار ندارد. خطا کردیم برادر! خطا کردیم! باید فکری اساسی به حال "خودمان" میکردیم که نکردیم. بیخود خودمان را علاف "این مردم" کردیم. آنها از جنس ما نیستند. ما هم از جنس آنها نیستیم. باید هر چه زودتر خود را از این مهلکه نجات دهیم. این مملکت، خانهی ما نیست. باید رفت .... گوهر خود برم آنجا که خریداری هست ....». ماشینش را روشن کرد و بدون خداحافظی راهی شد. بغض گلویم را گرفته بود. با چشمان نمناک و قلبی که از درد فشرده میشد خط عبور او را دنبال میکردم. جملاتش هنوز در ذهنم غلیان میکرد: ایران، ایران «ما» نیست؛ ایران «آنها» است؛ ایران «ما» نیست؛ ایران «آنها» است....
مسعود جان
پاسخحذفقلمت حرف نداره، زیبا بود
ولی این ایران ما یا ایران اونها اساسا چرا به این شکله؟
ریشه کجاست؟ مگر نه این که مردمی در رفاه انقلابی عمل کردند ؟ من فکر می کنم اشکال در ساده انگاری قضایا توسط مردم ماست، عموم جامعه.
خشت اول کج شده و دیگه باید منتظر بود که حالا که تا ثریا رفته، این کجی باعث سقوط بشه
تا به اونجا ای نرسه که مرکز ثقل باعث ریزش بشه ادامه پیدا میکنه
ولی وقتی ریخت ، مطمین باش که دیگه به این صورت نخواهد بود
ممنون از متن زیبات
گفت و شنود به سبک مسعود برجیان
پاسخحذفسلام آقای برجیان
پاسخحذفبی مقدمه می رم سراغ اصل مطلب
من آثار ساراماگو رو هم به فارسی هم به انگلیسی مطالعه کردم.
می خوام ترجمه ی یکی از آثارش رو به دست بگیرم. اشتیاق رفتن این راه از همین الان در من زبانه می کشه!
از شما می خوام که به من تو انتخاب آثارش کمک کنید. نمی دونم شاید خیلی مبتدی و غیر حرفه ایی برخورد کردم
اما...........
با سپاس
مهناز
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذفعلیرضا حسامی عزیز!
پاسخحذفسادهانگاری یکی از معضلات فرهنگی ما ایرانیان است.
میدانی علیرضا جان!
قضاوتهای ما ایرانیان عموماً "تکخطی" و در نهایت "سادهسازی تاریخی" و "سادهانگاری" است:
فلانی دزد است؛ فلانی نوکر انگلیس بود؛ فلانی مرد بود؛ فلانی مظلوم بود و ....
وقتی عادت کردهایم به این قضاوتهای تکخطی و سادهانگارانه، طبیعی است که خوبیها و بدیها را به همراه هم نمیبینیم و نگاهمان فقط سیاه یا سفید خواهد بود. به همین دلیل است که نمیتوانیم به درک درستی از تاریخمان و بازیگران و حاکمان تاریخیمان برسیم و از نقاط مثبت و منفی آنها درس عبرت بگیریم. به همین دلیل است که تاریخمان مدام تکرار میشود.
قضاوتهای تکخطی و سادهانگارانه البته فقط یکی از معضلات فرهنگی ما در مقابل انبوه مشکلات ما است.
سلام بر خانم مهناز!
پاسخحذفمن آثار ساراماگو را فقط به "فارسی" مطالعه کردهام. رمان "کوری" و رمان "بینایی" را مطالعه کردهام و واقعاً لذت بردهام. الان هم در حال خواندن رمان "در ستایش مرگ" است. برخلاف دو رمان کوری و بینایی، نثر و ترجمهی رمان "در ستایش مرگ" اصلاً به دلم نچسبید. به همین دلیل کند جلو میروم.
اگر مایلاید از باقی آثار ساراماگو مطلع شوید، در ویکیپدیای فارسی، لغت ساراماگو را جستجو کنید. شرح بهنسبت کاملی از زندگی و آثار او دارد.
نمیدانم این توضیحات بهدردخور بود یا نه!
سلام
پاسخحذفاین سوال مغزم را به درد آورده است که بالاخره برای مردم یا برای خود یا برای هر دو؟اصلن مردم و خود از هم جدایند؟ مثلا وقتی میگوییم خلایق هرچه لایق، ما خود را چیزی جدا از پیکره جامعه دیده ایم؟ متاسفانه به این پاسخ می رسم که جامعه ایرانی به منزله یک بدن کامل است.شانس بیاوریم در جوار سوراخ مقعد جایمان ندهند!هرچند این ارگان بدنام هم کار مهمی انجام می دهد.در هر صورت اینکه بدنی بهداشتی است یا کثیف به خیلی چیزها بستگی دارد!
جواب کامنت شما رو توی وبلاگم دادم
پاسخحذف(از اون جایی که افرادی غیر از فالوهای خودم هم ممکنه این مطلب رو شبر کرده باشند و بنابراین توی گودر نمی تونم کامنت شما رو پیدا کنم، خواستم همینجا ازتون خواهش کنم که بگویید و بنویسید.)
روزی روزگاری خبرنگاران سرزمین من
پاسخحذفعده ای می گویند باید بمانند و نروند و عده ای دیگر هم معتقدنند بیش از پیش می توانند صدای ما مردمان دردمند را به گوش جهانیان برسانند.هر چند این صدای خود را به جهانیان رساندن قصه دیگری است که مشخصا معلوم نیست سر از کجا در می آورد. نمی دانم آیا هنوز هم برای مردم غرب نه دولتمردانشان اهمیت دارد در این جا چه می گذرد و مردم در چه وضعیتی قرار دارند که بخواهند هم صدا شوند و باز رهبران کشورشان را...و از سوی دیگر سیاستهای دوگانه که مطمئنا همیشه در راستای منافع خودشان حرکت کرده اند و نشان داده اند با مردم ...
حالا باز خودم اینجا به واقع دچار تردید می شوم...و می مانم با همان غریبانگیهایم...تعارضات وجودی ام...
dele manam gereft!
پاسخحذف