من و عماد بهاور، همدانشگاهی بودیم. همورودی بودیم. سال ۷۶ وارد دانشگاه شدیم؛ همان سالی که خاتمی رئیسجمهور شد و سیاست روز، درست مثل آتشفشان، فوران کرد و همه جا را پوشاند؛ همه چیز زیر چتر سیاست قرار گرفت؛ سیاست، اصلیترین دلمشغولی ایرانیان شده بود.
من مهندسی مکانیک میخواندم و عماد، مهندسی صنایع. اولین بار که عماد را دیدم، موقع ناهار توی غذاخوری دانشگاه بود. عماد با آن هیکل لاغر و قد بلند، همراه یکی از دوستانش به سمت متصدی آشپزخانه میرفت تا غذا بگیرد. من هم همراه دوستی، پشت میز نشسته بودم و غذا میخوردم و به دانشجویانی که وارد غذاخوری میشدند، نگاه میکردم. دوستم گفت: «این رو میشناسی؟». گفتم «نه، کیه؟». گفت «عماد بهاور؛ تهرونیه؛ خونهشون آفریقاست؛ عضو نهضت آزادیه؛ حواست که هست؟». گفتم «باشه؛ دارماش.».
من سیاسی بودم؛ تا آنجا که یادم میآید، دستکم از نه سالگی سیاسی بودم. اخبار سیاسی سیما بهخصوص اخبار جنگ را دنبال میکردم. مادرم نهیب میزد که بروم سر سفرهی شام. من هم با اکراه میرفتم، اما زیرچشمی به صفحهی تلویزیون سیاه-سفید ۱۴ اینچ خانهمان چشم میدوختم و آخرین وضعیت نیروهای ایران و عراق در جبههها را دنبال میکردم. اخبار دولت و مجلس را هم دنبال میکردم. مهندس موسوی و کروبی را خوب به یاد دارم. آن روزها، مهندس موسوی، هنگام حرف زدن، زیاد مکث میکرد. بین جملات مکث میکرد و با یک صدای کشدار "اِ مانند"، دیگران را منتظر میگذاشت تا جملهی بعدی را تمام کند یا کلمهی بعدی جمله را بیان کند؛ انگار، دنبال کلمهی مناسب میگشت یا دنبالهی حرف یادش رفته بود. شیوهی سخن گفتن مهندس موسوی، این روزها، تغییر کرده است. از آن صدای کشدار بین کلمات و جملات خبری نیست؛ شاید همین کلمهی "چیز" که هنگام عصبیشدن زیاد بهکار میبرد، جای آن را گرفته است. چه کسی در خانهی ما سیاسی بود؟ هیچکس! دقیقاً هیچکس. من اما سیاسی بودم. بعدها، بارها و بارها از مادرم و دیگران میشنیدم که میگفتند: «این بچه به کی رفته که اینجوریه؟ بچه برو دنبال نون که خربزه آبه؛ به تو چه تو مملکت چی میگذره؟ کی میاد و کی میره؟».
من اما گوشم بدهکار این حرفها نبود. مخفیانه و دور از چشم مادر، میخواندم و میخواندم و میخواندم. مادرم به بزرگترهای فامیل شکایت کرد که کتابهای شریعتی میخواند و گاهی میگوید "چپی" شده است. آنها مرا نصیحت میکردند، اما فایدهای نداشت. "چپی"، آن روزها، نام دیگر "نیروهای خط امام" بود که بعدتر "دوم خردادی و اصلاحطلب" نامیده شدند. اما در ذهن مادرم، "چپی"، همان کمونیستها و مارکسیستها و فداییهای اول انقلاب بودند که بسیاریشان به زندان افتادند و اعدام شدند. مادرم گمان میکرد من از جنس همانها هستم و همان سرنوشت در انتظار من است. من مادر را آرام میکردم. اما او همچنان ناآرام بود. از ناراحتی به خود میپیچید و خوابهای آشفته میدید. قبولی در دانشگاه و دور شدن از محیط خانه، فرصتی بود تا فعالیتهای سیاسیام را آشکارا پی بگیرم. مادرم، هرگز از فعالیتها من در دوران دانشگاه باخبر نشد.
دیدن عماد بهاور در غذاخوری دانشگاه، اولین برخورد من با عماد بود. ما سیاسی بودیم. از همان اولین روز قبولی در دانشگاه و آغاز ترم تحصیلی، دنبال بچههای سیاسی بودیم. وقتی آنها را پیدا میکردیم، زیر نظرشان میگرفتیم تا خط و ربطشان را پیدا کنیم و بفهمیم هوادار کدام گروه سیاسی هستند. جلسان بزرگداشت شریعتی یا کانونهای دانشجویی که به نشر افکار شریعتی، همت کرده بودند، بهترین مکان برای شناسایی دانشجویان سیاسی بود؛ انجمن اسلامی دانشگاه بهدست نیروهای راست افتاده بود و تفاوتی با جامعهی اسلامی و بسیج دانشجویی نداشت. تنها مکان، همان جلسات شریعتی بود؛ انگ هواداری از نهضت آزادی، روی پیشانی عماد حک شده بود. آن روزها، عضویت یا حتی هواداری از نهضت آزادی، جرم بزرگی بود؛ میتوانست پیامدهای سیاسی یا حتی تحصیلی سنگینی داشته باشد. عماد، همواره عضویت و هواداری از نهضت را انکار میکرد. اطمینان داشتم که دروغ میگوید، اما به رویش نمیآوردم. ما هوادار سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بودیم. درست مثل سازمان فکر میکردیم، درنتیجه نسبت به نهضت و سوابق آن، موضع انتقادی داشتیم. سازمان، حتی در زمانی که مؤتلفه در برابر نهضت آزادی و سوابق آن، سکوت میکرد، باز یکتنه به میدان میآمد و به عملکرد نهضت در ابتدای انقلاب، حمله میکرد. سازمان، گویی، دفاع از عملکرد نیروهای اسلامی در اوائل انقلاب و انتقاد به عملکرد نهضت آزادی در سالهای اول انقلاب را از تعهدات سیاسی خود میدانست.
من و عماد با اینکه هر دو طرفدار خاتمی و جبههی دوم خرداد بودیم و هر دو در تمامی حرکتها و اعتراضهای اصلاحطلبانه، دوشادوش یکدیگر شرکت میکردیم اما مرزبندیهای مشخصی با یکدیگر داشتیم. به یاد ندارم هیچگاه در مورد این اختلافهای سیاسی، بحثی جدی میان ما درگرفته باشد چه برسد به اینکه بگو مگو کرده باشیم. همواره به هم احترام میگذاشتیم و حرمت یکدیگر را نگه میداشتیم. گاهی البته متلک کوچکی به هم میانداختیم؛ البته "گاهی"، آن هم در حد "گذرا". شاید در کل دوران دانشجویی، این متلکها به تعداد انگشتان یک دست هم نرسید.
عماد، هوادار نهضت شناخته میشد. همین باعث میشد با ما همکاری کند اما فاصلهی خود را با ما حفظ کند. در جمع ما حضور آشکاری نداشت؛ این خواستهی خودش بود. میگفت: «نمیخواهم حضور من باعث هزینه پرداختن شما شود؛ نمیخواهم انگی به پیشانی شما بخورد و مجبور شوید در موضع دفاعی قرار بگیرد.». عماد سعی میکرد در پشت پرده، جایی که چشمهای نامحرم نباشد، یار و همراه ما باشد. انصافاً هم خوب کار میکرد. در نشریهی "پیام سروش" اُرگان رسمی "انجمن دانشجویان پیرو خط امام" مقاله مینوشت. عماد، برای اینکه بدون پرداخت هزینهی اضافی، به فعالیت بپردازد، به همراه دوستانش، "کانون فیلم" دانشگاه را تأسیس کرد. فیلمهای روز دنیا را پخش میکردند و جلسات خوب و پربار و پررونقی داشتند. عماد، بار فرهنگی دفاع از دوم خرداد را به دوش میکشید. با "انجمن توسعهی اسلامی"، دیگر تشکل اصلاحطلب دانشگاه هم همکاری میکرد. عماد، نمونهی یک فعال سیاسی فداکار بود که هر جا میتوانست باری از زمین بردارد مضایقه نمیکرد. من همواره در دلم به دیدهی تحسین به او نگاه میکردم.
هنگامی که دانشگاه را تمام کردم، دوست دیگری دبیر انجمن شد: محسن بناییفرد که اکنون در سوئد زندگی میکند. دوران کوتاه دبیری او به پایان رسید و عماد بهاور با رأی قاطع اعضای انجمن، دبیر انجمن شد. من سال ۸۰ دانشگاه را تمام کردم؛ همزمان با پایان دور اول ریاستجمهوری خاتمی؛ جامعه، آن روزها تغییر کرده بود. حملات روزافزون جناح راست، گروههای سیاسی اصلاحطلب را به یکدیگر نزدیک کرده بود. سازمان و نهضت هم به یکدیگر نزدیک شده بودند و از چنگ و دندان نشان دادنهای قدیمی خبری نبود. آن روزها، عماد راحت میتوانست به انجمن دانشجویان پیرو خط امام، رفت و آمد کند و حتی دبیر انجمن شود. من از عماد کمتر خبر داشتم. درگیر زندگی و وام و قسط شده بودم. دورادور اخبار انجمنی را که خود بانی اصلی تأسیس آن بود پیگیری میکردم. بچهها، در درگیریها و رقابتها، به من زنگ میزدند و از من کمک و راهنمایی میخواستند. من اما از دانشگاه دور بودم و از جزئیات بیخبر. کمتر میتوانستم کمکی کنم. آرام آرام تماسها کم شد و من بیخبرتر از قبل شدم.
عماد به تهران برگشت. کار میکرد. میشنیدم که کنار پدرش کار میکند. کمی که گذشت، مثل همهی ما که آرزوی تحصیل در رشتهی علوم سیاسی داشتیم، نشست به درس خواندن. کارشناسی ارشد علوم سیاسی قبول شد. از آن به بعد، هم کار میکرد و هم درس میخواند. نام عماد کمکم سر از روزنامهها درآورد. عماد در روزنامههای سراسری مقاله مینوشت و انصافاً خوب مینوشت. عماد، مایهی مطالعاتی خوبی داشت. حضور در تهران هم، مثل همیشه، کارساز بود. تهران، نیروی سیاسی را در کانون توجه قرار میدهد. حضور و فعالیت در تهران، اصلاً قابل مقایسه با فعالیت در شهرهای دیگر نیست. حمزه غالبی و عماد بهاور تا آن هنگام که با شور و حرارت، در یزد فعالیت میکردند، نام و نشانی نداشتند. اما حضور هر دوی آنها در تهران، وضعیتشان را دگرگونه کرد. همین موضوع، هم به عماد در گسترش فعالیتهایش کمک کرد و هم به حساسیت روزافزون نسبت به او دامن زد. شهرت و زندان، دو روی سکهی فعالیت سیاسی در "تهران" است.
عماد این روزها سخت گرفتار است؛ دلم زیاد برای او تنگ میشود. یاد خانهی دانشجویی او در یزد میافتم که مثل بسیاری از خانهها دانشجویی، ریخت و پاش بود. به اتاق مستقلی که عماد در آن خانهی دانشجویی داشت و به تختخوابی که بر روی آن میخوابید و به حسی که آن روزها نسبت به او داشتم؛ با خود میگفتم، عماد عجب آدم پولدار و نازپروردهای است؛ اتاق اختصاصی و تخت اختصاصی و کامپیوتر و...! بیانیهی انجمن به مناسبت ترور حجاریان را به اتفاق هم در همان اتاق تایپ کردیم. من اشکالاتم را از او میپرسیدم: «عماد! این خطهای قرمز زیر این کلمات چیه؟ چرا برای بعضی هست و برای بعضی نیست؟» و عماد آرام و باحوصله پاسخ میداد: «اینها کلماتیه که خود وُرد میشناسه و برای همین زیرشون خط میذاره. گیر نده. تو پرینت مشخص نمیشه.».
عماد! کجاست آن روزهای سراسر صداقت و شور و نشاط؟ کجاست آن عرقریزان روزهای گرم یزد و فریادهای اصلاحطلبانهی ما؟
عماد! درست گفتی: «ما "انتخاب" کردیم؛ چیزی به ما "تحمیل" نشد.».
عماد! تو ما را سربلند کردی. همهی ما را؛ همهی آن دانشجویانی که در آن سالها، جوانی و زندگی و درس و تمام اوقات تفریح و عشق و حالشان را پای فعالیت سیاسی و اهداف اصلاحطلبانهشان هزینه کردند. اما اینها کافی نبود. ما «انتخاب» کرده بودیم. به قول تاجزاده، کاخ و زندان، دو سوی فعالیت سیاسی است و امروز تو گرفتار زندانای. صبر و استقامتات، خیالم را راحت میکند؛ اما هرگز نمیتوانم لحظهای از رنجی که میکشی غافل شوم. درود بر تو عماد که ثابت کردی "مرد" این میدانی؛ درود بر تو عماد بهاور!
ba salam va khaste nabashid .khastam azaton tashakor konam , az shoma va hameye dostan ke be yade emad dar in rozha hastin....
پاسخحذفbe omide azadiye iran va iraniyan
maryam shafiee
سلام بر خانم مریم شفیعی، یار و همراه و همسر دوست عزیزمان عماد بهاور!
پاسخحذفچند روز پیش، عکسهای عماد در فیسبوک را نگاه میکردم. دیدم عماد و شما و دیگر دانشجویان دانشگاه یزد، چگونه کنار هم، صمیمی و شاد و امیدوار، ایستادهاید و عکس گرفتهاید. یاد آن روزها افتادم و اشک در چشمانم حلقه زد.
این نوشته به یاد عماد، کمترین کاری است که به حکم انجام وظیفه میتوانم برای او انجام دهم. کاش توان بیشتری داشتم. کاش ....
emad ba on rohiyee ke dare rahat en dore ro ham rad mikone o sarboland miad biroon ... motmaenam ... dastet dard nakone agha masoud ba en yaddashte ghashanget ke jedi eyne vaghyate behrooz
پاسخحذفسلام مسعود عزیز، اول از همه از اینکه دوباره همان مسعود برجیان قدیم شده ای و مرتب مینویسی خوشحالم تا یادم نرفته سال نو هم مبارک. به امید آزادی عماد بهاور و همه زندانیان سیاسی و به امید آنکه سال آینده سال خوبی برای همه ایرانیان و بخصوص شما همشهری خوبم باشد.
پاسخحذفمطلب مربوط به همسر سابقت را که خواندم واقعا متاسف شدم اما رفیق خوشحالم که به زندگی پویا و جاریت برگشته ای امیدوارم در آینده در زندگی خصوصی ات هم موفق تر باشی(مطمئنم که اینگونه خواهد بود....)
خلاصه خیلی مخلصیم تا بعد....
به امید ایرانی آباد و آزاد برای همه ایرانیان
دوست نادیده ات امیر
سلام
پاسخحذفاین مطلب شما من رو یاد روزی انداخت که در همایش گروه 88 در تهران بودیم که من راجع به سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی شهرستان خودمان به عماد شکایت میکردم.ولی عمادبا تجربه ای داشت مخالف قطع ارتباط با ان ها بود .
مطلب شما من رو یاد اون روز انداخت.
تشکر جلال بیگدلی از زنجان