۱۳۸۹/۰۷/۲۳

خفاش شب

هر چند من ندیده‌ام این کور بی‌خیال
این گنگِ شب که گیج و عبوس است-
خود را به روشنِ سحر
نزدیک‌تر کند،
لیکن شنیده‌ام که شب تیره -هر چه هست-
آخر ز تنگه‌های سحرگه گذر کند...

زین‌روی در ببسته به خود رفته‌ام فرو
در انتظار صبح.
فریاد اگر چه بسته مرا راه بر گلو
دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.
اسپندوار اگرچه برآتش نشسته‌ام
بنشسته‌ام خموش.
وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بسته‌ام
پیچم به خویشتن که نریزد به دامن‌ام.

۱۳۸۹/۰۶/۱۲

وبلاگ‌هایی که دوست داشتم بنویسند

به پیشنهاد دوستان وبلاگ‌نویس، فاصله ۹ شهریور (برابر با ۳۱ آگوست) روز جهانی وبلاگ و ۱۶ شهریور، سالروز تولد نخستین وبلاگ فارسی (وبلاگ سلمان جریری) به نام هفته‌ی وبلاگ‌نویسی نامگذاری شده است. دوستان قرار گذاشته‌اند به همین مناسبت، در مطلبی، ۵ وبلاگ برتر و خواندنی و در صورت امکان کمتر شناخته شده را به خوانندگان‌شان معرفی کنند.
من اما دوست دارم ۵ وبلاگی را معرفی کنم که امروز نمی‌نویسند. وبلاگ‌هایی که دوست داشتم بنویسند؛ اما امروز خاموش و سوت و کور در گوشه‌ای از وبلاگستان افتاده‌اند.

۱۳۸۹/۰۶/۰۸

ایران، ایران می‌ماند؛ اگر میرحسین، ماندلا شود


ملت ایران دوپاره شده است. ردی از خون میان این دو پاره کشیده شده است. درک احساس ایرانیانی که در نخستین دهه‌ی انقلاب، به حق یا به ناحق عضوی از خانواده و دوستان خود را از دست داده بودند، تا همین یک سال پیش کار بسیار دشواری بود. هر زمان که فریاد برمی‌آوردند که این نظام، اصلاح‌شدنی نیست، که انتخابات در این نظام، دروغ و فریبی برای کسب وجهه و آبرو است، که سزای خون به زمین ریخته شده، جز جوخه‌ی اعدام، چیزی نیست؛ پاسخ می‌دادیم که اینان همچنان اسیر انگاره‌های ذهنی آن روزگارند؛ خشونت‌ورزند؛ اهل گفت‌وگو و مدارا نیستند؛ جز به انتقام نمی‌اندیشند؛ می‌گفتیم بر گذشته‌ها صلوات! گذشته‌ها گذشته! چشم بر گذشته نیاندازید! به آینده چشم بدوزید! و آنان همواره می‌گفتند، این بلا بر سر شما نازل نشده تا ما را درک کنید. نسخه‌پیچی‌تان، دردی از ما دوا نخواهد کرد. ما و آنان تا همین یک سال پیش، بیگانه بودیم.

۱۳۸۹/۰۴/۲۰

آیا واقعاً ایران، ایران «ما» است؟

من این مردم را نمی‌شناسم. مردمی که در چشم‌هایشان به‌جای حیای آشنا، بی‌شرمی بیگانه جا دارد. زبانشان را نمی‌فهمم. زبانی که در عوض سخن شیرین، بار تلخ شعار گرفته است. این مردمی که پا را به تجاوز برمی‌دارند و در سر نقشه‌ی تجاوز دارند، از من دورند. این مردمی که دستشان چنگ است و دلشان از سنگ، با من نیستند. من این مردمان را نمی‌شناسم، زبانشان را نمی‌دانم. (+)

۱) بهت‌زده اما آرام به آنها نگاه می‌کردم. صحنه‌ای را که می‌دیدم باور نداشتم. مرد موتورسوار، کف‌ می‌ریخت و عربده می‌کشید و با مشت روی کاپوت اتومبیل مرد ماشین‌سوار می‌کوبید. چراغ راهنمایی سبز بود و حق عبور با مرد ماشین‌سوار؛ او، اتومبیلش را چند لحظه‌ای متوقف کرده بود تا موتورسوار دیگری که موتورش در میانه‌ی چهارراه خاموش شده بود فرصت بیابد تا خود را از میان انبوه ماشین‌ها بیرون بکشد و به کناره‌ی خیابان برساند. حالا تا آمده بود راه بیفتد و از چهارراه عبور کند، موتورسوار دوم گاز داده بود و راه را به روی او بسته بود تا مگر فرصتی پیدا کند و او هم از میانه‌ی ماشین‌ها بگریزد. مرد ماشین‌سوار بار دیگر ترمز کرده بود اما با اشاره می‌گفت که زودتر از جلوی ماشین کنار برو تا من بتوانم حرکت کنم. حقش بود. چراغ راهنمایی هنوز سبز بود. اما مرد موتورسوار که از چراغ قرمز عبور کرده بود و قانون را زیر پا گذاشته بود، تازه طلبکار مرد ماشین‌سوار شده بود و با عربده و فریاد، روی کاپوت ماشین می‌کوبید که چرا گفتی کنار بروم؟ راننده‌ی ماشین که آدم محترمی به نظر می‌رسید بهت‌زده و متعجب اما آرام به موتورسوار نگاه می‌کرد.

۱۳۸۹/۰۳/۱۷

میراث آیت‌الله خمینی و مدعیان پُر‌شمار

برهم خوردن سخنرانی "سید حسن خمینی" در مراسم سالگرد درگذشت آیت‌الله خمینی، بار دیگر نگاه‌ها را به سوی بیت امام و میراث خانوادگی او کشانده است. سید حسن خمینی (نواده‌ی آیت‌الله خمینی و فرزند مرحوم سید احمد خمینی)، در ماه‌های پس از انتخابات بحث‌انگیز ریاست‌جمهوری دهم، در کنار مردم معترض به نتایج انتخابات ایستاد و از همراهی دولتمردان تکیه‌زده بر اریکه‌ی قدرت، سر باز زد. همین امر موجب انتقادات فراوانی به او شد. مهم‌ترین علت این موج انتقادات، نسبت خانوادگی او با آیت‌الله خمینی است.

۱۳۸۹/۰۲/۲۷

نقدی بر مقاله «چرا نباید لائیک بود؟»

شاید شما هم شماره‌ی دوم مجله‌ی مهرنامه را دیده باشید. تیم منتشرکننده‌ی این نشریه، همان تیم ثابت همشهری ماه و روزنامه‌های شرق و هم‌میهن و مجله‌ی شهروند امروز است. سردبیر مجله هم طبق روال تمامی روزنامه‌ها و مجلات پیش‌گفته، محمد قوچانی است. قوچانی با قلم جذاب و گیرای خود مقاله‌ای آشفته و نامنسجم و پریشان با نام «چرا نباید لائیک بود؟» نوشته و آسمان و ریسمان‌های بسیاری را به هم بافته تا منظور خود را به مخاطب منتقل سازد.
این مقاله بازتاب فراوانی در اینترنت داشت و نقدهای مختلفی بر آن نگاشته شد. گروهی آن را نقد کردند و گروهی آن را نوشتاری زیر فشار اغیار شمردند که نباید بدان اعتنا کرد تا هدف اجبارکنندگان تحقق نیابد. از میان تمامی نقدها، نقد ایمایان بر این مقاله را مفیدتر و کامل‌تر یافتم.

نکته‌ای که در نقد ایمایان بدان اشاره نشده این است که اصولاً سکولاریزم و لائیسیته یا سکولار بودن و لائیک بودن، دو مقوله‌ی متفاوت هستند که در ادبیات سیاسی ایران، به‌خطا، یکی انگاشته می‌شوند. اگر قرار باشد مباحثه‌ای صورت گیرد، پیش از هر چیز بایستی عبارت و اصطلاحات کاربردی دو طرف به دقت تعریف شوند تا منظور گوینده به‌خوبی شفاف و نمایان شود و مباحثه به دامان معنا کردن واژه‌ها و تشریح منظور نویسنده از کاربرد هر یک از آنها و درنهایت لفاظی‌های مرسوم نیفتد.

لائیسیته و سکولاریزم، هر دو به معنای جدا کردن حوزه‌های قدسی از حوزه‌های عرفی هستند. به دیگر معنا، هدف نهایی هر دو، جدا کردن دین (به عنوان مفهومی قدسی) از حکومت (به عنوان مفهومی عرفی) است. هر دو، با آمیزش دین و حکومت و ایجاد حکومتی زیر لوای دین که دین را، یگانه‌مبنع یا مهم‌ترین منبع تدوین قوانین بداند، مخالف‌اند. هر دو سلسله‌مراتب مختلفی دارند: جدایی، بی‌طرفی، رواداری و ....
لائیسیته‌ی سیاسی درست مانند سکولاریزم سیاسی، مخالف دخالت دین در حکومت و آمیزش این دو است. اما تفاوت این دو در نسبتی است که میان دین و سیاست یا به بیان دقیق‌تر میان دین و شهروندان معتقد به آن برقرار می‌کنند. لائیسیته در عین حال که به جدایی دین از حکومت می‌اندیشد، در پی نقد دین و آموزه‌های آن نیست و معتقد است بایستی دین را به حوزه‌ی خصوصی شهروندان راند و آن را به معتقدانش واگذارد و دیگر بدان کاری نداشت. لائیسیته در پی نقد مفاهیم قدسی و به چالش کشیدن آموزه‌های دینی نیست و اصل را بر حرمت‌گذاری به دین و دین‌باوران می‌گذارد و هر آموزه‌ی دینی را حتی اگر خرافه و نادرست بداند، جزئی از حوزه‌ی خصوصی دین‌باوران و خارج از حوزه‌ی دخالت دولت و جامعه می‌داند و وجود آن را به رسمیت می‌شناسد.
اما در مقابل، سکولاریزم در پی قداست‌زدایی از مفاهیم قدسی و آموزه‌های دینی و در یک کلام عرفی کردن مفاهیم قدسی است. سکولاریزم به محدود شدن دین به حوزه‌ی خصوصی شهروندان رضایت نمی‌دهد و در پی نقد کردن آموزه‌های دینی و تا حد امکان زدودن چهره‌ی قدسی و آسمانی آن است. سکولاریزم به وانهادن دین‌باوران اعتقادی ندارد و نقد و حک و اصلاح مفاهیم دینی و اعتقادی دین‌باوران را دنبال می‌کند.

در ایران امروز، لائیک بودن معنایی ضددینی‌تر از سکولاریزم دارد. گویی، شباهت آوایی کلمه‌ی لائیک به لادین (یا بی‌دین) چنین تصوری در اذهان ایجاد کرده است! همان‌گونه که روزگاری "کمونیست" به "خدا نیست" معنا می‌شد! در مقاله‌ی قوچانی، لائیستیه و سکولاریزم یا لائیک بودن و سکولار بودن، یکی انگاشته شده است؛ سلسله‌مراتب این دو و تاریخچه‌های متفاوت هر دو در کشورهای اروپایی و آمریکا نادیده گرفته شده است؛ حکومت با سیاست، هم‌معنا فرض شده و میان جدایی دین از حکومت و جدایی دین از سیاست، هیچ مرز مشخصی تعیین نشده است. این همه آشفتگی و پریشانی، آن هم در سرمقاله‌ی یک مجله که تیمی حرفه‌ای و پرسابقه آن را منتشر می‌کنند، واقعاً تأسف‌بار است. کافی بود قوچانی نیم‌نگاهی به کتاب لائیسیته‌ی شیدان وثیق که خود روزگاری در روزنامه‌ی شرق معرفی‌اش کرده بود، می‌انداخت تا از نوشتن چنین مقاله‌ای خودداری کند.

پی‌نوشت:
متن کامل مقاله‌ی «چرا نباید لائیک بود؟»؛ نشانی اول، نشانی دوم

۱۳۸۹/۰۲/۱۱

کارگران، آن‌گونه که نمی‌شناسید

تصویر اول:
پدرم، در کارخانه‌ی نوشابه‌سازی زمزم اصفهان کار می‌کرد. اپراتور تولید بود؛ به معنای دقیق‌تر یکی از کارگران کارخانه‌ی زمزم. چند سالی در آنجا کار کرد که عمرش به سر رسید و از دنیا رفت. حقوق مستمری پدر برای اداره زندگی کوچک‌مان کافی بود اما تنها می‌توانست یک زندگی تقریباً متوسط برای ما فراهم کند؛ هرچه می‌گذشت خرج و مخارج زندگی بالاتر می‌رفت و ارزش پول پایین‌تر؛ آن وضعیت، مجالی برای خرج‌تراشی‌های یک کودک رو به رشد باقی نمی‌گذاشت. با مشورت مادر و موافقت او، تصمیم گرفتم آستین‌ها را بالا بزنم و گلیمم را خودم از آب بیرون بکشم. تابستان‌ها که درگیر درس و مدرسه نبودم، کار می‌کردم و برای یک سال تحصیلی پول پس‌انداز می‌کردم. خرج کلاس زبان تابستانه‌ام و اسباب‌بازی‌های تازه به بازار آمده‌ای که دلم را ربوده بود هم از همین راه درمی‌آمد.

شش ساله بودم که برای اولین بار به سر کار رفتم. عموی مادرم مغازه‌ی لوازم الکتریکی داشت و من در همان شش‌سالگی شاگردش شدم. سر و کله زدن با مشتری‌ها در آن سن و سال سخت بود؛ به‌خصوص وقتی "اوستا" در مغازه نبود و من مجبور بودم خودم جواب تک‌تک مشتری‌ها را بدهم. هشت ساله بودم که شاگرد مغازه‌ی سوپری نزدیک خانه‌مان شدم. ایام جنگ بود و ما غیر از فروش اجناس معمول، اجناس کوپنی را نیز می‌فروختیم. به محض آنکه جنس کوپنی می‌رسید، به فاصله‌ی چند دقیقه، صفی طولانی جلوی مغازه تشکیل می‌شد. برنج، پنیر، تخم مرغ، پودر رختشویی دریا، صابون گلنار، روغن جامد لادن، قند و شکر و بعدها کپسول‌های گاز مایع و بنزین، همه به همین روش میان مردم توزیع می‌شد. یازده ساله بودم که شاگرد مغازه‌ی کفش‌فروشی دایی‌ام شدم. کارم سخت بود. از آب و جاروی هر روزه‌ی مغازه و تدارک چایی بگیر تا بار کردن کارتون‌های بزرگ کفش در کامیون‌ها و خالی کردن بار کامیون‌هایی که از راه می‌رسید. درست مثل یک کارگر بالغ کار می‌کردم اما حقوقم به اندازه‌ی یک کارگر بالغ نبود.

در تمام آن ایام، رنج و درد کارگر بودن و خستگی جسمی و روحی آن را درک می‌کردم. به چشم می‌دیدم که چگونه فریادهای تحقیرآمیز کارفرما (اوستا)، تمام شخصیت انسانی کارگر را خرد می‌کند و کارگر بخت‌برگشته ناگزیر است در این میان، به علت نیاز مالی، سکوت کند و بار زخم‌های روحی را نیز علاوه بر کوفتگی‌های جسمی به جان بخرد.

تصویر دوم:
دوران دانشگاه که تمام شد بلافاصله وارد بازار کار شدم. حالا یک مهندس مکانیک بودم. کارم را با طراحی و مشاوره شروع کردم. بیشتر در دفتر طراحی کار می‌کردم و فقط گاهی آن هم به قصد بازدید، به محل اجرای پروژه‌ها سر می‌زدم. در آن زمان، از نزدیک با محیط‌های کارگری درگیر نبودم. اما چند سال بعد، به علت مشکلات مالی مجبور شدم سختی کار اجرایی را به جان بخرم و از شرایط دلچسب پشت‌میزنشینی، فاصله بگیرم. روز اولی که وارد سایت اجرای پروژه شدم، رئیس سایت مرا کنار کشید و گفت: «از امروز در اینجا (محل اجرای پروژه) مستقر می‌شوی. اینجا، دفتر اصفهان نیست و اینها هم مهندسان همکار تو نیستند. اینجا محیط کارگری است. اگر شل بیایی، واداده‌ای و کلاهت پس معرکه است. به هیچ عنوان به کارگرها رو نده! پُررو می‌شوند و سوء استفاده می‌کنند. در ضمن، احترام بی احترام! نهایت احترامی که می‌توانی به یک کارگر بگذاری این است که به او فحش ندهی!».

من مهندس شده بودم. میزان درآمد و شأن و اعتبار اجتماعی‌ام عوض شده بود؛ در یک کلام طبقه‌ی اجتماعی‌ام تغییر کرده بودم. آشکارا می‌دیدم حس همدلی و دلسوزی پیشین را نسبت به کارگران ندارم و به آنها به عنوان افرادی همیشه‌مظلوم نگاه نمی‌کنم. نگاه من در دوران دانشگاه و به‌ویژه پس از ورود به بازار کار تغییر کرده بود. اما با این حال، از این حرف‌ها تعجب می‌کردم. یعنی حالا من رودرروی کارگران بودم و باید به هر نحوی از آنها کار می‌کشیدم؟ پذیرش این موضوع سخت بود و با شخصیت انسانی و سوابق کودکی‌ام جور درنمی‌آمد.

اجرای یکی از بخش‌های پروژه به طور کامل به من سپرده شد. چندین کارگر در استخدام گروه من بودند. آرام و با احتیاط کارم را شروع کردم. اما هر چه می‌گذشت به درستی حرف رئیس سایت بیشتر پی می‌بردم. کارگران دروغگو بودند؛ از زیر کار درمی‌رفتند؛ دزدی می‌کردند؛ به بهانه‌ی دستشویی یا گرفتن ابزار از انبار، غیب‌شان می‌زد. قبول آنچه می‌دیدم برایم سخت بود و ناچار بودم برخورد کنم. سیاست تنبیه و تشویق را همزمان به کار گرفتم. اگر کسی از فرمانی که داده بودم اطاعت نمی‌کرد بلافاصله تنبیه می‌شد و اگر کسی کار خواسته‌شده را به‌خوبی انجام می‌داد بلافاصله پاداش می‌گرفت.

کارگری، بدون اطلاع من، محل سایت را ترک کرده و به خانه رفته بود. فردا صبح همه‌ی کارگران را جمع کردم و در حضور همه، برای آن کارگر، یک روز غیبت رد کردم. با چهره‌ای مظلوم و لبخند شرمسارانه‌ای، التماس می‌کرد که از گناهش بگذرم. مجبور بودم برخورد کنم. به او گفتم من به عنوان سرپرست شما باید بدانم لحظه به لحظه کجا هستید. هم برای اینکه کارتان را درست انجام دهید و هم اینکه مطمئن باشم در شرایط ایمنی کار می‌کنید و اتفاقی برای‌تان نخواهد افتاد. کارگر تنبیه‌شده تصدیق می‌کرد، اما خواهش می‌کرد این بار او را ببخشم. نبخشیدم. این اولین زهر چشمی بود که از کارگران گرفتم.

چند روز بعد خبر دادند دو کارگر پس از ناهار به سر کار خود بازنگشته‌اند. ترس تمام وجودم را فراگرفته بود. در هراس بودم که اتفاقی افتاده باشد. روز قبل از آن، کارگری، به یک سیم برق آویزان شده بود تا از ارتفاعی پایین بیاید. جایی از سیم برق بریده و لخت شده بود. کارگر را برق گرفت و محکم به زمینش کوبید. پیکر نیمه‌جانش را یک ساعت بعد پیدا کردند.
تمام سایت را به دنبال آن دو کارگر گشتم اما نبودند. از نگهبانی خبر دادند که از سایت بیرون رفته‌اند. پیش از آن، گزارش‌هایی از اعتیاد این دو کارگر و دزدی کابل‌های برق توسط آنها رسیده بود. پوسته‌های کابل را در محل استراحت‌شان پیدا کردم. مغزه‌ی مسی کابل‌ها را دزدیده بودند و پوسته‌ها را در همان‌جا ریخته بودند. بلافاصله نامه‌ای به رئیس سایت نوشتم و هر دو را درجا اخراج کردم. درست مثل مار زخمی به دور خودم می‌پیچیدم: چرا مجبورم می‌کنند این‌گونه تنبیه‌شان کنم؟

هر دو متأهل بودند و نیازمند به کار کارگری. همان روز به اصفهان برگشتم. مادرم با دیدن روحیه‌ی درهم‌کوفته‌ام، سؤال‌پیچم کرد. ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت: «من مطمئن هستم آنها را به سر کار برمی‌گردانی؛ تو تحمل اخراج کارگران را نداری.». درست می‌گفت. دو شب، خواب به چشمانم نمی‌آمد. شنبه از اصفهان به محل سایت رفتم. یکی از کارگران را که سخت پشیمان شده بود، با گرفتن تعهد کتبی به سر کار برگرداندم. اما دیگری، با وقاحت تمام، دزدی را انکار می‌کرد. حکم اخراج این یکی هرگز نقض نشد.

کارگری تازه نامزد کرده بود و مرتب یا موبایلش صحبت می‌کرد. یک بار در هنگام سرکشی در سایت دیدم جایی راحت نشسته و با موبایل صحبت می‌کند. به فاصله‌ی چند متر، در سکوت محض، پشت سرش ایستادم. بیست دقیقه‌ای که گذشت کارگر دیگری که از روبه‌رو می‌آمد مرا دید که آن یکی را می‌پایم. با دست و چشم و ابرو به او علامت داد. کارگر ناگهان برگشت و مرا پشت سر خود دید. زبانش بند آمده بود. گفت: «ببخشید آقای مهندس! یک تلفن کوتاه بود!». گفتم: «بیست دقیقه است اینجا ایستاده‌ام. چرا دروغ می‌گویی؟». می‌خواست موضوع را انکار کند که به او اخطار دادم اگر یک کلمه دروغ بگوید با او برخورد می‌کنم. با سرافکندگی عذرخواهی کرد و به کارش مشغول شد. از خطایش گذشتم اما فردای همان روز، باز همین خطا را تکرار کرد. تاوانش، حذف چهار ساعت از ساعات کاری‌اش بود. بعد از آن، دیگر خطایی مرتکب نشد.

گزارشی رسید که یکی از کارگران دزدی می‌کند و وسایل و ابزار در اختیارش را از سایت خارج می‌کند. به یکی دو نفر سپردم که زیر نظرش بگیرند. چند روزی که گذشت، مطمئن شدم قضیه صحت دارد. هنگام ظهر بود. او را احضار کردم و حکم تسویه‌حساب را دستش دادم. گفت: «پس من بروم وسایلم را از کمدم بردارم.». گفتم: «لازم نیست! خودمان وسایلت را جمع می‌کنیم.». کلید کمدش را خواستم. گفت همراهش نیست! به یکی از کارگران گفتم که دیلم بیاورد. درب کمدش را شکستیم. به اندازه‌ی مصرف یک ماه یک کارگر، ابزار و وسایل در این کمد انبار شده بود. خودش هم ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود. با همان لباس کارگری از سایت اخراجش کردم.

اینها اما همه یک روی سکه بود. روی دیگر سکه، تشویق‌های دست و دلبازانه‌ی من بود. اگر کارگری کارش را به‌خوبی انجام می‌داد، بی‌هیچ تردیدی پاداش می‌گرفت. هم پاداش مالی و هم غیر مالی. از کارگری خواستم که بعد از ساعت اداری بایستد و کاری فوری را انجام دهد؛ پذیرفت. در مقابل، غیر از ساعات اضافه‌کاری، یک روز کاری کامل را نیز به عنوان تشویق در کارکرد ماهانه‌اش منظور کردم. از کارگری خواستم کاری را انجام دهد. گفت: «سه روز طول می‌کشد.». گفتم: «اگر بتوانی امروز تمامش کنی، هر وقت که تمام شد می‌توانی به خوابگاه برگردی و کارکرد امروزت را به صورت کامل منظور می‌کنم.». در فاصله‌ی سه ساعت، آن کار سه روزه را تمام کرد و با خوشحالی سایت را ترک کرد! این نوع تشویق را بارها امتحان کردم و به‌خوبی هم جواب می‌داد. دو کارگر پیرمرد داشتم که بسیار خوب کار می‌کردند. احترامشان را به‌خوبی نگاه می‌داشتم و گاهی با آنها شوخی می‌کردم؛ کاری که هرگز در مورد کارگران جوان انجام نمی‌دادم؛ وقتی زمان تمدید قراردادشان رسید، با رئیس سایت رایزنی کردم تا حقوق‌شان را افزایش دهیم. او هم موافقت کرد. برای چندین نفر از کارگران جوان دیگر نیز همین کار را انجام دادم. خوشحال بودم که حق به حق‌دار می‌رسید.
تشویق‌ها در کنار تنبیه‌ها کار خود را کرده بود. کارها در گروه من با نظمی تحسین‌برانگیز و البته طبق برنامه پیش می‌رفت. آنقدر این تشویق‌ها دلچسب بود که با وجود تمام سختگیری‌های من، کارگران سایر گروه‌ها مشتاق بودند که با من کار کنند و هر روز یکی دو نفری نزد من می‌آمدند تا با رئیس گروه‌شان رایزنی کنم و آنها را به گروه خودم منتقل نمایم.

تصویر سوم:
اول ماه می میلادی برابر با 11 اردیبهشت، روز جهانی کارگر است. با فرارسیدن این روز، روزنامه‌ها و وب‌سایت‌ها و وبلاگ‌ها و صدا و سیما، همه پر می‌شوند از مطالب ریز و درشت در تجلیل و تکریم مقام کارگر. کارگران، قشر زحمتکش جامعه‌ی ما هستند. بار سنگین صنعت و کشاورزی بر دوش آنهاست. حق و حقوق بسیاری از آنان توسط کارفرمایان ظالم، پایمال شده است. واگذاری بسیاری از کارخانجات به افراد نااهل و ناوارد، این مراکز صنعتی را به ورشکستگی کشانده و کارگران بسیاری را آواره و درمانده و بی‌خانمان کرده است. اما ... اما باید بدانیم، کارگران، فرشتگان معصوم و بی‌گناهی که همواره زیر شلاق ظلم، نالان و خون‌آلود می‌شوند نیز نیستند. تصویر قهرمانانه‌ای که مردم ما از کارگران دارند، تصویری مخدوش و ناقص است. کارگران خود در بسیاری مواقع عامل پایمال‌شدن حق و حقوق‌شان هستند. سیاه و سفید دیدن رابطه‌ی کارگر و کارفرما، بزرگ‌ترین خطا در تحلیل جامعه‌ی کارگری است.

۱۳۸۹/۰۲/۰۲

چرا بسیاری از سوژه‌ها بیات می‌شوند؟

من در وبلاگ‌نویسی به خودم بسیار سختگیری می‌کردم. دوست داشتم همواره حرفی نو و تازه بزنم؛ نوشته‌ای بکر و جذاب بنویسم؛ دوست داشتم سخن و تحلیلم، تکرار گفته‌ها و نوشته‌های دیگران نباشد؛ از زاویه‌ای بدیع و پنهان‌مانده به موضوع نگاه کنم و درنتیجه خوانندگان را مجذوب و میخکوب نوشته نمایم. دوست داشتم اگر مقاله یا یادداشتی می‌نویسم، کامل و جامع باشد و تمامی جوانب موضوع مقاله یا یادداشت را بررسیده باشم. این سطح انتظار از وبلاگ‌نویسی، موجب بیات شدن بسیاری از سوژه‌ها می‌شد. در بایگانی‌ام، مقالات و یادداشت‌های بسیاری هستند که به دلیل همین نگاه، نیمه‌کاره و نیمه‌تمام به حال خود رها شده‌اند.

برخی مقالات و یادداشت‌ها، تکرار نگاه و تحلیل اکثریت وبلاگ‌نویسان درباره‌ی یک سوژه بوده‌اند؛ پس ناگزیر، یا منتشر نشده‌اند یا نیمه‌کاره رها شده‌اند. برخی، نکته‌ای بکر و زاویه‌ای بدیع و پنهان‌مانده را طرح کرده‌اند؛ اما درست در زمان نگارش یادداشت، نویسنده‌ای دیگر از راه رسیده و همان نکته را طرح کرده و سوژه را سوزانده است! در برخی، نویسنده نتوانسته سوژه را به‌خوبی، عمل آورد و از عهده‌ی بررسی همه‌جانبه‌ی موضوع برآید؛ بنابراین رضایت نویسنده جلب نشده و یادداشت یا مقاله، به بایگانی راکد سپرده شده یا برای همیشه حذف شده است.

سختگیری‌هایی اینچنین، وبلاگ‌نویسی را بسیار طاقت‌فرسا می‌سازد. معیارهای گفته‌شده، سنجه‌های خوبی برای ارزیابی کیفیت وبلاگ‌نویسی است؛ اما باید بدان‌ها به عنوان معیارهایی برای بالا بردن تدریجی کیفیت وبلاگ‌نویسی نگاه کرد. اگر نویسنده خود را در چنین قید و بندهایی گرفتار سازد، هیچ‌گاه قادر نخواهد بود نخستین یادداشت یا نوشته‌ی خود را به پایان برد! نویسنده همواره خود را درگیر ارزیابی کیفیت نوشته‌اش خواهد ساخت و شانس رشد تدریجی را از خود خواهد گرفت. این، به معنای نادیده گرفتن این سنجه‌ها نیست. نادیده گرفتن این معیارها، معنایی جز شلختگی و پلشتی و باری به هر جهت بودن ندارد. باییستی میانه را نگاه داشت و از غلتیدن به هر دو سو، اجتناب کرد.

هر وبلاگ‌نویسی، اسلوب مشخصی را برای نوشتن در وبلاگ خود انتخاب می‌کند؛ همین امر، "افق انتظار" ویژه‌ای در خوانندگان پدید می‌آورد. این افق انتظار، هم شکل و شیوه‌ی نوشتن را شامل می‌شود و هم محتوا و درون‌مایه و موضوعات طرح‌شونده در وبلاگ را. شیوه‌ای که هر وبلاگ‌نویس در وبلاگ خود در پیش می‌گیرد، خوانندگانی را جذب می‌کند و خوانندگانی را می‌راند. تازه در هر مرحله، باز خوانندگان قدیمی‌تر، غربال می‌شوند: یا به همراهی با وبلاگ‌نویس ادامه می‌دهند یا راه خود را کج می‌کنند و دیگر باز نمی‌گردند. خوانندگان جدیدی نیز در میانه‌ی راه، اندک‌زمانی به این قافله می‌پیوندند. آنان نیز گاه می‌مانند و گاه می‌روند. این افق انتظار به توافقی نانوشته میان نویسنده‌ی وبلاگ و خواننده‌ی آن، تبدیل می‌شود. نویسنده خود را ناچار می‌بیند در چارچوب همان اسلوب و الگو بنویسد؛ خوانندگان نیز انتظار دارند در مراجعه به وبلاگ با همان اسلوب و الگو، مواجه شوند. حال اگر این چارچوب، از ابتدا، برای نویسنده و خواننده، به‌درستی تعریف شده و در آن، انعطاف‌پذیری و انتخاب‌های متفاوت، در نظر گرفته شده باشد، سطح انتظار دو طرف در حد معقولی باقی خواهد ماند و رابطه‌ی وبلاگ‌نویس و خوانندگانش، به‌خوبی جلو خواهد رفت؛ در غیر این صورت، نویسنده و خوانندگان، هر دو، دچار سرگردانی خواهند شد. درست مانند زمانی که فردی مجله‌ای فکاهی خریداری کند اما با گشودن آن، با انبوهی از مقالات تحلیلی مواجه شود! یا برعکس، کسی مجله‌ای راهبردی خریداری کند اما با تعداد زیادی کاریکاتور روبه‌رو گردد! طبیعی است هنگامی که این افق انتظار، تنها به دایره‌ی تنگی از شکل‌ها و درون‌مایه‌های نوشتاری، محدود شده باشد، نویسنده قادر به پرداختن به بسیاری از سوژه‌ها نخواهد بود و بدین‌ترتیب روز به روز، بیشتر در دایره‌ی تنگی که خود و دیگران برایش مشخص کرده‌اند، گرفتار می‌آید و از نوشتن فاصله می‌گیرد.

یکی از بزرگ‌ترین امتیازهای وبلاگ‌نویسی، "یادداشت‌نویسی" است؛ به این معنا که نویسنده می‌تواند، در مورد موضوعی مشخص، آنچه را در ذهن و ضمیرش می‌گذرد، به روی کاغذ بیاورد، بی‌آنکه این افکار و نظرات، شسته‌رفته و منظم بوده و همه‌ی جوانب یک موضوع را دربر گرفته باشد. به عبارتی دیگر، وبلاگ‌نویس در این حالت، طرح اولیه‌ای از موضوع را در وبلاگ خود منتشر می‌کند. این طرح اولیه، در نظرخواهی از خوانندگان یا در بازتاب‌هایی که آن نوشته در وبلاگستان پیدا می‌کند، کامل و کامل‌تر می‌شود. این امتیاز بسیار بزرگی است که کمتر رسانه‌ای از آن بهره‌مند است. بسیاری از وبلاگ‌نویسان، کامل نبودن و همه‌جانبه‌ نبودن موضوع نوشتارشان را بهانه می‌کنند تا از نوشتن مطلب و انتشار آن، سر باز زنند. بدین‌ترتیب، یکی از بزرگ‌ترین امتیازهای رسانه‌ای به نام وبلاگ نادیده گرفته شده و فرایند درس‌آموزی از وبلاگ، عقیم و ناکارا می‌گردد. بخشی از سوت و کور بودن وبلاگستان فارسی، پیامد مستقیم چنین نگاه نادرستی است.

سختگیری‌های گوناگونی که گفته شد، دست و پای نویسنده را برای نوشتن می‌بندد. بدین‌ترتیب نویسنده از نوشتن تن می‌زند و قلمش آرام‌آرام، چابکی و چالاکی و روانی خود را از دست می‌دهد و تنبل‌تر و سنگین‌تر می‌شود. پس از سپری شدن مدتی، نویسنده درمی‌یابد حتی برای نوشتن یک یادداشت ساده‌ی چندخطی نیز با مشکل روبه‌روست. قلم او دیگر حتی توان منظم ساختن چند جمله‌ی کوتاه ساده را نیز ندارد. در زمانی که نویسنده، مدام و مستمر می‌نویسد، دامنه‌ی واژه‌های کاربردی او هر روز گسترش می‌یابد. نویسنده قادر است به‌راحتی، واژه‌ی مناسب را در دایره لغات ذهنی خود بیابد و در نوشته به‌کار برد. اما با خشک شدن جوهر قلم نویسنده، دسترسی به این کلمات و واژه‌ها نیز به یک کابوس بدل می‌شود. نویسنده، هرچه می‌کوشد آنچه در "فکر و ذهن" دارد به "کلمه و جمله" تبدیل کند، درمی‌ماند. نتیجه، دلزدگی مضاعف نویسنده از نوشتن یا نگارش نوشته‌ای با جملاتی بریده‌بریده و پر از سکته‌های نوشتاری است. در یک کلام، در چنین وضعیتی، "نوشتن"، به سخت‌ترین کارهای یک "نویسنده" تبدیل می‌شود و وبلاگ‌نویس و وبلاگ به نقطه‌ی پایانی حیات خود می‌رسند.

۱۳۸۹/۰۱/۲۹

سوز سرد سکوت در مجمع‌الجزایر وبلاگستان

سوز سرد سکوت در کوچه‌پس‌کوچه‌های وبلاگستان فارسی، زوزه می‌کشد و راه می‌گشاید. همهمه‌ها و هیاهوها و غوغاهای وبلاگستان، جای خود را به سکوتی گوش‌خراش سپرده است. وبلاگستان تا همین چند سال پیش، محل بی‌نظیری بود که هر کس می‌توانست آزادانه در آن حضور یابد و به فراخور علاقه و استعداد خود، به فعالیت و اظهار نظر بپردازد. اما انتخابات سال 84 و حوادث پس از انتخابات 22 خرداد، ضربه‌ی روحی و جسمی سنگینی بر پیکره‌ی وبلاگستان فارسی وارد ساخت و آن را به انفعال و انزوا کشاند.

۱۳۸۹/۰۱/۲۰

یاد آر ز شمع مرده، یاد آر!

حمید کجوری، ناخدای مهربان و دوست‌داشتنی وبلاگستان هم از میان ما رفت؛ برای همیشه؛ و ما خبر درگذشت ناخدا را با تأخیری سه هفته‌ای می‌شنویم. ناخدا، در لحظه‌ای از میان ما رفت که نه اسفندماه بود و نه فروردین؛ همان لحظه‌ی اعتدال بهاری؛ اعتدال بهاری! چه اسم زیبایی؛ و چقدر برازنده‌ی کسی چون ناخدا حمید کجوری.
آخرین پیغام ناخدا برای من، نظری بود که در پای نوشته‌ای که در دفاع از حقوق حسین درخشان نوشته بودم، گذاشت: «مسعود جان! تحلیل خوب و دقیقی از ماجرای حسین درخشان کرده‌ای. با نظرت موافق‌ام.». حیف که سایت نظرخواهی Haloscan خدمات رایگان خود را تعطیل کرده و به این کامنت ناخدا حمید، دسترسی ندارم. چقدر دلم می‌خواهد برای چند لحظه هم که شده، قسمت نظرات پیام ایرانیان در این سایت فعال شود تا بتوانم نظر ناخدا حمید را کپی کنم و برای همیشه به یادگار برای خودم نگه دارم. افسوس و صد افسوس!

ناخدا، با همت و تلاش خود، از کوچه پس‌کوچه‌های بوشهر به ناخدایی غول‌پیکرترین کشتی‌ها رسیده بود. دریانوردی را از عمق جان دوست می‌داشت و به آن، نه به عنوان شغل، که به عنوان یکی از عزیزترین عشق‌های زندگی می‌نگریست. ناخدا، راوی ماجراهای ریز و درشتی بود که در انبوه سفرهای دریایی تجربه کرده بود. ماجراهایی که کمتر کسی از ما، شانس تجربه‌کردن‌اش را داشته یا خواهد داشت. و همین امر، رمز بکر بودن و جذابیت ماجراهای روایت‌شده‌ی او بود.

ناخدا، از میان‌سالان وبلاگستان فارسی بود. مانند حسن درویش‌پور، اسد علی‌محمدی، آشپزباشی، عمو اروند، عبدالقادر بلوچ و دیگران. آرامش و مهربانی خاصی در او موج می‌زد. ناخدا را از طریق وبلاگش و کامنت‌هایی که پای مطالب وبلاگستان می‌گذاشت، می‌شناختم. اما مصاحبه‌ی اسد علی‌محمدی با او، دید مرا کامل‌تر کرد. لطف‌ها و محبت‌هایی که گاه‌گاه، آشکار و نهان به من ابراز می‌داشت، همواره مرا ذوق‌زده و شرمنده می‌کرد. مردی چون او که سرد و گرم روزگار را فراوان چشیده بود، چون یکی از همه‌ی ما، به وبلاگستان فارسی گام نهاده بود و فروتنانه به همه‌ی ما سر می‌زد و مطالب ما را می‌خواند و نظر می‌داد. ناخدا به یاری شبکه‌ی درهم‌تنیده‌ی وبلاگستان، به دوستان دیده و نادیده سرکشی می‌کرد و از حال آنها باخبر می‌شد.

زیباترین خاطره‌ای که از ناخدا دارم، به نوروز چند سال پیش بازمی‌گردد. در آن زمان، مدتی بود وبلاگ‌نویسی را رها کرده بودم و دیگر نمی‌نوشتم. گمانم این بود که چون بسیاری دیگر از اهالی وبلاگستان فارسی که روزی آمدند و روزگاری نوشتند و روزی رفتند، من نیز به فراموشی سپرده شده‌ام. ناخدا اما در همان ایام که نه نامی از من باقی بود و نه نشانی از وبلاگم، درست پس از نوروز، برایم ایمیلی اختصاصی فرستاد و با کلماتی دلنشین و سرشار از محبت، سال جدید را تبریک گفت و برایم آرزوی موفقیت و پیروزی نمود. ایمیل را تنها برای من فرستاده بود. از شدت شوق و ذوق، در پوست خود نمی‌گنجیدم. لبخند بلندی بر لبم نشسته بود و چشمانم نمناک شده بود. مانده بودم این وبلاگستان فارسی چه ویژگی شگفت‌انگیزی دارد که دوستان نادیده را این‌گونه به یکدیگر پیوند می‌دهد و چون اعضای یک خانواده‌ی صمیمی، کنار یکدیگر نگه می‌دارد. متأسفانه آن ایمیل هم از دست رفته است اما هنوز که هنوز است، لحظه‌ای را که چشمم بر صفحه‌ی کامپیوتر خیره مانده بود و ایمیل محبت‌آمیز او را می‌خواندم و آن حس زیبا و قشنگی که در قلبم می‌شکفت، فراموش نکرده‌ام. آن لحظه در ذهنم حک شده است؛ انگار که همین یک لحظه پیش بود.

ناخدا از دل توفان‌های بسیاری رسته بود و آخرین آنها، توفان عمل جراحی در همین ماه‌های گذشته بود؛ ناخدا اما سرانجام ناخواسته تسلیم گرداب مرگ شد. او اکنون در میان ما نیست. لحظه‌ی پر کشیدن ناخدا نیز چونان حضور او در وبلاگستان فارسی، جاودانه گشت و در ذهن همه‌ی ما وبلاگ‌نویسان حک شد:
وقتی درد قلب بیمارش، چونان هیولایی خشمگین به دور او پیچید و او را در چنبره‌ی خود گرفت و فشرد، با تلاش و تقلا فریادی زد. همسرش سراسیمه به سوی اتاق کارش دوید. با لبخندی بر لب، که همسرش سرانجام درنیافت از خوشحالی بود یا از شدت درد قفسه‌ی سینه، لحظه‌ای به چشم‌های او خیره شد و آرام گفت: این پیام را از جانب من به دوستانم برسان: «وبلاگ‌نویسان! برای همیشه خداحافظ!». و این آخرین جمله‌ی ناخدای مهربان وبلاگستان فارسی بود.

۱۳۸۹/۰۱/۱۹

همت ایرانیان بلژیک بلند باد!

من به‌شخصه علاقه‌ی فراوانی به استفاده از واژه‌های فارسی به‌جای واژه‌های عربی دارم. حمله‌ی اعراب به ایران در زمان عُمَر خلیفه‌ی دوم مسلمانان، تاریخ سرزمین ما را به‌تمامی دستخوش دگرگونی و تغییر کرد. حکومت بنی‌امیه به فاصله‌ی به‌نسبت کوتاهی پس از فتح ایران، روی کار آمد و سیاست نژادپرستانه‌ای در برابر ایرانیان، در پیش گرفت. ایرانیان به خودی خود، صاحب حق و رأی و نظر پنداشته نمی‌شدند. ایرانیان ناچار بودند خود را به عنوان دنباله‌ی قبیله‌ای عرب معرفی کنند تا در سایه‌سار حمایت آن قبیله و حقوق به رسمیت شناخته شده‌ی آن، صاحب حق شده و امتیاز شهروند حکومت بودن را به دست آورند. درست به همین دلیل بود که ایرانیان را "موالی" (به معنای دنباله و پیرو) می‌نامید.

گروهی از ایرانیان، بنا به رفتار تاریخی خود، به دشمن مهاجم و پیروز نزدیک شدند و کوشیدند به زبان و قالب او درآیند و از این راه، ایران و ایرانی را زنده و سرپا نگاه دارند. حاصل این کوشش، رواج زبان عربی به عنوان زبان دیوانی و زبان علمی در ایران بود. کتاب‌ها و مقالات به زبان عربی نوشته می‌شد و دانشمندان ایرانی می‌کوشیدند در شیوایی و رسایی کاربرد زبان عربی بر یکدیگر پیشی گیرند.

گروه دیگری از ایرانیان اما کوشیدند با زنده نگاه داشتن واژه‌های اصیل فارسی، فرهنگ ایران را از نابودی نجات دهند. سرآمدترین و ماناترین فردی که در این راه کوشش کرد و بسی رنج برد، فردوسی بود. شاهنامه‌ی فردوسی، گنجینه‌ای گرانبها و بی‌همتا از واژه‌های فارسی است. شگفتا که با گذر هزار سال از سرودن شاهنامه، این کتاب هنوز برای ما ایرانیان به‌خوبی قابل فهم و درک است و واژه‌های به‌نسبت اندکی در آن وجود دارد که مهجور و منسوخ شده باشند و برای درک معنی آنها، نیاز به مراجعه به پاورقی‌های شاهنامه باشد.

با روی کار آمدن رضاخان در ایران، توجه به فرهنگ و تمدن ایران باستان به عنوان ایدئولوژی حکومت، سرلوحه‌ حاکمیت وقت قرار گرفت و استفاده از واژه‌های فارسی و روی‌گردانی از واژه‌های عربی، به مبنای نوشتاری بسیاری از روشنفکران آن روز درآمد. حکومت و روشنفکران می‌کوشیدند از این راه، تحقیر تاریخی اعراب نسبت به ایرانیان را جبران کنند و به دوران عظمت و اقتدار تاریخی خود بازگردند. این کوشش تا به امروز ادامه یافته و رگه‌های آن در نوشته‌های بسیاری از روشنفکران و نویسندگان ایران امروز دیده می‌شود.

برخی نویسندگان در این راه، به دامن افراط درغلتیده و در این زمینه آنچنان زیاده‌روی کرده‌اند که فهم نوشته‌های آنان بسیار مشکل و ملال‌آور شده است. به عنوان مثال، جلال‌الدین کزازی، چنان در این امر افراط کرده است که خواننده به‌جای تمرکز بر هدف مقاله یا نوشته‌ی او، ناگزیر است در فاصله‌ی خواندن هر دو سه کلمه، به پاورقی رجوع کند تا معنی واژه‌های مهجور و فراموش‌شده و دور از ذهنی را که کزازی فراوان در نوشته‌هایش به‌کار می‌برد دریابد.

کسانی نظیر کزازی فراموش کرده‌اند اولین کارکرد زبان، برقراری "ارتباط میان دو نفر" است. وقتی واژه‌هایی در گفتار و نوشتار یک انسان به‌کار برده شود که زبان و منظور او را برای طرف مقابل، غیر قابل فهم سازد، ارتباط‌گیری دوسویه، مشکل یا حتی متوقف می‌شود؛ درست مانند زمانی که دو انسان از دو کشور مختلف با دو زبان متفاوت با یکدیگر گفت‌وگو کنند! طبیعی است که هیچ‌یک زبان طرف دیگر را نمی‌فهمد و قادر به ارتباط با دیگری نیست. زیاده‌روی در به‌کارگیری واژه‌های فراموش‌شده‌ی فارسی و پرهیز وسواس‌گونه از به‌کارگیری "هر واژه‌ی عربی"، زبان گفتار و نوشتار را نامفهوم می‌سازد؛ زیرا بسیاری از واژه‌های عربی در زبان ایرانیان امروز رایج‌اند و برای قابل فهم کردن زبان گفتاری یا نوشتاری، چاره‌ای جز کاربرد آنها نیست.

ایرانیان بلژیک اما در این زمینه همت کرده‌اند و سیاهه‌ی بلندبالایی از واژه‌های فارسی تهیه کرده‌اند تا به عنوان جایگزین واژه‌های عربی در زبان نوشتاری نویسندگان ایرانی به‌کار رود. مهم‌ترین ویژگی این فهرست، روانی و رسایی واژه‌ها و وسواس در نزدیکی واژه‌ها به زبان امروز ایرانیان و پرهیز از افراط در زمینه‌ی معادل‌یابی است. همین ویژگی مهم و کلیدی باعث شده است، استفاده از این واژه‌ها نه تنها نوشته را زیبا و چشم‌نواز کند بلکه مفهوم و منظور نویسنده را نیز به آسانی به خواننده منتقل نماید. همت ایرانیان بلژیک بلند و رویکردشان در اعتدال و میانه‌روی پایا باد! امید که وبلاگ‌نویسان ایرانی نیز در این راه همت کنند و با استفاده از این واژه‌های اصیل ایرانی، به زنده نگاه داشتن زبان و فرهنگ ایرانی کمک کنند. اینچنین باد!

افزونه:
بخشی از آیین نگارش تدوین‌شده‌ی فرهنگستان زبان و ادب فارسی.

۱۳۸۹/۰۱/۱۵

من و عماد بهاور؛ یادی از آن روزها ...

من و عماد بهاور، هم‌دانشگاهی بودیم. هم‌ورودی بودیم. سال ۷۶ وارد دانشگاه شدیم؛ همان سالی که خاتمی رئیس‌جمهور شد و سیاست روز، درست مثل آتشفشان، فوران کرد و همه جا را پوشاند؛ همه چیز زیر چتر سیاست قرار گرفت؛ سیاست، اصلی‌ترین دلمشغولی ایرانیان شده بود.
من مهندسی مکانیک می‌خواندم و عماد، مهندسی صنایع. اولین بار که عماد را دیدم، موقع ناهار توی غذاخوری دانشگاه بود. عماد با آن هیکل لاغر و قد بلند، همراه یکی از دوستانش به سمت متصدی آشپزخانه می‌رفت تا غذا بگیرد. من هم همراه دوستی، پشت میز نشسته بودم و غذا می‌خوردم و به دانشجویانی که وارد غذاخوری می‌شدند، نگاه می‌کردم. دوستم گفت: «این رو می‌شناسی؟». گفتم «نه، کیه؟». گفت «عماد بهاور؛ تهرونیه؛ خونه‌شون آفریقاست؛ عضو نهضت آزادیه؛ حواست که هست؟». گفتم «باشه؛ دارم‌اش.».

من سیاسی بودم؛ تا آنجا که یادم می‌آید، دست‌کم از نه سالگی سیاسی بودم. اخبار سیاسی سیما به‌خصوص اخبار جنگ را دنبال می‌کردم. مادرم نهیب می‌زد که بروم سر سفره‌ی شام. من هم با اکراه می‌رفتم، اما زیرچشمی به صفحه‌ی تلویزیون سیاه-سفید ۱۴ اینچ خانه‌مان چشم می‌دوختم و آخرین وضعیت نیروهای ایران و عراق در جبهه‌ها را دنبال می‌کردم. اخبار دولت و مجلس را هم دنبال می‌کردم. مهندس موسوی و کروبی را خوب به یاد دارم. آن روزها، مهندس موسوی، هنگام حرف زدن، زیاد مکث می‌کرد. بین جملات مکث می‌کرد و با یک صدای کشدار "اِ مانند"، دیگران را منتظر می‌گذاشت تا جمله‌ی بعدی را تمام کند یا کلمه‌ی بعدی جمله را بیان کند؛ انگار، دنبال کلمه‌ی مناسب می‌گشت یا دنباله‌ی حرف یادش رفته بود. شیوه‌ی سخن گفتن مهندس موسوی، این روزها، تغییر کرده است. از آن صدای کشدار بین کلمات و جملات خبری نیست؛ شاید همین کلمه‌ی "چیز" که هنگام عصبی‌شدن زیاد به‌کار می‌برد، جای آن را گرفته است. چه کسی در خانه‌ی ما سیاسی بود؟ هیچ‌کس! دقیقاً هیچ‌کس. من اما سیاسی بودم. بعدها، بارها و بارها از مادرم و دیگران می‌شنیدم که می‌گفتند: «این بچه به کی رفته که اینجوریه؟ بچه برو دنبال نون که خربزه آبه؛ به تو چه تو مملکت چی می‌گذره؟ کی میاد و کی میره؟».

من اما گوشم بدهکار این حرف‌ها نبود. مخفیانه و دور از چشم مادر، می‌خواندم و می‌خواندم و می‌خواندم. مادرم به بزرگ‌ترهای فامیل شکایت کرد که کتاب‌های شریعتی می‌خواند و گاهی می‌گوید "چپی" شده است. آنها مرا نصیحت می‌کردند، اما فایده‌ای نداشت. "چپی"، آن روزها، نام دیگر "نیروهای خط امام" بود که بعدتر "دوم خردادی و اصلاح‌طلب" نامیده شدند. اما در ذهن مادرم، "چپی"، همان کمونیست‌ها و مارکسیست‌ها و فدایی‌های اول انقلاب بودند که بسیاری‌شان به زندان افتادند و اعدام شدند. مادرم گمان می‌کرد من از جنس همان‌ها هستم و همان سرنوشت در انتظار من است. من مادر را آرام می‌کردم. اما او همچنان ناآرام بود. از ناراحتی به خود می‌پیچید و خواب‌های آشفته می‌دید. قبولی در دانشگاه و دور شدن از محیط خانه، فرصتی بود تا فعالیت‌های سیاسی‌ام را آشکارا پی بگیرم. مادرم، هرگز از فعالیت‌ها من در دوران دانشگاه باخبر نشد.

دیدن عماد بهاور در غذاخوری دانشگاه، اولین برخورد من با عماد بود. ما سیاسی بودیم. از همان اولین روز قبولی در دانشگاه و آغاز ترم تحصیلی، دنبال بچه‌های سیاسی بودیم. وقتی آنها را پیدا می‌کردیم، زیر نظرشان می‌گرفتیم تا خط و ربط‌شان را پیدا کنیم و بفهمیم هوادار کدام گروه سیاسی هستند. جلسان بزرگداشت شریعتی یا کانون‌های دانشجویی که به نشر افکار شریعتی، همت کرده بودند، بهترین مکان برای شناسایی دانشجویان سیاسی بود؛ انجمن اسلامی دانشگاه به‌دست نیروهای راست افتاده بود و تفاوتی با جامعه‌ی اسلامی و بسیج دانشجویی نداشت. تنها مکان، همان جلسات شریعتی بود؛ انگ هواداری از نهضت آزادی، روی پیشانی عماد حک شده بود. آن روزها، عضویت یا حتی هواداری از نهضت آزادی، جرم بزرگی بود؛ می‌توانست پیامدهای سیاسی یا حتی تحصیلی سنگینی داشته باشد. عماد، همواره عضویت و هواداری از نهضت را انکار می‌کرد. اطمینان داشتم که دروغ می‌گوید، اما به رویش نمی‌آوردم. ما هوادار سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بودیم. درست مثل سازمان فکر می‌کردیم، درنتیجه نسبت به نهضت و سوابق آن، موضع انتقادی داشتیم. سازمان، حتی در زمانی که مؤتلفه در برابر نهضت آزادی و سوابق آن، سکوت می‌کرد، باز یک‌تنه به میدان می‌آمد و به عملکرد نهضت در ابتدای انقلاب، حمله می‌کرد. سازمان، گویی، دفاع از عملکرد نیروهای اسلامی در اوائل انقلاب و انتقاد به عملکرد نهضت آزادی در سال‌های اول انقلاب را از تعهدات سیاسی خود می‌دانست.

من و عماد با اینکه هر دو طرفدار خاتمی و جبهه‌ی دوم خرداد بودیم و هر دو در تمامی حرکت‌ها و اعتراض‌های اصلاح‌طلبانه، دوشادوش یکدیگر شرکت می‌کردیم اما مرزبندی‌های مشخصی با یکدیگر داشتیم. به یاد ندارم هیچ‌گاه در مورد این اختلاف‌های سیاسی، بحثی جدی میان ما درگرفته باشد چه برسد به اینکه بگو مگو کرده باشیم. همواره به هم احترام می‌گذاشتیم و حرمت یکدیگر را نگه می‌داشتیم. گاهی البته متلک کوچکی به هم می‌انداختیم؛ البته "گاهی"، آن هم در حد "گذرا". شاید در کل دوران دانشجویی، این متلک‌ها به تعداد انگشتان یک دست هم نرسید.
عماد، هوادار نهضت شناخته می‌شد. همین باعث می‌شد با ما همکاری کند اما فاصله‌ی خود را با ما حفظ کند. در جمع ما حضور آشکاری نداشت؛ این خواسته‌ی خودش بود. می‌گفت: «نمی‌خواهم حضور من باعث هزینه پرداختن شما شود؛ نمی‌خواهم انگی به پیشانی شما بخورد و مجبور شوید در موضع دفاعی قرار بگیرد.». عماد سعی می‌کرد در پشت پرده، جایی که چشم‌های نامحرم نباشد، یار و همراه ما باشد. انصافاً هم خوب کار می‌کرد. در نشریه‌ی "پیام سروش" اُرگان رسمی "انجمن دانشجویان پیرو خط امام" مقاله می‌نوشت. عماد، برای اینکه بدون پرداخت هزینه‌ی اضافی، به فعالیت بپردازد، به همراه دوستانش، "کانون فیلم" دانشگاه را تأسیس کرد. فیلم‌های روز دنیا را پخش می‌کردند و جلسات خوب و پربار و پررونقی داشتند. عماد، بار فرهنگی دفاع از دوم خرداد را به دوش می‌کشید. با "انجمن توسعه‌ی اسلامی"، دیگر تشکل اصلاح‌طلب دانشگاه هم همکاری می‌کرد. عماد، نمونه‌ی یک فعال سیاسی فداکار بود که هر جا می‌توانست باری از زمین بردارد مضایقه نمی‌کرد. من همواره در دلم به دیده‌ی تحسین به او نگاه می‌کردم.

هنگامی که دانشگاه را تمام کردم، دوست دیگری دبیر انجمن شد: محسن بنایی‌فرد که اکنون در سوئد زندگی می‌کند. دوران کوتاه دبیری او به پایان رسید و عماد بهاور با رأی قاطع اعضای انجمن، دبیر انجمن شد. من سال ۸۰ دانشگاه را تمام کردم؛ همزمان با پایان دور اول ریاست‌جمهوری خاتمی؛ جامعه، آن روزها تغییر کرده بود. حملات روزافزون جناح راست، گروه‌های سیاسی اصلاح‌طلب را به یکدیگر نزدیک کرده بود. سازمان و نهضت هم به یکدیگر نزدیک شده بودند و از چنگ و دندان نشان دادن‌های قدیمی خبری نبود. آن روزها، عماد راحت می‌توانست به انجمن دانشجویان پیرو خط امام، رفت و آمد کند و حتی دبیر انجمن شود. من از عماد کمتر خبر داشتم. درگیر زندگی و وام و قسط شده بودم. دورادور اخبار انجمنی را که خود بانی اصلی تأسیس آن بود پیگیری می‌کردم. بچه‌ها، در درگیری‌ها و رقابت‌ها، به من زنگ می‌زدند و از من کمک و راهنمایی می‌خواستند. من اما از دانشگاه دور بودم و از جزئیات بی‌خبر. کمتر می‌توانستم کمکی کنم. آرام آرام تماس‌ها کم شد و من بی‌خبرتر از قبل شدم.

عماد به تهران برگشت. کار می‌کرد. می‌شنیدم که کنار پدرش کار می‌کند. کمی که گذشت، مثل همه‌ی ما که آرزوی تحصیل در رشته‌ی علوم سیاسی داشتیم، نشست به درس خواندن. کارشناسی ارشد علوم سیاسی قبول شد. از آن به بعد، هم کار می‌کرد و هم درس می‌خواند. نام عماد کم‌کم سر از روزنامه‌ها درآورد. عماد در روزنامه‌های سراسری مقاله می‌نوشت و انصافاً خوب می‌نوشت. عماد، مایه‌ی مطالعاتی خوبی داشت. حضور در تهران هم، مثل همیشه، کارساز بود. تهران، نیروی سیاسی را در کانون توجه قرار می‌دهد. حضور و فعالیت در تهران، اصلاً قابل مقایسه با فعالیت در شهرهای دیگر نیست. حمزه غالبی و عماد بهاور تا آن هنگام که با شور و حرارت، در یزد فعالیت می‌کردند، نام و نشانی نداشتند. اما حضور هر دوی آنها در تهران، وضعیت‌شان را دگرگونه کرد. همین موضوع، هم به عماد در گسترش فعالیت‌هایش کمک کرد و هم به حساسیت روزافزون نسبت به او دامن زد. شهرت و زندان، دو روی سکه‌ی فعالیت سیاسی در "تهران" است.

عماد این روزها سخت گرفتار است؛ دلم زیاد برای او تنگ می‌شود. یاد خانه‌ی دانشجویی او در یزد می‌افتم که مثل بسیاری از خانه‌ها دانشجویی، ریخت و پاش بود. به اتاق مستقلی که عماد در آن خانه‌ی دانشجویی داشت و به تختخوابی که بر روی آن می‌خوابید و به حسی که آن روزها نسبت به او داشتم؛ با خود می‌گفتم، عماد عجب آدم پولدار و نازپرورده‌ای است؛ اتاق اختصاصی و تخت اختصاصی و کامپیوتر و...! بیانیه‌ی انجمن به مناسبت ترور حجاریان را به اتفاق هم در همان اتاق تایپ کردیم. من اشکالاتم را از او می‌پرسیدم: «عماد! این خط‌های قرمز زیر این کلمات چیه؟ چرا برای بعضی هست و برای بعضی نیست؟» و عماد آرام و باحوصله پاسخ می‌داد: «این‌ها کلماتیه که خود وُرد می‌شناسه و برای همین زیرشون خط می‌ذاره. گیر نده. تو پرینت مشخص نمی‌شه.».

عماد! کجاست آن روزهای سراسر صداقت و شور و نشاط؟ کجاست آن عرق‌ریزان روزهای گرم یزد و فریادهای اصلاح‌طلبانه‌ی ما؟
عماد! درست گفتی: «ما "انتخاب" کردیم؛ چیزی به ما "تحمیل" نشد.».
عماد! تو ما را سربلند کردی. همه‌ی ما را؛ همه‌ی آن دانشجویانی که در آن سال‌ها، جوانی و زندگی و درس و تمام اوقات تفریح و عشق و حال‌شان را پای فعالیت سیاسی و اهداف اصلاح‌طلبانه‌شان هزینه کردند. اما این‌ها کافی نبود. ما «انتخاب» کرده بودیم. به قول تاج‌زاده، کاخ و زندان، دو سوی فعالیت سیاسی است و امروز تو گرفتار زندان‌ای. صبر و استقامت‌ات، خیالم را راحت می‌کند؛ اما هرگز نمی‌توانم لحظه‌ای از رنجی که می‌کشی غافل شوم. درود بر تو عماد که ثابت کردی "مرد" این میدانی؛ درود بر تو عماد بهاور!

۱۳۸۹/۰۱/۱۴

غضنفرهای جنبش سبز ایران!

سفر کاسپین ماکان (نامزد ندا آقا سلطان) به اسرائیل جنجال زیادی به‌پا کرده است. ماکان به دعوت شبکه‌ی دوم تلویزیون اسرائیل به این سرزمین سفر کرده و به گفته‌ی خودش، تقاضا کرده تا ملاقاتی بین او و شیمون پرز، رئیس‌جمهور فعلی اسرائیل ترتیب داده شود. ماکان، هدف خود از این سفر را انسان‌دوستانه و در راستای جلوگیری از حمله‌ی نظامی احتمالی اسرائیل به ایران عنوان کرده است. واکنش‌ها به این سفر را می‌توان به سه دسته‌ی کلی تقسیم کرد:

نخست، واکنش سایت جرس و برخی نویسندگان آن نظیر مسیح علی‌نژاد یا سید ابراهیم نبوی که اعلام کردند کاسپین ماکان نماینده جنبش سبز نیست و سفر او ربطی به جنبش سبز ندارد. واکنش خانواده‌ی ندا آقا سلطان نیز از همین جنس بود. آنها نیز ضمن انتقاد از سفر ماکان به اسرائیل و دلیل عنوان‌شده‌ی ماکان برای این سفر، از او دعوت کردند از رابطه‌ای که با ندا آقا سلطان داشته است، سوء استفاده نکند. در یک کلام در این رشته از واکنش‌ها، سفر ماکان به طور کامل تخطئه و محکوم گردید. (+ و +)

دوم، واکنش کسانی بود که سفر به اسرائیل را انتخاب شخصی کاسپین ماکان دانسته و با انتقاد از مخالفان و منتقدان این سفر، انتخاب شخصی ماکان را جزئی از حوزه‌ی آزادی فردی او عنوان کرده و دیگران را از دخالت در حوزه‌ی شخصی او و تعیین تکلیف برای وی برحذر می‌داشتند. آنان، با طرح این موضوع که «مگر کاسپین ماکان خود را نماینده‌ی جنبش سبز معرفی کرده بود که اکنون عده‌ای تکرار می‌کنند که او نماینده‌ی جنبش سبز نیست» به انتقاد از گروه نخست می‌پرداختند. گروه دوم از زاویه‌ی دیگری نیز به موضوع سفر نگاه می‌کرد. آنان موضوع «اسرائیل» را موضوعی کلیدی در سیاست خارجی ایران دانسته و ضمن انتقاد از روند موضع‌گیری حکومت کنونی ایران در طی سی سال گذشته، خواستار اعلام برائت جنبش سبز از عملکرد حکومت در زمان کنونی و تصحیح این روند در آینده و احترام به نظام حقوقی حاکم بر جهان می‌شدند. (+ و +)

سوم، واکنش کسانی بود که با اشاره به مرگ ندا آقا سلطان در ایران و محمد الدوره در فلسطین و سفر نامزد ندا به اسرائیل و سفر پدر محمد به ایران به مقایسه‌ی این دو سفر و بررسیدن وجوه تشابه این دو ماجرا پرداختند. (+)

اما به‌راستی چگونه باید به این سفر نگریست؟ آیا کاسپین ماکان ابتدا می‌بایست با سران جنبش سبز یا نمایندگان فکری آنان، مشاوره می‌کرد و پس از تأیید آنان دست به این سفر می‌زد؟ آیا او امکان دسترسی به سران جنبش و مشاوره با آنان را داشته است؟ آیا اصولاً کسی یا کسانی می‌توانند ادعا کنند که نماینده‌ی فکری جنبش سبز هستند و کنش‌های بازیگران جنبش باید با آنان هماهنگ شود؟
یا اینکه کاسپین ماکان حق داشته است بر اساس آنچه خود صحیح می‌پنداشت به سفر به اسرائیل دست بزند و از حق آزادی فردی خود استفاده کند و انتقاد به او به مثابه نقض حق آزادی فردی او تلقی می‌شود؟
یا اینکه تدارک این سفر، انتقام طرف اسرائیلی از ایران در ماجراهای ریز و درشت مربوط به اسرائیل و فلسطین بوده و ماکان، دانسته یا نادانسته در این دام گرفتار شده و به عنوان بازیگر وارد صحنه شده است و این سفر ضدحمله‌ی اسرائیل به ایران بوده است؟

به گمان من، سفر ماکان به اسرائیل خطای بزرگی بوده که او مرتکب شده و با این سفر و آن دیدار که به تقاضای خود او صورت گرفته، جنبش سبز را گرفتار کرده و با بهانه دادن به دست مخالفان، آن را آماج حملات ساخته است. از دید کارکردی و نتیجه‌گرایی، این سفر نه تنها دستاوردی برای جنبش سبز نداشته و در ممانعت از تصمیم احتمالی اسرائیل برای حمله به ایران مؤثر نبوده (زیرا تصمیم‌گیری اسرائیل در این زمینه، قطعاً تحت تأثیر این سفر نخواهد بود و موکول به نظر سطوح بالای سیاسی-امنیتی آن خواهد داشت)، بلکه با خلع سلاح جنبش سبز در دفاع از حقوق پایمال شده‌ی ملت فلسطین، مشروعیت و مقبولیت جنبش در سطح عموم را به‌شدت مخدوش کرده است.

از این نگاه، سفر ماکان به اسرائیل، با موضع‌گیری اکبر گنجی درباره‌ی امام زمان، قابل مقایسه است. اکبر گنجی در مصاحبه با بی‌بی‌سی در پاسخ سؤال مجری در مورد نظر او درباره‌ی امام زمان، پاسخ داد اعتقادی به وجود امام زمان ندارد و طرح موضوع امام غایب، ناشی از رقابت و درگیری مالی بر سر میراث امام یازدهم شیعیان بوده است. پاسخ اکبر گنجی، درست همان ضربه‌ای را به جنبش وارد کرد که سفر کاسپین ماکان؛ فردای مصاحبه‌ی گنجی، بسیاری از مردم مذهبی و هوادار جنبش سبز با واکنش تند و عصبی و با صراحت از جنبش سبز و بنیان‌های فکری آن، اعلام برائت می‌کردند. به گمان آنان، امثال اکبر گنجی، نمادهای فکری جنبش سبز هستند و نظر آنان، نظر غالب در جنبش سبز است. آنان با این نگاه از جنبش سبز رو برگرداندند. تا آنجا که من به یاد دارم، در آن زمان، هیچ کس نظر اکبر گنجی را حق فردی او ندانست و جز منتقدینی نظیر مهاجرانی که از موضع گنجی اعلام برائت کردند، واکنش دیگری به مصاحبه‌ی او نشان داده نشد.

پرسش اینجاست: اکنون که اکبر گنجی و کاسپین ماکان، از "نمادهای جنبش سبز" محسوب می‌شوند تا کجا می‌توانند با تکروی در برابر موضوعات مختلف واکنش نشان دهند؟ آیا انتقاد به آنان، نقض حوزه‌ی آزادی فردی آنها و عدم بردباری در برابر کثرت نظری هواداران جنبش محسوب می‌شود؟ واقعیت این است که این گونه نیست. اگر بپذیریم جنبش سبز، جبهه‌ای متکثر از نیروهای مختلف و متفاوت و حتی متضاد فکری است و این موضوع را حُسن بزرگ جنبش بدانیم که عملاً با تکیه به این گستره‌ی هوادار، همچنان زنده و سرپا است، نمی‌توان از نکته‌ای دیگر را نادیده گرفت و آن زنده ماندن جنبش به شرط "همگرایی" نیروهای حاضر در جنبش و احترام آنان به "جمع‌بندی" رهبران و نیروهای درگیر و فعالیت در چارچوبی است که رهبران جنبش برای "تعریف جنبش سبز" طرح کرده‌اند. آزادی فردی و واکنش شخصی، حق هر نیروی حاضر در جنبش است، اما تا آنجا که به "واگرایی" جنبش و تکه‌تکه شدن آن و "نقض چارچوب تعریفی جنبش" آسیبی نزند.

زنده ماندن حق هر فرد و از بنیان‌های حقوق بشر است؛ اما این حق تا زمانی محترم است که به "انهدام بنیان‌های سیاسی کشورها و بی‌نظمی اجتماعی" منجر نشود؛ در صورت بروز این وضعیت، کشورها دست به کشتار دشمنان متجاوز یا شورشیان داخلی خواهند زد. تعریف دشمن متجاوز روشن است، اما در تعریف مصداق شورشی می‌توان چون و چرا کرد. شورشی، مفهومی ذهنی و نظری است و به درک و فهم و برداشت عمومی مردم یک کشور بستگی دارد. اما نمی‌توان این واقعیت را نادیده گرفت که در موارد بسیاری، مردم یک کشور، گروهی را شورشی پنداشته و آنان را ناگزیر از توبه یا اِعمال مجازات مرگ می‌دانند. جنگ‌های پیشگیرانه نیز واقعیتی عریان‌تر را به نمایش می‌گذارند. مردمی کشته می‌شوند تا مردم بیشتری از کشتار در امان مانند. "حق حیات" به خاطر واقعیت‌های سیاسی نقض می‌شود. قوانین جاری در دنیای سیاست، با دنیای فردی بسیار متفاوت است. دنیای سیاست، لزوماً بر مجموعه‌ای از حقوق تک‌تک افراد بنا نمی‌شود.

اکبر گنجی و کاسپین ماکان تا آنجا حق دارند از "آزادی فردی" خود استفاده کنند که واقعیت وجودی جنبش سبز، قربانی نظرات فردی آنان نشود. این، انکار واقعیت متکثر نیروهای حاضر در جنبش نیست؛ بلکه لزوم همگرایی و احترام به چارچوب فکری‌ای است که هویت جنبش را تعریف می‌کند. زنده ماندن جنبش، در گرو جلب پشتیبانی اکثریت مردم ایران دارند. مردمی که دلبستگی‌های مذهبی و سیاسی دارند و معتقد به وجود امام زمان و متنفر از وجود اسرائیل هستند. موضوع امام زمان، مهم‌ترین موضوع مذهبی مطرح در جنبش سبز نیست. موضوع اسرائیل، مهم‌ترین موضوع سیاسی مطرح در جنبش سبز نیست. بلکه موضوعی دست چندم است؛ حتی اگر به حل تدریجی این موضوع نیز معتقد باشیم، قطعاً اولین گام در این راه، سفر به اسرائیل و دیدار با رئیس‌جمهور آن نیست.

۱۳۸۹/۰۱/۱۳

صد سال سیاه برنگردی ای سال ... بخش پایانی

سال 88 از سخت‌ترین سال‌های عمرم بود. در طول تمامی این یک سال، سایه‌ی نگرانی از رکود صنعت و تعطیلی شرکت و بیکاری بر سر ما سنگینی می‌کرد. سال 88، دست‌کم در عرصه‌ی تولید فولاد، سال رکود و تعطیلی بسیاری از پروژه‌های بزرگ و کوچک بود. صنعت ایران، اولین نقطه‌ای بود که از تحریم‌های بین‌المللی آسیب دید؛ تحریم‌هایی که از ابتدای سال 85، آشکارا بسیاری از بخش‌های پروژه‌های صنعتی را فلج کرده بود و این در حالی بود که مردم عادی کوچه و بازار، شاد و خندان از اینکه تحریم‌های بین‌المللی هیچ اثری بر جامعه‌ی ایران نداشته است، پوزخند می‌زدند؛ چهار سال وقت لازم بود تا آنان نیز طعم تلخ و تحقیرآمیز تحریم‌ها را به چشم خویش ببینند؛ پیش‌بینی ما درست از آب درآمد: مردم عادی هنگامی اثر تحریم را تأیید خواهند کرد که آن را از نزدیک لمس کنند: زمانی که سیب‌زمینی و پیاز گران و بنزین کمیاب شود و بهای نیازهای اولیه‌ی زندگی، روز به روز بالاتر رود و در یک کلام زندگی عادی و روزانه‌ی آنها دچار اختلال و مشکل شود.

پروژه‌های بزرگ صنعتی در ایران، محتاج فناوری کشورهای خارجی و واردات تجهیزات از آنهاست. ایران در بسیاری از زمینه‌ها، هنوز به فناوری بومی دست نیافته است؛ ناگزیر تا هنگامی که کارشناسان خارجی، به عنوان طراحان و مشاوران ارشد، دانش فنی خود را در این پروژه‌ها به‌کار نگیرند، عملاً پروژه‌ای آغاز نخواهد شد. حتی اگر این مرحله نیز به خوبی بگذرد، اگر کشورهای خارجی از ارسال تجهیزات به ایران خودداری کنند، باز پروژه با مشکل برخورد کرده و به احتمال زیاد متوقف یا حتی تعطیل خواهد شد.

اولین‌بار که طعم تحقیرآمیز قانون تحریم‌ها را به چشم دیدم، سال 82 بود. یکی از شرکت‌های بزرگ کره‌ی جنوبی، مناقصه‌ی طرح توسعه‌ی ذوب آهن اصفهان را برنده شده بود و من نیز در آن زمان با کارشناسان این شرکت، روی همین پروژه کار می‌کردم و هماهنگ‌کننده‌ی چندین بخش از پروژه بودم. در جلسات مختلفی که داشتیم، یک کتاب طراحی در زمینه‌ی نوار نقاله‌ها (تسمه نقاله‌ها) در دست‌شان می‌دیدم. به‌ظاهر کتاب کامل و خوبی بود، چون در بیشتر مواردی که ابهامی پیش می‌آمد به آن مراجعه می‌کردند و مشکل برطرف می‌شد. کارشناسان کره‌ای، نسبت به اسناد و مدارکی که دانش فنی‌شان محسوب می‌شد به‌شدت حساس بودند و هرگز حاضر نبودند آنها را در اختیار طرف ایرانی قرار دهند تا حتی یک کپی از آن مدارک تهیه کنند.

جالب اینکه در مناقصه‌هایی که برای پروژه‌های بزرگ صنعتی انجام می‌شود و شرکت‌های داخلی و خارجی، هر دو در آن شرکت می‌کنند، در شرایط مساوی از نظر توانایی ساخت و نصب تجهیزات و قیمت اعلام شده برای انجام پروژه، ترجیح داده می‌شود تا پروژه به شرکت‌های خارجی واگذار شود تا از این راستا، دانش و فناوری روز دنیا، به کارشناسان داخلی منتقل شود. اما این انتقال دانش فنی، معمولاً سرنوشت تأسف‌باری پیدا می‌کند. یک نمونه از آن، همان است که اشاره کردم. کارشناسان کره‌ای از تحویل یک کتاب در زمینه‌ی نوار نقاله‌ها که در بخش صنعت، جزو مهندسی عمومی محسوب می‌شود (یعنی دانش فنی محاسبات و ساخت و نصب آن، چیز پیچیده و پنهان و محرمانه‌ای نیست و هر مهندس مکانیک با مطالعه و صرف وقت کافی و اندوختن تجربه، می‌تواند در این زمینه، متخصص شود) امتناع می‌کردند و بدین ترتیب انتقال دانش و فناوری روز دنیا به مهندسان ایرانی انجام می‌شد!

تصمیم گرفتم تا خودم دست به‌کار شوم و کتاب را تهیه کنم. بدیهی بود که باید کتاب را از خارج از ایران تهیه می‌کردم. موضوع را با مدیران شرکتی که در آن کار می‌کردم در میان گذاشتم؛ آنها هم استقبال کردند. در یک فرصت مناسب که کارشناسان کره‌ای مشغول استراحت و گپ و گفت بودند، مشخصات کتاب و ناشر آن را یادداشت کردم. کتاب در آمریکا و توسط یکی از معروف‌ترین و معتبرترین انجمن‌های تخصصی مهندسی انتقال مواد چاپ شده بود؛ مهندسی انتقال مواد، رشته‌ای دانشگاهی نیست؛ رشته‌ای تخصصی در عرصه‌ی صنعت است که گستره‌ی بزرگی از تجهیزات تولید محصولاتی نظیر فولاد و سیمان را دربر می‌گیرد و جزو شریان‌های حیاتی این واحدهای صنعتی محسوب می‌شود. انتقال مواد در این کارخانجات، نقش رگ‌های خونی بدن را بازی می‌کند و تنها با وجود آنهاست که خط تولید برپا می‌ماند. نوار نقاله‌ها از اصلی‌ترین زیر مجموعه‌های مهندسی انتقال مواد هستند.
مشکل پرداخت پول به‌وسیله‌ی ویزا کارت را با هماهنگی با مدیران شرکت حل کردم. تنها کار باقیمانده، وارد شدن به سایت ناشر کتاب و سفارش آن بود. وقتی وارد سایت ناشر شدم و فرم درخواست را پر کردم، آدرس محل تحویل کتاب را ایران و شهر اصفهان معرفی کردم. بلافاصله پس از ارسال فرم، پیامی بر صفحه‌ی کامپیوتر ظاهر شد: کشور شما تحت تحریم قانون داماتو است و فروش کتاب به شما ممنوع است. پای کامپیوتر وارفتم. یعنی برای درخواست چنین کتابی که دانشی پیچیده و محرمانه محسوب نمی‌شد باید با چنین برخورد تحقیرآمیزی مواجه می‌شدم. چاره‌ای نبود. بلند شدم و به سر کار خودم رفتم اما هنوز پس از سال‌ها، طعم تلخ آن لحظه، در ذهنم به‌جا مانده است.

کشور چین، برای برگزاری المپیک، بسیار تدارک دیده بود. از جمله، کارخانجات تولید فولادی در این کشور راه‌اندازی کرده بود تا پروفیل‌های فولادی مورد نیاز در سازه‌های فلزی طراحی‌شده برای برگزاری المپیک را تولید کنند. با پایان المپیک، تولیدات این کارخانجات با قیمت نازل، روانه‌ی بازار فولاد دنیا شد و موجب افت قیمت فولاد گردید. با این اتفاق، شرکت‌های بزرگ تولید فولاد (نظیر ذوب آهن اصفهان و مجتمع فولاد مبارکه) با مشکل مواجه شدند و حتی به‌سختی قادر به تأمین هزینه‌های جاری خود بودند، چه رسد به هزینه‌های سرسام‌آور طرح‌های توسعه. اگرچه بقای بسیاری از این واحدهای صنعتی در گرو همین طرح‌های توسعه بود. در این میان، شرکت‌های معتبر خارجی از شرکت در مناقصه‌ها و انتقال دانش فنی و تحویل تجهیزات به ایران سر باز می‌زدند. هیچ‌کدام از بانک‌ها، حاضر به گشایش اعتبار نبودند، و در نتیجه تمامی خریدها باید به‌صورت نقدی انجام می‌شد. پروژه‌ها، حتی اگر قابل انجام بودند زیر سخت‌ترین فشارها جلو می‌رفتند.
برای خرید تعدادی گیربکس صنعتی به یک شرکت آلمانی که سابقه‌ای طولانی در فروش تجهیزات به ایران دارد مراجعه شد. شرط اول این شرکت با وجود این همه سابقه و شناخت نسبت به ایران، واریز نقدی پول بود. این شرط پذیرفته شد. شرط دوم این بود که پس از واریز نقدی پول، تا هفت ماه هیچ تماسی با این شرکت گرفته نشود و بررسی درخواست موکول به گذشت این هفت ماه است. این شرط نیز پذیرفته است. اما در نهایت این شرکت به‌دلیل تحریم ایران و شرایط بین‌المللی، حاضر به فروش گیربکس به ایران نشد.
شرکتی ایتالیایی، با وجود سابقه‌ی طولانی در ایران، از فروش برخی صافی‌های خطوط آب امتناع می‌کرد. دلیل این شرکت، تحریم ایران و کاربرد دوگانه (صنعتی و هسته‌ای) این صافی‌ها بود. در نهایت، پس از رایزنی‌های بسیار، پذیرفت که این صافی‌ها را به ایران بفروشد. منتها شرط کرد که آنها را درب کارخانه تحویل خواهد داد و اگر طرف ایرانی می‌تواند آنها را از درب کارخانه تا بنادر ایران حمل کند و به دام ناظران تحریم‌های بین‌المللی نیفتد بسم الله!
یک شرکت ایتالیایی دیگر از فروش تعدادی توزیع‌کننده‌ی گریس که فناوری طراحی و ساخت ویژه‌ای دارند خودداری کرد، زیرا معتقد بود طبق قانون تحریم‌ها، فروش تجهیزاتی با کاربرد دوگانه (صنعتی و هسته‌ای) به ایران ممنوع است. اما واقعیت بدیهی صنعت این است که بسیاری از تجهیزات در تمامی واحدهای صنعتی، مشترک هستند. هر کارخانه‌ای دست‌کم یک سیکل بسته یا باز خنک‌کاری به‌وسیله‌ی آب دارد و ناگزیر محتاج صافی‌های خطوط آب است. هر کارخانه‌ای تجهیزاتی مکانیکی دارد که محتاج گریس‌کاری و توزیع‌کننده‌های گریس‌اند. هر کارخانه‌ای ....

عسلویه که روزگاری قطب صنعتی ایران محسوب می‌شد و هزاران نفر در آنجا مشغول کار بودند، عملاً تعطیل شده است. شرکت‌های خارجی از مشارکت در پروژه‌های توسعه‌ی میدان گازی پارس جنوبی انصراف داده‌اند. دیگر نه مشاوره‌ای در کار است و نه تحویل تجهیزاتی. پالایشگاهی که تا نیمه ساخته شده بود، به همین دلایل به حال خود رها شده است و نیمه‌کاره مانده است. پالایشگاهی که در مجاورت آن است به‌دلیل کهنگی و فرسودگی بسیاری از تجهیزات و امتناع طرف‌های خارجی از فروش آنها به ایران، با مشکلات جدی مواجه شده است. مدیران، تصمیم گرفته‌اند قطعات نوی پالایشگاه نیمه‌کاره را باز کنند و به‌جای قطعات فرسوده‌ی پالایشگاه قدیمی، به‌کار گیرند. پالایشگاه نو، تکه‌تکه شده و خرج ادامه‌ی حیات پالایشگاه کهنه شده است.
بانک‌ها از هرگونه گشایش اعتبار خودداری می‌کنند و تنها امکان بازرگانان، خرید نقدی است. اما بازرگانان، چه از لحاظ توان مالی و چه از لحاظ عدم وجود کارشناسی ایرانی در کشور خارجی که بتواند کیفیت جنس مورد نظر را تضمین کند، قادر به خرید نقدی نیستند. پیش از این با گشایش اعتبار، به‌جای فروشنده و خریدار، بانک‌ها با یکدیگر طرف می‌شدند و اعتبار آنها، تضمین‌کننده‌ی تحویل کالا با کیفیت مناسب بود. واردات و صادرات به همین دلایل، عملاً قفل شده است.

تا پروژه‌ی بزرگی آغاز نشود، پروژه‌های کوچک زیرمجموعه‌ی آنها هم آغاز نخواهد شد و تا این اتفاق نیفتد بسیاری از شرکت‌های کوچک (و حتی گاهی بزرگ) نیز قادر به پروژه گرفتن و استخدام نیروی کار نخواهند بود. رکود صنعت و بیکاری، نتیجه‌ی مستقیم این وضعیت ناگوار است. حتی برای آنان که در شرکت یا مجموعه‌ای مشغول به کار بودند، حقوق‌ها دیر پرداخت می‌شد یا ماه‌ها به تأخیر می‌افتاد. مشکلات مالی کمر بسیاری از مهندسان و کارگران ایرانی را شکست. دود تحریم‌ها، پیش از همه به چشم مهندسان و کارگران ایرانی رفت و از آن هنگام تا کنون، کم نیستند افرادی که بر بی‌اثر بودن تحریم‌های بین‌المللی پوزخند می‌زنند. هنوز زمان باقی است تا مردم عادی کوچه و بازار نیز ابعاد این تحریم‌ها را درک کنند.

۱۳۸۹/۰۱/۰۱

نرم نرمک می‌رسد اینک بهار


بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه‌های شسته، باران خورده پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگ‌های سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می‌رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار ...

خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها

خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز

خوش به حال دختر میخک که می‌خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

نرم نرمک می‌رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار ...

خوش به حال روزگار ...