میرحسین عزیز!
تمام بیانیهی سیزدهمت به کنار؛ افتخارم به رأیی که به نام تو در 22 خرداد به صندوق ریختم و مباهاتم به فریادهایی که در حمایت از تو سر دادم، صد چندان شد وقتی دیدم دربارهی جشن و سرور به مناسبت هفتم مهرماه سالگرد تولدت این گونه نوشتهای که:
مبارزه امری مقدس است، اما دائمی نیست. آنچه دائمی است زندگی است.... زندگی ادامه دارد و افراد موقتی هستند. هر جمعی و جماعتی كه سرنوشت خود را به بود و نبود كسان پیوند زدند سرانجام - حداقل با فقدان او - سرخورده شدند. هرگاه مردمی برای تنی یا افرادی از همراهان عادی خود امتیازات بیدلیل قائل شدند سرانجام تشخیص عقلانی خود را در مقابل خواست آنان واگذار كردند و به جاهطلبان مجال دادند كه در آنان طمع كنند.
مردمی كه میخواهند سرپای خود بایستند و حیاتی كریمانه را تجربه كنند جا دارد كه از نخستین قدمهایی كه به ناكامیشان میانجامد با بیشترین دقتها پیشگیری كنند. تولد اینجانب نه هفتم مهر كه روز آشنایی با شماست. حتی اگر روز هفتم مهر به دنیا آمده بودم نیز جا نداشت حركت شما به كیش شخصیت آلوده شود. امیدوارم این كلمات مرا صمیمانه و از سر نگرانی و نه یک شكسته نفسی بیحقیقت و تعارفگونه تلقی كنید.
افزونه:
نامهی دوم مهدی کروبی عزیز خطاب به هاشمی رفسنجانی؛ همین نامههاست که ماهیت هاشمی را برای جنبش سبز روشن میکند و برای فردا جای هیچ عذر و بهانهای باقی نمیگذارد.
۱۳۸۸/۰۷/۰۷
۱۳۸۸/۰۶/۳۰
اگر توانی دلی به دست آور ...
نوشتهی دوست گرامی ملاحسنی در کانادا دربارهی دستگیری علی پیرحسینلو (الپر) و همسرش واقعاً مرا غمگین کرد. اینکه در زمانهی عسرت و هنگامی که انسانی به ناحق به بند کشیده شده است اینگونه بر او خُرده بگیریم و انتقادهای تند و تیز و حتی توهینآمیز او را به رخ بکشیم و به گونهای واکنش نشان دهیم که گویی آب خنکی بر جگر داغدارمان ریخته شده است، زیبندهی هیچ انسانی بهویژه دوست گرامیمان ملاحسنی نیست. دلم، هم به حال پیرحسینلو سوخت و هم به حال خودم. من نیز مثل علی به اصلاحپذیری نظام امیدوار بودم. سالهای سال توش و توانم را در راه این ایدهی بنیادین صرف کردم. هیچگاه (جز انتخابات مجلس هفتم) با دوستان تحریمی همدل و همرأی نبودم. همواره بر آنها انتقاد میکردم و راهی را که آنان در پیش گرفته بودند بینتیجه میدانستم. علی هم درست مثل من فکر میکرد. تفاوت من و علی در این بود که من در نقد دوستان تحریمی، هیچگاه لب به توهین باز نکردم و از کلماتی که گاهی علی در نوشتههایش بهکار میبرد هرگز استفاده نکردم. حال اگر فردا روزی مرا هم دستگیر کنند شما اینگونه واکنش نشان میدهید؟ واضحتر بگویم: آیا مشکل را در درست بودن راه و روش دوستان تحریمی و نادرست بودن ایدهی اصلاحپذیر بودن نظام میدانید یا نه؛ مشکل شما بر سر لحن کلام علی و امثال اوست؟
اینکه امروز چرا ما در این نقطه ایستادهایم دلایل بسیار دارد. از تکبر و غروری که همهی گروههای اصلاحطلب را در چنبرهی خود گرفت که گمان میکردند مردم تا ابد در هر انتخابات به آنها رأی خواهند داد و در آستانهی هر انتخابات تنها منتظرند تا روز رأیگیری فرابرسد و دواندوان رأیشان را به نفع اصلاحطلبان به صندوق بریزند تا خبط و خطاهای اعضای شورای شهر تهران که این شورا را به جای صحنهای برای نمایش کارامدی اصلاحطلبان به میدان جنگهای هر روزه و بیپایان شورا و شهردار تبدیل کردند و طبقهی متوسط شهری به عنوان مهمترین گروه حامی را در کابوس عدم ثبات و امنیت فروبردند و در آستانهی انتخابات شوراهای دوم، آنچنان صفبندی کردند و هر یک به راه خود رفتند که مردم، خسته از دعواهای بیحاصل و ناامید از آرزوهای تحققنایافته در خانههای خود نشستند و اندکی از مردم تهران در اوج ناباوری اصولگرایان، شورا را از آن خود کردند و احمدینژاد را برکشیدند و بدینترتیب نخستین گام اساسی برای قبضهی کامل قدرت را برداشتند.
مقصر به شهرداری رسیدن احمدینژاد که بود؟ گروههای سیاسی؟ یا مردمی که انتخابات را تحریم کردند؟ یا هر دو؟ سهم هر یک چقدر است؟ هر چه بود خطای بزرگی بود؛ از جانب هر که بود و سهمش هر چقدر بود بماند. اندک زمانی پس از آن، انتخابات مجلس هفتم دررسید. بخشی از مردم گویی از این خطا درس گرفته بودند اما میدان سیاست، عرصهی آزمون و خطاهای هر روزه نیست. انتخابات مجلس هفتم اصلاً مجالی برای جبران آن اشتباه باقی نگذاشته بود. فرصت بعدی انتخابات ریاستجمهوری سال 84 بود. دوستان تحریمی باز ساز خود را نواختند و بر طبل خود کوبیدند. فرجام کار چه بود؟ همه حیران و ویلان در میان حادثهای که رخ داد با چشمهایی که دو دو میزد، قطار اتفاقات پیش رو را نظاره میکردیم. در 22 خرداد همهی مردم، چه دوستان نخبهی تحریمی که با صدور اطلاعیه، انتخابات گذشته را تحریم میکردند و چه مردمی که با قهر و غیظ از شرکت در انتخابات تن زده بودند همگی به میدان آمدند تا آن اتفاق شوم بار دیگر تکرار نشود اما برای جبران اشتباههای پیشین بسیار دیر شده بود.
گناه ما چه بود؟ اینکه اصلاحطلبی را به معنای شرکت در انتخابات و فتح سنگرهای انتخابی و مقابله با نهادهای انتصابی میدانستیم خطا بود؟ خطا بودن این ایده چگونه ثابت شد؟ آیا جز با شرکت در انتخابات و به قدرت رسیدن در ساختار حکومت و آنگاه حجم عظیمی از کارشکنیها را دیدن؟ آیا جز با پیمودن و آزمودن این راه، میشد بر اساس حدس و گمان نظام را اصلاحناپذیر دانست؟ آری ما هنوز هم اصلاحطلب هستیم اما اصلاحطلبی دیگر برای ما معنای پیشین را ندارد. آن معنا دیگر بیمعنا شده است. و این تجربهی گرانسنگ جز با گذر از پیچ انتخابات و شرکت فعالانه و مسؤولانه در آن بهدست نمیآمد. بگذارید فراتر از این برویم. فکر میکنید علت فراگیری جنبش سبز در ایران امروز چیست؟ آیا جز این است که مردمی در مسالمتجویانهترین حالت یعنی شرکت در یک انتخابات قانونی خواست خود را مطرح کردند و با در بسته روبهرو شدند؟ اگر این مردم در این انتخابات شرکت نمیکردند و فاجعهی 22 خرداد اتفاق نمیافتاد کدامیک از این مردم به ماهیت هیمنهای که با آن طرف هستند پی میبردند؟ ما به عنوان نخبگان سیاسی تا چند سال باید مینوشتیم و مصاحبه میکردیم و فریاد میزدیم که پیکرهای که در مقابل شماست چیزی نیست که هر روز در رسانهی به اصطلاح ملیاش میبینید. این پیکره هزار سر و دست و پای پنهان دیگر دارد که شما از وجودشان ناآگاهید. این مردم اگر امروز اینگونه شورمندانه در روز قدس، خواست خود را فریاد میزنند و از پس سه ماه بمباران بیوقفهی تبلیغاتی، دیگر به بنگاه دروغپراکنی ملی باور ندارند فقط و فقط بدین دلیل است که در انتخابات شرکت کردند و حاصل کار خود را دیدند. ما حتی اگر اطلاع و آگاهی قطعی داشتیم که قرار است چنین تقلب گستردهای در انتخابات صورت بگیرد باز هم فعالانه در انتخابات شرکت میکردیم تا پس از آن به همین نقطهای برسیم که امروز همگی (نخبگان و مردم با هم) بدون اطلاع قبلی از برنامهی حاکمیت، رسیدهایم.
این آشکار شدن ماهیت، مرهون آن مشارکت شورمندانه و مسؤولانه و آن دست رد محکمی است که بر سینهی این ملت نجیب زده شد. اگر جز این بود ملت هرگز به شعور و آگاهی امروزین نمیرسید و اینچنین ره صد ساله را یک شبه طی نمیکرد. ممکن است گفته شود کتمان انتخاب ملت و پیروزاندن احمدینژاد، گامی به پیش بود و اگر جز این بود ماهیت این پیکره چند زمانی دیرتر آشکار میشد. حتی اگر این سخن را هم بپذیریم، این هدف، باز هم جز با مشارکت مردم در انتخابات بهدست نمیآمد. پس گناه من و علی و امثال من چیست که تمام راههای موجود را پیمودیم و آزمودیم و تمام رنجهای جانکاه را به جان خریدیم و در نهایت آن هنگام که با گرز آهنین بر سرمان کوبیدند و ما را از ادامهی راه بازداشتند، زمزمه سر دادیم که اصلاحطلبی را باید از نو تعریف کرد و معنای جدیدی برای آن عرضه کرد؟! این نهایت بیانصافی است که دستاورد امروز ملت ایران را که در قالب "جنبش سبز" تبلور یافته، حاصل تحلیل و پیشبینی درست دوستان تحریمی بدانیم. این دستاورد جز با آزمودن آن راه و مواجهه با آن سد عظیم و بلند بهدست نیامده است.
شرایط در ایران امروز واقعاً سنگین است. من زبانم را دوختهام و قلمم را غلاف کردهام وگرنه دهها موضوع برای نوشتن و تحلیل و توصیف هست. اکنون که یک عضو رده چندم جبهه مشارکت را به خاطر چند تلفن جهت دعوت به تظاهرات روز قدس بازداشت میکنند و به منزلش میریزند و ... چه جای سوژهپردازی است؟ دوستان خارجنشین بسیاری آرزو میکردند در ایران بودند و در تظاهرات روز قدس شرکت میکردند. فکر میکنید ما که در ایران بودیم چه کردیم؟ هیچ! در خانه نشستیم و به صفحهی کامپیوتر چشم دوختیم تا خبرها بیاید. تجربهی تظاهرات قبلی نشان داده که حضور هر فعال سیاسی سرشناسی در چند صد متری محل تظاهرات مساوی است با دستگیری قطعی او. آنان که در تظاهرات شرکت کردند مردمان عادی و جوانان کمتر شناختهشده و کمتر سیاسی بودند. دستکم در اصفهان اینگونه بود. در چنین شرایطی آزاد بودن و نیمهفعال بودن را به زندان رفتن و قهرمان شدن ترجیح میدهم که اگر در اولی دستاوردی هست در دومی هیچ نیست جز یک شهرت گذرا که البته گاهی پلهی جهش و ترقی برخی میشود. در چنین فضایی ناچارم سکوت کنم چون برخی سوژهها، کام اصحاب قدرت را تلخ میکند و دستهای مرا زنجیر؛ پرداختن به برخی سوژهها در چنین شرایطی معنایی "خاص" مییابد و باز به ناچار داغ است و درفش؛ میماند پارهای دیگر از سوژهها که پرداختن به اغلب آنها در این شرایط ناجوانمردانه مینماید و مهمترینشان همین بر زمین کوبیدن دوستانی است که اکنون گرفتار زنداناند. در طی این مدت، بارها وسوسه شدهام خطاب به تاجزاده و بهزاد نبوی و دوستان سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بنویسم که «کلوخانداز را پاداش سنگ است»؛ خواستهام بنویسم شما خود بازجویان و اعترافگیران دههی شصت بودید. شما بودید که احسان طبری و نورالدین کیانوری را در زندان به مرحلهی بُریدن رساندید و "کژراهه"های آنان را هویدا کردید.... اما دلم نیامد. دیدم ناجوانمردانه است. از خیرش گذشتم و گذاشتم این سکوت سنگین و نفسگیر ادامه یابد. این موضوعی بود که در میانه صحبتم با دکتر غروی نیز بدان اشاره شد.
چند هفته پیش مهمانی افطار یکی از بزرگان نهضت آزادی در اصفهان بودیم. به برگزارکنندگان تذکر داده شده بود که سخنرانیای در کار نباشد وگرنه مراسم افطاری در کار نخواهد بود. خب جلسه به همین منوال به صرف غذا گذشت. در پایان جلسه کنار دکتر غروی (فرزند آیتالله غروی و عضو شورای مرکزی نهضت آزادی و مسؤول این حزب در اصفهان) نشستیم. دکتر غروی جدا از مواضع سیاسیاش از لحاظ اخلاقی مرد وارستهای است و همیشه مرا یاد مرحوم مهندس بازرگان میاندازد. صحبت از اتفاقات پس از 22 خرداد شد و اینکه چرا کار بدینجا رسید. دکتر به انتخابات شوراها و صفبندی گروههای اصلاحطلب در برابر یکدیگر اشاره کرد و شکستی که نصیب اصلاحطلبان شد و زمینهی به قدرت رسیدن احمدینژاد را فراهم کرد. او به ما هشدار داد از این وقایع عبرت بگیریم و بار دیگر چنین راهی را در پیش نگیریم. خندیدم و گفتم: دکتر دیگر اصل انتخابات بیمفهوم و بیمعنا شده چه رسد به چنین موضوعاتی؛ دیگر انتخاباتی نخواهیم داشت که بخواهیم در مورد متحد بودن یا نبودن در آن انتخابات هشیار باشیم. صحبت ادامه پیدا کرد تا اینکه گفتم: خیلی دلم میخواهد مقالهای بنویسم خطاب به آقای تاجزاده و بهزاد نبوی و دیگرانی نظیر او و یادآوری کنم که آن روز که به اعترافگیری در زندانها مشغول بودید فکر امروز را میکردید؟ دکتر سری تکان داد و گفت: هیچگاه به حذف هیچ گروهی رضایت ندهید چون دیر یا زود نوبت خود شما خواهد رسید. گویی این سنت تاریخ است که این چرخه مدام تکرار شود و پیش از همه گریبان مسببان را بگیرد. حرفش عجیب به دلم نشست. تا روزها مشغول این حرف بودم. اما هر چه فکر کردم دیدم هنوز زمان گفتن این سخن فرانرسیده است. فاش گفتن این سخن را در این شرایط جفا به تاجزاده و نبوی میدیدم. امروز هم به ناچار بدان اشاره کردم زیرا میبینم من و علی و دیگران نیز گویا در نوبتایم تا شلاق بیرحمانهی نقد بر گردهمان فرود آید. حرفی نیست. هر چه از دوست رسد نیکوست. اما به وقت و زمانش! آن هم با انصاف و جوانمردی!
در همین زمینه:
علی و فاطمه هم دستگیر شدند؛ (نشانی)
اینکه امروز چرا ما در این نقطه ایستادهایم دلایل بسیار دارد. از تکبر و غروری که همهی گروههای اصلاحطلب را در چنبرهی خود گرفت که گمان میکردند مردم تا ابد در هر انتخابات به آنها رأی خواهند داد و در آستانهی هر انتخابات تنها منتظرند تا روز رأیگیری فرابرسد و دواندوان رأیشان را به نفع اصلاحطلبان به صندوق بریزند تا خبط و خطاهای اعضای شورای شهر تهران که این شورا را به جای صحنهای برای نمایش کارامدی اصلاحطلبان به میدان جنگهای هر روزه و بیپایان شورا و شهردار تبدیل کردند و طبقهی متوسط شهری به عنوان مهمترین گروه حامی را در کابوس عدم ثبات و امنیت فروبردند و در آستانهی انتخابات شوراهای دوم، آنچنان صفبندی کردند و هر یک به راه خود رفتند که مردم، خسته از دعواهای بیحاصل و ناامید از آرزوهای تحققنایافته در خانههای خود نشستند و اندکی از مردم تهران در اوج ناباوری اصولگرایان، شورا را از آن خود کردند و احمدینژاد را برکشیدند و بدینترتیب نخستین گام اساسی برای قبضهی کامل قدرت را برداشتند.
مقصر به شهرداری رسیدن احمدینژاد که بود؟ گروههای سیاسی؟ یا مردمی که انتخابات را تحریم کردند؟ یا هر دو؟ سهم هر یک چقدر است؟ هر چه بود خطای بزرگی بود؛ از جانب هر که بود و سهمش هر چقدر بود بماند. اندک زمانی پس از آن، انتخابات مجلس هفتم دررسید. بخشی از مردم گویی از این خطا درس گرفته بودند اما میدان سیاست، عرصهی آزمون و خطاهای هر روزه نیست. انتخابات مجلس هفتم اصلاً مجالی برای جبران آن اشتباه باقی نگذاشته بود. فرصت بعدی انتخابات ریاستجمهوری سال 84 بود. دوستان تحریمی باز ساز خود را نواختند و بر طبل خود کوبیدند. فرجام کار چه بود؟ همه حیران و ویلان در میان حادثهای که رخ داد با چشمهایی که دو دو میزد، قطار اتفاقات پیش رو را نظاره میکردیم. در 22 خرداد همهی مردم، چه دوستان نخبهی تحریمی که با صدور اطلاعیه، انتخابات گذشته را تحریم میکردند و چه مردمی که با قهر و غیظ از شرکت در انتخابات تن زده بودند همگی به میدان آمدند تا آن اتفاق شوم بار دیگر تکرار نشود اما برای جبران اشتباههای پیشین بسیار دیر شده بود.
گناه ما چه بود؟ اینکه اصلاحطلبی را به معنای شرکت در انتخابات و فتح سنگرهای انتخابی و مقابله با نهادهای انتصابی میدانستیم خطا بود؟ خطا بودن این ایده چگونه ثابت شد؟ آیا جز با شرکت در انتخابات و به قدرت رسیدن در ساختار حکومت و آنگاه حجم عظیمی از کارشکنیها را دیدن؟ آیا جز با پیمودن و آزمودن این راه، میشد بر اساس حدس و گمان نظام را اصلاحناپذیر دانست؟ آری ما هنوز هم اصلاحطلب هستیم اما اصلاحطلبی دیگر برای ما معنای پیشین را ندارد. آن معنا دیگر بیمعنا شده است. و این تجربهی گرانسنگ جز با گذر از پیچ انتخابات و شرکت فعالانه و مسؤولانه در آن بهدست نمیآمد. بگذارید فراتر از این برویم. فکر میکنید علت فراگیری جنبش سبز در ایران امروز چیست؟ آیا جز این است که مردمی در مسالمتجویانهترین حالت یعنی شرکت در یک انتخابات قانونی خواست خود را مطرح کردند و با در بسته روبهرو شدند؟ اگر این مردم در این انتخابات شرکت نمیکردند و فاجعهی 22 خرداد اتفاق نمیافتاد کدامیک از این مردم به ماهیت هیمنهای که با آن طرف هستند پی میبردند؟ ما به عنوان نخبگان سیاسی تا چند سال باید مینوشتیم و مصاحبه میکردیم و فریاد میزدیم که پیکرهای که در مقابل شماست چیزی نیست که هر روز در رسانهی به اصطلاح ملیاش میبینید. این پیکره هزار سر و دست و پای پنهان دیگر دارد که شما از وجودشان ناآگاهید. این مردم اگر امروز اینگونه شورمندانه در روز قدس، خواست خود را فریاد میزنند و از پس سه ماه بمباران بیوقفهی تبلیغاتی، دیگر به بنگاه دروغپراکنی ملی باور ندارند فقط و فقط بدین دلیل است که در انتخابات شرکت کردند و حاصل کار خود را دیدند. ما حتی اگر اطلاع و آگاهی قطعی داشتیم که قرار است چنین تقلب گستردهای در انتخابات صورت بگیرد باز هم فعالانه در انتخابات شرکت میکردیم تا پس از آن به همین نقطهای برسیم که امروز همگی (نخبگان و مردم با هم) بدون اطلاع قبلی از برنامهی حاکمیت، رسیدهایم.
این آشکار شدن ماهیت، مرهون آن مشارکت شورمندانه و مسؤولانه و آن دست رد محکمی است که بر سینهی این ملت نجیب زده شد. اگر جز این بود ملت هرگز به شعور و آگاهی امروزین نمیرسید و اینچنین ره صد ساله را یک شبه طی نمیکرد. ممکن است گفته شود کتمان انتخاب ملت و پیروزاندن احمدینژاد، گامی به پیش بود و اگر جز این بود ماهیت این پیکره چند زمانی دیرتر آشکار میشد. حتی اگر این سخن را هم بپذیریم، این هدف، باز هم جز با مشارکت مردم در انتخابات بهدست نمیآمد. پس گناه من و علی و امثال من چیست که تمام راههای موجود را پیمودیم و آزمودیم و تمام رنجهای جانکاه را به جان خریدیم و در نهایت آن هنگام که با گرز آهنین بر سرمان کوبیدند و ما را از ادامهی راه بازداشتند، زمزمه سر دادیم که اصلاحطلبی را باید از نو تعریف کرد و معنای جدیدی برای آن عرضه کرد؟! این نهایت بیانصافی است که دستاورد امروز ملت ایران را که در قالب "جنبش سبز" تبلور یافته، حاصل تحلیل و پیشبینی درست دوستان تحریمی بدانیم. این دستاورد جز با آزمودن آن راه و مواجهه با آن سد عظیم و بلند بهدست نیامده است.
شرایط در ایران امروز واقعاً سنگین است. من زبانم را دوختهام و قلمم را غلاف کردهام وگرنه دهها موضوع برای نوشتن و تحلیل و توصیف هست. اکنون که یک عضو رده چندم جبهه مشارکت را به خاطر چند تلفن جهت دعوت به تظاهرات روز قدس بازداشت میکنند و به منزلش میریزند و ... چه جای سوژهپردازی است؟ دوستان خارجنشین بسیاری آرزو میکردند در ایران بودند و در تظاهرات روز قدس شرکت میکردند. فکر میکنید ما که در ایران بودیم چه کردیم؟ هیچ! در خانه نشستیم و به صفحهی کامپیوتر چشم دوختیم تا خبرها بیاید. تجربهی تظاهرات قبلی نشان داده که حضور هر فعال سیاسی سرشناسی در چند صد متری محل تظاهرات مساوی است با دستگیری قطعی او. آنان که در تظاهرات شرکت کردند مردمان عادی و جوانان کمتر شناختهشده و کمتر سیاسی بودند. دستکم در اصفهان اینگونه بود. در چنین شرایطی آزاد بودن و نیمهفعال بودن را به زندان رفتن و قهرمان شدن ترجیح میدهم که اگر در اولی دستاوردی هست در دومی هیچ نیست جز یک شهرت گذرا که البته گاهی پلهی جهش و ترقی برخی میشود. در چنین فضایی ناچارم سکوت کنم چون برخی سوژهها، کام اصحاب قدرت را تلخ میکند و دستهای مرا زنجیر؛ پرداختن به برخی سوژهها در چنین شرایطی معنایی "خاص" مییابد و باز به ناچار داغ است و درفش؛ میماند پارهای دیگر از سوژهها که پرداختن به اغلب آنها در این شرایط ناجوانمردانه مینماید و مهمترینشان همین بر زمین کوبیدن دوستانی است که اکنون گرفتار زنداناند. در طی این مدت، بارها وسوسه شدهام خطاب به تاجزاده و بهزاد نبوی و دوستان سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بنویسم که «کلوخانداز را پاداش سنگ است»؛ خواستهام بنویسم شما خود بازجویان و اعترافگیران دههی شصت بودید. شما بودید که احسان طبری و نورالدین کیانوری را در زندان به مرحلهی بُریدن رساندید و "کژراهه"های آنان را هویدا کردید.... اما دلم نیامد. دیدم ناجوانمردانه است. از خیرش گذشتم و گذاشتم این سکوت سنگین و نفسگیر ادامه یابد. این موضوعی بود که در میانه صحبتم با دکتر غروی نیز بدان اشاره شد.
چند هفته پیش مهمانی افطار یکی از بزرگان نهضت آزادی در اصفهان بودیم. به برگزارکنندگان تذکر داده شده بود که سخنرانیای در کار نباشد وگرنه مراسم افطاری در کار نخواهد بود. خب جلسه به همین منوال به صرف غذا گذشت. در پایان جلسه کنار دکتر غروی (فرزند آیتالله غروی و عضو شورای مرکزی نهضت آزادی و مسؤول این حزب در اصفهان) نشستیم. دکتر غروی جدا از مواضع سیاسیاش از لحاظ اخلاقی مرد وارستهای است و همیشه مرا یاد مرحوم مهندس بازرگان میاندازد. صحبت از اتفاقات پس از 22 خرداد شد و اینکه چرا کار بدینجا رسید. دکتر به انتخابات شوراها و صفبندی گروههای اصلاحطلب در برابر یکدیگر اشاره کرد و شکستی که نصیب اصلاحطلبان شد و زمینهی به قدرت رسیدن احمدینژاد را فراهم کرد. او به ما هشدار داد از این وقایع عبرت بگیریم و بار دیگر چنین راهی را در پیش نگیریم. خندیدم و گفتم: دکتر دیگر اصل انتخابات بیمفهوم و بیمعنا شده چه رسد به چنین موضوعاتی؛ دیگر انتخاباتی نخواهیم داشت که بخواهیم در مورد متحد بودن یا نبودن در آن انتخابات هشیار باشیم. صحبت ادامه پیدا کرد تا اینکه گفتم: خیلی دلم میخواهد مقالهای بنویسم خطاب به آقای تاجزاده و بهزاد نبوی و دیگرانی نظیر او و یادآوری کنم که آن روز که به اعترافگیری در زندانها مشغول بودید فکر امروز را میکردید؟ دکتر سری تکان داد و گفت: هیچگاه به حذف هیچ گروهی رضایت ندهید چون دیر یا زود نوبت خود شما خواهد رسید. گویی این سنت تاریخ است که این چرخه مدام تکرار شود و پیش از همه گریبان مسببان را بگیرد. حرفش عجیب به دلم نشست. تا روزها مشغول این حرف بودم. اما هر چه فکر کردم دیدم هنوز زمان گفتن این سخن فرانرسیده است. فاش گفتن این سخن را در این شرایط جفا به تاجزاده و نبوی میدیدم. امروز هم به ناچار بدان اشاره کردم زیرا میبینم من و علی و دیگران نیز گویا در نوبتایم تا شلاق بیرحمانهی نقد بر گردهمان فرود آید. حرفی نیست. هر چه از دوست رسد نیکوست. اما به وقت و زمانش! آن هم با انصاف و جوانمردی!
در همین زمینه:
علی و فاطمه هم دستگیر شدند؛ (نشانی)
اشتراک در:
پستها (Atom)