"پرویز ناتل خانلری" را مرحوم "علی اکبر سعیدی سیرجانی" به من شناساند. سیرجانی در مقالات و نوشتههایش، بارها به خانلری و ژرفای دانش ادبی و مرتبهی والای پژوهشی او اشاره میکند و از روابط گرم و دوستانهاش با او میگوید. خانلری دومین دانشآموختهی دورهی دکترای زبان فارسی دانشگاه تهران بود. او بلافاصله پس از پایان دورهی دکترا با رتبهی دانشیار به استخدام دانشگاه تهران درآمد و 35 سال بیوقفه به فرهنگ و ادب ایرانزمین، صادقانه خدمت کرد. او سرانجام در اول شهریورماه 1369 خورشیدی در سن 77 سالگی بار سفر بست و از میان ما رفت. انتشارات "طرح نو" کتاب ارزشمندی دربارهی خانلری منتشر کرده است. در این کتاب به زندگینامهی او و ارتباطاتی که با نخبگان روزگار داشته اشاره رفته و خدمات بیشمار او برشمرده شده است؛ نیز چندین نمونه از سرودهها و مقالات او آورده شده است؛ سرودهها و مقالاتی که نمونههایی درخشان و کمنظیر در نظم و نثر پارسی هستند. شعر مشهور "عقاب"، معروفترین سرودهی اوست. به پیشنهاد عباس معروفی عزیز و به پاسداشت نام بلندآوازهی پرویز ناتل خانلری که خدمتگزار صادق و راستین زبان و ادب پارسی بود، شعر عقاب را در اینجا آوردهام؛ یادآوری کنم که سعیدی سیرجانی نیز شعری با نام عقاب سروده بود که پیش از این، آن را نقل کردهام. روان هر دو عزیز شاد و آسوده باد.
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ایام شباب
دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل برگیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چاره کار
گشت بر باد سبکسیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
و آن شبان بیمزده، دلنگران
شد پی بره نوزاد دوان
کبک در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاریست حقیر
زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت در آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت که ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم آنچه تو میفرمایی
گفت: ما بنده درگاه توایم
تا که هستیم هواخواه توایم
بنده آماده بود فرمان چیست؟
جان به راه تو سپارم، جان چیست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آید که ز جان یاد کنم
این همه گفت ولی در دل خویش
گفتگویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قویپنجه کنون
از نیازست چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را بایدت از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دور ترک جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب
که مرا عمر حبابیست بر آب
راست است این که مرا تیزپرست
لیک پرواز زمان تیزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت
ارچه از عمر دل سیری نیست
مرگ میآید و تدبیری نیست
من و این شهپر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافتهای عمر دراز؟
پدرم از پدر خویش شنید
که یکی زاغ سیه روی پلید
با دو صد حیله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کردست فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم باز پسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت با من فرمود
کاین همان زاغ پلیدست که بود
عمر من نیز به یغما رفته است
یک گل از صد گل تو نشکفته است
چیست سرمایه این عمر دراز؟
رازی اینجاست تو بگشا این راز
زاغ گفت: گر تو درین تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دیگران را چه گنه کاین ز شماست
زآسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سیصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثیر
بادها راست فراوان تاثیر
بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوی بالاتر
باد را بیش گزندست و ضرر
تا به جایی که بر اوج افلاک
آیت مرگ شود پیک هلاک
ما از آن سال بسی یافتهایم
کز بلندی رخ بر تافتهایم
زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش از آن گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمان است
چاره رنج تو زان آسان است
خیز و زین بیش ره چرخ مپوی
طعمه خویش بر افلاک مجوی
آسمان جایگهی سخت نکوست
به از آن کنج حیاط و لب جوست
من که بس نکته نیکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
آشیان در پس باغی دارم
وندر آن باغ سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست
خوردنیهای فراوانی هست
آنچه زان زاغ و را داد سرا
گندزاری بود اندر پس باغ
بوی بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت: خوانی که چنین الوان است
لایق حضرت این مهمان است
میکنم شکر که درویش نیم
خجل از ما حضر خویش نیم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از و مهمان پند
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
سینه کبک و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه او
اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند؟
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود
گیج شد، بست دمی دیده خویش
دلش از نفرت و بیزاری ریش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
فرّ و آزادی و فتح و ظفرست
نفس خرّم باد سحرست
دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زینها نیست
آنچه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و برجست از جا
گفت: کای یار ببخشای مرا
سالها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی
گر بر اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
رفت و بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظهای چند بر این لوح کبود
نقطهای بود و سپس هیچ نبود
۱۳۸۸/۰۶/۰۵
۱۳۸۸/۰۶/۰۴
همذاتپنداری مخاطب، رمز اعتمادسازی رسانهی ملی
محوریترین موضوع در ارتباطگیری و تأثیرگذاری «رسانهی ملی» بر مخاطب، جلب اعتماد مخاطب است. مهمترین عامل جلب اعتماد مخاطب، حتی پیش از اثبات صداقت و بیطرفی نسبی یک رسانه، این موضوع کلیدی است که مخاطب رسانه حس کند که این رسانه، رسانهی اوست؛ گوش و زبان و فکر اوست؛ احساس کند در رسانه حضور دارد و سهمش به اندازهی کافی مراعات شده و موجودیت و عقایدش محترم شمرده میشود. مخاطب بایستی خود دریابد که درجهای از همذاتپنداری میان او و رسانه وجود دارد. مخاطب در رسانه به دنبال رد پای خود میگردد و تیزبینانه هر زاویهای را میکاود؛ گفتوگوها، مصاحبهها، مستندها، موضعگیریها، قیافهها و اظهارنظرها، همگی صحنههایی هستند که مخاطب خود را و تصویر خود را و حضور خود را و اظهار عقیدهی خود را در آنها میجوید. این گام نخستی است که یک مخاطب به رسانه "اعتماد" میکند زیرا آن را "خودی" مییابد. تازه از این جا به بعد است که رسانه میتواند بر ذهن و زبان مخاطب تأثیر بگذارد و آن را جهت دهد. در یک کلام، مخاطب باید با رسانه و گردانندگان و "نمادهای" آن احساس نزدیکی کند؛ و مهمتر آنکه، احساس بیگانگی نکند. من از همین زاویه (و به پیشنهاد صاحب سیبستان) به نحوهی پوشش گویندگان و خبرنگاران رسانهای که قرار است "ملی" باشد، نگاه میکنم. در این نوشته، تنها متوسط و معدل بازخوردهایی را که در دور و نزدیک و در میان اقشار گوناگون مشاهده کردهام مبنا قرار دادهام، نه نظر و برداشت خود را. به عبارتی دیگر، اینجا من سخنگوی این اقشار هستم نه عرضهکنندهی نظرات خود.
شبکههای سرگرمی و غیر سیاسی
اولین مثال را از رسانههای غیرسیاسی میآورم. سالهاست دو شبکهی مشهور ماهوارهای (و به قول ارزشمداران لوسآنجلسی) در رقابتی تنگاتنگ در حال پخش آهنگ و نماهنگِ خوانندگان ریز و درشت هستند. یکی متعلق به حمید شبخیز و دیگری علیرضا امیرقاسمی. هویت تعریفشدهی این دو شبکه، پخش شوهای مختلف و موسیقیهای رنگارنگ و سرگرم کردن تماشاچیان است. طبیعی است که تماشاچی در چنین شرایطی انتظار ندارد شعائر مذهبی و دینی در آهنگها و نماهنگها رعایت شود. اما (و این امای مهمی است) رویهی این دو شبکه در برابر فرارسیدن مناسبتهای مذهبی و نحوهی پوشش زنان در برنامههای مختلف این دو، بهوضوح با یکدیگر تفاوت دارد. شبکهی شبخیز به احترام فرارسیدن مناسبتهایی از این دست، از پخش برنامههای شاد و تفریحی آنچنانی خودداری کرده و سعی میکند برنامهها را سرسنگین اجرا کند. در مقابل، شبکهی امیرقاسمی، هیچ اعتنایی به مناسبتهای مذهبی نداشته و روال همیشگی برنامههای خود را دنبال میکند.
امیرقاسمی حتی در برابر چندین اعتراض مخاطبانش، توپ را به زمین تماشاچیان برگرداند که: «ما اعتقادی به تغییر روال عادی برنامهها در چنین مناسبتهایی نداریم. تماشاچیان اگر این رویه را برنمیتابند میتوانند کانال ماهواره را عوض کرده و شبکهی دیگری را تماشا کنند که با اعتقاد و مرام و منششان هماهنگتر باشد. ما در دنیای غرب زندگی میکنیم و اکثریت مردم ساکن ینگه دنیا، چنین اموری را شخصی و خصوصی دانسته و اعتقادی به حرمت نهادن بدانها در فضاهای عمومی ندارند.»
حال با چنین مواضعی از امیرقاسمی (نقل به مضمون) آیا درک و برداشت تماشاچیان این دو شبکه یکسان خواهد بود؟ قطعاً خیر! آیا طبقهی متوسط نیمهمدرن-نیمهسنتی که بیشترین تعداد مخاطبان شبکههای ماهوارهای را تشکیل میدهند به یک میزان این دو شبکه را "خودی" میدانند؟ جواب منفی است. آیا به یک اندازه به این دو شبکه "اعتماد" دارند؟ روشن است که نه! دلیل آن واضح است. تماشاچی این دو شبکه، شبکهی شبخیز را به مرام و مسلک و منش و علائق و حد و حریمهای اعتقادی و اخلاقی خود نزدیکتر میبیند و بهویژه حرمت نهادن این شبکه به مناسبتها و شعائر مذهبی را ارج مینهد و قدر میداند.
مثال دیگر، دربارهی خود شبکهی شبخیز است. چند وقتی است که تبلیغی دربارهی یک فروشگاه به نام ناینتاون (Nine town) از این شبکه پخش میشود. در این تبلیغ، چند زن با لباسهای رقاصههای عربی (لباس؟!) همراه با حجتی (مشهور به حُجی جون) میرقصند و اجناس فروشگاه را تبلیغ میکنند. هیچ دقت کردهاید تا کنون چه تعداد از تماشاچیان این شبکه با تماس تلفنی به پخش این تبلیغ اعتراض کردهاند؟ چرا؟ چون مخاطبان این شبکه در طول زمان و در گذر سالهای پیش، "افق دید" و "سطح انتظار" خاص و حد و حدود نانوشته اما واضحی از این شبکه پیدا کردهاند که تمامی اجزای سازندهی چنین تبلیغی با این افق دید و سطح انتظار در تضاد است: رقاصههایی با لباسهای چند تکهی عربی، پیرمردی که در سالهای پایانی عمر (که لابد باید در سلک یک زاهد و عابد و مسلمان باشد!) در میان این زنان میرقصد و .... نحوهی پوشش زنان و منش حضور آنان و میزان راحت بودن آنها در رابطه با همکاران مرد در این دو شبکه نیز از سنخ همین تفاوتها است.
فرانسهی سکولار و آمریکای لائیک
نگاه امیرقاسمی، همان نگاه فرانسه به مسأله حجاب و حدود دخالت اعتقادات مذهبی در صحنهی اجتماع و نشانهای آشکار از تفاوت نگاههای لائیک و سکولار است. "لائیسیته" برخلاف "سکولاریزم" به تقدس دین و حرمتنهادن به معتقدان آن باور دارد و در پی تقدسزدایی از دین و امور مذهبی و نشانههای آیینی و اعتقادی نیست. دین را متعلق به حوزهی خصوصی انسانها میداند و معتقد است با توجه به آزادی کامل انسانها در عرصهی خصوصی و تفکیک حوزهی عمومی از حوزهی خصوصی، انسانها حق دارند آزادانه اعتقادات دینی مورد پسند خود را انتخاب کرده و در عرصهی اجتماع بروز دهند و به آیینهای مذهبی خود عمل کنند. لائیسیته امتیاز ویژهای برای دین یا معتقدان به یک اعتقاد مذهبی قائل نیست و تمامی افراد جامعه چه دینداران، چه بیدینان، چه مؤمنان و چه کافران و ملحدان را به یک چشم مینگرد و برابر میداند. بر مبنای لائیسیته، معتقدان به یک مذهب یا اعتقاد دینی اگر بنا دارند در عرصهی عمومی و جامعه حضور یابند، بایستی در قالب یک گروه اجتماعی در کنار دیگر گروههای اجتماعی حاضر در جامعهی مدنی متشکل شده و به تبلیغ بپردازند. اگر قرار است اعتقادی دینی در جامعه، مبنای قانونگذاری قرار گیرد و محور عرصهی سیاست شود، بایستی طرفداران دین که در قالب یک گروه اجتماعی تعریفشده گرد آمدهاند، بدون هیچ امتیاز ویژهای، با دیگر گروههای اجتماعی به رقابت بپردازند؛ در این صورت، اگر اکثریت مردم به آنها ابراز تمایل کردند، طبیعی است آنان قدرت را بهدست خواهند کرد و نظر خود را در جامعه اِعمال خواهند کرد. تنها بدین صورت است که دین وارد عرصهی عمومی شده و محور و مبنای پیشبُرد جامعه قرار میگیرد. مردم اما همچنان حق خواهند داشت هر زمان که اراده کنند، آن گروه را از اریکهی قدرت به زیر کشند و گروه دیگری را برکشند. انتخاب مردم برای آن گروه حق ویژه یا مادام العمر ایجاد نمیکند.
در مقابل سکولاریسم به دنبال تقدسزدایی از دین و نشانههای دینی است اما همچنان به تفکیک حوزهی عمومی از خصوصی باور دارد. اگر در لائیسیته، انسان حق دارد عقاید مذهبی خود را آشکارا در عرصهی عمومی ابراز دارد، سکولاریسم این امر را مغایر تفکیک حوزهی خصوصی و عمومی و ناقض برابری انسانهای معتقد یا نامعتقد به یک امر مذهبی میداند و آشکار کردن اعتقادی دینی را تبلیغ آن اعتقاد میشمارد. اگر در لائیسیته فرد آزاد است تا اعتقاد دینی را خود را آشکار کرده یا پنهان دارد، در سکولاریسم موظف است آن را مخفی بدارد. حکومت سکولار نه تنها خود را پاسدار و نگهبان شهروندان میداند تا مبادا اعتقادات مذهبی خود را بروز دهند، بلکه با تقدسزدایی از دین، عملاً خود به یکی از طرفهای رقابت در عرصهی اجتماع تبدیل میشود. در واقع، باور نداشتن به دین، به نوعی ایدئولوژی تبدیل میشود که در پی نفی دین و اعتقادات دینی و مظاهر مذهبی است و خود را متولی هدایت مردم میداند تا از دین رو بگردانند یا دستکم، بیش از این بهسوی دین گرایش نیابند.
فرانسه بر اساس سکولاریسم اداره میشود و آمریکا بر اساس لائیسیته. به همین دلیل است که زنان مسلمان در فرانسه اجازهی پوشیدن روسری را در مراکز دولتی (دقت کنید مراکز دولتی نه مراکز عمومی در سطح اجتماع) ندارند؛ یهودیان حق ندارند عرقچین بر سر بگذارند و مسیحیان نمیتوانند گردنبند صلیب خود را آشکار کنند. از نگاه دولت فرانسه، این آشکارسازی نشانههای مذهبی، تبلیغ مذهبی محسوب شده و مغایر تفکیک حوزهی خصوصی از عمومی و ناقض برابری اعتقادی تمامی شهروندان و برخلاف بیطرفی اعتقادی حکومت نسبت به مردم است. درست برخلاف آمریکا که شهروندان حق دارند با نشانههای آشکاری از اعتقادات مذهبی خود در تمامی مراکز دولتی حضور یابند. دولت آمریکا این امر را آزادی شهروندان در ابراز اعتقادات مذهبی خود میداند و به تقدسزدایی از این اعتقادات و مبارزه با بروز و ظهور آنها اعتقادی ندارد و حریم حرمت این اعتقادات را (متعلق به هر گروهی که باشد) پاس میدارد. اردوغان نخستوزیر اسلامگرای ترکیه، روزی گلایه میکرد که ترکیه رویِ تقلید به سوی فرانسه دارد نه آمریکا و همین او را مجبور کرده است تا دختر خود را برای تحصیل دانشگاهی به آمریکا بفرستد و قید دانشگاههای ترکیه را بزند زیرا دخترش مایل است حجاب اسلامی خود را در زمان حضور در دانشگاه حفظ کند!
شبکههای خبری سیاسی
حال به شبکههای سیاسی میرسیم. حمیده آرمیده را در صدای آمریکا ببینید. او با پیراهن تابستانی (آستین حلقهای) در برنامهی زن امروز جلو دوربین ظاهر میشود. واکنش مخاطب به این صحنه چیست؟ قطعی است که زنی به سن و سال او یا آن لباس راحت، نمیتواند چهرهی مطلوبی باشد و احساس همذاتپنداری اکثریت مخاطبان را برانگیزد؛ حتی برعکس حس بیگانگی با او و شبکهای که او یکی از نمادهای آن است در مخاطب تقویت میشود. سعیده هاشمی را در بیبیسی ببینیم. او اگرچه لباس راحت تابستانی به تن دارد اما با پوشیدن یک کت بر روی آن، عملاً "لباس رسمی" پوشیده است. آیا این کافی است؟ برای اکثریت مخاطبان خیر! زیرا گاهی کادر دوربین بیبیسی که روی گویندهای تنظیم شده است، پشت صحنهی استودیو را نیز نشان میدهد. در آنجاست که میبینم سعیده هاشمی در هنگام ورود یکی از همکاران قدیمی بیبیسی از جا برمیخیزد و با او روبوسی میکند. و البته در این هنگام، تنها همان لباس راحت را به تن دارد. واکنشها به این دو صحنه کاملاً جدی و منفی است. مخاطب در این لحظه، با این رسانه احساس بیگانگی میکند. حس میکند به عقاید و اعتقادات او توهین شده و حرمت نسبی آنها رعایت نشده است. حس میکند این رسانه یک "دوست متفاوت از او" نیست بلکه یک "دشمن متضاد با او" است. اعتماد مخاطب از همینجا از این رسانه سلب میشود و او کمکم از چنین رسانهای رو برمیگرداند. شاید گفته شود فیلمبردار بیشتر دقت خواهد کرد که پشت صحنهی این رسانه را نشان ندهد. البته! کار خوب و سودمندی است! اما غرض تنها آوردن یک مثال است نه اشارهی خاص به یک مسأله و کوشش برای حل آن.
ممکن است پرسیده شود چگونه زنان مذهبی میتوانند آزادانه پوشش اسلامی خود را حفظ کرده و دیگران بایستی حرمت آنها را نگاه دارند اما زنان دگرباشی چون حمیده آرمیده و سعیده هاشمی نمیتوانند آزادانه نحوهی پوشش خود را انتخاب کنند؟ اگر پوشش امری شخصی است، پس هرکس میتواند پوشش دلخواه خود را داشته باشد و اجتماع باید مُدارای لازم برای زندگی مسالمتآمیز هر دو گروه (و همهی گروهها) را در کنار یکدیگر فراهم کند و همگی را بهیکسان به رسمت بشناسد. این سخن درستی است اما نه در مورد "رسانهی ملی". این سخن شیوهی زیست مدرن در یک جامعهی امروزین و تسامح و مدارایی را که لازمهی آن است تعریف میکند. اما رسانهای که میکوشد "ملی" باشد باید پارهای محدودیتها و شرایط شاید نادلخواه را به جان بخرد: محدودیت نحوهی پوشش زنان زیرا هر نحوهی پوششی، بخش و پارهای از اجتماع را نمایندگی خواهد کرد و بخش و پارهای دیگر را خواهد رماند. "رسانهی ملی" بایستی بکوشد حداقلهای مورد توافق اکثریت را مراعات کند تا بتواند بیشترین مخاطب را پوشش دهد؛ و شرایط شاید نادلخواه؛ رسانهای که میکوشد "ملی" باشد اگر از رعایت حداقلهای مورد توافق اکثریت ناتوان است (حال چه این موضوع عملاً ناممکن باشد چه مطلوب طبع دستاندرکاران نباشد) ناچار است نمادهایی از اقشار مختلف جامعه را در رسانهی خود جمع کند؛ کاری که شبکههای خبری عربی کردهاند.
شبکههای خبری عربی به مثابه الگو
به شبکههای الجزیره عربی و العربیه نگاه کنید. زنان گوینده در این شبکهها هم به صورت محجبه و هم بیحجاب (بیروسری) دیده میشوند اگرچه هر دو گروه، سرسنگین و رسمی و مرتب لباس میپوشند که حس احترام و ادب مخاطب را برمیانگیزد. مخاطب این شبکه از هر قشری که باشد نماد خود را در شبکه میبیند و گام نخست همذاتپنداری میان او و رسانه برداشته میشود. از اینجا به بعد این رسانه است که با عملکرد خود میتواند این اعتماد را تقویت کند یا آن را از بین ببرد. وجود نمادهایی برای همذاتپنداری مخاطب با رسانه لازم است اما کافی نیست. همذاتپنداری گام نخست جلب اعتماد و عامل مهمی در تداوم آن است اما شیوهی مواجههی یک رسانه با اخبار و اتفاقات و تاریخ و مسائل روزمره و ... نیز به همان میزان پُراهمیت و اعتمادساز یا اعتمادسوز است. به الجزیره نگاه کنید. این شبکه اولین شبکهای است که نوارهای ضبطشدهی سران سازمان القاعده را پخش میکند اما عملکرد آن چنان ظریف و هشیارانه بوده که تا کنون به حمایت تبلیغاتی از شبکهی القاعده متهم نشده است و توانسته در این مورد، نقش یک رسانهی آگاهیدهنده و روشنگر را ایفا کرده است و این مثالی از "عملکرد" یک رسانه در کنار چینش مناسب و هشیارانهی "نماد"های یک رسانه است.
افزونه:
- نخستین نوشتهام دربارهی رسانهی ملی: «رسانهی ملی چگونه رسانهای است؟»
- نوشتهی بهاره آروین را نیز در همین زمینه از دست ندهید: «رسانه میخواهیم چهکار؟»
شبکههای سرگرمی و غیر سیاسی
اولین مثال را از رسانههای غیرسیاسی میآورم. سالهاست دو شبکهی مشهور ماهوارهای (و به قول ارزشمداران لوسآنجلسی) در رقابتی تنگاتنگ در حال پخش آهنگ و نماهنگِ خوانندگان ریز و درشت هستند. یکی متعلق به حمید شبخیز و دیگری علیرضا امیرقاسمی. هویت تعریفشدهی این دو شبکه، پخش شوهای مختلف و موسیقیهای رنگارنگ و سرگرم کردن تماشاچیان است. طبیعی است که تماشاچی در چنین شرایطی انتظار ندارد شعائر مذهبی و دینی در آهنگها و نماهنگها رعایت شود. اما (و این امای مهمی است) رویهی این دو شبکه در برابر فرارسیدن مناسبتهای مذهبی و نحوهی پوشش زنان در برنامههای مختلف این دو، بهوضوح با یکدیگر تفاوت دارد. شبکهی شبخیز به احترام فرارسیدن مناسبتهایی از این دست، از پخش برنامههای شاد و تفریحی آنچنانی خودداری کرده و سعی میکند برنامهها را سرسنگین اجرا کند. در مقابل، شبکهی امیرقاسمی، هیچ اعتنایی به مناسبتهای مذهبی نداشته و روال همیشگی برنامههای خود را دنبال میکند.
امیرقاسمی حتی در برابر چندین اعتراض مخاطبانش، توپ را به زمین تماشاچیان برگرداند که: «ما اعتقادی به تغییر روال عادی برنامهها در چنین مناسبتهایی نداریم. تماشاچیان اگر این رویه را برنمیتابند میتوانند کانال ماهواره را عوض کرده و شبکهی دیگری را تماشا کنند که با اعتقاد و مرام و منششان هماهنگتر باشد. ما در دنیای غرب زندگی میکنیم و اکثریت مردم ساکن ینگه دنیا، چنین اموری را شخصی و خصوصی دانسته و اعتقادی به حرمت نهادن بدانها در فضاهای عمومی ندارند.»
حال با چنین مواضعی از امیرقاسمی (نقل به مضمون) آیا درک و برداشت تماشاچیان این دو شبکه یکسان خواهد بود؟ قطعاً خیر! آیا طبقهی متوسط نیمهمدرن-نیمهسنتی که بیشترین تعداد مخاطبان شبکههای ماهوارهای را تشکیل میدهند به یک میزان این دو شبکه را "خودی" میدانند؟ جواب منفی است. آیا به یک اندازه به این دو شبکه "اعتماد" دارند؟ روشن است که نه! دلیل آن واضح است. تماشاچی این دو شبکه، شبکهی شبخیز را به مرام و مسلک و منش و علائق و حد و حریمهای اعتقادی و اخلاقی خود نزدیکتر میبیند و بهویژه حرمت نهادن این شبکه به مناسبتها و شعائر مذهبی را ارج مینهد و قدر میداند.
مثال دیگر، دربارهی خود شبکهی شبخیز است. چند وقتی است که تبلیغی دربارهی یک فروشگاه به نام ناینتاون (Nine town) از این شبکه پخش میشود. در این تبلیغ، چند زن با لباسهای رقاصههای عربی (لباس؟!) همراه با حجتی (مشهور به حُجی جون) میرقصند و اجناس فروشگاه را تبلیغ میکنند. هیچ دقت کردهاید تا کنون چه تعداد از تماشاچیان این شبکه با تماس تلفنی به پخش این تبلیغ اعتراض کردهاند؟ چرا؟ چون مخاطبان این شبکه در طول زمان و در گذر سالهای پیش، "افق دید" و "سطح انتظار" خاص و حد و حدود نانوشته اما واضحی از این شبکه پیدا کردهاند که تمامی اجزای سازندهی چنین تبلیغی با این افق دید و سطح انتظار در تضاد است: رقاصههایی با لباسهای چند تکهی عربی، پیرمردی که در سالهای پایانی عمر (که لابد باید در سلک یک زاهد و عابد و مسلمان باشد!) در میان این زنان میرقصد و .... نحوهی پوشش زنان و منش حضور آنان و میزان راحت بودن آنها در رابطه با همکاران مرد در این دو شبکه نیز از سنخ همین تفاوتها است.
فرانسهی سکولار و آمریکای لائیک
نگاه امیرقاسمی، همان نگاه فرانسه به مسأله حجاب و حدود دخالت اعتقادات مذهبی در صحنهی اجتماع و نشانهای آشکار از تفاوت نگاههای لائیک و سکولار است. "لائیسیته" برخلاف "سکولاریزم" به تقدس دین و حرمتنهادن به معتقدان آن باور دارد و در پی تقدسزدایی از دین و امور مذهبی و نشانههای آیینی و اعتقادی نیست. دین را متعلق به حوزهی خصوصی انسانها میداند و معتقد است با توجه به آزادی کامل انسانها در عرصهی خصوصی و تفکیک حوزهی عمومی از حوزهی خصوصی، انسانها حق دارند آزادانه اعتقادات دینی مورد پسند خود را انتخاب کرده و در عرصهی اجتماع بروز دهند و به آیینهای مذهبی خود عمل کنند. لائیسیته امتیاز ویژهای برای دین یا معتقدان به یک اعتقاد مذهبی قائل نیست و تمامی افراد جامعه چه دینداران، چه بیدینان، چه مؤمنان و چه کافران و ملحدان را به یک چشم مینگرد و برابر میداند. بر مبنای لائیسیته، معتقدان به یک مذهب یا اعتقاد دینی اگر بنا دارند در عرصهی عمومی و جامعه حضور یابند، بایستی در قالب یک گروه اجتماعی در کنار دیگر گروههای اجتماعی حاضر در جامعهی مدنی متشکل شده و به تبلیغ بپردازند. اگر قرار است اعتقادی دینی در جامعه، مبنای قانونگذاری قرار گیرد و محور عرصهی سیاست شود، بایستی طرفداران دین که در قالب یک گروه اجتماعی تعریفشده گرد آمدهاند، بدون هیچ امتیاز ویژهای، با دیگر گروههای اجتماعی به رقابت بپردازند؛ در این صورت، اگر اکثریت مردم به آنها ابراز تمایل کردند، طبیعی است آنان قدرت را بهدست خواهند کرد و نظر خود را در جامعه اِعمال خواهند کرد. تنها بدین صورت است که دین وارد عرصهی عمومی شده و محور و مبنای پیشبُرد جامعه قرار میگیرد. مردم اما همچنان حق خواهند داشت هر زمان که اراده کنند، آن گروه را از اریکهی قدرت به زیر کشند و گروه دیگری را برکشند. انتخاب مردم برای آن گروه حق ویژه یا مادام العمر ایجاد نمیکند.
در مقابل سکولاریسم به دنبال تقدسزدایی از دین و نشانههای دینی است اما همچنان به تفکیک حوزهی عمومی از خصوصی باور دارد. اگر در لائیسیته، انسان حق دارد عقاید مذهبی خود را آشکارا در عرصهی عمومی ابراز دارد، سکولاریسم این امر را مغایر تفکیک حوزهی خصوصی و عمومی و ناقض برابری انسانهای معتقد یا نامعتقد به یک امر مذهبی میداند و آشکار کردن اعتقادی دینی را تبلیغ آن اعتقاد میشمارد. اگر در لائیسیته فرد آزاد است تا اعتقاد دینی را خود را آشکار کرده یا پنهان دارد، در سکولاریسم موظف است آن را مخفی بدارد. حکومت سکولار نه تنها خود را پاسدار و نگهبان شهروندان میداند تا مبادا اعتقادات مذهبی خود را بروز دهند، بلکه با تقدسزدایی از دین، عملاً خود به یکی از طرفهای رقابت در عرصهی اجتماع تبدیل میشود. در واقع، باور نداشتن به دین، به نوعی ایدئولوژی تبدیل میشود که در پی نفی دین و اعتقادات دینی و مظاهر مذهبی است و خود را متولی هدایت مردم میداند تا از دین رو بگردانند یا دستکم، بیش از این بهسوی دین گرایش نیابند.
فرانسه بر اساس سکولاریسم اداره میشود و آمریکا بر اساس لائیسیته. به همین دلیل است که زنان مسلمان در فرانسه اجازهی پوشیدن روسری را در مراکز دولتی (دقت کنید مراکز دولتی نه مراکز عمومی در سطح اجتماع) ندارند؛ یهودیان حق ندارند عرقچین بر سر بگذارند و مسیحیان نمیتوانند گردنبند صلیب خود را آشکار کنند. از نگاه دولت فرانسه، این آشکارسازی نشانههای مذهبی، تبلیغ مذهبی محسوب شده و مغایر تفکیک حوزهی خصوصی از عمومی و ناقض برابری اعتقادی تمامی شهروندان و برخلاف بیطرفی اعتقادی حکومت نسبت به مردم است. درست برخلاف آمریکا که شهروندان حق دارند با نشانههای آشکاری از اعتقادات مذهبی خود در تمامی مراکز دولتی حضور یابند. دولت آمریکا این امر را آزادی شهروندان در ابراز اعتقادات مذهبی خود میداند و به تقدسزدایی از این اعتقادات و مبارزه با بروز و ظهور آنها اعتقادی ندارد و حریم حرمت این اعتقادات را (متعلق به هر گروهی که باشد) پاس میدارد. اردوغان نخستوزیر اسلامگرای ترکیه، روزی گلایه میکرد که ترکیه رویِ تقلید به سوی فرانسه دارد نه آمریکا و همین او را مجبور کرده است تا دختر خود را برای تحصیل دانشگاهی به آمریکا بفرستد و قید دانشگاههای ترکیه را بزند زیرا دخترش مایل است حجاب اسلامی خود را در زمان حضور در دانشگاه حفظ کند!
شبکههای خبری سیاسی
حال به شبکههای سیاسی میرسیم. حمیده آرمیده را در صدای آمریکا ببینید. او با پیراهن تابستانی (آستین حلقهای) در برنامهی زن امروز جلو دوربین ظاهر میشود. واکنش مخاطب به این صحنه چیست؟ قطعی است که زنی به سن و سال او یا آن لباس راحت، نمیتواند چهرهی مطلوبی باشد و احساس همذاتپنداری اکثریت مخاطبان را برانگیزد؛ حتی برعکس حس بیگانگی با او و شبکهای که او یکی از نمادهای آن است در مخاطب تقویت میشود. سعیده هاشمی را در بیبیسی ببینیم. او اگرچه لباس راحت تابستانی به تن دارد اما با پوشیدن یک کت بر روی آن، عملاً "لباس رسمی" پوشیده است. آیا این کافی است؟ برای اکثریت مخاطبان خیر! زیرا گاهی کادر دوربین بیبیسی که روی گویندهای تنظیم شده است، پشت صحنهی استودیو را نیز نشان میدهد. در آنجاست که میبینم سعیده هاشمی در هنگام ورود یکی از همکاران قدیمی بیبیسی از جا برمیخیزد و با او روبوسی میکند. و البته در این هنگام، تنها همان لباس راحت را به تن دارد. واکنشها به این دو صحنه کاملاً جدی و منفی است. مخاطب در این لحظه، با این رسانه احساس بیگانگی میکند. حس میکند به عقاید و اعتقادات او توهین شده و حرمت نسبی آنها رعایت نشده است. حس میکند این رسانه یک "دوست متفاوت از او" نیست بلکه یک "دشمن متضاد با او" است. اعتماد مخاطب از همینجا از این رسانه سلب میشود و او کمکم از چنین رسانهای رو برمیگرداند. شاید گفته شود فیلمبردار بیشتر دقت خواهد کرد که پشت صحنهی این رسانه را نشان ندهد. البته! کار خوب و سودمندی است! اما غرض تنها آوردن یک مثال است نه اشارهی خاص به یک مسأله و کوشش برای حل آن.
ممکن است پرسیده شود چگونه زنان مذهبی میتوانند آزادانه پوشش اسلامی خود را حفظ کرده و دیگران بایستی حرمت آنها را نگاه دارند اما زنان دگرباشی چون حمیده آرمیده و سعیده هاشمی نمیتوانند آزادانه نحوهی پوشش خود را انتخاب کنند؟ اگر پوشش امری شخصی است، پس هرکس میتواند پوشش دلخواه خود را داشته باشد و اجتماع باید مُدارای لازم برای زندگی مسالمتآمیز هر دو گروه (و همهی گروهها) را در کنار یکدیگر فراهم کند و همگی را بهیکسان به رسمت بشناسد. این سخن درستی است اما نه در مورد "رسانهی ملی". این سخن شیوهی زیست مدرن در یک جامعهی امروزین و تسامح و مدارایی را که لازمهی آن است تعریف میکند. اما رسانهای که میکوشد "ملی" باشد باید پارهای محدودیتها و شرایط شاید نادلخواه را به جان بخرد: محدودیت نحوهی پوشش زنان زیرا هر نحوهی پوششی، بخش و پارهای از اجتماع را نمایندگی خواهد کرد و بخش و پارهای دیگر را خواهد رماند. "رسانهی ملی" بایستی بکوشد حداقلهای مورد توافق اکثریت را مراعات کند تا بتواند بیشترین مخاطب را پوشش دهد؛ و شرایط شاید نادلخواه؛ رسانهای که میکوشد "ملی" باشد اگر از رعایت حداقلهای مورد توافق اکثریت ناتوان است (حال چه این موضوع عملاً ناممکن باشد چه مطلوب طبع دستاندرکاران نباشد) ناچار است نمادهایی از اقشار مختلف جامعه را در رسانهی خود جمع کند؛ کاری که شبکههای خبری عربی کردهاند.
شبکههای خبری عربی به مثابه الگو
به شبکههای الجزیره عربی و العربیه نگاه کنید. زنان گوینده در این شبکهها هم به صورت محجبه و هم بیحجاب (بیروسری) دیده میشوند اگرچه هر دو گروه، سرسنگین و رسمی و مرتب لباس میپوشند که حس احترام و ادب مخاطب را برمیانگیزد. مخاطب این شبکه از هر قشری که باشد نماد خود را در شبکه میبیند و گام نخست همذاتپنداری میان او و رسانه برداشته میشود. از اینجا به بعد این رسانه است که با عملکرد خود میتواند این اعتماد را تقویت کند یا آن را از بین ببرد. وجود نمادهایی برای همذاتپنداری مخاطب با رسانه لازم است اما کافی نیست. همذاتپنداری گام نخست جلب اعتماد و عامل مهمی در تداوم آن است اما شیوهی مواجههی یک رسانه با اخبار و اتفاقات و تاریخ و مسائل روزمره و ... نیز به همان میزان پُراهمیت و اعتمادساز یا اعتمادسوز است. به الجزیره نگاه کنید. این شبکه اولین شبکهای است که نوارهای ضبطشدهی سران سازمان القاعده را پخش میکند اما عملکرد آن چنان ظریف و هشیارانه بوده که تا کنون به حمایت تبلیغاتی از شبکهی القاعده متهم نشده است و توانسته در این مورد، نقش یک رسانهی آگاهیدهنده و روشنگر را ایفا کرده است و این مثالی از "عملکرد" یک رسانه در کنار چینش مناسب و هشیارانهی "نماد"های یک رسانه است.
افزونه:
- نخستین نوشتهام دربارهی رسانهی ملی: «رسانهی ملی چگونه رسانهای است؟»
- نوشتهی بهاره آروین را نیز در همین زمینه از دست ندهید: «رسانه میخواهیم چهکار؟»
۱۳۸۸/۰۵/۱۹
صد رحمت به کفندزد قبلی!
یکی بود، یکی نبود. زیر این گنبد کبود، پسر و پدری با یکدیگر زندگی میکردند. شغل شریف پدر، کفندزدی بود! هر زمان که فردی از اهالی شهر میمرد و خانوادهاش او را به خاک میسپردند و محل قبر را ترک میکردند، سر و کلهی پدر قصهی ما پیدا میشد. ابتدا نبش قبر میکرد و خاکها را به کناری میریخت و سپس کفن جنازهی بختبرگشتهی بیدفاع را باز میکرد و در پایان، دوباره خاکها را درون قبر میریخت و از فروش کفن این مُردگان، روزگار میگذراند. دیرزمانی گذشت تا اینکه پدر در بستر بیماری و مرگ افتاد.
پدر که مرگ خود را نزدیک میدید، به پسر نصیحت کرد که پس از مرگ او چنان در میان مردم زندگی کند که اهالی شهر، برایش طلب آمرزش کنند و از او به نیکی یاد کنند و گهگاه برایش فاتحهای بخوانند. پسر به پدر قول داد که نصیحت او را عملی میکند و بهگونهای رفتار خواهد کرد که نام پدر بهنیکی در خاطر مردم روستا ثبت گردد.
باری؛ پدر مُرد و پسر دستتنها ماند و البته بلافاصله به شغل شریف پدر روی آورد؛ البته با اندکی تفاوت! هر وقت فردی از اهالی شهر میمرد و خانوادهاش او را به خاک میسپردند و سرانجام محل قبر را ترک میکردند، سر و کلهی پسر پیدا میشد. پسر نبش قبر میکرد و خاکهای قبر را به کناری میریخت و کفن جنازهی بختبرگشتهی بیدفاع را از تنش میکند و در پایان چوب بزرگی در ماتحت جنازه فرومیکرد و سپس بیآنکه خاکها را به درون قبر بریزد، جنازه و قبر را در همین حال رها میکرد و میرفت.
فرداروز که خانوادهی فرد درگذشته به محل قبر میآمدند با منظرهای حیرتانگیز و باورنکردنی روبهرو میشدند: همهی خاکهای قبر در کناری ریخته شده و جنازهی بیکفن و لخت و عور مانده در حالی که چوب بزرگی در ماتحتش فرورفته، ته قبر وارونه افتاده بود! مردم با دیدن این صحنه، به یاد پدر مرحومشدهی قصهی ما میافتادند و ضمن خواندن فاتحهای، برایش طلب آمرزش میکردند و دریغ و افسوس میخوردند که آن پدر، عجب معرفت و حجب و حیایی داشته و اینان قدر مرام جوانمردانهاش را نمیدانستند! پایانبخش این صحنه، آه سردی بود که از اعماق جانهای پشیمان مردم شهر برمیآمد و زمزمهی مدام این جمله بود که «عجب! صد رحمت به کفندزد قبلی!»
پدر که مرگ خود را نزدیک میدید، به پسر نصیحت کرد که پس از مرگ او چنان در میان مردم زندگی کند که اهالی شهر، برایش طلب آمرزش کنند و از او به نیکی یاد کنند و گهگاه برایش فاتحهای بخوانند. پسر به پدر قول داد که نصیحت او را عملی میکند و بهگونهای رفتار خواهد کرد که نام پدر بهنیکی در خاطر مردم روستا ثبت گردد.
باری؛ پدر مُرد و پسر دستتنها ماند و البته بلافاصله به شغل شریف پدر روی آورد؛ البته با اندکی تفاوت! هر وقت فردی از اهالی شهر میمرد و خانوادهاش او را به خاک میسپردند و سرانجام محل قبر را ترک میکردند، سر و کلهی پسر پیدا میشد. پسر نبش قبر میکرد و خاکهای قبر را به کناری میریخت و کفن جنازهی بختبرگشتهی بیدفاع را از تنش میکند و در پایان چوب بزرگی در ماتحت جنازه فرومیکرد و سپس بیآنکه خاکها را به درون قبر بریزد، جنازه و قبر را در همین حال رها میکرد و میرفت.
فرداروز که خانوادهی فرد درگذشته به محل قبر میآمدند با منظرهای حیرتانگیز و باورنکردنی روبهرو میشدند: همهی خاکهای قبر در کناری ریخته شده و جنازهی بیکفن و لخت و عور مانده در حالی که چوب بزرگی در ماتحتش فرورفته، ته قبر وارونه افتاده بود! مردم با دیدن این صحنه، به یاد پدر مرحومشدهی قصهی ما میافتادند و ضمن خواندن فاتحهای، برایش طلب آمرزش میکردند و دریغ و افسوس میخوردند که آن پدر، عجب معرفت و حجب و حیایی داشته و اینان قدر مرام جوانمردانهاش را نمیدانستند! پایانبخش این صحنه، آه سردی بود که از اعماق جانهای پشیمان مردم شهر برمیآمد و زمزمهی مدام این جمله بود که «عجب! صد رحمت به کفندزد قبلی!»
۱۳۸۸/۰۵/۱۷
رسانهی ملی چگونه رسانهای است؟
با نوشتهی سانلی و دعوت مهدی جامی بحثی در وبلاگشهر درگرفت که «رسانهی ملی» چگونه رسانهای است؟ چه ویژگیهایی دارد و چه انتظاراتی از آن باید داشت؟ بحث تا اینجا به خوبی پیش رفته است و امید که به خوبی ادامه یابد. من نیز به دعوت ف.م.سخن عزیز به این مباحثه دعوت شدم. در این نوشته میکوشم از تکرار آنچه تا کنون گفته شده بپرهیزم و نکاتی را به صورت گذرا مطرح کنم تا به پیش رفتن بحث کمک کند؛ بنابراین این نوشته را باید در حد طرح مسأله و نقد و نظر دید نه یک مقالهی مستقل و کامل.
نخست: در ضرورت وجود یک رسانه و فواید آن سخنی نیست. این امری بدیهی است. قدم اول بهگمانم، تعریف یک «رسانهی ملی» است. چه رسانهای «ملی» است؟ چه ویژگیهایی یک رسانه را «ملی» میکند؟ «ملی» صفتی است که به ملت برمیگردد و ملت با معنایی که ما امروز بهکار میبریم، واژهای است که پس از قرارداد وستفالی و تولد واحدهایی سیاسی زیر نام «دولت-ملت» در فرهنگ سیاسی معاصر شکل گرفت. بحث را باید از همین جا شروع کرد.
این رسانه قرار است نمایندهی کدام ملت باشد؟ آیا این رسانه قرار است نمایندهی مجموعهای از انسانها باشد که امروز «ملت ایران» تعریف میشود؟ عناصر سازنده و تعریفکنندهی این ملت چیست؟ کدام شاخصها فرد یا افرادی را بیرون از دایرهی «ملت ایران» قرار میدهد و دیگرانی را درون آن؟ حساب جنبشهای واگرای قومی در ایران چه میشود؟ آیا گروهی که خواستار جدایی کردستان یا بلوچستان یا خوزستان یا ... از ایران هستند، ایرانی محسوب میشوند؟ اگر آری، چگونه میتوان واگرایی قومی آنان از کلیت این واحد سیاسی (دولت-ملت ایران) را در کنار صفت «ملی» که چنین رسانهای خود را بدان ملتزم میداند، به رسمیت شناخت؟ آیا به رسمیت شناختن چنین جنبشهایی تا بدانجاست که آنان خواستار خودمختاری باشند؟ و اگر موضع آنان، تجریهی سرزمینی باشد، خلاف «منافع ملی» ایران سخن گفتهاند و باید از داشتن سهمی در «رسانهی ملی» محروم شوند؟ مفهوم «منافع ملی» به عنوان یکی از محوریترین عناصر جهتدهنده و محدودکننده در عملکرد «رسانهی ملی» چگونه و توسط چه کسانی تعریف میشود؟
نگاهی به عملکرد صدای آمریکا در این زمینه به خوبی موضوع را روشن خواهد کرد. صدای آمریکا بهدلیل نفرت عمومی که مردم ایران از عملکرد آمریکا در تاریخ معاصر ایران دارند از جایگاه اعتباری بالایی برخوردار نیست. دستکم مردم به راحتی به خبرها و تحلیلهای آن اعتماد نمیکنند. بخشی از این عدم اعتماد، به تبلیغات پرحجم رسانههای ایران در سه دهه پس از انقلاب برمیگردد. آنان چه بر اساس برخی واقعیتها و چه بر اساس توهم توطئهای که در ذهن دارند، کوشیدهاند آمریکا را دشمنی قسمخورده برای ایران و ایرانی نشان دهند؛ و از اتفاق در جا انداختن چنین تصویری موفق هم بودهاند. طبیعی است در چنین فضایی، رسانهای که رسماً نمایندهی چنین دولتی است چه جایگاهی در اذهان عمومی خواهد داشت. اما این همهی ماجرا نیست. بخشی از ماجرا به عملکرد خود صدای آمریکا برمیگردد.
مصاحبهی این رسانه با عبدالمالک ریگی رهبر گروه جندالله در بلوچستان، آن هم زیر عنوان «رهبر جنبش مقاومت مردمی ایران»، واکنشهای نفرتآمیز بسیاری در مخاطبان این رسانه و فعالان سیاسی در پی داشت. زیرا اکثریت مخاطبان این رسانه، گروه ریگی را به دو دلیل مطرود و منفور میدانند: اول بهدلیل تجزیهطلبی که خط قرمز روشن بسیاری از این مخاطبان است و دوم، سابقهی گروه ریگی در کشتار نیروهای نظامی و انتظامی ایران. از نظر این مخاطبان، حفظ مرزهای ایران و به بیان دقیقتر، پاسداری از دولت-ملت ایران که وحدت سرزمینی و حفظ و حراست آن از مهمترین عناصر سازندهی آن است، یک خط قرمز روشن محسوب میشود و ناگفته پیداست که هر دو دلیل، نقض این موضوع است. حتی استدلال گروه ریگی که خود را تنها در پی احقاق حقوق پایمال شدهی قوم بلوچ و بلکه ایران معرفی میکند و صفت تجزیهطلبی را نفی میکند از سوی مخاطبان پذیرفته نمیشود زیرا از نظر اینان، هرگونه سخن از احقاق حقوق «قومی» آن هم در برابر حکومت مرکزی و البته با توسل به اسلحه، معنایی جز مقدمهچینی برای تجزیهطلبی ندارد حتی اگر عنوان تجزیهطلبی آشکارا از سوی خشونتورزان نفی شود.
استدلالهای هر دو طرف در رد نظر طرف مقابل نیز روشن است. طرفداران گروه ریگی و مدافعان عملکرد صدای آمریکا، از ظلم حکومت مرکزی در حق قوم بلوچ سخن میگویند و این عملکرد را «واکنشی» به روش و منش حکومت میدانند؛ نیز تجزیهطلبی این گروه را نفی کرده و چنین مصاحبهای را تنها بازتابدهندهی یکی از صداهای سانسور شده در ایران مینامند. در سوی مقابل، مخالفان حتی با پذیرش چنین ظلمی، آن را به هیچ عنوان، دلیل کافی و وافی برای دست بردن بهسوی اسلحه نمیدانند و همچنان که گفته شد، شکل و محتوای چنین حرکتی را «تجزیهطلبانه» و مهمتر از آن «خشونتبار» دانسته و به همین دلایل «محکوم» میدانند. مقایسه صدای آمریکا و بیبیسی نیز از این نظر جالب است؛ اگرچه در ناخودآگاه جمعی ایرانیان، انگلیس در حوادث سیاسی ایران نقش اصلی را ایفا میکند و همیشه «کار، کار انگلیسیهاست»، با این حال اعتبار بیبیسی بیش از صدای آمریکا است زیرا بیبیسی سعی کرده است دستکم در ظاهر بیطرفی نسبی را رعایت کند و از جانبداریهای آشکار و واکنشبرانگیز خودداری کند. به عنوان مثال بیبیسی در مورد گروه ریگی هرگز عملکردی مشابه صدای آمریکا نداشته است.
حال در این میان تکلیف رسانهای که «ملی» است چیست؟ باید جانب کدام طرف را بگیرد؟ بیطرف باشد؟! یعنی نظرات هر دو طرف را بازتاب دهد و قضاوت را به مردم بسپارد؟ پس چرا مخاطبان در برابر این عملکرد صدای آمریکا چنین واکنشی نشان دادند؟ آیا دولتی بودن رسانههای صدای آمریکا و بیبیسی، مقایسهی عملکرد آنها و رسانهی ملی را بیمعنا میکند؟ پس نقش و نظر مخاطب رسانه در این میان چه میشود؟ مگر یکی از عناصر معتبر ساختن یک رسانه، همین موضعگیری و واکنش و اعتماد مخاطب نیست؟ شاید گفته شود اصلاً وظیفهی «رسانهی ملی» همین تبلیغ تسامح و مدارا و گسترش فرهنگ گفتوگو است تا مخاطب نیز ظرفیت طرح چنین مباحثی را بیآنکه چنان واکنش خشمآلودی نشان دهد بیابد. من با این سخن موافقام. اما مشکلی که وجود دارد این است که رسانه نمیتواند کاملاً بیطرف باشد. این امر محالی است. بلاخره رسانه یک خط سیر کلی دارد و در یک چارچوب تعریفشده حرکت میکند. و این چارچوب همان است که رسانهای را «ملی» میکند و حافظ «منافع ملی» و دیگری را نه. و درست بر سر تعریف مصادیق است که اختلاف برداشتها روشن میشود و بنبستها رخ مینماید.
تعریف و تعیین «منافع ملی» از پُرمناقشهترین مباحث در علوم سیاسی است. مباحث پیرامون این واژه و برداشتهایی که از آن در میان عموم مردم و نخبگان وجود دارد، از قضا مباحثی انتزاعی و صرفاً تئوریک نیستند بلکه همگی نشانههای عملی و تجلییافته در میان مردم دارند. برقراری رابطه با آمریکا و اختلاف نظرهایی که پیرامون آن وجود دارد مثال روشنی از این موضوع است. همچنین است موضع اقلیتهای قومی در برابر حکومت مرکزی در ایران و نظر عموم ملت در برابر آنها. یا سود و فایده و ضرر و زیانی که کشتار مردم بیگناه و بیدفاع لبنان برای «منافع ملی» ایران به دنبال داشت. نباید موضع روشن و صریح خود را موضع دیگران هم بدانیم. آنانی هم که نظری برخلاف ما دارند، نظر خود را روشن و البته خالی از هرگونه خلل میبینند و این به برداشت دو طرف از مسأله «منافع ملی» برمیگردد. اگر قرار است موضوع «رسانهی ملی» در مرحلهی شفافسازی نظری روشن شود، بایستی به پرسشهایی از این دست، به صراحت پاسخ گفت؛ آن هم پاسخهایی دقیق و پخته. نمیتوان سرسری از این مباحث گذشت و آن را به اصلاح رویه در هنگام عمل موکول کرد.
دوم: پارسای عزیز و دوستان دیگر بهدرستی معتقدند «این رسانهای است که دنبال منافع ملی باشد و حرف اکثریت مردم داخل و خارج از کشور را بزند؛ به همه گروهها و سلیقهها و اندیشهها و مشارب فکری و سیاسی و اجتماعی فرصت برای طرح نظرات و ایدههای خود بدهد». این نگاه لیبرال به مسأله بدین معناست که حق اکثریت و اقلیت، هر دو، در این میان در نظر گرفته شود. از اینجا مناقشهی بعدی شکل میگیرد. ملاک تشخیص اکثریت و اقلیت چیست؟ آیا این رسانه قرار است صدای بیصدایان باشد؟ یعنی اقلیت را از عمق به سطح آورد و پیش چشم مخاطب بنشاند تا او را بهتر ببیند و بیشتر بشناسد؟ یعنی قرار است بازتاب صدای اقلیتها باشد؟ یا نه، قرار است به هر گروه و قشر و دستهای به اندازهی وزن آن سهم بدهد. این وزن را چه کسی معین میکند؟ کارشناسان رسانه؟ نظر اکثریت مخاطبان؟ برداشت عمومی مردم؟ چه ملاکهایی در این میان در نظر گرفته میشود و اصولاً این ملاکها چگونه تعیین میشوند؟ موضوع آزادی و آزادی رسانه چه میشود؟ کسانی که به آزادی معتقد نیستند در این رسانه جایی دارند؟ تا کجا میتوانند در این رسانه سهیم شوند و از آن سهم بگیرند؟ این میزان را چه کسی یا کسانی و چگونه تعیین میکنند؟ چه ملاکهایی وجود دارد که آزادی رسانه سر از هنجارگریزی به بهانهی دفاع از حقوق اقلیتها درنیاورد؟ این هنجارها اصولاً چگونه مشخص میشوند؟ ملاک تشخیص هنجار و ناهنجاری چیست؟ با ناهنجاریها چگونه باید مواجه شد تا مخاطب را نرماند؟
اینها بهظاهر مباحثی بدیهی مینمایند اما در واقع چنین نیست. بسیاری از ما ایرانیان، دچار توهم خوداکثریتپنداری هستیم. اگر هم چنین تصوری نداریم معتقدیم حق ما (هر چقدر که هست) بهدرستی ادا نشده است و بنابراین همیشه طلبکاریم. این موضوعی روانشاختی است که البته ممکن است مبانی واقعی نیز داشته باشد. از همین جاست که اختلافها آغاز میشود و هر گروه معتقد است حق و حقوقش مطابق عده و عُدهاش رعایت نشده است.
سوم: رسانه باید قشر هدف را مشخص کند. این رسانه قرار است نمایندهی کدام اقشار باشد؟ کدام شکافهای جامعهشناختی را نمایندگی کند؟ شکافهای عمودی یعنی طبقات فرادست و فرودست اجتماع را؟ و این فرادستی و فرودستی را از کدام زاویه تعریف میکند؟ ثروت؟ سطح فرهنگ؟ کیفیت آموزش؟ یا اینکه قرار است شکافهای افقی را هم نمایندگی کند؟ شکافهای فکری؟ سیاسی؟ اجتماعی؟ قومی؟ مذهبی؟ جنسیتی؟ یا آنگونه که از فحوای کلام دوستان مشخص است همهی اینها؟ اصولاً موضع این رسانه در برابر این شکافها چیست؟ قرار است این شکافها را شناسایی کند؟ پُررنگ کند؟ کمرنگ کند؟ پُر کند؟ نابود کند؟ ملاک تشخیص نوع مواجهه با هر یک از این شکافها چیست و چگونه تعیین میشود؟
چهارم: رسانهای که قرار است نخبگان و عموم را کنار هم بنشاند و این دو را با یکدیگر آشتی دهد و زبان یکی را به دیگری بیاموزد و زبان هر دو را به هم نزدیک کند و البته تنوع وسیع گروه نخبگان و پراکندگی زیاد گروه عموم را در نظر بگیرد، باید کار بسیار سنگینی انجام دهد؛ از تولید برنامههای اختصاصی برای هر یک از اقشار گرفته تا تولید برنامههایی هدفمند برای برقراری ارتباط و همزبانی بین این دو. همهی مخاطبان این رسانه باید حس کنند که این رسانه، رسانهی آنهاست. گوش و زبان و فکر آنهاست و این کاری بهغایت سخت و سنگین است. کسب رضایت همه البته ممکن نیست اما رسانه باید افزودن کمی و کیفی مخاطبان را هدف قرار دهد و این، جز با کسب بیشترین رضایت بیشترین تعداد مخاطب ممکن نیست. جزئیات در این میان به اندازهی کلیات مهماند. مثالی میزنم. در ابتدای راهاندازی تلویزیون بیبیسی، زنان مجری با لباسهایی بهنسبت «راحت» جلو دوربین ظاهر میشدند. من خود شاهد بودم که این مسأله واکنشی را در میان طبقهی متوسط نیمه سنتی-نیمه مدرن ایران در پی داشت. بهظاهر در پی برخی تذکرها یا شاید مسائلی دیگر، این نحوهی پوشش اصلاح شد و من بهعینه بازخورد این موضوع را در میان این طبقه شاهد بودم. همین مسأله هماکنون در برابر رفتار و پوشش متفاوت همین مجریان در پشت صحنهی بیبیسی مصداق دارد؛ زیرا گاهی دوربین به هنگام نشان دادن گوینده، ناخودآگاه کارمندان پشت صحنه و رفتار و سلوک آنان را نیز نشان میدهد و مخاطبان با تیزبینی (و یا شاید از نظر برخی هیزبینی) به آن دقت میکنند و نتیجهگیری میکنند و واکنش نشان میدهند. این مثال بهظاهر جزئی خود نشان میدهد که یک رفتار از مجریان یک رسانه (که سمبلهای آن محسوب میشوند) چگونه میتواند این احساس را در مخاطب ایجاد کند که این رسانه خودی، خانوادگی، قابل اعتماد است یا غریبه، بیگانه و غیر قابل اعتماد.
افزونه:
نقد دقیق و عمیق پارسا صائبی عزیز بر این نوشته: «رسانهی ملی، منافع ملی و توهم اکثریت»
نخست: در ضرورت وجود یک رسانه و فواید آن سخنی نیست. این امری بدیهی است. قدم اول بهگمانم، تعریف یک «رسانهی ملی» است. چه رسانهای «ملی» است؟ چه ویژگیهایی یک رسانه را «ملی» میکند؟ «ملی» صفتی است که به ملت برمیگردد و ملت با معنایی که ما امروز بهکار میبریم، واژهای است که پس از قرارداد وستفالی و تولد واحدهایی سیاسی زیر نام «دولت-ملت» در فرهنگ سیاسی معاصر شکل گرفت. بحث را باید از همین جا شروع کرد.
این رسانه قرار است نمایندهی کدام ملت باشد؟ آیا این رسانه قرار است نمایندهی مجموعهای از انسانها باشد که امروز «ملت ایران» تعریف میشود؟ عناصر سازنده و تعریفکنندهی این ملت چیست؟ کدام شاخصها فرد یا افرادی را بیرون از دایرهی «ملت ایران» قرار میدهد و دیگرانی را درون آن؟ حساب جنبشهای واگرای قومی در ایران چه میشود؟ آیا گروهی که خواستار جدایی کردستان یا بلوچستان یا خوزستان یا ... از ایران هستند، ایرانی محسوب میشوند؟ اگر آری، چگونه میتوان واگرایی قومی آنان از کلیت این واحد سیاسی (دولت-ملت ایران) را در کنار صفت «ملی» که چنین رسانهای خود را بدان ملتزم میداند، به رسمیت شناخت؟ آیا به رسمیت شناختن چنین جنبشهایی تا بدانجاست که آنان خواستار خودمختاری باشند؟ و اگر موضع آنان، تجریهی سرزمینی باشد، خلاف «منافع ملی» ایران سخن گفتهاند و باید از داشتن سهمی در «رسانهی ملی» محروم شوند؟ مفهوم «منافع ملی» به عنوان یکی از محوریترین عناصر جهتدهنده و محدودکننده در عملکرد «رسانهی ملی» چگونه و توسط چه کسانی تعریف میشود؟
نگاهی به عملکرد صدای آمریکا در این زمینه به خوبی موضوع را روشن خواهد کرد. صدای آمریکا بهدلیل نفرت عمومی که مردم ایران از عملکرد آمریکا در تاریخ معاصر ایران دارند از جایگاه اعتباری بالایی برخوردار نیست. دستکم مردم به راحتی به خبرها و تحلیلهای آن اعتماد نمیکنند. بخشی از این عدم اعتماد، به تبلیغات پرحجم رسانههای ایران در سه دهه پس از انقلاب برمیگردد. آنان چه بر اساس برخی واقعیتها و چه بر اساس توهم توطئهای که در ذهن دارند، کوشیدهاند آمریکا را دشمنی قسمخورده برای ایران و ایرانی نشان دهند؛ و از اتفاق در جا انداختن چنین تصویری موفق هم بودهاند. طبیعی است در چنین فضایی، رسانهای که رسماً نمایندهی چنین دولتی است چه جایگاهی در اذهان عمومی خواهد داشت. اما این همهی ماجرا نیست. بخشی از ماجرا به عملکرد خود صدای آمریکا برمیگردد.
مصاحبهی این رسانه با عبدالمالک ریگی رهبر گروه جندالله در بلوچستان، آن هم زیر عنوان «رهبر جنبش مقاومت مردمی ایران»، واکنشهای نفرتآمیز بسیاری در مخاطبان این رسانه و فعالان سیاسی در پی داشت. زیرا اکثریت مخاطبان این رسانه، گروه ریگی را به دو دلیل مطرود و منفور میدانند: اول بهدلیل تجزیهطلبی که خط قرمز روشن بسیاری از این مخاطبان است و دوم، سابقهی گروه ریگی در کشتار نیروهای نظامی و انتظامی ایران. از نظر این مخاطبان، حفظ مرزهای ایران و به بیان دقیقتر، پاسداری از دولت-ملت ایران که وحدت سرزمینی و حفظ و حراست آن از مهمترین عناصر سازندهی آن است، یک خط قرمز روشن محسوب میشود و ناگفته پیداست که هر دو دلیل، نقض این موضوع است. حتی استدلال گروه ریگی که خود را تنها در پی احقاق حقوق پایمال شدهی قوم بلوچ و بلکه ایران معرفی میکند و صفت تجزیهطلبی را نفی میکند از سوی مخاطبان پذیرفته نمیشود زیرا از نظر اینان، هرگونه سخن از احقاق حقوق «قومی» آن هم در برابر حکومت مرکزی و البته با توسل به اسلحه، معنایی جز مقدمهچینی برای تجزیهطلبی ندارد حتی اگر عنوان تجزیهطلبی آشکارا از سوی خشونتورزان نفی شود.
استدلالهای هر دو طرف در رد نظر طرف مقابل نیز روشن است. طرفداران گروه ریگی و مدافعان عملکرد صدای آمریکا، از ظلم حکومت مرکزی در حق قوم بلوچ سخن میگویند و این عملکرد را «واکنشی» به روش و منش حکومت میدانند؛ نیز تجزیهطلبی این گروه را نفی کرده و چنین مصاحبهای را تنها بازتابدهندهی یکی از صداهای سانسور شده در ایران مینامند. در سوی مقابل، مخالفان حتی با پذیرش چنین ظلمی، آن را به هیچ عنوان، دلیل کافی و وافی برای دست بردن بهسوی اسلحه نمیدانند و همچنان که گفته شد، شکل و محتوای چنین حرکتی را «تجزیهطلبانه» و مهمتر از آن «خشونتبار» دانسته و به همین دلایل «محکوم» میدانند. مقایسه صدای آمریکا و بیبیسی نیز از این نظر جالب است؛ اگرچه در ناخودآگاه جمعی ایرانیان، انگلیس در حوادث سیاسی ایران نقش اصلی را ایفا میکند و همیشه «کار، کار انگلیسیهاست»، با این حال اعتبار بیبیسی بیش از صدای آمریکا است زیرا بیبیسی سعی کرده است دستکم در ظاهر بیطرفی نسبی را رعایت کند و از جانبداریهای آشکار و واکنشبرانگیز خودداری کند. به عنوان مثال بیبیسی در مورد گروه ریگی هرگز عملکردی مشابه صدای آمریکا نداشته است.
حال در این میان تکلیف رسانهای که «ملی» است چیست؟ باید جانب کدام طرف را بگیرد؟ بیطرف باشد؟! یعنی نظرات هر دو طرف را بازتاب دهد و قضاوت را به مردم بسپارد؟ پس چرا مخاطبان در برابر این عملکرد صدای آمریکا چنین واکنشی نشان دادند؟ آیا دولتی بودن رسانههای صدای آمریکا و بیبیسی، مقایسهی عملکرد آنها و رسانهی ملی را بیمعنا میکند؟ پس نقش و نظر مخاطب رسانه در این میان چه میشود؟ مگر یکی از عناصر معتبر ساختن یک رسانه، همین موضعگیری و واکنش و اعتماد مخاطب نیست؟ شاید گفته شود اصلاً وظیفهی «رسانهی ملی» همین تبلیغ تسامح و مدارا و گسترش فرهنگ گفتوگو است تا مخاطب نیز ظرفیت طرح چنین مباحثی را بیآنکه چنان واکنش خشمآلودی نشان دهد بیابد. من با این سخن موافقام. اما مشکلی که وجود دارد این است که رسانه نمیتواند کاملاً بیطرف باشد. این امر محالی است. بلاخره رسانه یک خط سیر کلی دارد و در یک چارچوب تعریفشده حرکت میکند. و این چارچوب همان است که رسانهای را «ملی» میکند و حافظ «منافع ملی» و دیگری را نه. و درست بر سر تعریف مصادیق است که اختلاف برداشتها روشن میشود و بنبستها رخ مینماید.
تعریف و تعیین «منافع ملی» از پُرمناقشهترین مباحث در علوم سیاسی است. مباحث پیرامون این واژه و برداشتهایی که از آن در میان عموم مردم و نخبگان وجود دارد، از قضا مباحثی انتزاعی و صرفاً تئوریک نیستند بلکه همگی نشانههای عملی و تجلییافته در میان مردم دارند. برقراری رابطه با آمریکا و اختلاف نظرهایی که پیرامون آن وجود دارد مثال روشنی از این موضوع است. همچنین است موضع اقلیتهای قومی در برابر حکومت مرکزی در ایران و نظر عموم ملت در برابر آنها. یا سود و فایده و ضرر و زیانی که کشتار مردم بیگناه و بیدفاع لبنان برای «منافع ملی» ایران به دنبال داشت. نباید موضع روشن و صریح خود را موضع دیگران هم بدانیم. آنانی هم که نظری برخلاف ما دارند، نظر خود را روشن و البته خالی از هرگونه خلل میبینند و این به برداشت دو طرف از مسأله «منافع ملی» برمیگردد. اگر قرار است موضوع «رسانهی ملی» در مرحلهی شفافسازی نظری روشن شود، بایستی به پرسشهایی از این دست، به صراحت پاسخ گفت؛ آن هم پاسخهایی دقیق و پخته. نمیتوان سرسری از این مباحث گذشت و آن را به اصلاح رویه در هنگام عمل موکول کرد.
دوم: پارسای عزیز و دوستان دیگر بهدرستی معتقدند «این رسانهای است که دنبال منافع ملی باشد و حرف اکثریت مردم داخل و خارج از کشور را بزند؛ به همه گروهها و سلیقهها و اندیشهها و مشارب فکری و سیاسی و اجتماعی فرصت برای طرح نظرات و ایدههای خود بدهد». این نگاه لیبرال به مسأله بدین معناست که حق اکثریت و اقلیت، هر دو، در این میان در نظر گرفته شود. از اینجا مناقشهی بعدی شکل میگیرد. ملاک تشخیص اکثریت و اقلیت چیست؟ آیا این رسانه قرار است صدای بیصدایان باشد؟ یعنی اقلیت را از عمق به سطح آورد و پیش چشم مخاطب بنشاند تا او را بهتر ببیند و بیشتر بشناسد؟ یعنی قرار است بازتاب صدای اقلیتها باشد؟ یا نه، قرار است به هر گروه و قشر و دستهای به اندازهی وزن آن سهم بدهد. این وزن را چه کسی معین میکند؟ کارشناسان رسانه؟ نظر اکثریت مخاطبان؟ برداشت عمومی مردم؟ چه ملاکهایی در این میان در نظر گرفته میشود و اصولاً این ملاکها چگونه تعیین میشوند؟ موضوع آزادی و آزادی رسانه چه میشود؟ کسانی که به آزادی معتقد نیستند در این رسانه جایی دارند؟ تا کجا میتوانند در این رسانه سهیم شوند و از آن سهم بگیرند؟ این میزان را چه کسی یا کسانی و چگونه تعیین میکنند؟ چه ملاکهایی وجود دارد که آزادی رسانه سر از هنجارگریزی به بهانهی دفاع از حقوق اقلیتها درنیاورد؟ این هنجارها اصولاً چگونه مشخص میشوند؟ ملاک تشخیص هنجار و ناهنجاری چیست؟ با ناهنجاریها چگونه باید مواجه شد تا مخاطب را نرماند؟
اینها بهظاهر مباحثی بدیهی مینمایند اما در واقع چنین نیست. بسیاری از ما ایرانیان، دچار توهم خوداکثریتپنداری هستیم. اگر هم چنین تصوری نداریم معتقدیم حق ما (هر چقدر که هست) بهدرستی ادا نشده است و بنابراین همیشه طلبکاریم. این موضوعی روانشاختی است که البته ممکن است مبانی واقعی نیز داشته باشد. از همین جاست که اختلافها آغاز میشود و هر گروه معتقد است حق و حقوقش مطابق عده و عُدهاش رعایت نشده است.
سوم: رسانه باید قشر هدف را مشخص کند. این رسانه قرار است نمایندهی کدام اقشار باشد؟ کدام شکافهای جامعهشناختی را نمایندگی کند؟ شکافهای عمودی یعنی طبقات فرادست و فرودست اجتماع را؟ و این فرادستی و فرودستی را از کدام زاویه تعریف میکند؟ ثروت؟ سطح فرهنگ؟ کیفیت آموزش؟ یا اینکه قرار است شکافهای افقی را هم نمایندگی کند؟ شکافهای فکری؟ سیاسی؟ اجتماعی؟ قومی؟ مذهبی؟ جنسیتی؟ یا آنگونه که از فحوای کلام دوستان مشخص است همهی اینها؟ اصولاً موضع این رسانه در برابر این شکافها چیست؟ قرار است این شکافها را شناسایی کند؟ پُررنگ کند؟ کمرنگ کند؟ پُر کند؟ نابود کند؟ ملاک تشخیص نوع مواجهه با هر یک از این شکافها چیست و چگونه تعیین میشود؟
چهارم: رسانهای که قرار است نخبگان و عموم را کنار هم بنشاند و این دو را با یکدیگر آشتی دهد و زبان یکی را به دیگری بیاموزد و زبان هر دو را به هم نزدیک کند و البته تنوع وسیع گروه نخبگان و پراکندگی زیاد گروه عموم را در نظر بگیرد، باید کار بسیار سنگینی انجام دهد؛ از تولید برنامههای اختصاصی برای هر یک از اقشار گرفته تا تولید برنامههایی هدفمند برای برقراری ارتباط و همزبانی بین این دو. همهی مخاطبان این رسانه باید حس کنند که این رسانه، رسانهی آنهاست. گوش و زبان و فکر آنهاست و این کاری بهغایت سخت و سنگین است. کسب رضایت همه البته ممکن نیست اما رسانه باید افزودن کمی و کیفی مخاطبان را هدف قرار دهد و این، جز با کسب بیشترین رضایت بیشترین تعداد مخاطب ممکن نیست. جزئیات در این میان به اندازهی کلیات مهماند. مثالی میزنم. در ابتدای راهاندازی تلویزیون بیبیسی، زنان مجری با لباسهایی بهنسبت «راحت» جلو دوربین ظاهر میشدند. من خود شاهد بودم که این مسأله واکنشی را در میان طبقهی متوسط نیمه سنتی-نیمه مدرن ایران در پی داشت. بهظاهر در پی برخی تذکرها یا شاید مسائلی دیگر، این نحوهی پوشش اصلاح شد و من بهعینه بازخورد این موضوع را در میان این طبقه شاهد بودم. همین مسأله هماکنون در برابر رفتار و پوشش متفاوت همین مجریان در پشت صحنهی بیبیسی مصداق دارد؛ زیرا گاهی دوربین به هنگام نشان دادن گوینده، ناخودآگاه کارمندان پشت صحنه و رفتار و سلوک آنان را نیز نشان میدهد و مخاطبان با تیزبینی (و یا شاید از نظر برخی هیزبینی) به آن دقت میکنند و نتیجهگیری میکنند و واکنش نشان میدهند. این مثال بهظاهر جزئی خود نشان میدهد که یک رفتار از مجریان یک رسانه (که سمبلهای آن محسوب میشوند) چگونه میتواند این احساس را در مخاطب ایجاد کند که این رسانه خودی، خانوادگی، قابل اعتماد است یا غریبه، بیگانه و غیر قابل اعتماد.
افزونه:
نقد دقیق و عمیق پارسا صائبی عزیز بر این نوشته: «رسانهی ملی، منافع ملی و توهم اکثریت»
اشتراک در:
پستها (Atom)