حمزه را سالهاست که میشناسم. تقدیر بود که سه سال از سالهای دانشگاه را در شهری بگذرانم که او در آن زاده شده بود؛ یزد در آن سالها کانون نگاهها بود. رئیسجمهور برگزیدهی ملت از این استان برخاسته بود و پس از سالها سکون و سکوت، روزهای پُرالتهاب پس از دوم خرداد رسیده بود. دانشجویان و جوانان، دوشادوش مردم، با هزاران امید و آرزو پای در راه نهاده بودند تا شاید این بار، صد سال پس از عزم نخستین، به ثمر نشستن آرزوهای به خاک نشستهی ملت را جشن بگیرند؛ اما چونان خیزشهای پیشین، باز راه سد شده بود.
روزهای ناامیدکنندهی دولت دوم خاتمی فرا رسیده بود. حمزه و دوستانش در آن روزها، دانشجویان دانشگاه آزاد اسلامی یزد بودند؛ درس من به پایان رسیده بود اما به مدد ارتباطاتی که بین دانشجویان دانشگاههای دولتی و آزاد یزد برقرار بود، رابطهی دوستانهای میان ما شکل گرفت که تا امروز ادامه یافته است.
حمزه و دوستانش، سر پُرشور و دل بیتابی داشتند. لحظهای آرام و قرار نداشتند. هر لحظه در فکر برگزاری مراسمی، انتشار نشریهای، صدور بیانیهای و خلاصه ایجاد حرکتی بودند که قدمی در راه جنبش مردم باشد. جمعی چند نفره بودند که هر یک تواناییهای خاصی داشتند. درست به همین دلیل وظایف را بنا به تواناییهای یکدیگر میان هم تقسیم میکردند و حاصل کار قابل مقایسه با هیچ کار گروهی دیگری نبود. حمزه و دوستانش شعلهی لرزان آزادیخواهی را در روزهای اوج ناامیدی و انفعال، مردانه روشن نگاه داشتند.
حمزه و دوستانش، خالص و بیریا و متواضع بودند. چندین بار مهمان خانههایشان شدم و از آنها جز صداقت و صفا و یکرنگی، هیچ ندیدم. صداقت، در روزگار ما که روزگار تسلط دروغ و ریا و تظاهر است، کالای کمیابی است؛ حمزه و دوستانش، درست همانی بودند که میدیدی و این بارزترین صفت این جمع بود.
حمزه، خوشبینترین فرد به اصلاحپذیری نظام بود. یک بار که به دعوت او، مهمان او و خانوادهاش در اشکذر یزد شده بودم، گپ و گفتوگویمان به تحلیل انتخابات سال 84 و پیروزی احمدینژاد رسید. پدر حمزه با آن صورت مهربان و آفتابسوخته و دوستداشتنی و لبخندی که همیشه بر لب داشت به تحلیل من گوش میداد. تحلیل من بر پای زوایای تاریک آن انتخابات قرار داشت: اینکه اصلاحطلبان بهعمد نامزدی معرفی کردند که پتانسیل رأیآوری نداشت؛ اینکه قصد اصلی آنان خروج از حاکمیت اما به شکلی محترمانه بود؛ اینکه گِله و شکایت اصلاحطلبان از حزب پادگانی تنها ژست انتخاباتی برای توجیه هواداران غمزده از شکست است و آنان از تحولات درون ساختار قدرت بیش از همه خبر دارند؛ اینکه هدف گروهی که احمدینژاد را به قدرت رساند تنها بازپسگیری قدرت اجرایی کشور نبود بلکه هدف نهایی آنها یکدست کردن کل ساختار قدرت و حذف روحانیت از صحنهی سیاسی است؛ اینکه قدرت سازمانهای اطلاعاتی ایران به حدی است که کوچکترین گفته و نوشته و حرکتی از چشم آنها پنهان نیست و .... حمزه اما مخالف تحلیل من بود؛ حمزه خوشبینانه به نظام و اصلاحپذیری آن نگاه میکرد. قدرت سازمانهای اطلاعاتی را توهم و ترسزدگی ما میدانست و معتقد بود نظام نمیتواند این همه عوامل مختلف و متضاد را بهگونهای بچیند که نتیجهی دلخواه خود را از صندوقهای رأی درآورد.
خیلی بحث کردیم. نه من نظر او را قبول کردم نه او نظر مرا. پدرش با لبخند گفت بلاخره مسعود هم ماجرا را از یک زاویه دیگر نگاه میکند که قابل تأمل است. باید روند حوادث را دید تا میزان صحت این دو تحلیل مشخص شود. پدرش این را گفت و به عکسی اشاره کرد که حمزه را هنگام شام خوردن در کنار برخی از بزرگان اصلاحطلب نشان میداد. قیافهی حمزه پس از شنیدن این سخن پدرش واقعاً دیدنی بود، چون حمزه فکر میکرد آن جمع، محفلی خصوصی بوده است بدون هیچ نگاه بیگانه و دوربین غریبهای؛ اما اشتباه میکرد!
پدر حمزه به آیتالله خمینی علاقهی زیادی داشت. هنوز هم دارد. همان زمان اگر گهگاه لابلای حرفهایمان به دههی اول پس از انقلاب و مثلاً نقش مرحوم خمینی در ادامهی جنگ انتقاد میکردیم به دفاع برمیخاست. علاقهی پدر حمزه هنوز هم پابرجاست. چند روز پیش که برای پیگیری وضعیت فرزندش به درب زندان اوین رفته بود به خانوادههایی که پریشان وضعیت فرزندانشان بودند و به امام ناسزا میگفتند، اعترا ض کرده بود. همین اعتراض باعث شده بود آنان گمان کنند پدر حمزه هم یکی از «آنها»ست که در جمعشان حضور پیدا کرده است. درگیری و غائله وقتی تمام میشود که پدر یکی دیگر از دستگیرشدگان او را میشناسد و به سایرین میشناساند. پدر حمزه با اینکه فرزندش دربند است اما هنوز اعتقاد و علاقهاش به امام را حفظ کرده است.
حمزه، در دانشگاه آزاد یزد، مهندسی برق میخواند اما از همان زمان دلبستهی علوم سیاسی بود. اتاقش پر بود از انواع و اقسام کتابها و جزوهها که با وسواسی عجیب در تمامی زوایای اتاق پراکنده شده بودند! آرزویش تحصیل در دورهی کارشناسی ارشد علوم سیاسی گرایش اندیشه سیاسی بود؛ به آرزویش رسید. وقتی از خلسههایی میگفت که پس از کلاسهای استادان دانشگاه تربیت مدرس به او دست میداد بسیار خوشحال میشدم که در جایی تحصیل میکند که سطح آموزشی دانشگاه به خوبی او را که بسیار پُرمطالعه بود ارضا میکند.
جمعیت عظیمی که به مسجد سید اصفهان آمده بودند تا به سخنان میرحسین موسوی گوش کنند و برنامههای جنبی انتخاباتی که حمزه بنا به مسؤولیتش (ریاست شاخه جوانان ستاد موسوی) بر عهده داشت، مانع از آن شد که در روز حضور او در اصفهان دیداری میسر شود. ناچار برای دیدن مهندس موسوی و او به فرودگاه اصفهان رفتم. وقتی به او زنگ زدم مثل همیشه با صدایی خندان در حالی که چون گذشته مرا «حاجی» خطاب میکرد، احوالپرسی کرد. حمزه هیچ تغییر نکرده بود؛ همان صداقت، همان خلوص، همان صفا، همان خوشرویی. در فرودگاه اصفهان از وضعیت مهندس موسوی در کشور پرسیدم و از موقعیتی که در ستاد دارد. انتقادهایی را که به مهندس موسوی داشتم مطرح کردم و او قول داد همهی آنها را به میرحسین منتقل کند.
حمزه هیچ تغییر نکرده بود. شاد و خندان و امیدوار؛ با همان لبخند همیشگی که مرا یاد پدرش میانداخت. حمزه هنوز به نظام و اصلاحپذیری آن خوشبین بود؛ انتخابات در 22 خرداد برگزار شد؛ و شد آنچه همگان به چشم دیدند؛ حمزه از سی خرداد تا کنون بهدلیل مسؤولیتی که در ستاد مهندس میرحسین موسوی داشته، بازداشت شده است و جز یک تماس تلفنی کوتاه و بغضآلود، هیچ خبر دیگری از او در دست نیست. نظامی که نتواند کسی چون حمزه را تحمل کند سرنوشت عبرتآموزی خواهد داشت. حمزه مظهر همهی کسانی بود که صادقانه به اصلاحپذیری نظام دل بسته بودند و با این امید بزرگ، در چارچوب قانونی همین نظام، به حرکت درآمده بودند. تحملناپذیری کسی چون حمزه، نماد پایان یک دوره و آغاز عصری جدید است.
پینوشت:
وبلاگ زندانیان؛ حمزه غالبی را آزاد کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!